98-10-26-3

بعد از اینکه مسئله را برای یکی دیگه از دوستانم هم توضیح دادم، به این نتیجه رسیدم اگه واقعا قراره ارتباطی وجود داشته باشه (که یه طرفش منم) باید دلخواهِ من باشه، و این دلخواه شدن، جز با حرف زدن و درک کردن و کوتاه اومدن از مواضع، امکان پذیر نیست، و بهتره هر چه زودتر بفهمم طرفم اهل حرف زدن و درک کردن و احیانا کوتاه اومدن و دادنِ حق به من وقتی که واقعا حق با منه، هست یا نه؟ و اگه نیست خب بدونم که قرار نیست اصلا رابطه ای با این بشر داشته باشم و در نتیجه با خودم قرار گذاشتم که بهش بگم که رفتارش آزار دهنده بوده و انتظار دارم (اگه رابطه ای قراره باشه) رفتارتو اصلاح کنی، و گذاشتنِ همین قرار کلی آرومم کرد :) و بیشتر که فکر کردم فهمیدم واقعا هم دلم نمیخواد رابطه ی خاصی با این بشر داشته باشم، پس حتی گفتنش هم لزومی نداره.

میدونی؟ فقط انگار دلم میخواست بهم ثابت بشه که حق انتخاب دارم، و قرار نیست سکوت را اجبارا انتخاب کنم. الان که حق انتخاب دارم و میدونم ترسی از هیچ کدوم از مسیرهای پیش روم نیست، میتونم با بزرگواری تمام، سکوت را انتخاب کنم. زمانی انتخابم جز سکوت خواهد بود که واقعا لازم بدونم برای ارتباطم انرژی بذارم و تلاش کنم. آره چیزی که ممکنه نیاز به اصلاح داشته باشه، نه خودِ آدم ها، که ارتباط من باهاشون هست. و همچنان این روشنه که من قرار نیست بقیه را تربیت کنم ولی ارتباط هام قرار است دلخواهم باشند.

الهه :) ۰ نظر

98-10-24

خب میدونی، من خیلی اصرار داشتم حین حرف زدنم اینجا راحتِ راحت باشم، و سانسورهام  در کمترین میزان ممکن باشن، چه بسا سخنانم از دل بربیان و بر دل بشینن، ولی انگار هر چی تلاش میکنم فقط میتونم هر چه ساده تر با بیانی روبات گونه صادق و رو باشم، باید بپذیرم مشکل از یه جای دیگه ست، من حس ندارم و فکر میکنم دلیلش تلاش فراوانم برای بالغ بودنه (بالغ بودن قاعدتا هم ارز روبات بودن که نیست، هست؟) خلاصه که حس میکنم تلاش هام در جهت بی سانسور بودن (که تا حدودی تو سه چهار تا پست قبل تبلور یافته) فقط تونسته به خشک و بی حس بودنِ حرفام یه لُختیِ چندشناک و عجیب غریب را هم اضافه کنه، و الان من یه دختر کوچولو با صورت چرک و کثیف و موهای ژولیده و آبِ بینی آویزونم، که خاصیت شیرین زبونی را هم نداره، اصلا شیرین زبونی پیش کش، فقط کلمه ی creepy میتونه تریپ حرف زدنِ این دختر را توصیف کنه. :))) آه پسر، خیلی خنده داره. این دقیقا تصویر ذهنی من از نحوه ی ارتباط گرفتنم (در حالت کلی) ست، که حالا وبلاگ نوشتن یه نمونه ی خاص از این ارتباط گرفتنه.

بعضا فکر می کنم تو دنیای واقعی باعث میشم طرفم هم مثل خودم از چیزایی حرف بزنه که در حالت عادی بیانشون نمی کنه، و این باعث میشه بعد ها دو تایی شرمگین و از هم فراری باشیم. :| این خیلی رو اعصابه! کلا من در صورتی میتونم به حرف زدن ادامه بدم که اعماق را بکاوم، در غیر این صورت هیچی برای گفتن ندارم.

خلاصه که الانم شرمگینم از خودم، و دلم میخواد تنها راه تماس ممکن را هم قطع کنم*، و سرمو بکنم زیر برف و وانمود کنم کسی نشنید من چی گفتم.

 

*قطعش کردم :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-22

آنیسا باز امروز هوس کرده کورالین ببینه و من اینجا در حین اینکه دارم کارمو انجام میدم، صداشو میشنوم. برای برگشتن به کودکی، برای پیدا کردن دوباره ی خودم، حس می کنم کورالین موثرترین بوده، کتابش را هم خوندم، ولی انگار انیمیشنش بهتره. دلم کتابایی میخواد که کار این انیمیشن را برام بکنه، بیشتر و بیشتر بیشتر. بچگی هامو، طرز فکر اونموقعمو، دلخواه های اونموقع هامو، به یادم بیاره و ایرادای کار بزرگترا (که منم بعضا شبیهشون هستم و نمیخوام باشم) را بیشتر از پیش بهم نشون بده.

منم دلم میخواد مثل کورالین برم به یه خونه ی جدید، یه دنیای جدید، دنیایی که بزرگه و کشفش طول میکشه و من توش تنهام و میتونم هر روز با هیجان کشف جاهایی جدید ازش بیدار بشم، و یه عروسک یا دوست فرضیم را هم با خودم ببرم و با هم جستجو کنیم، و من قهرمان قصه ی خودم باشم :)

مامان کورالین بهش میگه: "صد بار گفتم، بابا می پزه من میشورم و تو هم از تو دست و پا میری کنار". این آیینه ی تمام نمای بزرگتر جماعته، و البته که ایراد داره، ولی نمیدونم دقیقا چطوری میشه توضیحش داد، شاید توضیحش اینه که بزرگترا زندگی را پس میزنن، نمیدونم. ولی میدونم خودم هم در برابر بچه ها همینجوریم، فقط میخوام ازم دور باشن، و دلیلم اینه که اونها پر از خواسته و توقعن، تو فکر بچگونه ی اونا من یک خدای بی نیاز هستم که میتونم تا ابد وقفشون باشم، ولی من اون خدای بی نیاز نیستم، منم یه بچه ام، یه بچه ی درونگرا که تا ابد تنهاییشو میخواد، نمیخواد ارتباط بگیره. نمیخواد کاری برای کسی انجام بده، میخواد تا قبل از اونکه قرار باشه زندگیشو وقف بقیه کنه، کامش را از زندگی بگیره. حالا آیا من به عنوان یه بزرگتر این حق را ندارم؟ نمیدونم. بزرگترِ ایده آل در نظرِ من اونیه که میتونه با بچه ها زندگی کنه و لذت ببره.

دارم چرت و پرت می نویسم.

 

+از دیشب احساس گناه میکنم، یجورایی فکر میکنم چون طرز تفکر من (بعد از رو شدنِ بانی سقوط هواپیما) باعث نشده که فراوان اشک بریزم و عصبانی بشم و فحش بدم، و شاکی باشم، و به این فکر کنم که در اولین حرکت اعتراضی منم جونمو میذارم کف دستم و در صفوف اولیه ش حضور بهم خواهم رسوند، یعنی منم هم دست همون بانیان هستم، هم دست هم نباشم یه ترسو ام، یه بیشعورم، مصداق اون موجود خودخواه عوضی ای هستم که فقط به فکر خودشه. نمیدونم. آره منم غمگین شدم و اشک هم ریختم ولی بیشتر از اون احساس درماندگی کردم که نمیتونم کاری بکنم و اعتراض را حرکت مفیدی ارزیابی نمی کنم،و البته هنوزم دلم گرمه به اینکه هیچ کدوم از عزیزانمو از دست ندادم، و حتی از دست هم بدم، نمیتونم قول بدم که از زندگیم دست خواهم کشید، نه جونم واقعا برام عزیزه، نمیخوام ساده از دست بره، نمیخوام موقع مرگم کم باشم، اصلا کم بودن پیش کش، من هنوز  کاممو از زندگی نگرفتم، ازش دست نخواهم کشید. من یه ترسوی بیشعور تو سری خورم. ولی در تلاشم بیشتر شبیه حرفام باشم و به نظرم همین هم شهامت بسیار میطلبه.

الهه :) ۰ نظر

98-10-21

+تا دو سه روز پیش، با خودم میگفتم بذار برم تا دست از سرم بردارن، برم تا بفهمن کاراشون بی وجود من لنگ میمونه، تا بفهمن اونموقع دیگه کسی را ندارن که مدااام به جونش غر بزنن و مسئول غم و احوال ناخوبشون بدونن، ولی دو سه روزه به این نتیجه رسیدم که بذار برم تا از دستم راحت شن، برم که مجبور نباشم تو روشون نگاه کنم و شرمنده باشم، من هیچ کاری برای هیچ احدی (تو خونواده م) انجام نداده ام و نمیدم، نمیدونم چرا؟ احوالم در این لحظه خیلی خیطه.

 

++از صبح هم بس که ابراز غم و خشم و تنفر ملت از سران جامعه را خوندم دیگه حس و رمقی برام نمونده. شاید من خیلی آدم بی عاطفه و بی شعوریم که احتمالا هستم، ولی تنها چیزی که پسِ ذهنمه اینه که اولا چرا نمی فهمیم مسبب تمام مشکلات و بدبختیای این جامعه یک اقلیت نیست، خرد جمعیه، حماقت جمعیه، به کی دارین غر میزنین؟ از کی شاکی هستین؟ شما همه خوب و بی نقصین و یه تعداد کمی بیشعور و مسئول تمام بدبختی ها؟ و دوما گیریم که همینطور باشه، این ابراز غم و خشم، چی رو دقیقا درست میکنه؟ آیا واقعا الان حس می کنین این فرکانس های منفیتون یعنی همدردی و همدلی با خونواده های داغ دیده؟ آیا اونا را آروم میکنه؟ اگه آره اوکی من تسلیمم، ولی اگه نه، به فکر چاره باشین، و لطفا هر کسی از خودش شروع کنه، نه از بقیه. مسبب خشمتون را یه سری آدم ندونین، یه طرز تفکر بدونین، طرز تفکری که باید اصلاح شه و همه براش مسئولیم. حتی همین طرز تفکر احمقانه ی قربانی بودن، که یه سری دارن ظلم میکنن و ما قربانی و بی گناه هستیم!

من از اون روزی که تو تلوزیون تو تشییع جنازه دیدم که مردم هجون میوردن و یه سری پارچه مینداختن اون بالا که بمالنش به تابوت سردار و متبرکش کنن، دهان دوختم. نمیتونم از یه نفر و دو نفر و ده نفر طلبکار و شاکی باشم و فکر کنم یه تعداد قلیلی دارن بهم ظلم می کنن، واقعا نمیتونم.

الهه :) ۰ نظر

98-10-20-2

+خونه که هستم، مجبور به ارتباط گرفتنم، خیلی وقته دلم میخواد مجبور نباشم، و منتظر فرصتیم برای رفتن. ای کاش مجبور نبودم منتظر بمونم، ای کاش میتونستم همین لحظه به یک غار نقل مکان کنم، و تنها چیزی که با خودم میبرم کتاب ها و لپ تاپم باشه. دلم میخواد فقط با کتاب هام در ارتباط باشم، ارتباط با اونهاست فقط، که میتونه پرفکت و کاملا تحت کنترل و دلخواهم باشه. فقط در ارتباط با اون هاست که میتونم مدعی باشم گیرنده ام، نه دهنده، و میتونم مطمئن باشم هیچ منظوری تو کار نیست، هیچ سوء تفاهمی، هیچ ناراحت شدنی...

 

+من آشپزیم خوب نیست، اگرچه زیاد تخصصی و درست و حسابی نرفتم تو کارش، ولی میتونم حدس بزنم که خوب نیست. آشپزی خواهرزاده م ولی خوبه، یک بار نظاره گر آشپزیش بودم، و دریافتم که، مدل ذهنیمه که ایراد داره، مدل ذهنی من منعطف نیست، اجازه اشتباه یا تخطی از دستور آشپزی را بهم نمیده، اجازه نمیده آشپزی برام یک جستجو و کشف باشه، یک وظیفه ست. فکر میکنم تو ارتباط گرفتن هم همینم، و تو خیلی چیزا دیگه.

نمیدونم همیشه مشکل از منعطف نبودنم باشه یا نه، ولی میدونم وقتی میخوای از یک استاد تو یه زمینه درس بگیری، نباید فقط تلاش کنی کار را ازش یاد بگیری، باید تفاوت بین ذهنیت خودت و او را دریابی و سعی کنی کمش کنی.

الهه :) ۰ نظر

98-10-13-2

کلا همیشه این برام سوال هست که آیا من همینقدر که الان فکر میکنم از حضور آدما توی زندگیم بی نیازم، وقتی تنها بشم هم همین اعتقاد را خواهم داشت؟ نکنه پشیمون بشم؟ نکنه یه روزی که نیاز دارم دیگه نتونم کسی را داشته باشم؟

گاهی فکر میکنم فقط زمانی ممکنه با خروج از این مجموعه هایی که الان توشون عضوم، به غلط کردن بیفتم که عضو مجموعه هایی بدتر از این ها بشم :) فکر میکنم اگه فقط خودم باشم و خودم، اوضاع گل و بلبله.

من همیشه خودم را در برابر جمع هایی که توشون حضور دارم مسئول میدونم، بعد وقتی می بینم این مسئولیت پذیریم قدر دونسته نمیشه و بهش بها داده نمیشه و لزومی هم نداره این خوبی های من فقط برای یک عده ی خاص و بی نتیجه باشه، به این فکر می کنم که آره من ساخته شدم برای اینکه مشاور باشم، پول بگیرم و مشاوره بدم :) هم دیگه اونموقع نیازی به قدردانی نمی بینم چون دارم پولمو می گیرم، و هم اینکه خودمو محدود به یه عده ی خاص نکرده ام.

بقیه ی زندگیم هم برای خودم باشه، خودِ خودِ تنهام، پُرش کنم از تجربه های رنگارنگ :)

 

+همه عکس العمل میدن به خبرای امروز، ولی من حوصله ی اونا را هم ندارم، حوصله ندارم ببینم چی قراره بشه و چه تصمیمایی قراره گرفته بشه، من کنجِ آرومِ در صلحِ خودمو فقط میخوام، خسته ام از بقیه ش.

الهه :) ۰ نظر

98-10-13

یه چیزی را فکر می کنم لازمه ثبت کنم برای اینکه در آینده بفهمم دید درستی داشته ام یا نه. در مورد ارتباطم با رفیق مهاجرت کرده ست که الان دو هفته ای هست که باهاش قهرم، و راستش فکر میکنم این قهر تا ابد به طول بیانجامد، چون دیگه برای من انگیزه ای برای بازگشت به اون ارتباط باقی نمونده.

جریان (از دید من) از این قراره که ایشون، سال ها در مورد زندگی خودش (اینکه تصمیم به مهاجرت داره و حتی یک سال و نیم بعد از اونکه مهاجرت کرده بود) به من دروغ میگفت، و کلا منو از این ماجرا بی خبر گذاشته بود، و بعد زمانی تمام این قضایا را برام رو کرد که به کمکم نیاز داشت، به اینکه برام درد و دل کنه و از انرژیم مصرف کنه، در طی تمام این مدتی که بعد از باخبر شدن من، ما با هم در ارتباط بودیم، هیچ زمان دلم باهاش صاف نشد.

علاوه بر اون راستش فکر میکنم در تمام رفاقت هام تا به حال، من طرفی بودم که استفاده ی آنچنانی از ارتباط نمی بره، چرا که اولا من (اقلا 7، 8 سال هست که) اهل مطالعه ام و دوستانم (اینایی که فعلا میشناسمشون، و از زمانی ارتباط باهاشون آغاز و حفظ شده که خودم هم آنچنان اهل مطالعه نبودم) نیستند، دوم اینکه من همیشه به روانشناسی و مشاوره دادن و لایف کوچ بودن علاقمند بوده ام، و در طی تمام این مدت یکی از دغدغه هام این بوده که فرض کنم این آدمایی که پیشم درد و دل می کنند مراجع من هستند، بهترین برخورد چی هست، راهی که به جواب و نتیجه برسه و بهشون کمک کنه چیه، و همیشه سعی داشتم همون بهترین برخورد را داشته باشم، البته که این تلاش ها خیلی به خودم هم کمک کرده، ولی طبیعتا، این انرژی را هیچ زمان متقابلا دریافت نکردم، بعضا ناراحت شدم، و بعضا با خودم فکر کردم خب این جماعت هم در تلاشند برام بهترین باشن ولی بیش از این از دستشون نمیاد، بیش از این اطلاعات ندارن، دغدغه ی بهتر شدن در این زمینه را ندارن و نباید ازشون انتظاری داشته باشم، و خب واقعا هم نداشته ام با این حال همیشه بی منت بهشون کمک کرده ام.

همچنین طبق اطلاعات اندکی که من از زندگی این رفیقمون دارم، رابطه ش با خونواده ش هم آنچنان اوکی نبود و بعضا میگفت که قیدِ ارتباط باهاشون را زده، و از دوستان ایرانی هم فقط با من در تماس بود، یعنی یه جورایی حس میکنم تنها رشته ی ارتباطیش به ایران، من بودم. بعد ایشون زمان های زیادی از این میگفت که از ایران متنفره، دوست نداره برگرده به ایران، یا میترسه برگرده، و با وجود اینکه گفتن اینا از بی ملاحظگیش نشئت میگرفت، چرا که بهرحال من الان توی همون ایرانم، و حق نداره اینا را بگه، با این حال بازم من چیز زیادی نمی گفتم و همچنان انتظاراتم را در حد صفر نگه داشته بودم و اگرچه توی ذهنم کسی بود که نتونسته تحمل کنه و فرار کرده، حالا درست و غلطش به من ربطی نداره، شاید کار درست تر را اوشون کرده ولی بهرحال وقتی اینقدر میترسه از برگشتن یعنی در فراره، این را هیچ زمان بهش نگفته بودم، و ارتباط حفظ شده بود. ولی قهر ما سرِ چی بود؟

با تمام این مقدمه من با کی طرفم (اقلا از دید خودم)؟ کسی که مطالعه نداره (مطالعه از نظر من کوچکترین ولی پایه ای ترین کمک ملت یک کشور به اون کشوره)، از ایران فرار کرده و متنفره که برگرده، همچین آدمی از دید من، هیچ مسئولیتی در قبال کشورش نپذیرفته، بازم انتخاب با خودشه و به منم ربطی نداره. بعد فکر کن این آدم بیاد و برای من بره رو منبر! که برین اعتراض کنین، یه کاری در جهت عوض شدن شرایط انجام بدین، شرایط با دست رو دست گذاشتن عوض نمیشه. با این ژست که من آگاهم و اونموقعی که ایران بودم هر راهپیمایی اعتراضی که بود میرفتم و شرکت میکردم. و فکر میکرد الانم با روشنگریهاش داره منو هدایت می کنه و در حال انجام مسئولیته. بعد در طی مکالمات انتهاییمون، همش ایشون حرف میزد و من ساکت بودم و هر از n پیام اوشون من هم یک جمله جواب میدادم، با این مضمون که تو در جایگاه نقد و دادن خط مشی نیستی، و ایشون همینجور برچسب بود که غیر مستقیم به من نسبت میداد، و منم هیچ مخالفتی نمی کردم و هیچ تلاشی برای اینکه خودمو بهش ثابت کنم. یعنی دستی دستی خودش را از من متنفر کرد، منی که اینهمه بهم نیاز داشت، و البته تنها رشته اتصالش با ایران و احیانا انجام مسئولیتش بودم! همینقدر حماقت بار و رو اعصاب.

 

فکر میکنم احتمالا هر کسی که اینا را بخونه تو ذهنش بهم میگه خب معلومه که باید این بشر را بذاریش کنار و هر بحث و فکر اضافه ای در موردش احمقانه ست، ولی میدونی یه فرضیه ی مسخره ای تو ذهنم هست که میگه، تو به حضور همچین رفقایی حتی، نیازمندی و الان داغی نمی فهمی، الان که پیش خانواده ت هستی نمی فهمی، به محض اینکه تنها بشی میفهمی که چقدر لازمه از اینا تو زندگیت و کنارت داشته باشی، و نباید ارتباط باهاش را تموم کنی؟ و میخوام در آینده بفهمم این فرضیه واقعا مسخره ست یا نه!

ضمن اینکه میدونی این اتفاق تقریبا در تمام دوستی های الانم داره میفته، و دارم همه رو میذارم کنار، و اون سخن امام علی بسیار پسِ ذهنم آلارم میده که ناتوان کسی ست که نمیتونه دوستی برای خودش پیدا کنه (بسازه) و ناتوان تر از او کسی ست که دوستانی که داره را هم از دست میده.

 

+همین الان حس میکنم یکی از تناقضات برام حل شد، من اونی نیستم که ناتوانه، من اونی نیستم که داره از دست میده، من اونی هستم که داره کنار میذاره و فرق هست بین کسی که نقشش در از دست دادن منفعلانه ست و کسی که نقشش فعالانه ست.

الهه :) ۰ نظر

98-10-6-2

قسمت سوم آنه شرلی را دیدم، تصمیم دارم همه شو ببینم، با وجود اینکه کتابشو خونده ام (سه جلدش را)، یه کرمی در وجودم هست، برای اینکه خوب یادش بگیرم و به خاطرش بسپارم و بعد برم سراغ سریال یا کتاب های جدید، دوست دارم بهش اشراف داشته باشم، تو مشت بگیرم کل داستانش رو، دلم نمیخواد یه تصاویر نصفه نیمه ای ازش تو خاطر داشته باشم.

فارغ از ماجرای این قسمتش، آنه و شخصیتش، این بار هم مثل همیشه برام الهام بخش بود و پیام دلخواهی داشت، پیامش برای من اینه که غم زده و خشمگین بودن، یکی از مصداق های سقوط کردنه، از مصداق های تن دادن به کارهای آسونِ بی ارزش، تن دادن به ضعف. اگرچه از نظرم پذیرش تمامی احساس ها (فارغ از برچسبی که دارن) و نترسیدن و فرار نکردن ازشون، کار باارزش و قدرتمندانه ایست، ولی زمانی که غرق شدن توشون نمودی از انفعال پیدا کنه، زمانی که نقش محوری خودت در انتخاب افکار و احساساتی که میتونی تجربه کنی را فراموش کنی، و فیگور یک قربانی را به خودت بگیری، یعنی داری سقوط می کنی، یعنی از رُشد بازموندی و در نتیجه ش داری منبع باارزش زمان و زندگی را هدر میدی. غم را، خشم را، تنفر را، همه میتونن تجربه کنن، ولی چیزی که تو را رُشد میده و قدرتمندت میکنه، شاد و عاشق بودنه، حتی اگه دلیلی براش وجود نداره و عکس العمل طبیعی هر کسی در شرایط مشابه، غم، خشم و تنفره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-6

در حال حاضر حالم خوب نیست و احساسم ترکیبی از غم و خشمه (این دو آشنای همیشه)، ولی همش فکر میکنم زندگی میتونه در سطحی ماورای این زندگی عادی (تمام این احساس ها و فکرها و خواسته های خیلی خیلی عادی) جریان پیدا کنه، چون آدمیزاد و این جهان، هیچ کدوم عادی نیستن، اگرچه ما بهش عادت کرده ایم، و همش فراموش میکنیم که حرکت ما در ساده ترین شکل ممکنش حتی، حاصل سوزوندن کالری ها نیست، این روح هستیست که ما را به حرکت درمیاره، در ما خدا جریان داره.

دلیل ناراحتی و عصبانیتم اگرچه احمقانه تر از اونیه که بخواد نوشته شه، ولی از اونجایی که دوست دارم فرداها اینا را بخونم و حسابی به خود الانم بخندم، و به خودِ اونموقعم مفتخر باشم، مینویسمش. من فردا (سر پیری) و بعد از عمری که از آزمون اولم میگذره و بالاخره صاحب ماشین شده ام، دوباره آزمون شهر (رانندگی) دارم. قبول شدنم در این آزمون را نزدیک نمی بینم، نه فقط در آزمون فردا که در سه چهار تا آزمون بعد از فردا هم! قبول نشدن علاوه بر دردسرش و اینکه هی باید برم امتحان بدم، آبروریزیه، چرا که تو خونه ی ما احدی به دادن آزمون سوم نیاز پیدا نکرده.

امروز رفتم مامی را رسوندم نماز جمعه و باز رفتم اوردمش، و در طی این مسیر دو بار راه را سد کردم! یه سری ها را به خودم خندوندم و یه سری دیگه را به خاطر معطل شدن، از خودم خشمگین ساختم، و اینا حسابی خورد تو حالم، و باعث شد بیش از پیش از خودم ناامید بشم. دلیل عصبانیتم همین ناامیدیست، حتی قبل از تمام این راه بندون ها، من خودم را لایق گرفتن گواهینامه رانندگی نمی دونستم، و این underestimate کردنِ خودم، نه فقط مختص رانندگی که در خیلی از زمینه ها هست و آزارم میده. فارغ از اینکه بقیه من و توانایی هام را چجوری ارزیابی بکنن، من همیشه خیلی دیر، خودم را باور می کنم، و خیلی دیر به خودم اجازه ی خواستنِ موفقیت را میدم، و خب موفقیت هم تا زمانی که من اجازه شو به خودم نداده ام، رخ نشون نمیده، و خب، یقه ی کی رو میتونم بگیرم؟ کی اینقدر از دست خودش میکِشه که من؟ به دلم مونده یه بار من هم مهاجمانه برم جلو و مهاجمانه بخوام، و برای خواستنم خودم را حامی خودم ببینم.

الهه :) ۰ نظر

98-10-4

یکی از صفحات معمول هر بولت ژورنالی صفحه Habit tracker هست، که عادت هاتو مینویسی و جلوی هر کدوم جدولی با 30 تا خونه به ازای هر روز (در ماه) میکشی (در حقیقت این کاریه که من انجام دادم)، و هر روزی که اون کار را انجام دادی یکی از اون خونه ها را تیک میزنی، حالا من خودم وقتی انجام میدم اون خونه را سبزش می کنم و وقتی انجام نمیدم، قرمزش می کنم.

حالا مقصودم از گفتنِ این، این بود که بگم امروز فهمیدم پر کردن همین صفحه و داشتن همین بولت ژورنال چقدر انگیزه بخشه، و کلا من فکر می کنم رصد کردنِ خودت، باعث میشه از خودت جدا شی، باعث میشه تبدیل بشی به مادرِ خودت، مادری که میتونه هر باری که خوردی زمین، هر باری که از خودت ناامیدی، دستت را بگیره و بلندت کنه، و بهت یادآوری کنه هنوز کلی روز توی این ماه هست که میتونن سبز بشن :)

دیشب از خودم ناامید شده بودم، واسه اینکه این هفته طبق برنامه پیش نرفته بودم، ولی امروز تلاش کردم که حتی الامکان خودم را به برنامه ی مذکور برسونم و تلاشم بسی موفقیت آمیز و دلخواه بود.

 

+دیشب شنیدن یک آهنگ بی کلام، باعث شد برم به گذشته های دور، اون روزایی که کل روزم به چت کردن میگذشت :)) (البته روزهای خوبی نبودن و میتونم با اطمینان بگم سطح شادیم الان نسبت به اون موقع کلی بالا اومده)، ولی در ادامه ی اون فلش بک، اتوپایلوت تو گوگل، چت رومِ فارسی سرچ کردم و رفتم تو، و به دقیقه نکشیده ناک اوت شدم! ملت جدیدا خیلی بی اعصابن، کافیه یه ذره طبق پیش بینی و انتظاراتشون عمل نکنی تا ببندنت به فحش. بعد دیشب موقعی که این جناب فحش هاشو داد تموم شد و در انتهاش هم شکلک از خنده روده بر شده گذاشت، بهش گفتم "خب هنرنماییت تموم شد؟" و این جمله خودمو به فکر واداشت، فحش دادن، هنرنمایی نبود (ینی نیست)، چیزی نیست که کسی بتونه بهش مفتخر باشه، آسونه، خیلی خیلی آسون، مصداقیست از سقوط آزاد (مصادیق سقوط آزاد زیادن)، همه میتونن انجامش بدن، و انجام دادنش بی فایده و بی ارزش و بی فلسفه و بی چراییست. کافیه یه خرده اهل حساب کتاب و دو دوتا چارتا باشی تا دیگه انجامش ندی، چون در انتهاش هیچی عایدت نمیشه، نمیتونی به خودت غره باشی که منم که فحش میدم. پس چرا باید کاری که به خاطرش نمیتونی به خودت افتخار کنی را انجام بدی؟ کاری که بهت این حس را نمیده که تو قدرتمندی؟ کاری که باعث نمیشه حس کنی باشکوهی؟ بشخصه فقط برای اینا زنده ام :) برای اینکه مغرور و مفتخر قدم بزنم، حس کنم حضورم منتیست بر جهان و جهانیان، و قدرتم هر بار تن خودمو به لرزه میندازه! هاهاهااا :))

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان