...

یکی از مفاهیمی که این روزها، دونستن معنای دقیقش برام مهمه، مفهوم self awareness هست، بس که مارک منسون توی حرفاش گفته این چیزیه که لازمه برای اینکه یک dickhead یا assface نباشی :) خودش دقیقا به معناش اشاره نکرده، یا اگه کرده برام کافی نبوده، بعدها تو یکی از درس های مجموعه ی "هوش هیجانیِ" وبسایت متمم، یه تعریفی ازش خوندم که اونم به نظرم کامل نبود و اصلا با چیزی که به طرز شهودی بهش رسیده بودم، همخونی نداشت. و علاوه بر این مهمه برام که تفاوتش یا رابطه ش رو با self concsiousness بفهمم، این مفهوم دوم هر چقدر بالاتر باشه ینی تو بیشتر به اینکه چجوری به نظر میای اهمیت میدی، یا اقلا برای من اینجور جا افتاده، و خب آنچنان مثبت نمی بینمش.

 

و یه چیز دیگه که فکر میکنم لازمه دقیقا دریابمش، و مواظب باشم زمانی که میخوام به ملت نسبتش بدم، اختلال خودشیفتگی ست. بعد از تجربه ی یک رابطه تاکسیک، و دیدن کلی ویدئو (تو اینستا در مورد روابط) که دیدنشون برام یجورایی تصادفا شروع شد، خیلی مستعد شده ام که همه رو شایسته ی این برچسب ببینم، و خب نباید. :) و حقیقتا میخوام ببینم مثلا اینکه یه آدم، انتظار داشته باشه حرفای مفتش رو همه گوش بدن، ولی نوبت به حرف زدن بقیه که میرسه، گوشش بدهکار نباشه، آیا دردش خودشیفتگیست یا چیز دیگری.

 

اگه احیانا اینجا رو میخونین، یا دونستن اینا برای خودتون هم دغدغه بوده یا معنای مشخصی در ذهنتون هست و متمایل به کمک کردن هستین، برام بنویسین، در غیر این صورت دوست داشتین همراهم باشین با هم معناشون رو کشف کنیم :)

الهه :) ۰ نظر

...

توی رمان جزء از کل، یه جایی یکی از شخصیت های داستان رو میبرن تیمارستان، پسرش میره که بره ملاقاتش و قبلش با دکترِ پدرش همچین مکالمه ای داره:

"-خوشحالم که اومدی، پدرت حاضر نیست با ما حرف بزنه.

+خب؟

-کاش با ما بیای و کمکمون کنی.

+اگه نمیخواد با شما حرف بزنه معنیش اینه که براش مهم نیست شما چی فکر می کنین، حضور من چیزی رو عوض نمی کنه.

-چرا براش مهم نیست من چی فکر می کنم؟

+احتمالا شما همچین چیزهایی بهش گفتین: ما طرف شما هستیم آقای دین، ما میخوایم کمکتون کنیم.

-مگه چه اشکالی داره؟

+ببین تو روانپزشکی، درسته؟

-خب؟

+اون تمام کتاب های استادان شماها رو خونده، فروید، یونگ، آدلر، رنک، فروم و بکر. همه رو. تو باید قانعش کنی در حد اونایی.

-خب، من فروید نیستم.

+مشکل همین جاست."

 

:)

در ادامه این پدر مذکور مجبور میشه، جوری رفتار کنه که همین دکترِ ابله، تشخیص بده او سلامت عقلِش رو به کف اورده و حرفاش منطقیه.

 

+خوندن این تیکه برام یه پیامی داشت، میدونی، خیلی وقتا تو عقابی هستی که تو لونه ی مرغ و خروس گیر کردی، بیا فرض کنیم قدرت دست این مرغ و خروساست، خیلی وقتا نه تنها فهمیده نمیشی، نه تنها بهت کمکی نمیشه، که تو مجبور میشی مثلا برای نطق های احمقانه شون در مورد پرواز کف بزنی و هورا بکشی، مجبور میشی ایگوشون رو ارضا کنی تا زنده بمونی، نمیدونم این اصلا میصرفه یا نه. ولی کاش اقلا فراموش نکنی که عقابی، و اقلا مرغ و خروس بودن رو هدفِ خودت نذاری.

چرا که در این مسیر، در مسیر تبدیل شدن به چیزی که نیستی، در این مسیر ناممکن، تو مطمئنا دیوونه خواهی شد، نه دیوونه به معنای خوبش، بلکه دیوونه به معنای مریضش.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان