98-10-30

به نظر میرسه یه ویژگی ای دارم که باعث میشه ملت بی توجه به شرایط خودشون برام ناز کنن.

در حال حاضر کارد بزنی خونم درنمیاد، دلم میخواست میشد همین الان مشروح فکر کنم و بنویسم و سنگامو با خودم وا بکنم و آروم بگیرم، ولی نمیشه چون لپ تاپ عزیزم اینجا نیست، نمیدونم به کدامین دلیل تعارف خواهر گرام را لبیک گفتم و الان خونه شونم.

حالم از آدمای تنبل آویزون، آدمای متوهم، آدمای لاف زن و متملق بهم میخوره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-28

بعله، فاینلی امروز رفتم آزمون (رانندگی) سطح شهر را دادم و قبول شدم (در بار دوم). این موفقیتِ اگرچه بی اهمیت بسیار بهم چسبید، موقع امتحان خیلی آروم بودم، چون قبلش سنگامو با خودم وا کنده بودم که اگرچه ترسی هست از قبول نشدن و دردسراش، ولی ترس به من کمکی نخواهد کرد پس بی خیالش، چیزی که از نظرم مفید بود این بود که قبل از امتحان همش تصور کنم که رفتم خونه و به مامانم میگم که قبول شدم. :)

به یک نکته ای هم، بیش از پیش باور پیدا کردم، اینکه تا وقتی که به موفقیتی(در حالت کلی ش) باور نداشته باشم، تا وقتی که اون موفقیت (یا دستاورد یا هر چیزی) را طلب خودم نبینم، بهش نخواهم رسید، پس بهتره تا زمانی که نتونستم باور پیدا کنم الکی خودم را خسته نکنم، به کی دارم دروغ میگم؟

 

+تا پنج شنبه پیش خودم فکر میکردم که ملت (مثلا زن کاکوی گرام) به قهر یا سرسنگین بودن من اهمیت نمیدن، چون منو عددی نمی بینن یا شاید قهر و آشتی من خیلی از هم تمیز پذیر نیست چرا که من آدم خوش مشرب و حرافی نیستم، ولی پنج شنبه فهمیدم که اینطور نیست، و وقتی تصمیم گرفتم بیخیال اتفاقی که افتاده با زن کاکوی گرام حرف بزنم، حس کردم واقعا نیاز داشته به حرف زدن من، و خوشحال شد و حتی از پیشرفت هاش در ارتباط با کاکوی گرام گفت (چون دو سه هفته پیش در این مورد حرف زده بودیم)، و من کلی به خودم فحش دادم که چرا بعضا اینقدر بیرحم میشم، چرا نمیفهمم آدما هر جوری هم که خودشون را نشون بدن، باز هم ماهیت اصلیشون کودکیست که نیاز به نوازش داره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-27-2

امروز یک فصل هم از کتاب معامله گر منظمِ مارک داگلاس خوندم، کم کم دارم به این نتیجه میرسم (چه بسا) ماهیت هیچ علم و رشته ای به اندازه ی معامله گری، به ماهیت زندگی نزدیک نباشه. جمله به جمله ی این کتاب، درس زندگیه. خدای عزیزم، ازت متشکرم که کتاب هست، ازت متشکرم که من هم کتاب می خونم و ازت متشکرم که فعلا دارم این کتابِ خاص را میخونم.

 

+یکی از خواهرزاده هام (9 ساله ست) ناخواسته ترکیبی از خصوصیاتی را داره (از پدرش به ارث برده) که با تمام ارزش های زندگی من متناقضن، و کلا وقتی این بچه دور و بر منه، من اعصاب معصاب ندارم، نمی دونم چرا نمی تونم هضم کنم که قرار نیست همه ی آدما طبق انتظارات و پیش بینی های من رفتار کنن، اصلا قرار نیست ارزش های زندگی همه مثل مال من باشه، و اصلا این فعلا یه بچه ست، بی انصافیه که بهش برچسب بیشعور بدم (حتی تو ذهن خودم)، خلاصه که در جبران این بی اعصابی ها و بی حوصلگی هام در جوارش، سعی میکنم به پیام هاش تو تلگرام (از گوشی مامانش) جواب های خوبی بدم اقلا، و اگه نمیتونم در دنیای واقعی خاله ی خوبی باشم لااقل در دنیای مجازی تلاشمو بکنم. ناگفته نمونه که بنای این ارتباط تلگرامی را هم خودِ این بچه گذاشته، بس که نیاز داره ارتباط برقرار کنه، و انگار با من هم بیشتر دوست داره، حالا کل اینا را گفتم که به این برسم که این بچه خیلی تو تلگرام قربون صدقه ی من میره، خیلی دوستت دارم و عاشقتم میذاره تو کت ما، و من تا به حال فکر می کردم من آدم ها را زمانی دوست دارم که دوستم داشته باشند، و بعد از ابراز عشق های این بچه (که خب بازم بی انصافیه اگه بگم همش فیلم و دروغه)، فهمیدم که نوچ، صرف دارا بودنِ یه سری ویژگی هاست که باعث میشه من به کسی علاقمند باشم، خواه او دوستم داشته باشه خواه نداشته باشه، و بعضا وقتی دقت می کنم اون ویژگی هایی که دلم میخواد در آدم ها ببینم ویژگی هاییست که خودم دارمشون، و از کل این روده درازی ها میتونم نتیجه بگیرم اینجانب رب النوع خودشیفتگیم :))

الهه :) ۰ نظر

98-10-27

دارم Interstellar می بینم، فعلا نیم ساعتش را دیدم، میدونم که فیلم بسیار معروف و محبوبیست، و احتمالا این محبوبیت به خاطر جنبه ی علمی تخیلیش هست، اگه درست بگم. گریه ی منم از همون دقایق اولش شروع شد. من آدمی نیستم که الکی گریه کنم! :) نمیتونم حقیقتا، تو بگو یه بار به خاطر یکی از مشکلاتم تونسته باشم درست و حسابی گریه کنم و خالی شم، نوچ، اصلا غم در درون من جایی نداره، نه که بگی خیلی شاد و بی دردم، نه، ولی همون خصیصه ی بدهکاریِ تو وجودم، اجازه نمیده به خاطر مشکلات شخصی گریه کنم، فقط زمانی گریه می کنم که یه چیزی بسیار الهام بخش بوده باشه برام و خب شاید بگین بابا دقایق ابتدایی این فیلم که هنوز چیزی از الهام بخشی اصلیشو رو نکرده و خب درست می گین، اصلا شاید من تا انتهای این فیلم را ببینم و متوجه جنبه ی هنری یا علمی تخیلی ای که باعث شده محبوب باشه نشم، پس بالاخره مرگم چیه؟ بهتون میگم، ارتباطات بین آدما توی این فیلم! این، چیزیه که اشکمو دراورده. :)

 

سه ساعت بعد: تموم شد، و میتونم بگم با هیچ فیلمی تا به حال اینقدر گریه نکرده بودم :)) ولی یه چیزی که هست اینه که، با وجود اینکه حتی نمیدونم داستان این فیلم به شکل کتاب هم موجود هست یا نه چه برسه به اینکه خونده باشمش و الان بخوام مقایسه ش کنم با فیلم، ولی میدونم این داستان چیزی نبود که بخواد تو سه ساعت جمع بشه و بی اندازه سطحی نباشه.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26-3

بعد از اینکه مسئله را برای یکی دیگه از دوستانم هم توضیح دادم، به این نتیجه رسیدم اگه واقعا قراره ارتباطی وجود داشته باشه (که یه طرفش منم) باید دلخواهِ من باشه، و این دلخواه شدن، جز با حرف زدن و درک کردن و کوتاه اومدن از مواضع، امکان پذیر نیست، و بهتره هر چه زودتر بفهمم طرفم اهل حرف زدن و درک کردن و احیانا کوتاه اومدن و دادنِ حق به من وقتی که واقعا حق با منه، هست یا نه؟ و اگه نیست خب بدونم که قرار نیست اصلا رابطه ای با این بشر داشته باشم و در نتیجه با خودم قرار گذاشتم که بهش بگم که رفتارش آزار دهنده بوده و انتظار دارم (اگه رابطه ای قراره باشه) رفتارتو اصلاح کنی، و گذاشتنِ همین قرار کلی آرومم کرد :) و بیشتر که فکر کردم فهمیدم واقعا هم دلم نمیخواد رابطه ی خاصی با این بشر داشته باشم، پس حتی گفتنش هم لزومی نداره.

میدونی؟ فقط انگار دلم میخواست بهم ثابت بشه که حق انتخاب دارم، و قرار نیست سکوت را اجبارا انتخاب کنم. الان که حق انتخاب دارم و میدونم ترسی از هیچ کدوم از مسیرهای پیش روم نیست، میتونم با بزرگواری تمام، سکوت را انتخاب کنم. زمانی انتخابم جز سکوت خواهد بود که واقعا لازم بدونم برای ارتباطم انرژی بذارم و تلاش کنم. آره چیزی که ممکنه نیاز به اصلاح داشته باشه، نه خودِ آدم ها، که ارتباط من باهاشون هست. و همچنان این روشنه که من قرار نیست بقیه را تربیت کنم ولی ارتباط هام قرار است دلخواهم باشند.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26-2

اون روز داشتم فکر میکردم نکنه من خیلی حقیرم و دغدغه هام هم همینطور، چرا الانی که همه دارن شکایت میکنن و عصبانین از مسئولینی که هیچ زمان کارشون را درست انجام نداده اند، من بازم سرم تو یقه ی خودمه و به مشکلاتِ (چه بسا کم اهمیت) روزانه ی خودم مشغولم، چرا دغدغه هام به اندازه ی کافی گنده نیستند.

بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه واقعا لازم نیست در این زمینه هم به خودم گیر بدم و خودزنی کنم، آره من از هیچ کسی طلبکار نیستم، چون تا به حال یاد نگرفتم که طلبکار باشم، همیشه بدهکار بوده ام در طی زندگیم، اول از همه به خودم و بعدش هم به بقیه، البته وقتی ببینن که من خودم هم خودم را مقصر میدونم چرا که اونها از این خاصیت استفاده نکن و مسئول و مقصر (احیانا) احوال ناخوبشون را من ندونن، من که این وظیفه را دارم به خوبی انجام میدم که.

و دلم گرفت واقعا، از خودم، از اینکه پشتِ خودم نیستم و نبوده ام هیچ زمان، از اینکه یکپارچه نیستم، از اینکه یه قسمتی از وجودم همش داره اون قسمت دیگه را میزنه و تحقیرش می کنه، و این درگیری ها هیچ زمان به من اجازه نمیدن که تماما و مهاجمانه طلبکار باشم و به طلبم برسم و حقمو بگیرم، نه من همش بدهکارم، همه ی همش. و البته  از آدم های همیشه طلبکار منزجر و متنفرم، چرا من باید اینقدر اذیت شم و اونا نه؟ مگر نه اینکه من همیشه آدم بهتر و مفیدتری بودم؟ چرا من اینقدر همیشه احساس مسئولیت کنم و در اون صورت خودم را ارزشمند بدونم؟ ولی بعضیا بی اینکه هیچ غلطی تو زندگیشون برای کسی یا حتی برای خودشون انجام داده باشن، از همه طلبکارن، احساس ارزشمندی این جماعت از کجا میاد واقعا؟ دلم میخواد سر به تن هیچ کدوم از اینایی که بای دیفالت خودشون را بسیااار محق میدونن، نباشه. :) یه هیتلری در درون من هست که روزی هزاران بار یه سری از آدما را میندازه تو کوره ی آدم سوزی :)

کاش یکی الان بغلم میکرد، و آرومم میکرد.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26

وجودم در حال حاضر سراسر خشم و تنفره و خنده م میگیره به این قضیه. از دیشب به جریانی که تو پُست قبل تعریفش کردم کلی فکر کردم، نه که واقعا همون جریان مهم باشه، چیزی که پشتشه برای من مهمه، کلا این اتفاق و این برخورد میتونه نماینده ی یه طرز تفکر و مدل ذهنی باشه، و لازمه اگه نیاز به اصلاح داره هر چه زودتر اصلاح بشه.

بعد از حرف زدن با یکی از رفقا در این مورد و فکر کردن های فراوان به این رسیدم که منشأ اصلی خشم من اینه که حس میکنم نمیتونم و نباید در مورد چیزی که آزارم داده به کسی که باعثش شده (تا زمانی که نسبتش باهام دوستی نیست) حرفی بزنم، چون فکر میکنم منجر به قهر کردن میشه و بعد من دیگه معذبم که با این آدم یک جا باشم و میدونم موقعیت هایی که باید باهاش یک جا باشم فراوونه، کسی مثل زن کاکو را که نمیشه کلا گذاشت کنار. حالا چرا منجر به قهر میشه؟ چون اولا طرفمو انتقاد پذیر نمی بینم، و انگار سناریوی دیگه ای جز قهر و ناراحتی نمی تونم براش متصور باشم، و دوما و مهم تر اینکه چیزی که باعث آزارم شده یه کوچولو ناراحتم نکرده، بلکه کلا از طرف متنفرم کرده! :)) من نمیتونم حرفمو آروم و مهربون بگم، فقط زمانی حق مطلب ادا میشه که با انزجار و عصبانیت بهش بگم ریییییده و حالم ازش بهم میخوره. :)) و این میشه که من به جای درست کردن ارتباط هایی که واقعا باید درست بشن، فقط عقب می شینم و از طرف فرار میکنم و وقتی این باشه خاطره م از کسی، خب قاعدتا دیگه اصلا دلم نمیخواد باهاش بیشتر ارتباط بگیرم.

رفیقم بهم میگفت که ببین، یا یادش رفته و سرش شلوغ بوده که بهت خبر بده، که در اون صورت درکش کن و ازش ناراحت نشو، یا اینکه عمدا و از قصد خبر نداده که بازم گفتنِ تو چیزی را درست نمی کنه چون تو قرار نیست ملت را تربیت کنی، ولی من نمیتونم چیزی نگم و شفاف نکنم قضیه رو و در عین حال کینه ای هم به دل نگیرم. شاید چون خیلی بچه م، که مطمئنا در خیلی از زمینه ها هستم.

ای کاش مطمئن بودم و یه امنیت ذهنی از این جهت داشتم که کمترین انتقاد من موجب قهر نمیشه، کاش همه مثل من فکر می کردن و از اصلاح شدن و درست کردن ارتباط استقبال می کردن. کاش همه ش در پیِ این نبودن که بهم بفهمونن حق با اوناست، و ناراحتی من بی مورد و احمقانه ست.

الهه :) ۰ نظر

98-10-25

بسیار بسیار عصبانیم، به این دلیل خیلی ساده و شاید خیلی احمقانه که برادرزاده م یکی از دفتر های منو حالا یا سهوا یا عمدا گذاشته تو کیفش و برده خونه. حالا هزارجور دفتر و لوازم التحریر فانتزی و غیر فانتزی تو دست و بالش هست، ولی بازم چشمش به این دفتر ساده ی منه (که با کاغذ کادو جلدش کردم)! اینو هم باید داشته باشه، یه بچه ی لوس پرتوقع. هر چی بیشتر میگذره، بیشتر از بچه جماعت حالم به هم میخوره، خصوصا بچه های این دوره زمونه و علی الخصوص بچه ای که مامانش هم همینقدر متوقع و حیف و میل کُن و بیشعور باشه. یک هفته ست متوجهه که پرنسسش دفتر منو برده خونه شون و نکرده زنگ بزنه بهم بگه، الانم که من زنگ زدم و سراغ گرفتم نمیکنه به اشتباه بچه ش اعتراف کنه و معذرت خواهی کنه، ولی اگه هر کدوم از بچه های این خونه یه همچین حرکتی انجام داده بود از نظرش مطمئنا شایسته ی تنبیه بود. این دفترِ من، دفتریه که توش نکات معامله گری مینوییسم و بهش احتیاج دارم، اصلا گیریم که هیچی هم ننوشته باشم و نه ارزش معنوی داشته باشه نه مادی، ولی بازم یکی از مایتعلق منه و روش حساسم و غلط کرده هر کسی که به وسایل من دست درازی می کنه! زورش اینجاست که بعدش هم من نباید هیچی بگم مبادا همین دلیلِ از نظرِ همه ساده و احمقانه موجب ناراحتی بشه. خیلی خسته ام از این ملاحظه کردن ها، ملاحظه ی بیشعوری دور و بری هام و دم برنیوردن، مبادا ناراحتشون کنم، غلط کردین که ناراحت میشین، آدم باشین خودتون را درست کنید.

آه که چقدر دلم میخواد تمام جول و پلاسم را جمع کنم و از این خونه برم، و به زودی ان شاء الله خواهم رفت. دلم میخواد کلا دیگه با هیچ آدمی ارتباط نزدیکی نداشته باشم، که همه ش اذیت بشم و مجبور باشم هیچی نگم. البته میدونم این ایراد خودم هم هست، باید فارغ از تبعاتش ناراحتیمو بیان کنم، و به ملت یاد بدم چجوری باید باهام برخورد بکنن. نمیدونم واقعا، برای ساده ترین چیزها هم باید تذکر بدم؟ واقعا نمیخوام و اصلا نمیتونم همه را از نو تربیت کنم. نمیدونم واقعا در برابر بیشعوری آدما باید چه کرد؟

الهه :) ۰ نظر

98-10-24

خب میدونی، من خیلی اصرار داشتم حین حرف زدنم اینجا راحتِ راحت باشم، و سانسورهام  در کمترین میزان ممکن باشن، چه بسا سخنانم از دل بربیان و بر دل بشینن، ولی انگار هر چی تلاش میکنم فقط میتونم هر چه ساده تر با بیانی روبات گونه صادق و رو باشم، باید بپذیرم مشکل از یه جای دیگه ست، من حس ندارم و فکر میکنم دلیلش تلاش فراوانم برای بالغ بودنه (بالغ بودن قاعدتا هم ارز روبات بودن که نیست، هست؟) خلاصه که حس میکنم تلاش هام در جهت بی سانسور بودن (که تا حدودی تو سه چهار تا پست قبل تبلور یافته) فقط تونسته به خشک و بی حس بودنِ حرفام یه لُختیِ چندشناک و عجیب غریب را هم اضافه کنه، و الان من یه دختر کوچولو با صورت چرک و کثیف و موهای ژولیده و آبِ بینی آویزونم، که خاصیت شیرین زبونی را هم نداره، اصلا شیرین زبونی پیش کش، فقط کلمه ی creepy میتونه تریپ حرف زدنِ این دختر را توصیف کنه. :))) آه پسر، خیلی خنده داره. این دقیقا تصویر ذهنی من از نحوه ی ارتباط گرفتنم (در حالت کلی) ست، که حالا وبلاگ نوشتن یه نمونه ی خاص از این ارتباط گرفتنه.

بعضا فکر می کنم تو دنیای واقعی باعث میشم طرفم هم مثل خودم از چیزایی حرف بزنه که در حالت عادی بیانشون نمی کنه، و این باعث میشه بعد ها دو تایی شرمگین و از هم فراری باشیم. :| این خیلی رو اعصابه! کلا من در صورتی میتونم به حرف زدن ادامه بدم که اعماق را بکاوم، در غیر این صورت هیچی برای گفتن ندارم.

خلاصه که الانم شرمگینم از خودم، و دلم میخواد تنها راه تماس ممکن را هم قطع کنم*، و سرمو بکنم زیر برف و وانمود کنم کسی نشنید من چی گفتم.

 

*قطعش کردم :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-23-2

دیشب انیمه ی "اسمِ تو" را دیدم. یک انیمه ی (از نظر من) علمی تخیلی، رومنس بود. و در طی مدتی که نگاهش می کردم، کیفور بودم و لذت می بردم و خوش می گذروندم، انگار تمام اون چیزی بود که من از یک فیلم میتونم انتظار داشته باشم، نمیتونم مدعی باشم که از این به بعد هم بارها نگاهش خواهم کرد و نمیخوام صرفا با این جمله که ارزش یک بار دیدن را داره، بی انصاف ترین باشم، فقط میخوام بگم این اولین باری بود که موقع فیلم دیدن داشتم خوش میگذروندم، و این خوش گذروندن از اون جنسی نیست که مثلا با دیدن فرندز یا باب اسفنجی تجربه ش می کنم، این خوش گذروندن برای من تا به حال فقط خاص این فیلم بوده و بس. این فیلم برام رفت تو دسته ی موندگار ها، دسته ای که از خاطرم نخواهند رفت، و دلیل اینکه میگم بارها نگاهش نخواهم کرد به همین خاطره، چون که کاملا تو ذهنم حک شده ست و لزومی به تماشای دوباره ش نیست.

 

+بعضی آدم ها را دوست دارم، مثلا کانالشون را یا وبلاگشون را میخونم و از اعماق وجودم پرتوهای عشقی به سمتشون میتابه، بعد گاها با خودم میگم، برم نزدیک؟ بهشون پیام بدم؟ بگم که دوستشون دارم؟ باهاشون ارتباط بگیرم؟ ولی به این نتیجه میرسم که نوچ، بذار همونجوری که هستن برام بمونن، بذار همچنان عاشقشون باشم. اونا منو نمیشناسن، در چشم اونا من یکی از n تا مخاطبشونم، و شبیه بقیه، و ممکنه وقتی با این طرز فکر به ارتباطم پاسخ میدن برنجوننم، و از اون به بعد نتونم اونقدری که باید دوستشون بدارم. بذار دور بمونم.

 

++امروز برای دیدار با این همخونه، که به نتیجه ای هم نرسید، هم زمانم را گذاشتم، و هم از بورس و سفارش گذاشتن غافل شدم یعنی ضرر مالی ای در حد اقلا شاید 5، ده میلیونی متقبل شدم، و الان با خودم فکر میکنم ارزشش را داشت؟ و نمیتونم صراحتا به این نتیجه برسم که ارزشش را نداشت و از این به بعد باید در موارد مشابه، جور دیگری برخورد کنم.

 

+++ راستی چند شب پیش هم یه انیمه ی دیگه دیدم به اسم "همین دیروز"، به انیمه ها کلا علاقمندم به جهت حس رهایی و سبکی ای که بهم میدن، ولی "همین دیروز" چیزی نیست که پیشنهادش بدم، من آنچنان باهاش حال نکردم حقیقتا.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان