98-10-28

بعله، فاینلی امروز رفتم آزمون (رانندگی) سطح شهر را دادم و قبول شدم (در بار دوم). این موفقیتِ اگرچه بی اهمیت بسیار بهم چسبید، موقع امتحان خیلی آروم بودم، چون قبلش سنگامو با خودم وا کنده بودم که اگرچه ترسی هست از قبول نشدن و دردسراش، ولی ترس به من کمکی نخواهد کرد پس بی خیالش، چیزی که از نظرم مفید بود این بود که قبل از امتحان همش تصور کنم که رفتم خونه و به مامانم میگم که قبول شدم. :)

به یک نکته ای هم، بیش از پیش باور پیدا کردم، اینکه تا وقتی که به موفقیتی(در حالت کلی ش) باور نداشته باشم، تا وقتی که اون موفقیت (یا دستاورد یا هر چیزی) را طلب خودم نبینم، بهش نخواهم رسید، پس بهتره تا زمانی که نتونستم باور پیدا کنم الکی خودم را خسته نکنم، به کی دارم دروغ میگم؟

 

+تا پنج شنبه پیش خودم فکر میکردم که ملت (مثلا زن کاکوی گرام) به قهر یا سرسنگین بودن من اهمیت نمیدن، چون منو عددی نمی بینن یا شاید قهر و آشتی من خیلی از هم تمیز پذیر نیست چرا که من آدم خوش مشرب و حرافی نیستم، ولی پنج شنبه فهمیدم که اینطور نیست، و وقتی تصمیم گرفتم بیخیال اتفاقی که افتاده با زن کاکوی گرام حرف بزنم، حس کردم واقعا نیاز داشته به حرف زدن من، و خوشحال شد و حتی از پیشرفت هاش در ارتباط با کاکوی گرام گفت (چون دو سه هفته پیش در این مورد حرف زده بودیم)، و من کلی به خودم فحش دادم که چرا بعضا اینقدر بیرحم میشم، چرا نمیفهمم آدما هر جوری هم که خودشون را نشون بدن، باز هم ماهیت اصلیشون کودکیست که نیاز به نوازش داره.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان