00-09-17

هنوزم که هنوزه من همون دختر کوچولویی هستم که میخوام طبق استانداردها برترین باشم (و البته نمی تونم)، من و خواست دلِ من و نظر من موضوعیت نداره و مطرح نیست و اصلا شاید وجود نداره، حتی در مورد زندگی خودم! مهم نیست که چی رو ترجیح میدم، از چی خوشم میاد، میخوام به چه سبکی زندگی کنم، اصلا شاید تمام اینا را فراموش کرده ام، مهم اینه که من خوب باشم، طبق یه سری معیارهای بیرونی. مهم اینه که من دختر خوبی باشم، مهم اینه که من عاقل باشم و بچه بازی درنیارم! آه، پسر، تا کی؟

 

+ولی یه نکته ی مثبتی که توی این روزهام هست، و حس میکنم یادش گرفته ام اینه که به قول فلانی لای چرخ دنده های زندگی، هدف از چرخیدن را فراموش نکنم. البته برای من دقیقا همین جمله مصداق نداره، یه چیزی شبیه اینه. یاد گرفتم که توی دراما های کوچیک و بزرگی که در طی زندگیم پیش میاد غرق نشم و قدر چیزایی که بدون بودنشون حل شدنِ تمام اون دراما ها هم برام ارزشی نداره رو بدونم (تا زمانی که هستن)، مثلا خونواده، مثلا سلامتی :) شاید خیلی کلیشه ای و خنده دار به نظر بیاد این حرفا، ولی خب حقیقته و به من که کمک کرده مثبت تر بمونم.

کلا در نظر داشتن Big picture همیشه کاراست و خیلی مهمه.

الهه :) ۰ نظر

00-06-03

من از شخصیت "کوین" توی سریال This is us خیلی خوشم میومد، به این خاطر که فارغ از اینکه حال خودش چطوری بود همیشه میتونست شوخ باشه و بقیه رو سر حال بیاره، و اینکه تلاش می کرد هست باشه در زندگی بقیه، مسئولیت چیزهایی را می پذیرفت، و کارهایی توی زندگی بقیه میکرد (همیشه مثمر ثمر) که ازش خواسته نشده بود، و در عین حال به جای اینکه انتظار داشته باشه اونهایی که بهشون محبت میکنه، درکش کنن، همیشه او کسی بود که تلاش می کرد درک کنه.

یه جمله ای از اروین یالوم تو خاطرم مونده، اولین و آخرین جمله ای که تو یه کلیپ دقیقا از زبون خودش و با صدای خودش شنیدم، که میگفت ببنید کجا میتونید خدمتی بکنید و زندگی را برای بقیه آسون تر کنید، و به محض اینکه کشفش کردید حتما این کارو بکنید. (مضمونش البته این بود، جمله ی دقیق رو خاطرم نیست)، حس میکنم کوین هم همچین شخصیتی داشت، و داشتن این طرز فکر آدم را بزرگ میکنه، دیگه فقط به فکر دغدغه های شخصی مزخرف خودت تو دنیای کوچیک خودت نیستی، یه واسطه ای، برای تجلی خدا روی زمین. یه همچین اخلاقی از نظر من خداگونه ست.

من هم این روزا به لحاظ خنده رو بودن و شوخی کردن (حقیقتا در این زمینه پیشرفت کرده ام و چه بسا بتونم از این به عنوان تنها دستاوردم یاد کنم:)) ) شبیه کوین عمل میکنم، برام اهمیتی نداره که رابطه م با کی قراره چی برام داشته باشه و به چی منجر شه، برام اهمیتی نداره با او چه نسبتی دارم، دوست دارم در رابطه باهام بخنده و جالبه که وقتی اینکارو میکنم، کمتر مشکلی تو زندگی برام جدی و دراماتیکه، و کلا توانایی خوبیه به نظرم اینکه بتونی در هر حالتی بخندی و موجب خنده باشی. و در این مسیر برای کسایی مثل این جناب خارجی به گفته ی خودش، تبدیل به هوای تازه ای میشی برای تنفس و ایشون شروع میکنه به ابراز علاقه. و بعدش منِ دیوونه رو احساسِ مسئولیت دیوانه تر می کنه، و دست و پامو گم می کنم، به خودم شک می کنم که دارم چیکار میکنم، دارم کرم میریزم آیا؟ دارم باعث میشم کسی فکر کنه دوستش دارم و روش حساب می کنم در حالی که اینطور نیست؟ و در انتهاش میام یه پُستی شبیه پُست قبل اینجا مینویسم!

میدونی من برای شوخ بودنم، و برای داشتن این توانایی خودم را دوست دارم واقعا، و زندگیم و احوالم به خاطر همین توانایی و طرز تفکرِ تا حدودی مستقل و قدرتمندم (اینکه هدفم را توی این زندگی رُشد میدونم)، خوبه واقعا. ولی پُست قبلی من تجلی چیه؟ :) تجلی کسی که از خودش و زندگیش بیزاره و با خودش درگیره :)) این خنده داره. پُست را حذف نکردم، و در طی این چند روز برام جالب بود و بهش فکر میکردم که من خودم را کوبیده ام، ولی هیچ ایده ای ندارم که چه خوبی ای در کوبیدن خودم هست؟:)) شاید به خاطر همون شوخ بودن و به خاطر اینکه برام اهمیتی نداره کی در موردم چه فکری میکنه و آیا خوشبخت و خوشحال می دوننم یا نه، اینجوری شکسته نفسی می کنم که از این جهت هم جنبه ی کمدی زندگی را پررنگ کنم و بهش بخندم و بخندیم.

ولی از یه طرف هم با خودم فکر میکنم نکنه همونطور که هلاکویی میگفت که ما ایرونیا اینطور تربیت شدیم که فکر میکنیم هر چقدر بگیم موجودات خیطی هستیم در نتیجه آدم های خوبی هستیم، منم با کوبیدنِ خودم احساس می کنم که چه آدمِ خوبیم!

ولی حالا مقصودم تا به حال هر چیزی که بوده، مهم نیست. مهم اینه آگاهم که گفتگوی درونی مثبت آدم با خودش، نتایج شگفت انگیزی خواهد داشت، و اینجا قراره برای من رشد به ارمغان بیاره، قراره گزارش های خوب را اینجا بنویسم، کشفیاتم را اینجا بنویسم و پیش برم، نه اینکه خودم را بکوبم و درجا بزنم.

الهه :) ۰ نظر

00-05-10

تو زندگیم چیزهای زیادی هست که ازشون شرمگینم و میدونم اینکه چیزی ازشون رو نشه، یکی از فرآیندهاییست که بک گراند و در ناخودآگاهم در جریانه و مطمئنا انرژی زیادی هم میبره (واقعا لازمه یه کاری براش بکنم، چرا اینقدر من شرمگینم از همه چیز؟) یکی از اون هاییش که کمتر ازش شرمگینم و الان محض خنده میخوام رو ش کنم، اینه که یکی بدونه از این کتاب های انگیزشی(الهام بخش) عامه پسندِ احیانا زرد میخونم، مثلا کتاب "بنویس تا اتفاق بیفتد" هنریت آنه کلاوسر. (فکر کن اگه خود هنریت بدونه که یه نفر اینور دنیا در کمال گستاخی شرمگینه از اینکه بفهمن خواننده ی کتابش هست چه حالی بشه :) )

ولی اگه تا الانی که نصفش را خونده ام، یک چیز از این کتاب یاد گرفته باشم و در خاطرم مونده باشه و از این به بعد هم بمونه (البته از قبل هم بهش باور داشته ام و میشه گفت با خوندن این کتاب فقط موقعیت های بیشتری را کشف کردم که نوشتن میتونه به عنوان یک امکان مطرح بشه و کمک کننده باشه) اینه که بنویسم، هر چی میشه بنویسم، در هر حالی (وقتی ناراحتم، شرمگینم، احساس گناه می کنم، می ترسم، نگرانم و ...) بنویسم، فقط بنویسم و بدونم که نوشتن در هر حالی بهترین نسخه ست، بهترین رفیق و بزرگترین قدرت هر کسی ست.

الانم اومدم که همین کارو بکنم،

آخر هفته را پیش ننه بابا گذروندم و به عنوان یک فرزند در ریدن سنگ تموم گذاشتم، افتضاح بودم به معنای واقعی کلمه، اگه قدیم تر ها بود و هنوز آگاه نبودم به اینکه سرزنش کردنِ خودم قرار نیست آدم بهتری ازم بسازه مطمئنا حسابی این کارو میکردم، بماند که همین الانش هم کم و بیش اینکارو کرده ام، ولی خب الان میدونم که داشتن حس گناه و ناراحت بودنم و سرزنش کردن خودم ازم فرزند بهتری نمیسازه، و افتضاح بودنم در گذشته را هم درست نمی کنه، پس فقط میخوام بنویسم و بدونم که دوست دارم و انتخاب می کنم که حتی الامکان فرزند خوبی باشم (فارغ از اینکه وظیفه م چیه و باید چطور باشم و آیا منصفانه ست یا نه؟!)، و دیگه برام اهمیتی نداره که آیا اونها ننه بابای خوبی هستند یا نه.

چون دیگه با گوشت و پوست به این نتیجه رسیده ام از اونها نمیتونم انتظاری داشته باشم، اونها طفلی تر از من هستند، هزار تا امکان برای من هست که میتونم حالم را باهاشون خوب کنم و برای اونها نیست، اونها هر کاری می کنند از سر ناآگاهیه، من نباید تلافی کنم، نباید بیشعور باشم، به عنوان یک ننه بابا که به احتمال زیاد با وجود تمام تلاششون برای خوب بودن، آسیب های روانی زیادی را در وجودم باعثش بوده اند، من می بخشمشون، و ازشون دیگه انتظاری ندارم.

و چالشم اینه که به جای واکنش دادن به حرف ها و رفتارهاشون، پاسخ بدم. و "پاسخ" خیلی وقت ها میتونه این باشه که واکنشی نشون ندم.

الهه :) ۰ نظر

سرنوشتت را دوست بدار

"رواقیون عبارتی دارند تحت عنوان «عشق به سرنوشت». هرکدام از ما با سرمایه خاصی به دنیا می آییم. باید عاشق این سرمایه ها باشیم. سرمایه های جسمانی، ذهنی، روانی، سرمایه های ناشی از اقلیم جغرافیایی که در آن به دنیا آمده ایم و سرمایه های اقلیم فرهنگی و اجتماعی که در آن به دنیا آمده ایم. با اینها نباید قهر کنیم باید همه اینها را دوست داشت. انسانها در اینها متفاوت هستند."

~از کانال تلگرامی مصطفی ملکیان

 

"کارل یونگ گفت: ترجیح می‌دهم کامل باشم تا اینکه خوب باشم! برای اینکه انسان کاملی باشیم باید تمام جنبه‌های وجودمان را خواه خوب یا بد را در بر بگیریم. برای آنکه انسان کاملی باشیم باید خوشحال و شاد و راضی و همچنین خودخواه و خشمگین و غمگین باشیم. اگر خود را فقط مالک نیمی از  وجودمان یعنی آن نیمه‌ی خوب بدانیم و نیمه‌ی دیگر را «انکار» کنیم، کامل بودن را به اندازه‌ی کافی احساس نخواهیم کرد. آنگاه یک نوع احساس آزار دهنده را تجربه می‌کنیم که گویی همیشه خطایی در ما وجود دارد!"

~جدایی معنوی دبی فورد (از کانال تلگرامی دکتر هلاکویی)

 

"سرنوشتت را دوست بدار آموزه ی بعدی و نهایی من برای تو بود. می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با تبدیل "پس این طور بود" به "من این گونه اراده کردم" بر ناامیدی چیره شوی."

"نیچه باور داشت راه تبدیل شدن به اَبَرانسان، نه از غلبه بر دیگران و مقهور ساختن آنان، که از چیرگی بر خویش می گذرد. انسانِ به راستی نیرومند هرگز درد و رنج نمی آفریند، بلکه چون زرتشت پیامبر، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز می شود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش می کند. این پیشکش حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است. پس به این ترتیب، اَبَرانسان یک تصدیق کننده ی زندگی است، کسی که به سرنوشتش عشق می ورزد، کسی که به زندگی می گوید آری."

~این دو تا پاراگراف هم در حقیقت نقل قول هایی مستقیم و غیر مستقیم از نیچه هستند در کتاب "وقتی نیچه گریستِ" اروین یالوم عزیزم.

 

+هر سه قسمت بیان کننده ی این مفهوم هستند که: بله، قدرت در اینه که بتونی سرنوشتت (که در برگیرنده ی هم محیط و شرایط زندگیت (عوامل بیرونی) و هم اون کسی که خودت هستی(عوامل درونی)) را بپذیری و بهش عشق بورزی.

++این پست رو چند روز پیش ها که خوندن این تیکه ها برام الهام بخش تر بود و خودم هم کلی حرف داشتم در موردشون قرار بود پُست کنم، ولی در نیمه ی راه برق قطع شد و من بیخیال شدم و الان فقط اوردمشون اینجا که داشته باشمشون.

+++دلم میخواست میتونستم از بیرون هم (جدای از اون درکی که خودم از خودم دارم و شاید اصرار دارم به بقیه هم تحمیلش کنم) خودم را ببینم و مونیتور کنم و بشناسم و بپذیرم.

++++ دریافته ام که من نقطه ضعف ها(م) را نمی پذیرم، یعنی قبول میکنم که در فلان مورد ضعیفم ولی بی لحظه ای شک فکر میکنم باید به سمت قوی تر شدن در این زمینه حرکت کنم، ولی این روزها دارم فکر میکنم شاید یه سری چیزها را باید بذارم ضعف بمونه و همین تمایز در این ترکیب ضعف و قوت هاست که ما را از هم متمایز میکنه، و واقعا لزومی نداره همه ی ضعف ها را هم به قوت تبدیل کنیم یا در مسیر تبدیلشون حرکت کنیم.

الهه :) ۰ نظر

استیصال

یه وقتی هست به توانایی هات ایمان ندارن، و نتیجه ش میشه اینکه تو کارهاتو شاید با استرس و چه بسا با کمک بقیه ولی هر طور که شده انجام میدی و مطمئنا برای تمام چیزهایی که شاد یا موفقت میکنن حریصی، ولی یه وقت دیگه هست به لحاظ توانایی اتفاقا خیلی بیشتر از اونی که هستی میدوننت و ازت انتظار دارن، ولی یه شک اساسی دارن و اون شک به غریزه ته، به اینکه برای بقا تلاش خواهی کرد و خوب ها را برای خودت خواهی خواست و حتی الامکان انجامشون خواهی داد، اگه این شک در وجود خودت هم نهادینه بشه اونموقع همیشه سردرگم خواهی بود، اگه من نمیدونم و نمی فهمم چه کاری درسته و برام خوبه که انجام بدم، پس کی میدونه؟

اون شک اولی شاید باعث شه از یه سری از کارها بترسی و انجامشون ندی، ولی شک دومی باعث میشه اصلا نتونی تصمیم بگیری.

در سناریوی اول، اگرچه زیاد بهت گفته اند که نمیتونی، ولی اجازه داری دردِ دل کنی، و میتونی انتظار داشته باشی آدم هایی باشن که هُلِت بدن و کمکت کنن تا کارهایی که میخواستی انجام بشه، ولی در سناریوی دوم، زیاد بهت گفته میشه که تو نمیخوای، تو نخواستی و گر نه می شد، تو نمیخوای به دلایلی که مشخص نیست، شاید دشمن هستی با خودت یا  داری با خودت دشمنی میکنی که چیزی را به کسی ثابت کنی! (احمقانه تر از اینم هست؟) و در این مورد دیگه دردِ دل کردن یا کمک خواستن بی معنی میشه، کسی اعتماد نداره که تو خودت راه درست را انتخاب کنی، و به خودت کمک کنی، که حالا او هم در این راه باهات همراه بشه.

 

من اونی هستم که تو شرایط سناریوی دومه، و خب عجیب نیست که گریه کردن برام سخت باشه، که خیلی وقتا حس کنم قفلم، سنگم، من نمیتونم دوست بودنِ خودم با خودم را به دیگران نشون بدم، از نظر مامی گرام ما، من در حدی نیستم که در حق کسی ظلم کنم، من همیشه مظنونم به ظلم در حقِ خودم، و این انتهای ضعف، تراژدی و البته کُمِدیه.

الهه :) ۰ نظر

you're needed as you are

"Any room you walk in? walk in like they need you in it.

because they do. You That girl, not that other girl."

 

+بشخصه در این زمینه هم همیشه مشکل داشته ام، بیشتر از اینکه دنبال وارد شدن به فضا ها یا جمع ها باشم، دنبال دلیل گشته ام برای اینکه چرا این جا و این جمع جای من نیست، نه که خودم نخوام تو این فضا یا جمع باشم، صرفا فکر کرده ام که حضور من ناخواسته ست. و برای حضورم هدفِ درست و حسابی ای ندارم.

مزخرفه اینکه انتظار داشته باشی بقیه تلاش کنن نگهت دارن، تو زندگیشون، تو جمع هاشون. بقیه تلاش کنن بهت این حس را بدن که خواسته شده ای، و حقیقت اینه که اونهایی که این کار را هم احیانا میکنن، معمولا پیِ منافع خودشون هستن و میخوان ازت استفاده کنن، و تو این را نخواهی خواست.

چیزی که نیاز داری اینه که این حسِ خواسته شدن را به صورت پیش فرض داشته باشی، فارغ از واکنش هایی که از اطراف می گیری، چون اون واکنش ها هیچ زمان نمیتونن خلاءِ حسی که خودت نداری را برات پُر کنن، برای کسی که دنبالشه همیشه یه دلیل هست، برای اینکه این فکر تو ذهنش راه پیدا کنه که حضورش ناخواسته ست.

اینجاست که بحثِ sussage machine بودن ماهیت زندگی خودش را نشون میده، هر چیزی که میخوای دریافت کنی را لازمه که بدی (بریزی تو ماشین)، اگه حسِ خواسته شدن میخوای، لازمه که حسِ خواسته شدن را داشته باشی، فارغ از اینکه اون بیرون این حس را بهت میده یا نه.

کلا همیشه به طرق مختلف به این رسیده ام که شرطی کردنِ حس های دلخواهت به اتفاقات اون بیرون، احمقانه ست، حس های دلخواه هر زمان که تو اراده کنی هستند، به بیرون گرهشون نزن.

الهه :) ۰ نظر

choose your hard

"Marriage is hard. Divorce is hard. Choose your hard.

Obesity is hard. Being fat is hard. Choose your hard.

Being in debt is hard. Being financhially disciplined is hard. Choose your hard.

Communication is hard. Not communicating is hard. Choose your hard.

Life will never be easy. It will always be hard.

But we can choose out hard. Pick wisely."

 

 

"Each day you must choose, the pain of discipline or the pain of regret."

 

+این دو تا را هم عمریست قرار بوده اینجا بنویسم و داشته باشم.

خب اینجا فعلا حرف از دو تا انتخاب مقابل هم هست، که خب آره درست میگه و هر دو سخت هستن، اگرچه بعضا تو ذهن ما تنبلی مثلا راحته، ولی اینطور نیست واقعا، وقتی از درون داری خودت را میخوری. ولی علاوه بر اینها، خیلی وقت ها تعداد انتخاب ها زیاده، و همه شون هم سختی های خودشون را دارن، ولی در انتها سختی های خیلی از گزینه ها ارزشش را نداره.

الهه :) ۰ نظر

99-6-22-2

جوووون به این واقعیت دلخواه که میتونم برگردم سرِ دغدغه ها و گیر دادن های فان خودم :) آره حالا با خیال راحت میتونم فکر کنم و گیر بدم به اینکه، آآآه، من چرا اینقدر سخت باور می کنم (در حقیقت هیچ زمان باور نمی کنم) که کسی دوستم داره! کسی بلد نیست بهم اثبات کنه که دوستم داره، کسی شاید اصلا وقعی نمیده به این قضیه، همه ازم میخوان که راحت باشم، وا بدم، اعتماد کنم، در حالی که هیچ تلاشی برای جلب اعتماد من انجام نداده اند، ناراحت میشن از سخت گرفتن های من، ولی واقعا من دارم سخت می گیرم؟

هفته ی پیش (تا قبل از پنج شنبه ی جهنمی)، هفته ی باحالی بود، تنها موندنِ زیاد، رقیقم کرده بود و مشتاق و مایل به ارتباط، همه این رو حس می کردن و اصرار داشتن ارتباط بگیرن، و داشتم به خودم غره می شدم که آه پسر، تبدیل به آهنربای توجه شده ام، هاهاااا، بالاخره تونستم اون ترکیب دلخواه را در وجودم ایجاد کنم. تا اینکه باز رفتم خونه و تبدیل به گاز نجیب همیشگی شدم و برگشتم.

ولی حرف زدن های رو در رو (با دو تا جناب، و اعترافشون به این قضیه که منو میخوااان! بدجور! [شکلک دندون رو هم فشار داده ی تلگرام]، اگرچه من غرق این سوال بودم که آخه چرا احمقا، چتون شده، خیلی خوش اخلاقم باهاتون؟ یا خیلی خوشکلم در حالت کلی؟)، و همینطور اینکه جدیدا بیشتر وویس میدم تو چت ها، و حتی دیوونه بازی درمیارم تو وویس ها و دیگه برام اهمیتی نداره که آیا خوش صدا هستم یا نه، باعث شده بود این آخر هفته، اگرچه حالم بد، ولی روم باز تر باشه و حس کنم راحت ترم در ارتباط گرفتن با اعضای خونواده نیز.

 

+تا به حال تو اینستا فعالیتی نداشتم، و البته هنوزم ندارم، ولی یه مدتیست که دیگه به شو آف کردن حسِ بدی ندارم و حس میکنم نیازه که تو اینستا باشم و هر چی که دارم را بکنم تو چش و چال همه! :)) کلا دیگه از invisible بودن خسته ام، دلم میخواد با قدرت تمام visible بشم، هست بشم، مورد توجه باشم، شناخته بشم، و شخصیتِ شناخته شده ی ثابتی داشته باشم، و اون شخصیت را خودم هم بشناسم، یه مدت فکر به اینکه من واقعا هیچ دستاوردی نداشته ام و هیچ تغییری در ظاهر زندگیم رخ نداده، که بخوام به اون بهونه پست بذارم و اون رو نشونِ کسی بدم، یا متاسفانه خیلی خودم را زیبا نمی بینم که مثل بعضی دوستانم هر بار از خودم عکس بذارم، آزارم میداد، ولی در طی هفته ی گذشته کلی سوژه برای پُست گذاشتن تو اینستا و نشون دادن محتویات مغز روشنم :)) به همه، پیدا کرده ام و بسی خرکیفم از این.

فکرشو بکن، واقعا باورم شده بود که از همه عقب ترم، و بهتره در کنج عزلت خودم بمونم تا زمانی که پیشرفتی حاصل شد، ولی در طی این چند روز به این نتیجه رسیدم، نه بابا، هنوزم کلی چیزا هست که توش اولم، هنوزم میتونم به طرز شفاف و صریح و مضحکی از تمام انگیزه هایی که ابنا بشر سعی در پنهون کردنش دارن حرف بزنم، و فاک فینگر نشونشون بدم که هنوزم چندین سطح جلوترم ازشون و بهشون اشراف دارم.

 

++دارم فکر می کنم به اینکه من اگه بخوام از خونواده م قهر کنم یه مدت، احتمالا دیگه هیچ زمان راه برگشتی برام باز نخواهد بود، هیچ زمان همه چیز مثل قبل نمیشه، احتمالا قطع امید می کنن از اینکه دوستشون بدارم، و من هیچ زمان نخواهم تونست نشون بدم که اشتباه میکنن و من دوستشون دارم، چون به اون معنا دلبسته ی هم نیستیم، احساسات شدیدی به هم نشون نمیدیم، به هم این احساس را نمیدیم که حضور نداشتنمون تو زندگی هم دنیامون را کن فیکون میکنه، انگار همه جوره داریم این پیام را به هم میدیم که خب نبودی هم نبودی، who cares؟

شایدم فعلا حسم اینه به این خاطر که همین دیروز باهاشون بودم.

الهه :) ۰ نظر

99-6-22

دو روز جهنمی (پنج شنبه و جمعه) را پشت سر گذاشتم، روزهایی که توشون هر چی مشکل تا الان داشتم در نظرم بسیااار کم اهمیت و مسخره و شوخی بود. چِکی (مال خواهرم) که مبلغش هم قابل بود را ظاهرا گم کرده بودم. حالم افتضاااح بود واقعا، و کلی نذر و نیاز کردم برای پیدا شدنش، به یکی گفتم کلیپ هاشو براش درست می کنم تا برام دعا کنه، به یکی دیگه گفتم سوال هاشو (هر چقدر هم مسخره) جواب میدم، و همچنین یه مبلغی را هم برای خیریه گذاشتم کنار، و همش داشتم فکر میکردم در صورتیکه به سلامت از این تجربه ی وحشتناک بگذرم و چِک مذکور پیدا شه، با همه مهربون تر میشم، مثلا در اولین قدم به خواهرم زنگ میزنم و سعی میکنم از دلش دربیارم چیزی را که باعث رنجوندنش شده بود را، قدرِ زندگی را بیشتر میدونم، و برای چیزهای مزخرف ناراحت نمیشم و سعی میکنم خوشحال باشم همونقدر خوشحال که اگه خبرِ پیدا شدنِ اون چک بهم میرسید، و با خودم گفتم دیگه از این به بعد اجازه نمیدم هیچ چیزی تمرکزمو از زندگی خودم و چیزایی که تو زندگی خودم باید حواسم بهشون باشه، پرت کنه، و البته بک گراند داشتم خودم را تف و لعنت میکردم که باز چه اشتباه احمقانه ای بود که من مرتکب شدم، آخه این؟ این باید چیزی باشه که من نگرانش باشم؟ نگرانی باید برای چیزایی باشه که تحت کنترل من نبوده اند و من را به جلو می برده اند، نه این اشتباه احمقانه.

از خونواده غیر از داداشم به احدی نگفتم که چه غلطی کرده ام، اونم چون یه سری اطلاعات ازش نیاز داشتم، ولی مامانم خودش فهمیده بود که چشمای من بی اندازه مضطربه و رنگم بی اندازه پریده و گیر داده بود که چی شده؟ و باهام در مسابقه ی 20 سوالی (در حقیقت 40 سوالی) بود، منو حقیقتا کشت، و بهش گفتم فردا که به خیر گذشت در اولین فرصت بهت زنگ میزنم و میگم که چی شده.

چک امروز پیدا شد، تو بانک مونده بود! :| همچنان احمقانه بودنِ اشتباهم سر جاش هست. تمام راهی که از بانک به خونه برگشتم، خدا را با صدای بلند شکر کردم.

به هیچ احدی نگفتم که چک توی بانک پیدا شده، گفتم تو سوئیت مونده بود، دلم نمیخواست برچسب حواس پرت بخورم، خیلی وقته دیگه دلم نمیخواد اشتباه ها و قصورهام را حتی به خونواده هم بگم، باید پشتِ خودم را نگه دارم چون کسی این کارو برام نمی کنه، هیچ کسی را محرم نمی بینم، مامانم دیشب همش بهم میگفت ما را دشمن حساب میکنی، خب به ما بگو چی شده، و امروز که زنگ زدم و بهش گفتم که فکر میکردم چک را گم کردم و نکرده بودم، اولین چیزی که بهم گفت اینه که چرا حواستو جمع نمی کنی؟! و من بهش گفتم برای همین بهت نمیگم و خداحافظی کردم و گوشی را قطع کردم.

هنوز شکرگزارم، ولی انگار انرژی روحیم تخلیه شده ست، انگار گنجایش ندارم اونقدری که فکر میکردم خوشحال بشم، و خب دلم مقدارکی گرفته ست به خاطر اینکه در تجربه ی همچین چیزهایی هم باید ساکت باشم و هیچ به روم نیارم چون هیچ کسی قرار نیست از دردم بکاهه.

امروز با داداشم نصف مسیر را اومدم، قرار گذاشته بودیم فلان ساعت من آماده سر راه باشم تا بیاد دنبالم و چند دقیقه دیر شد و بعدش که رفتم بهم تیکه انداخت که تو که چک گم کردی نباید خوابت برده باشه که، و من در طی تمام مسیر دیگه یک کلمه هم حرف نزدم، فکرشو بکن، من باید بهشون ثابت کنم که برای فلان اتفاق وحشتناکی که تو زندگی خودم افتاده و تنها مسئولش اول و آخر خودم خواهم بود و مطمئنا ازشون کمکی نخواهم خواست، همچنون که تا به حال نخواسته ام، بسیااار حالم خرابه، اگرچه میدونم در اون صورت هم هیچ چیزی برای دلداری بهم نخواهند گفت.

به خواهرم هم هنوز زنگ نزدم چیزی را از دلش دربیارم :) اونم یکی از دلایلیست که دلم از خونواده گرفته ست، او ازم دلگیره چرا که برای اولین بار سعی کرده ام بگم منم هستم، و برای زندگی خودم، خودم تصمیم می گیرم نه دیگری، من دلم نمیخواد محو بشم، دلم نمیخواد در خونواده م فنا بشم، دلم میخواد شخصیت خاص خودم را داشته باشم، نظرات و عقاید خودم را داشته باشم، تصمیم هامو خودم بگیرم، و از حقوق اولیه م نگذرم حتی اگه عزیزانم را ناراحت کنم، من فردیتم را، و اون آزادی و استقلال را میخوام، و چرا این باید عزیزانم را دلخور کنه؟ چرا عزیزانم این حق را به خودشون میدن و ازم میخوان از خودم بگذرم؟

 

+ولی واقعا حال دیروزم را باید در خاطر نگه دارم، و این را که فقط پیدا شدنِ اون چِک (که احتمالا از دور همچین مشکل وحشتناکی هم نیست و راه حل براش هست) را چقدر نیاز داشتم، مثل نیازم به تنفس و فکر میکردم که اگه پیدا شه دیگه من برای چیزای احمقانه (مثل پیدا شدنِ دوباره ی سر و کله ی موش) خودم را ناراحت نخواهم کرد.

یادمه یه بار تو کلیپ صوتی می گفت مشکلات تو اون چیزایی نیستن که فکر میکنی هستن، مشکلات تو همون اتفاق های ساده ای هستن که پیش بینی نشده تو روزهات رخ میدن.

میدونی یه سری چیزا، همیشه مود ما رو پایین نگه میداره، یه سری خواسته های کلی که فکر میکنیم باید بهشون رسیده بودیم و نرسیدیم، ولی فقط همچین اتفاقی میتونه متنبهت کنه که واقعا لازم نبوده براشون ناراحت باشی. همون روزهایی که هیچ اتفاق بدی توشون نمیفته، بهترینِ روزهان.

الهه :) ۰ نظر

99-6-10-2

+اون روز بیرون بودیم و خواهرم داشت برام حرف میزد که یه لحظه یه سیناپسِ جذاب تو مغزم زده شد و این مفهوم را که (دنیای بیرون آدم را هم دنیای درونش میسازه)، برام بسیااار بولد و ملموس کرد و عمیقا به درستی این نکته که عظمت و زیبایی باید در نگاه من باشه نه در چیزی که بهش نگاه می کنم، و خوشبختان واقعی اون موجودات زیبابین هستند نه کسایی که با زیبایی ها احاطه شده اند، پی بردم. قبلا هم میدونستم درسته ولی اون لحظه انگار خودم کشفش کردم. و از اون روز ضرورت خوشبین و مثبت اندیش و شکرگزار بودن را بیشتر حس می کنم و حالا امروز به این نتیجه رسیدم که اینکه خودت را با کسی مقایسه کنی یا به کمبودهای شخصیت و زندگیت نگاه کنی، مهم ترین مانع برای زیبابین بودنه، و دلم نمیخواد دیگه هیچ زمان خودم را با کسی مقایسه کنم یا چیزی را زودتر از زمانی که مقرره در زندگی من باشه بخوام. زندگی من در حال حاضر همینیه که هست، و در عین حال در حال تغییره، ممکنه در آینده چیزهایی که امروز میخوام را به دست بیارم و چیزهایی که الان دارم را از دست بدم، پس بهتره تا دیر نشده تمام حواس و توجهم را متمرکز نعمت هایی بکنم که امروز تو زندگیم هستند، لازمه که امروز به بودنشون آگاه و ازشون سرمست باشم، تا فرداروزی که زمین چرخید و چیزهایی تغییر کرد و چیزهایی از دست رفت، حسرتی برام نمونه.

 

++یه مدت مدیدی خودم را از رقابت جلبِ توجه کنار کشیده بودم، یه دلیلش هم شاید این بود که جلبِ توجه در ذهنم برچسب خوبی نداشت، و میشه گفت الان سال هاست بازی را واگذار کرده ام، حالا جدیدا باز عشقم کشیده بیام تو بازی :) با این تفاوت که دیگه الان اون فشار روانی را برام نداره و واقعا در چشمم یک بازی ست و البته اون برچسب ناخوب را هم دیگه نداره و از نظرم تمام آدم هایی که تو این بازی دست بالا را دارن، و از راه های خوب توجه جلب می نومایند، قابل ستایش اند، دمشون گرم حقیقتا. من که فکر نکنم هیچ زمان به گردِ پاشون برسم.

ولی نیازه که آدمیزاد در وهله ی اول بتونه خودش را بازاریابی کنه و بفروشه. نیازه که بتونی از خودت تعریف کنی و خودت را عرضه کنی تا حضورت قدر دونسته بشه و به حساب بیایی. نیازه که بتونی به بقیه انگیزه بدی برای اینکه تو را با هر عنوانی تو زندگیشون بخوان.

آخ که دلم شو آف میخواد، مثل تمام کسایی که تو اینستاگرام مشغول این کار هستند :)، دلم میخواد خودم و تمام خوبیا و دارایی ها و مهارت هامو بکنم تو چش و چال همه.

چه بسا درآوردن چش و چال ملت انگیزه ای شد برای پیش تر و پیش تر رفتن :))

آخ که گفتن تمام اینا برام چقدر خنده داره. :))

آره منم هنوز زنده ام bitches، برین کنار که تشریفمو اوردم، تشریفی بسیااار خاص و خفنگ :)) به قول این دخترا!

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان