99-8-23-2

اون روز خواهرم داشت حرف می زد، با شکسته نفسی ها و طنز همیشگی خودش، و داشتم به رسم معمولم گوش میدادم، گوش دادنی که منتظری طرف زودتر تموم کنه حرفشو و نکته ای که میخواد بگه را بگه و جوابشو بدی و جایی که میتونی زودتر کمکش کنی بره رد کارش، و یه لحظه از این رسم معمول فاصله گرفتم، و خواهرم را منهای صداش، دیدم، و قلبم براش تپید و فهمیدم این همون آدمیه که دلم میخواد تمام زندگیمو وقفش کنم و اشک دوید تو چشام که چرا من اینقدر self-centered و حقیرم، چرا همیشه موقع گوش دادن بهش خودم را فراموش نکرده ام؟ چرا همیشه خودم و هدف های مزخرفی که باید بهشون برسم (تا زبون ملت کوتاه و زنده بودنم موجه بشه ) رو اعصابم بودن و پرده ای بودن جلوی چشمام تا واقعیت چیزی که الان و این لحظه هست را نبینم و نچشم.

 

+آره میدونی، حس میکنم آدم تا زمانی که فقط درگیر "خود"شه، درگیر ساخت و پرداخت اون هویتی که میخواد به بقیه نشونش بده، کم و کوچیک میمونه.

الهه :) ۰ نظر

99-8-23

نیاز دارم که احساس تعلق خاطر بکنم، نه به یک آدمِ خاص، که به یک جمع، ترجیحا یک جمع بزرگ و البته جمعی باشه که دوست داشته باشم عضوی ازش باشم. نیاز دارم که یکی دستمو بگیره و راه و رسم اجتماعی بودن را بهم یاد بده، بهم یاد بده چطور میتونم کسایی را دور و بر خودم داشته باشم، نیاز دارم که خیالم راحت باشه از اینکه این توانایی را دارم.

ولی من هیچ زمان ندونستم که چطور میشه توی جمعی باشم و invisible نباشم، مطرح باشم.

الان غمینم از این بابت، از بابت نداشتنِ این توانایی، و حس نکردنِ اون تعلق خاطر.

 

+یه چیز دیگه ای هم پسِ ذهنم بهم دهن کجی می کنه، یک شخص به هر طریقی مطرح میشه توی زندگیم، و من خیلی زود میفهمم که نمیخوام بیش از این باشه چون بودنش هیچ مزیتی نداره و حالمو هم خوب نمی کنه، پس توضیحاتی میدم و میگم که لازمه تموم بشه این ارتباط، و خداحافظی، او هم قبول می کنه و خداحافظی می کنه، ولی بعدش باز پیام میده، من به قصد احترام گذاشتن جوابشو میدم، ولی دوباره زود تمومش می کنم، دوباره پیام میده، برای سومین بار که تموم میکنم، دیگه حسِ تموم شدن نداره، حس میکنم این هم جدی گرفته نخواهد شد و این بار خودم بی توجه به اون خداحافظی از این حسِ مزخرفم میگم، شاید حل شه، و خب باز با هم هم صحبت میشیم دو سه بار، بعد یکی دو روز ازش خبری نمیشه، من پیام میدم که چطوری؟ و دیگه جوابی از او نمی گیرم.

به خودش زحمتِ خداحافظی را نداده :( به همین سادگی تصمیم گرفته و رفته! نمیخوام که باشه، بک گراندِ تمام این بودن ها، هیچ وقت بودنش را نخواسته ام، حالمو نتونسته خوب کنه هیچ زمان، ولی ناراحتم میکنه، اینکه من به خودم، به تصمیمم اونقدر که باید احترام نذاشته ام.

الهه :) ۰ نظر

ولی من را برای شک کردن آفریده اند!

آدم های مطمئن، آدم های دم گرمی هستند، کسایی که جوری از تصمیم هاشون حرف میزنن، و جوری رفتار میکنن انگار که در هر لحظه میدونن بهترین گزینه چیه و بی لحظه ای شک یا غفلت انتخابش می کنند و پیش میرن و همچنون که باور داشته اند در طی زمان هم بهشون ثابت میشه بهترین تصمیم را گرفته اند! لعنت بهشون حقیقتا! دارایی ای ارزشمند تر از این اطمینان به خود و خدا هم مگه هست؟ و احتمالا در این صورت هر کسی هم هر چقدر خودشو جر بده که حسِ بدی بهشون بده، فقط از کیسه ی خودش خرج کرده و در این اطمینان کذایی خللی وارد نخواهد ساخت، و در انتها او مثل بولدوزر مصمم و پر قدرت و مطمئن پیش خواهد رفت و فاک فینگر و خنده ی تمسخر آمیزش را نثار تمام طفلی های مشکوک خواهد کرد. :)

 

رمز موفقیتشون چیه واقعا؟ هوم، شاید اونا هم اطمینان را تمرین کرده اند فقط.

الهه :) ۰ نظر

99-8-21-2

تا داریم چَت می کنیم تو این پیامرسان ها (با هر کدوم از رفقای قدیم یا جدید) من هم کم نمیارم، و تازه بعضا دلخور میشم که چرا اجازه نمیده من حرف بزنم، چرا گوش نمیده، ولی کافیه پشتِ تلفن باشم یا در محضر طرف، تا انتظاراتم به صفر تقلیل پیدا کنه، اصلا انتظاراتم منفی میشه، و از اونور میفتم که چرا این لامصب حرف نمیزنه، یالا حرف بزن من سراپا گوشم! :))

حقیقتا این روزا کم حرف بودنم تبدیل به معضلی شده ست برام، شما در چه مواردی حرف می زنید با هم؟ زمانی که خبر خاص جدیدی تو زندگیتون ندارید، و تعریف کردن روزمره هم براتون جذابیتی نداره. خصوصا وقتی با یک موجود ماتریالیست مواجه هستین که تنها چیزهایی که بلده ازشون حرف بزنه و از تو هم میخواد که بگی، واقعیات و ملموسی جات زندگیتونه. کام آااان، من چیزی برای گفتن از این بابت ندارم، از من بپرس در مورد فلان ایده نظرت چیه، تا اونموقع مُختو بخورم.

تازه این قضیه از یه جهت دیگه ای هم قابل بحثه و اون اینه که تو علاوه بر اینکه قراره حرف بزنی، قراره طرفِت را هم به حرف زدن ترغیب کنی و این رغبت خیلی وقتا فقط با گوش دادن به دست نمیاد، باید سوال داشته باشی و بپرسی از طرف، و من همچنان جز در مواردی انتزاعی سوالی از کسی ندارم. درسته دارم در مورد کارِ مزخرفت ازت میپرسم، ولیکن اصلا تمایلی به شنیدن توضیحات مزخرفت ندارم.

با تمام این اوصاف و در نظر داشتن اینکه من قراره خودم را همینجور که هستم بپذیرم، باید کسی را پیدا کنم که مثل خودم زندگیش نه روی زمین که توی ذهنش و توی هوا باشه. این جماعت، حقیقتا جماعت دلخواهی هستند، میشه به سادگی ساعت ها باهاشون در موردِ "هیچ" حرف زد و واقعیت را ایگنور کرد. :))

 

+اون روز تو استاتوس خواهرزاده یه قسمتی از کنسرت بیلی آیلیش را بارها و بارها تماشا کردم، و همش فکر کردم که این آدم رهاست، به معنای واقعی کلمه، فیلتری رو رفتارش اعمال نمی کنه، به تخمش هست که چطور به نظر میرسه، اصرار نداره جورِ خاصی به نظر برسه، اصرار نداره ویژگی خاصی را به خودش تحمیل کنه، اصرار نداره بهتر از اون چیزی که هست به نظر بیاد، اصرار نداره از "خودِ"ش دفاع کنه، در حقیقت "خود"ش را رها کرده و همونطور که هست در معرض دید گذاشته، اصرار نداره خودش را با مشخصات خاصی بشناسونه که اگه اونطور نشناختنش ناراحت بشه، اوشون اینه، مطمئنا یه تصویری از خودش در ذهن داره، و مطمئنا هر کسی هم که می بیندش یه تصویری ازش تو ذهنش میسازه، و این تصویرها لزوما بر هم منطبق نیستن، و او هم این انتظار را نداره، تصویرهای مختلف را می بینه که میگه، عه، که اینطور، تو اینطور در مورد من فکر میکنی؟ هومم، چه جالب و غیر مهم. now go fuck yourself :))

حالا شایدم واقعا اوشون اینطوری نیست و من زیادی بزرگ و قابل ستایش دیدمش، ولی خب این چیزیه که دوست دارم خودم هم حسش کنم. اینطور رها بودن را بی اندازه دلم میخواد.

الهه :) ۰ نظر

99-8-21

تا به حال در برابر تمام سیگنال هایی که از بیرون گرفتم مبنی بر اینکه خودم یا زندگیم ناکافی هستیم، رویکردم این بوده که به خودم گفتم من هم تلاشمو می کنم شبیهش شم، یا من هم تلاشمو می کنم به دستش میارم، و خب بعضا راه حلش را هم پیدا کرده ام و به خودم نشون دادم و گفتم ببین الی نشدنی نیست، اگه بخوای میشه، و اینجوری در این توهم بودم که اوضاع تحت کنترله، جایی برای ناراحتی نیست. ولی انبار شدن تمام این تلاش هایی که باید می کردم برای کافی شدن، تا به حال لِهم کرده. از این به بعد رویکردم این خواهد بود که الی عزیزم، تو فعلا اینی هستی که هستی، و همینی که هستی بسیار بسیااار عزیز و دلخواه و جیگره، ولی اگه خیلی دلت میخواد، اولویت ها را با هم چک خواهیم کرد و اگه تو برنامه، زمانی بود، بهش اختصاص خواهیم داد. ماااچچچ به تمام سر و صورتت :))

 

+علاوه بر این به تجربه دریافته ام، بهتره آدم سعی نکنه کلیشه ها و یه سری جملات قلنبه سلنبه ی روشنفکرانه ی مورد ستایش را زودتر از زمانی که باید به خودش تحمیل کنه. این از مصداق های تنفر از خوده، نکنیم این کارو. یه عزیزِ طفلی اون تهِ اعماقمون هست، که تنها جزء ارزشمند وجودمونه، و تنها چیزی که از ما میخواد عشقه. اغواش کنیم.

الهه :) ۰ نظر

99-8-20

یه چیزایی را چند ماه پیش داشتم و الان از دستشون داده ام، خب قاعدتا حالم از بابتشون خوب نیست، ولی درد اینه که اونموقع هم که داشتمشون حالم خوب نبود و میتونم اطمینان داشته باشم که به دست اوردن دوباره شون هم به احتمال زیاد تغییر شگرفی را در حالم ایجاد نخواهد کرد.

آره بالاخره با گوشت و پوست دارم تمام چیزهایی که خوندم و سخنرانی هایی که شنیدم را لمس می کنم، لمس می کنم که من میتونم در هیچ حدی راضی نشم و همیشه یه ضعفی پیدا کنم و بهش گیر بدم و به خاطرش ناراحت باشم. من حالِ ناخوب را (فارغ از اینکه شرایط چی بوده و چی شده) تمرین کرده ام، و همین تمرین هاست ریشه ی حال ناخوبم، نه هیچ چیز دیگری.

با همچین آدم هایی در ارتباط بوده ای؟ که در هیچ حدی ازت راضی نمی شن، و همیشه بیشتر و بیشتر ازت میخوان؟ زمانی که یه ذره خوبی ازت ناراضی اند، و زمانی که اصلا خوب نیستی هم ازت ناراضی اند، و در ارتباط باهاشون برنده شدنی وجود نداره، همیشه دهنشون (مثل یک چاه بی انتها) بازه و دارن اشاره می کنن که غذا بریز، من هنوز سیر نیستم. و می بینی چه مشمئز کننده اند الی؟ لطفا تو شبیهشون نباش. قدردان بودن را، لبخند زدن را، رضایت را و شاد بودن برای چیزهایی که داری را تمرین کن و یاد بگیر.

 

+در طی این سال ها برای اینکه شبیه تصویر ایده آلی که میخواستم باشم، نبودم، بسیاااار تحت فشار بوده ام، بسیاااار خودم را سرزنش کرده ام و الان، امروز، حس می کنم به پذیرش نزدیکم و مطمئنم که اگه نتونم همینی که هستم را دوست بدارم، تغییری رخ نخواهد داد. بماند که در طی همین سال ها زیاد ادا دراورده ام، ادای اینکه خودم را پذیرفته و دوست دارم، ولی اینطور نبوده.

دوست داشتنِ خود هم مثل دوست داشتنِ زندگی و دارایی هات تو زندگی میمونه، ربطی به این نداره که کی هستی، آیا اونقدر که باید پرفکت هستی یا نه، نوچ، فقط حاصل تمرینه، تا زمانی که دوست داشتنِ خودت را تمرین نکنی، هر موفقیتی هم که به کف بیاری، خودت را دوست نخواهی داشت.

 

++نمیدونم چه سِری ست که ملت در ارتباط با من تبدیل به یه سری موجود منفعل میشن که دیگه برای برقراری کانکشن تلاش نمی کنن، تلاش نمی کنن که حرف بزنن، که حرف ازم بکشن، چرا آخه؟ یالا لامصبا. چرا این نیاز را حس نمی کنید؟ آیا من زیاد خودم را لو میدم و نیازی به این تلاش نیست؟

الهه :) ۰ نظر

99-8-19

+برای سقوط هیچ حدی نیست، و این اشتباهه که فکر کنی یک روزی به کف میرسی یا از سقوط خسته میشی و بی دخالت اراده دست ازش برمیداری، نوچ، همیشه جا برای سقوط بیشتر هست و هر چقدر پایین تر بری از اونجا به بعد بالا رفتن و اوج گرفتن سخت تر میشه.

 

++ بک گراند به دلایل معلوم و نامعلوم مضطربم.

 

+++ از آدم های شکست ناخورده ی، طعم سرگذشت درام ناچشیده، خوشم نمیاد. آدم هایی که همیشه مورد تایید بوده اند و ایگوشون هر روز بزرگتر و گردن کلفت تر از دیروزه. ولی یه روزگاری خودم هم از این دسته بودم!

الهه :) ۰ نظر

...

از آدم هایی که در رابطه ی صمیمانه هم بلد نیستند خودافشایی کنند، بلد نیستن چیزی از ضعف ها و نیمه ی تاریک وجودشون بروز بدن، بلد نیستن به خودشون بخندن، بلد نیستن به اقتضای شرایط شکسته نفسی کنن و متواضع باشند، حالم بهم میخوره. احساس می کنم در درون مرده اند.

آدم هایی که وقتی پیششون داری از چیزی که ناراحتت کرده، از ضعف های خودت یا زندگیت حرف میزنی، همچنان از خودشون تعریف می کنن، و انتظار دارن تو هم باهاشون همراه شی و در مدحشون بسرایی، آدمای از خودراضی خودبینی، که احساس تافته ی جدابافته بودن دارن و انتظار دارن اینو همه ببینن و بهشون بگن، کسایی که در طی زندگیشون فقط خودشون را دیده اند، و فقط منتظر مونده اند تا کسی هم ببیندشون و ازشون تعریف کنه، در حالی که خودشون همیشه برای دیدن خوبی های بقیه کور بوده اند.

این جماعت، والدِ من را تبدیل به یک هیولا می کنن، که ذره ای شفقت یا ترحم نمیتونه نسبت بهشون داشته باشه، و دلش میخواد از هر موقعیتی برای ترکوندن و مچاله کردنشون استفاده کنه.

دیشب با یکی از امثال این جماعت هم کلام شدم، و هر چقدر خواستم خنثی حرف بزنم که بهونه ای برای خشمگین شدن، دستم نده، باز هم زهر خودش را ریخت، و الان داشتم فکر میکردم به تمام انتقادهایی ازش که تا به حال فقط محض خوب بودن، دندون روشون گذاشته بودم، دلم میخواد همه رو آوار کنم رو سرش. به طرز عجیبی دیگه به چشم یک آدمیزاد بهش نگاه نمی کنم، به یک شیء تقلیل پیدا کرده، یه چیزی مثل کیسه بوکس، یه چیزی که لزومی نداره باهاش محتاط باشم.

همچین وقت هایی یه قسمتی از وجودم که خب خیلی هم بُرش نداره اصرار داره که دارم اشتباه میزنم و خودمم که یک مشکلی دارم و هیچ چیزی قرار نیست باعث بشه من با احساسات آدم جماعت بی احتیاط باشم، ولی خب میگم که بُرش نداره، هنوز واقعا بهم اثبات نشده که دارم اشتباه می کنم، و هیچ احساس پشیمونی ای از حمله کردن (البته حمله ی پروفشنال، شامل انتقادهایی مبتنی بر واقعیت) به اینجور آدم ها (وقتی رو اعصابم هستند) ندارم، و همچنان قسمت بزرگی از وجودم باور نداره که دارم کار غیرحرفه ای یا بدی انجام میدم و احساس گناهی هم در کار نیست.

الهه :) ۰ نظر

you may stop darling

طی تلاش های نافرجامم در جهتِ، در جهت چی؟ حقیقتا خودم هم نمی دونم. اصلا نمیدونم اسمش را تلاش بذارم، آره میشه گفت تلاش برای فرار از واقعیت، تلاش برای داشتن این توهم که دارم واقعا غلط مفیدی برای زندگیم می کنم، یا شایدم تلاش برای پیدا کردنِ کسی که مسئولیت دوست داشتنم (و چه بسا مسئولیت های دیگه) رو بهش بسپارم، و شاید هم تلاش برای فرار از این تنهایی بی حد، دوباره با یک آقویی رفتم سرِ قرار! پوووففف

و با وجود اینکه از روز برام روشن تره که این رابطه به هیچ جایی نخواهد رسید و اصلا مطمئن نیستم برای مدت طولانی بتونم با این بشر حرف بزنم، چون اصلا در فاز دیگریست، من در دنیای ایده ها و تفکرات زندگی می کنم و ایشون در دنیایی کاملا مادی و قابل لمس، و البته که در تمام زمینه هایی که من مستعد و باسوادم ایشون بی استعداد و بی سواده، باز هم به طرزی خودشیفته نمیخوام و سخته برام هضمش که من هم برای او جذاب نبوده باشم، نوچ. مادر نزاییده کسی که منو ریجکت کنه :)) بماند که اگه با یک آدم به قول خارکیا superficial یا ظاهربین طرف باشم که توی ایران در 99.9 درصد موارد همینطوره، شانس آنچنانی هم برای ریجکت نشدن ندارم. (البته دارم مقدارکی هم شکسته نفسی می کنم.)

 

 

+یه چیز دیگه ای هم که باید بسش کنم این مهربونی و تواضع و تلاش برای روشنفکر موندن بیش از حدم هست. اصرار دارم به آدم ها این حس را بدم که اوه پسر چقدر تو جذاب و فان هستی در حالی که واقعا این نیست نظرم! کام آااان الی!

الهه :) ۰ نظر

99-8-15

اشتباه بودن یه سری چیزها بارها و بارها بهم ثابت میشه و باز هم تکرارشون می کنم، حقیقتا عاصیم از خودم.

دلم میخواست عوض می شدم، از این رو به اون رو

تبدیل می شدم به آدمی که به چیزهایی که لازم نیست خیلی اهمیت بده، اهمیت نمی ده

ناراحت بودن یا شدنِ ملت ازم، زمانی که میدونم کارِ اشتباهی نکرده ام اینقدر کنترلم نمی کرد

در ارتباطاتم با آدم ها آروم و با اعتماد به نفس می موندم و با اعتماد به نفس حرف میزدم

با برنامه بودم و برنامه هام برام در اولویت اول بود، اولویت اول تا دهم خودم میموندم و بعدش آدم ها.

و ای کاش این حقیقت که اول و آخر روی هیچ کسی جز خودم، نمیتونم حسابی باز کنم را قبل از مایه گذاشتن برای آدم ها به خاطر میوردم.

و در حالت ایده آل ای کاش رها بودم، ای کاش نمیخواستم چیزی را بهتر یا متفاوت از اونی که هست نشون بدم، هیچی رو، ای کاش همونی میموندم که بودم، حس میکنم تمام انرژیم داره برای همین وانمود کردن ها میره.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان