98-10-22

آنیسا باز امروز هوس کرده کورالین ببینه و من اینجا در حین اینکه دارم کارمو انجام میدم، صداشو میشنوم. برای برگشتن به کودکی، برای پیدا کردن دوباره ی خودم، حس می کنم کورالین موثرترین بوده، کتابش را هم خوندم، ولی انگار انیمیشنش بهتره. دلم کتابایی میخواد که کار این انیمیشن را برام بکنه، بیشتر و بیشتر بیشتر. بچگی هامو، طرز فکر اونموقعمو، دلخواه های اونموقع هامو، به یادم بیاره و ایرادای کار بزرگترا (که منم بعضا شبیهشون هستم و نمیخوام باشم) را بیشتر از پیش بهم نشون بده.

منم دلم میخواد مثل کورالین برم به یه خونه ی جدید، یه دنیای جدید، دنیایی که بزرگه و کشفش طول میکشه و من توش تنهام و میتونم هر روز با هیجان کشف جاهایی جدید ازش بیدار بشم، و یه عروسک یا دوست فرضیم را هم با خودم ببرم و با هم جستجو کنیم، و من قهرمان قصه ی خودم باشم :)

مامان کورالین بهش میگه: "صد بار گفتم، بابا می پزه من میشورم و تو هم از تو دست و پا میری کنار". این آیینه ی تمام نمای بزرگتر جماعته، و البته که ایراد داره، ولی نمیدونم دقیقا چطوری میشه توضیحش داد، شاید توضیحش اینه که بزرگترا زندگی را پس میزنن، نمیدونم. ولی میدونم خودم هم در برابر بچه ها همینجوریم، فقط میخوام ازم دور باشن، و دلیلم اینه که اونها پر از خواسته و توقعن، تو فکر بچگونه ی اونا من یک خدای بی نیاز هستم که میتونم تا ابد وقفشون باشم، ولی من اون خدای بی نیاز نیستم، منم یه بچه ام، یه بچه ی درونگرا که تا ابد تنهاییشو میخواد، نمیخواد ارتباط بگیره. نمیخواد کاری برای کسی انجام بده، میخواد تا قبل از اونکه قرار باشه زندگیشو وقف بقیه کنه، کامش را از زندگی بگیره. حالا آیا من به عنوان یه بزرگتر این حق را ندارم؟ نمیدونم. بزرگترِ ایده آل در نظرِ من اونیه که میتونه با بچه ها زندگی کنه و لذت ببره.

دارم چرت و پرت می نویسم.

 

+از دیشب احساس گناه میکنم، یجورایی فکر میکنم چون طرز تفکر من (بعد از رو شدنِ بانی سقوط هواپیما) باعث نشده که فراوان اشک بریزم و عصبانی بشم و فحش بدم، و شاکی باشم، و به این فکر کنم که در اولین حرکت اعتراضی منم جونمو میذارم کف دستم و در صفوف اولیه ش حضور بهم خواهم رسوند، یعنی منم هم دست همون بانیان هستم، هم دست هم نباشم یه ترسو ام، یه بیشعورم، مصداق اون موجود خودخواه عوضی ای هستم که فقط به فکر خودشه. نمیدونم. آره منم غمگین شدم و اشک هم ریختم ولی بیشتر از اون احساس درماندگی کردم که نمیتونم کاری بکنم و اعتراض را حرکت مفیدی ارزیابی نمی کنم،و البته هنوزم دلم گرمه به اینکه هیچ کدوم از عزیزانمو از دست ندادم، و حتی از دست هم بدم، نمیتونم قول بدم که از زندگیم دست خواهم کشید، نه جونم واقعا برام عزیزه، نمیخوام ساده از دست بره، نمیخوام موقع مرگم کم باشم، اصلا کم بودن پیش کش، من هنوز  کاممو از زندگی نگرفتم، ازش دست نخواهم کشید. من یه ترسوی بیشعور تو سری خورم. ولی در تلاشم بیشتر شبیه حرفام باشم و به نظرم همین هم شهامت بسیار میطلبه.

الهه :) ۰ نظر

98-10-20-3

ولی با تمام این اوصاف از یه چیزی خوشحالم. 

میدونی، یه مدت مدیدی، خودم را گم کرده بودم، حس میکنم الان تا حد زیادی بهش برگشته ام، پیداش کرده ام، کودکیمو. به اینکه دلخوشی ها و خواسته های کوچولوی شدنی داشته باشم، هدف هایی که میشه بهش رسید و ازش گذشت، هدف هایی که میتونن تموم بشن.

کلا میدونی برای من همین که دوباره به پر کردن رزومه ی زندگی معتقد شده باشم، به خاطره بازی، به دعا کردن، یعنی به موفقیتی بس بزرگ رسیده ام. :)

الهه :) ۰ نظر

to be a child again

"یک مجموعه کتاب نارنیا که به طبقه ی بالا بردم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و غرق داستان شدم. دوستش داشتم، بهرحال کتاب ها از آدم ها مطمئن تر بودند."

 

"اولین روز تعطیلات بهاری بود، مدرسه ها سه هفته تعطیل بود. من زود از خواب بیدار می شدم و از فکر اینکه میتوانم آن روزهای بلند را هر طور که خواستم پر کنم هیجان زده بودم. میتوانستم کتاب بخوانم. بگردم"

 

"آدم بزرگ ها راه ها را دنبال می کنند، بچه ها آن ها را کشف می کنند. آدم بزرگ ها دوست دارند صدها و هزاران بار همان راه همیشگی را بروند؛ شاید هرگز به ذهنشان نمی رسد از راه خارج شوند و به زیر بته های گل صدتومانی بخزند و فضای بین حصار ها را کشف کنند. من بچه بودم، که یعنی ده ها راه مختلف برای خروج از ملکمان و رفتن به جاده بلد بودم، راه هایی که به مسیر ماشینرو منتهی نمی شد."

 

"بزرگ که می شدم خیلی چیزها از توی کتاب ها یاد می گرفتم. بیشتر اطلاعاتی که در مورد رفتار آدم ها داشتم در کتاب ها خوانده بودم، و اینکه چطور رفتار کنم. کتاب معلم و مشاور من بود. در کتاب ها پسرها از درخت بالا می رفتند، پس من هم از درخت بالا رفتم، بعضی وقت ها از درخت هایی بسیار بلند، و همیشه از افتادن می ترسیدم."

 

"با خوشحالی به هر دوی ما لبخند زد. به عنوان یک بزرگسال واقعا زیبا بود. اما وقتی هفت ساله باشی زیبایی فقط امری انتزاعی است. نه یک ضرورت. نمی دانم اگر همین حالا چنین لبخندی به من می زد چه می کردم، شاید اگر ذهن، قلب یا هویتم را طلب می کرد آن را به او می دادم، مثل کاری که پدرم کرد."

 

" -نمیدونم. چرا فکر می کنی اون از چیزی می ترسه؟ اون آدم بزرگه، نیست؟ آدم بزرگا و هیولاها از چیزی نمی ترسن.

لتی گفت: اوه هیولاها هم میترسن. برای همین هیولان، و در مورد آدم بزرگا باید بگم...

ساکت شد، دماغ کک مکی اش را خاراند بعد ادامه داد: می خوام چیز مهمی را بهت بگم. آدم بزرگا در درون اصلا شبیه آدم بزرگا نیستن. در ظاهر بزرگ و خودبین هستن و همیشه می دونن دارن چیکار می کنن. در درون همونی هستن که همیشه بوده ن. مثل وقتی که همسن تو بودن. واقعیت اینه که اصلا آدم بزرگی وجود نداره. حتی یه نفر تو این دنیای بزرگ."

 

"حالا زده بود زیر گریه و من احساس ناراحتی می کردم. وقتی آدم بزرگ ها گریه می کردند نمی دانستم چه باید بکنم. چیزی بود که قبلا فقط دو بار در زندگی دیده بودم: وقتی خاله ام در بیمارستان مرده بود گریه ی پدربزرگ و مادربزرگم را دیده بودم و گریه ی مادرم را. می دانستم که آدم بزرگ ها نباید هق هق گریه کنند. مادری نداشتند تا به آن ها دلداری بدهد."

 

+چند تا پاراگراف دلخواه از داستان "اقیانوس انتهای جاده"ی نیل گیمن عزیزم.

پیدا کردنِ همچین کتابی که توش تیکه هایی از سبک زندگی و زاویه دید یه بچه رو داره، برام مثل پیدا کردن رگه های طلا توی سنگ معدنه. حقیقتا مقصد من در زندگی، دوباره کودک بودن و دوباره مثل کودک زندگی کردنه، و همچین کتاب هایی واقعا از نظرم ارزشمندند، چون بهم دوباره کودک بودن رو یاد میدن.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان