...

با وجود تمام کشفیاتم تا به الان، با وجود اینکه هر بار با خودم فکر میکنم دیگه ذهنیت درست زندگی کردن رو دریافتم، باز یه روزایی مثل امروز و البته دیروز، یک طفلی بیچاره ام که زیر سنگینی بار هستی زائیده ام و دلم میخواد نباشم،

این روزا، همه چیز مثل سرباره برام، هر کاری که قراره بکنم، ارتباطم با هر کسی.

تو وبلاگ یکی چند وقت پیشا خوندم، که نوشته بود این سال اولین سالی بوده که بدون افسردگی براش سپری شده. با خودم فکر میکنم یه روزی میشه منم بیام اینو بنویسم، از اینکه دقیقا برچسب افسرده بخورم مطمئن نیستم، ولی دلم میخواد یه روزی بیام بنویسم که ... چی بنویسم؟ که دیگه گلوم گرفته نیست، این استرس و فشار همیشگی روم نیست، حد و مرزم با آدم ها مشخصه، اولویت اول خودم واقعا خودمم، زندگیم مال خودمه، و نباید مثل وظیفه در قبال بقیه انجامش بدم. دلم میخواد یه روزی واقعا دنبال خوشحالی باشم، نه فقط راضی به تموم شدن رنج! رنجی که تمومی نداره.

 

+این روزا "جزء از کل" رو میخونم! استیو تولتز عزیز منه! تا همینجاییش که 25 درصد از اولین کتابش رو خونده ام. قلمش بسیار جذاب و طنازه، و داستانش بسیار گیرا، خیلی مشتاق و هیجانزده ام برای بالاخره فهمیدن چیزی که اینقدر خوب داره پرورشش میده.

چند وقتیست موجود عجیبیم، قابلیت غرق شدن دارم، در هر کاراکتری، چه تو داستان، چه تو فیلم، چه حتی توی واقعیت. از خودم چیزی نمونده! و در عین حال در حال مشاهده ام، مشاهده ی قصه ی خودم، برای اون هم هیجانزده ام، به کجا میخوام برم؟! کی من بالاخره درمیام از توش؟ کی بالاخره شکل می گیرم و میتونم حساب کنم رو چیزی که دارم می بینمش و احیانا میشناسمش؟ هوم، کی؟ کی زندگی من، به عنوان یه شخصیت مستقل و شناخته شده (البته که توسط خودم) شروع میشه؟

 

++یه رفیقی دارم 8 سال از خودم کوچیکتر، هر چی بیشتر از ارتباطمون میگذره، گویا بیشتر احساس میکنه من دوست پسرش هستم، من شریک عاطفی ش هستم، یا چه بسا من مِلکش هستم! او قرار است همه ش با کلماتش جلوی من برقصه و تمام توجه منو برای همیشه برای خودش داشته باشه، اونم نه توجهی ساده، من قراره همش در حال جیغ و کف و هورا باشم. دوستش دارم، و خسته ام، برای روشن کردن حد و مرز براش! ولی باید این کارو بکنم.

منو یاد خودِ قبلنام میندازه، چه بسا خودِ همین الانم، در رابطه با آقایون، یا اقلا بعضیاشون! جوری که دلم میخواسته در انحصار داشته باشمشون، و انگار وقتی نتونسته ام، به کل از ارتباط بریده ام. خسته ترم میکنه دونستن این واقعیت. دلم نمیخواسته همچین آدمی باشم و بوده ام.

الهه :) ۰ نظر

shut the fuck up

و امروز آنقدر شفافیم که

قاتلان درونمان پیداست

و دریای شهرمان چنان خسته است

که عنکبوت بر موج هایش تار می بندد

کاش کسی این مار ها را عصا کند

و کاش آنکه استخوان هایم را می جوید

شعرهایم را از بر نبود

زنبورها را مجبور کرده ایم

از گلهای سمّی، عسل بیاورند.

و گنجشکی که سالها

بر سیم برق نشسته

از شاخه درخت می ترسد

با من بگو،

چگونه بخندم

وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند

ما،

کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند

 

~گروس عبدالملکیان

 

+پسر، این روزها چقدر هیچ کسی نمیتونه خفه خون بگیره! حتی وقتی کمک میخوای و کمکی که میخوای قاعدتا اینه که گوشی باشند برای شنیدن حرف هات، ولی باز حرف میزنن و حرف میزنن و حرف میزنن.

++ولی من؟ یک عمره که ساکتم. البته جز در خلوت خودم. ولی فکر کنم حرف زدن فقط در خلوت کارساز نیست، حرف هام تو گلوم گیر کرده اند و گلوم عمریست گرفته ست، خفه شید حرومزاده ها! :)

الهه :) ۰ نظر

...

چیز دیگه ای که در طی سریال گیم آف ترونز همش بهم یادآوری شد، و برام از اون حالت انتزاعی بیرون اومد و واقعی شد، این حقیقت بود که مرگی در پیشه!

حقا که فرسنگ ها فاصله ست بین دونستن و حس کردن، یا دونستن و زندگی کردن. آره میدونی، در طی این سریال بود که فهمیدم تا به حال هیچ زمان جدی به مرگ فکر نکرده بودم، یجورایی انگار بک گراند فکر میکرده ام، مرگ و حتی پیری برای من نیست، برای بقیه ست، درسته الان 19 روز با 33 ساله شدن فاصله دارم (و البته که همش سورپرایز بوده برام اضافه شدن به این رقم)، درسته که تعداد بیشماری از موهام سفید شده، ولی با این وجود هم نخواسته بودم باورش کنم، همیشه به خودم این امیدِ حماقت بار رو داده ام که اگه فلان کارها رو بکنم، جوون تر خواهم شد! :)

ولی مرگ واقعیت داره، این از چیزایی بود که من اصراری برای یاد گرفتن یا فهمیدنش نداشتم، ولی بعد از دیدن سریال بود که فهمیدم، چقدر نیاز داشته ام که بهم یادآوری بشه.

به روش های مختلفی که میتونی بمیری فکر کن! خصوصا به روش هایی که توشون هشیاری قبل از مرگ! مثلا محکوم شدن به اعدام! مثلا دریده شدن توسط حیوون های وحشی! مثلا تیر خوردن! مثلا سوختن توی آتیش سوزی!

چرا همچین موارد وحشتناکی رو دارم مثال میزنم؟ یه مقدار به دلیل ارضا شدن بعد سادیستیک وجودم ولی بیشتر به خاطر ملموس تر کردن قضیه (با اون دردی که قبلش هست)، ولی نکته ی مهم همه ی این تریپ مردن ها، اون لحظات هوشیاری قبل مرگه! اون لحظات، لحظات عجیبین! زیاد به اینکه چطور خواهند گذشت فکر کرده ام.

ولی بگذریم.

بعد از فکر کردن جدی جدی، به اینکه مرگی در پیش هست، فلسفه ی زندگی هم باز جدی جدی برام رفته بود زیر سوال، خب اصلا چرا این زمان محدود رو باشیم؟ وقتی قراره نیست بشی! برای من حقیقتا موندنِ بچه یا اثری ازم، معنای جاودانگی نمیده، وقتی خودم نباشم ینی نیستم، حالا هر چیزی که ازم باشه! خلاصه که من نمیخوامش، زندگی رو!

و بحثی با دوستی داشتم در این مورد، که البته اون بحث به نتیجه ای نرسید. یجورایی هیچ معنی ای، هیچ ارزشی، هیچ لذتی (از معنویش بگیر تا مادی هاش) نمیتونست دلیل خوبی برای این باشه که یه مدت محدود زنده باشی و بعدشم بمیری و هیچی به هیچی.

ولی خودِ سریال در قالب زندگی جان اسنو بهم جواب داد.

در حقیقت قرار نیست دلیل خاصی برای زندگی کردن پیدا بشه، وقتی ترسی از مرگ نباشه، مرگ به کل موضوعیتش را از دست میده و مسئله به خودی خودی حل میشه، وقتی بی ترسی از مرگ زنده باشی، وقتی در هر لحظه تصمیمی که به نظرت درست هست (و اخلاقی ترینه) را گرفته باشی، و بر اساس اون تصمیم فارغ از تبعاتش، بدونِ ترس، جلو رفته باشی، دیگه اون موقع، مرگ اهمیتی نداره، اونموقع اصلا اصراری نخواهی داشت فلسفه یا معنای خاصی برای زندگی پیدا کنی و بهش نسبت بدی، تو زنده ای، و در این لحظه این مهمه. مرگ مسئله ی تو نیست، چون تو زنده ای و ترسی از مرگ نداری.

یجورایی باز به این کلیشه برگشتم که هیچ چیزی جز زنده بودن، نمیتونه فلسفه و دلیل زندگی باشه، و خب این زمانی محقق میشه که از مرگ نترسی.

مثلا میشه گفت تحقیر شدن هم یه نوع مرگه، زمانی که ترسی ازش نداشته باشی، ازش عبور میکنی و برات موضوعیتش رو از دست خواهد داد.

الهه :) ۰ نظر

...

دو روزه که خانم خونه ام، کاملا مسئولانه! نه که ننه ی گرام به هر دلیلی حضور نداشته باشن، نه ایشون هم هستن، ولی تصمیمم اینه که از این به بعد حتی الامکان تمام کارها را خودم انجام بدم، و لازم شد کمک هم بخوام.

به دست اوردنِ شجاعتی که برای گرفتنِ این تصمیم نیازه، از من 33 سال وقت گرفته (19 روز کمتر). :) جالبه، نه؟

البته اونقدرها هم تصمیم ساده ای نبوده، این تصمیم برابر است با شنیدن کلی قضاوت، تحقیر و دعوا خوردن، خصوصا برای منی که همیشه تلاش کرده ام دختر خوبی باشم و از چیزایی که گفتم، بخصوص از دعوا فرار کنم. ولی فهمیدم که با فرار کردن مسئله حل نمیشه، راهی نیست جز اینکه به قول برنه براون، چکمه ها رو بپوشم و از وسط این لجنزار عبور کنم.

و این شجاعت رو میشه گفت تا حدودی مدیونِ سریال گیم آف ترونزی هستم که جدیدا تموم کرده ام، اگرچه اونموقع با خودم فکر کردم من دیگه غلط بکنم سریال درام ببینم وقتی به این روز میندازتم (چرا که من شخصیت ها رو زندگی میکنم و سانسا و زندگیش نابودم کرده بود). در پشیمون شدنم، بحثم با دو تا دوست در مورد فلسفه ی فیلم و سریال دیدن، هم بی تاثیر نبود. در طی اون بحث ها، کمی تا اندکی قانع شده بودم که فایده ی آنچنانی در فیلم و سریال دیدن نیست، و آره اینکه به جای زندگی کردن، بشینی و نظاره گر زندگی شخصیت های دیگری باشی، اونم شخصیت هایی که واقعی هم نیستند، واقعا کار عبثیست. و آره من اگه قراره چیزی یاد بگیرم، خب تخصصی برم دنبالش و یادش بگیرم، منتظر نباشم فیلم و سریال، قطره چکونی چیز بهم یاد بدن. ولی بحث اینجاست که تو گاهی نمیدونی چی میخوای، ینی از چیزی که میخوای اطلاعی نداره، یا دنبال حل مسئله ای هستی و زاویه دید محدود خودت نتونسته کمکی بهت بکنه، و اونموقع ست که مشاهده ی زندگی از چشم یک شخصیت هر چند غیرواقعی میتونه کمکت کنه.

فهمیدم که غرور، اتفاقا منو کوچک نگه خواهد داشت. این شاید الان به نظرتون بدیهی بیاد، و شاید من هم از قبل میدونستمش، ولی زندگیش نکرده بودم، در قالب یه سری از شخصیت های این سریال تونستم زندگیش کنم، و شجاعت شنیدن تحقیرهای شاید غیرمنصفانه رو پیدا کنم.

الهه :) ۱ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان