...

چیز دیگه ای که در طی سریال گیم آف ترونز همش بهم یادآوری شد، و برام از اون حالت انتزاعی بیرون اومد و واقعی شد، این حقیقت بود که مرگی در پیشه!

حقا که فرسنگ ها فاصله ست بین دونستن و حس کردن، یا دونستن و زندگی کردن. آره میدونی، در طی این سریال بود که فهمیدم تا به حال هیچ زمان جدی به مرگ فکر نکرده بودم، یجورایی انگار بک گراند فکر میکرده ام، مرگ و حتی پیری برای من نیست، برای بقیه ست، درسته الان 19 روز با 33 ساله شدن فاصله دارم (و البته که همش سورپرایز بوده برام اضافه شدن به این رقم)، درسته که تعداد بیشماری از موهام سفید شده، ولی با این وجود هم نخواسته بودم باورش کنم، همیشه به خودم این امیدِ حماقت بار رو داده ام که اگه فلان کارها رو بکنم، جوون تر خواهم شد! :)

ولی مرگ واقعیت داره، این از چیزایی بود که من اصراری برای یاد گرفتن یا فهمیدنش نداشتم، ولی بعد از دیدن سریال بود که فهمیدم، چقدر نیاز داشته ام که بهم یادآوری بشه.

به روش های مختلفی که میتونی بمیری فکر کن! خصوصا به روش هایی که توشون هشیاری قبل از مرگ! مثلا محکوم شدن به اعدام! مثلا دریده شدن توسط حیوون های وحشی! مثلا تیر خوردن! مثلا سوختن توی آتیش سوزی!

چرا همچین موارد وحشتناکی رو دارم مثال میزنم؟ یه مقدار به دلیل ارضا شدن بعد سادیستیک وجودم ولی بیشتر به خاطر ملموس تر کردن قضیه (با اون دردی که قبلش هست)، ولی نکته ی مهم همه ی این تریپ مردن ها، اون لحظات هوشیاری قبل مرگه! اون لحظات، لحظات عجیبین! زیاد به اینکه چطور خواهند گذشت فکر کرده ام.

ولی بگذریم.

بعد از فکر کردن جدی جدی، به اینکه مرگی در پیش هست، فلسفه ی زندگی هم باز جدی جدی برام رفته بود زیر سوال، خب اصلا چرا این زمان محدود رو باشیم؟ وقتی قراره نیست بشی! برای من حقیقتا موندنِ بچه یا اثری ازم، معنای جاودانگی نمیده، وقتی خودم نباشم ینی نیستم، حالا هر چیزی که ازم باشه! خلاصه که من نمیخوامش، زندگی رو!

و بحثی با دوستی داشتم در این مورد، که البته اون بحث به نتیجه ای نرسید. یجورایی هیچ معنی ای، هیچ ارزشی، هیچ لذتی (از معنویش بگیر تا مادی هاش) نمیتونست دلیل خوبی برای این باشه که یه مدت محدود زنده باشی و بعدشم بمیری و هیچی به هیچی.

ولی خودِ سریال در قالب زندگی جان اسنو بهم جواب داد.

در حقیقت قرار نیست دلیل خاصی برای زندگی کردن پیدا بشه، وقتی ترسی از مرگ نباشه، مرگ به کل موضوعیتش را از دست میده و مسئله به خودی خودی حل میشه، وقتی بی ترسی از مرگ زنده باشی، وقتی در هر لحظه تصمیمی که به نظرت درست هست (و اخلاقی ترینه) را گرفته باشی، و بر اساس اون تصمیم فارغ از تبعاتش، بدونِ ترس، جلو رفته باشی، دیگه اون موقع، مرگ اهمیتی نداره، اونموقع اصلا اصراری نخواهی داشت فلسفه یا معنای خاصی برای زندگی پیدا کنی و بهش نسبت بدی، تو زنده ای، و در این لحظه این مهمه. مرگ مسئله ی تو نیست، چون تو زنده ای و ترسی از مرگ نداری.

یجورایی باز به این کلیشه برگشتم که هیچ چیزی جز زنده بودن، نمیتونه فلسفه و دلیل زندگی باشه، و خب این زمانی محقق میشه که از مرگ نترسی.

مثلا میشه گفت تحقیر شدن هم یه نوع مرگه، زمانی که ترسی ازش نداشته باشی، ازش عبور میکنی و برات موضوعیتش رو از دست خواهد داد.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان