98-12-25

هنوزم دغدغه م داشتن روزهای مفیده! و انگار پسِ ذهنم اینه که وقتی اون روز برسه که روزهای من همش مفید باشند، جهان هم روزهای متفاوتی را تجربه می کنه، همین اندازه خنده دار و نارسیستیک :)) و به خنده دار بودنش جدیدا بیشتر واقفم، و گاهی واقعا فکر میکنم سخت گرفتنم به خودم خیلی مسخره ست و باید بس ش کنم، و زندگیمو بکنم همچنون که همه دارن میکننش (به عبارت بهتر او داره همه رو میکنه)! ولی جدی وقتی یه ویروس خیلی خیلی کوچولو میتونه اینطور زندگی بشریت را مختل کنه، ماها چی میگیم؟

 

دارم فشرده the office می بینم، اگرچه تا به حالش اصلا از نظرم خنده دار نبوده (هدف از دیدن یه سریال کمدی اینه قاعدتا، هوم؟)، ولی میشه مدعی بود که میتونه تاثیر مثبتی داشته باشه روم، از اونجایی که اگه جای مایکل بودم -فقط یک روز حتی- از شدت شرم مرده بودم! آره میتونه پوست کلفت ترم بکنه، میتونم مایکل را الگو قرار بدم، و از تجربه های شرم آور به سلامتی بگذرم :) و شاید اونقدر در ساختن تجربه های شرم بر انگیز متعدد بکوشم که دیگه همه (به شخصیت ترحم برانگیزم) عادت بکنن و اون تجربه ها خاصیت شرم برانگیزیشون را از دست بدن.

مایکل حقیقتا شخصیت طفلی ترحم برانگیز افتضاحیست که از هیچ تلاشی برای خوشمزگی و جلب ذره ای عشق، فروگذار نمیکنه، و اون اطرافیان بیرحمش، اصلا نمیخوان باهاش همکاری کنن و هیچ زمان عشقی که میخواد را بهش نمیدن. ولی او خستگی ناپذیر از هر موقعیتی برای معرفی و بازاریابی خودش استفاده می کنه. همه ی سخنرانی ها و حرف هاش با "من" شروع میشه، و هیچ وقت نمیخواد بفهمه they don't give a fuck.

مایکل حقیقتا میتونه درس عبرت خوبی باشه برای من و کسانی که می اندیشند! :))

 

ولی در مقابل، "جیم" لعنتی یه موجود دلخواه و کاریزماتیکه از نظر من، و بی اندازه دلم میخواد کشف کنم، دقیقا ترکیب کدوم ویژگیهاست که نتیجه ش شده این، تا من هم تلاش کنم شبیهش باشم.

 

بعضی وقت ها هم دلم میخواد جای "پم" بودم فقط از این جهت که کسی مثل "جیم" دوستش داره و گاهی جدی فکر میکنم به اینکه چرا تا به حال کسی عاشق من نشده و همه در حال اتمام حجت بوده اند باهام؟ خیلی غیرمنصفانه ست.

ویژگی دلخواهی که پم داره از نظر من اینه که آدم راحت گیریست.

یه ویژگی دلخواه دیگه ای که همه شون دارن از نظر من اینه که رودربایسی ندارن در کل، مثلا من اگه جای پم بودم، با مایکل راه میومدم و هر موقع دلش میخواست بامزه جلوه کنه، خب میخندیدم و بهش این حس را میدادم، ولی اونا این وظیفه را حس نمیکنن و اصرار ندارن خیلی ساده به طرف چیزی که میخواد را بدن. و به احتمال زیاد این یکی از رموز جذابیتشونه.

یکی دیگه از رموز جذابیت را در شخصیت هایی مثل "جَن" میبینم. "جن" هم موقعی که بهش نیاز داشتم پیام خوبی برام داشت.

کلا در طی چند وقت اخیر فهمیدم که نباید با آدم ها تماما رو باشم، نباید اجازه بدم تمام اونچه که در دل و ذهنم جریان داره را ببینن، که بعدش انتظاراتم ازشون بره بالا و هی تند و تند ناراحت بشم، حتی الامکان تا زمانی که خودشون را بهم ثابت نکرده اند، نباید اجازه بدم که ببینن آسیب پذیرم و ممکنه بهشون نیاز داشته باشم، و حتی زمانی که خودشون را هم ثابت کردند باز هم قرار نیست تمام خودم را بهشون نشون بدن، یه تیکه ی خیلی خیلی کوچولو از خودم را میتونم برای نزدیک ترین هام حتی، رو کنم و احیانا ازشون کمک بخوام، مسئولیت همه ی بقیه ش با خودمه.

الهه :) ۰ نظر

98-12-19

داشتم فکر می کردم اگه کتاب خوندن صرفا یه دستاویز برای خوب کردنِ حالم بود، مطمئنا تا به حال کتاب های بیشتری را با مقاومت کمتری خونده بودم. ولی کتاب خوندن برای من امریست مهیب، پر از تلاشی فرسوده کننده برای دریافتِ حداکثرِ ممکن از محتوا و انجام مسئولیتم در قبال مطالب کتاب و زحمات نویسنده ش. پارادوکس خنده داریست، نه؟ و در همه ی ابعاد زندگیم در جریانه. اون روز داشتم به رفیقم میگفتم برای من رشد بر شادی مقدم هست، و میدونم شادی به دنبال رشد خواهد اومد، و بعدش فکر کردم چه بسا برای شخص من که اینقدر به رُشد اهمیت میده، بهتر بود که در پی شادی میبودم، و اینجوری رشد به خودی خود، بی مقاومت ممکن میشد و آه که چقدر خوب میشد، حتی فکر کردن به اینکه یه روزی تمام شواهد نشون دهنده ی موفقیت وحشتناک من باشه، میتونه از ذوق خفه م کنه :))

دو قسمت از سریال The office را دیدم، فارغ از محتواش، به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که ای کاش با آدم های فراوانی کار کرده بودم و پر بودم از تجربه های مختلف ارتباط با آدم ها، و الان یک آدم شناس حرفه ای بودم. :) دلم هانیبال لکتر بودن میخواد (به لحاظ پروفشنالیتی و اشرافی که رو آدم ها میتونست داشته باشه (pure power)) :)

 

+علاوه بر تمام اینا، متوجه شده ام که خیلی وقته دارم به خودم خیلی سخت میگیرم و در نتیجه به اطرافیانم هم، دوست دارم از این به بعد تلاش کنم یه والدِ بامحبت باشم برای کودکِ درونم، یه والدِ همدل، با شفقت، مهربون و ناز کِش، که از حضور کودکش محظوظه ، عاشقشه و لوسش می کنه. (تمام چیزهایی که از ننه بابا یا شریک عاطفی انتظارشو داشته ام، و برآورده نشده، چرا که لابد با تلاشم برای قدرتمند بودن و نشون دادن متناقض بوده، جدی؟ یعنی من نمیتونم هم زمان هم قدرتمند و هم لوس باشم؟ :)) (یه دیوانه ی خالص) )

الهه :) ۰ نظر

98-12-18-2

هر بار که خصوصیتی منفی به کسی نسبت میدم، بعدش تا مدتی با خودم درگیر میشم که به خودم ثابت کنم از این خصوصیت مبری هستم، و هر بار شکست میخورم. باید قبول کنم هر چیزی که در دیگران می بینم، حتما به طریقی در وجود خودم هم هست. مثلا این روزا که ننه بابا تو ذهنم متهم به بچگی اند، میتونم مطمئن باشم که خودم هم یک بچه ی تمام عیارم.

الهه :) ۰ نظر

98-12-18

خب امروز به جای اینکه عذاب وجدان بگیرم که بازم مامی گرام داره آشپزی میکنه و من حتی کمکش هم نمیکنم، و شروع کنم به فلسفه بافی و ریشه یابی و سرزنش کردن خودم و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن که آخه چرا؟ مشکل چیه؟ چی باید تصحیح بشه؟ و در انتها این حقیقت که "من باااید بهتر باشم و نیستم و ازش فاصله دارم" تو ذهنم بولدتر بشه، پاشدم رفتم تو آشپزخونه و دست به کار شدم. به همین سادگی به همین خوشمزگی. کلا تنها چیزی که بین خودِ الان و خودِ ایده آلت فاصله میندازه، این کلمه ی مزخرفِ "باید" هست. به امید روزی که به کل از گنجینه ی لغاتم حذفش کنم. و البته وقتی از خودت میپرسی چرا اینجوری هستی، یعنی اینکه "اینجوری بودن" را به عنوان یک فکت پذیرفته ای، و این یعنی همینجوری میمونی. پس دهنتو ببند و همونی باش که میخوای باشی، به همین سادگی.

 

+امروز روز پدر هست و پدر گرامِ من تنهاترینه، و من به خاطرش از خودم بیزارترین. دلم نمیخواد اجازه بدم تمام عمرش همینجوری بگذره، تنهای تنها، در دنیایی که تماما ساخته ی ذهن خودشه و مطمئنا با حقیقت فرسنگ ها فاصله داره، دلم نمیخواد اجازه بدم بی اینکه بچه هاش را بشناسه، از دنیا بره، دلم میخواد حتی اگه یه روز از عمرش هست، طعمِ یک ارتباط شفاف و جرئت مندانه و بی واسطه را بچشه، دلم میخواد بچشه که کسی به چشم یه موجود غیرشکننده و قدرتمند بهش نگاه میکنه و حاضره در برابرش بایسته و باهاش بحث کنه و حضور قدرتمندش را به رسمیت بشناسه، امیدوارم به خواسته م برسم تا دیر نشده.

 

++قلبم با تمام قدرت داره پمپاژ میکنه (طوری که لپ تاپ رو شکمم هم داره نبض میزنه :) )، طفلی کوچولو، تا لحظاتی پیش میباس خون را به ارتفاع دومتری از سطح زمین میرسوند، حقیقتا کار سختی بود :)). (وایساده داشتم بادمجون سرخ می کردم.)

الهه :) ۱ نظر

RE: 98.12.17

میخوام این پُست را در پاسخ به سوالِ اولم تو پستِ قبل (که در چه جهتی میخوام رشد کنم)، brainStorming کنم :)

من بیش از هر چیزی دلم یک سبک زندگیِ درست و حسابی میخواد، که مطمئن باشم روزام دارن مفید میگذرن.

دلم میخواد کارهایی که مفید میدونمشون، به عادت های روزمره م تبدیل بشن، و از یه جایی به بعد بی مقاومت و بی صرف انرژیِ فراوان، بی اینکه نیاز باشه خودمو برانگیزم، چه بسا شبیه به یک روبات :) مفید باشم.

دلم نظم میخواد و دراوردنِ خودم از این آشفتگی و آزادی زیاد آزارنده :))

الهه :) ۰ نظر

98-12-17

یه روز اون قبلنا تصمیم گرفتم و همینجا هم از تصمیمم نوشتم که میخوام خودم را مثل یک ناظر بی غرض مشاهده و ثبت کنم درست همونطور که هست، تا در آینده وقتی برمیگردم به نوشته هام ببینم که پیش رفتم و لذت ببرم، ببینم و بخندم به ترس هایی که قبلا داشتم و دیگه ندارمشون. ولی انگار چند وقتیست رفتم تو جاده خاکی، و فقط دارم چرت و پرت ها را شرح و بسط میدم. و دلیلش فکر می کنم این باشه که نمیدونم در چه جهتی میخوام رشد کنم.

تا به حال زیاد پیش اومده که وقتی بعد از مدتها ازم از اخبار جدیدِ زندگیم پرسیدن، و چیز ملموسی نداشتم که بگم، با خودم فکر کردم که خب دستاوردهای من بیرونی نیستن، درونین، در درون تغییر کرده ام، و وقتی ازم خواستن که بگم دقیقا نمود بیرونی اون تغییر درونی، در زندگیم، یا حتی خودِ تغییر چی بوده، من بازم چیزی نداشتم که بگم، جز اینکه به این فکر کردم که من در طی این مدت نوشته ام، نوشته هام میتونن بهم کمک کنن بفهمم چه تغییراتی کردم، ولی بعد اومدم اینجا را هم خوندم و انگار نوچ، اینا هم نمیخوان بهم بگن دستاوردم دقیقا چیه :))

واقعا برام مهمه این روزا، که بدونم دستاوردم چی بوده در طی ده سال اخیر، و از این به بعد میخوام که چی باشه؟ اصلنِ اصلا، دلم نمیخواد باز وقتی ازم میپرسن خب چه خبر؟ هنگ کنم. نه باید کاملا آگاه باشم به اینکه در چه جهتی دارم حرکت میکنم و از کی چقدر پیش رفته ام.

شما چطور؟ دستاوردهای ده سال اخیرتون مکتوبه؟ چهتِ حرکتِ از این به بعدتون چطور؟ اگه هست که خوشا به حالتون و دست راستتون بر سرِ ما.

 

+اون روز دوستم داشت از کسی میگفت که سخنرانی هاشو توی یوتیوب گوش میده و تعریف می کرد که چقدر در فلان زمینه عمیق و قویه و چقدر مطالعه داره و فلان، من هم غبطه خوران تو ذهنم داشتم فکر میکردم که آره منم عمریست همچین چیزی را برای خودم میخوام، مطالعات و تحقیقات بسیار در یک رشته، حرفه ای بودن توش، و واقعا اگه در آینده اینطور نباشم حس میکنم زندگیم را تماما تلف کرده ام.

از دوستم هم پرسیدم که الان به نظرت در زمینه ای مدعی هستی؟ اگه نه دوست داری در آینده در زمینه ای مدعی باشی؟ در چه زمینه ای دلت میخواد مدعی و صاحب نظر باشی؟ جواب اوشون خیلی دلخواه من نبود چون کلا از زندگی چیز دیگه ای میخواد، ولی از اون روز این سوال ها همش بک گراند تو ذهنم تکرار میشن. "من میخوام در چه زمینه ای صاحب نظر باشم؟"

الهه :) ۰ نظر

98-12-16

رفیق گرام دیشب اومد و حرف زد، من تماما گوش بودم و  سوال کردم و احیانا اگه حرف کمک کننده ای به ذهنم اومد گفتم، و این مکالمه تقریبا یک ساعت طول کشید و در انتهاش که نوبت من شد که حرف بزنم، ظاهرا قطع شد، الان sms داده که ببخشید خوابم برد، همین! و دوباره شروع کرده به حرف زدن و حتی صراحتا میگه که مشورت میخوام در مورد فلان چیز و این بار منم گفتم، "من چیزی نمیگم" گفت چرا؟ گفتم "چون میخوام بخوابم"، فرمودند "کوفت" و دیگه نه من چیزی گفتم و نه اوشون.

الان از یه طرف به خودم حق میدم که ناراحت شده باشم، چون میدونم نه فقط رفتارش بد بود، که این اولین بارش نبود و کم از من تذکر نگرفته در این موارد، و میدونم حتی اگه میموند هم تمام کاری که ازش برمیومد یه سری نصیحت های والد طور و سرکوب کننده بود، ولی از طرف دیگه میگم، نکنه زیادی حساس و سخت گیرم (که البته هستم)، نکنه باید مهربون تر میبودم چون الان شرایط مساعدی نداره، من که میدونم حتی اگه با من رفتارش خوب نیست، رفتارش با خودش صد برابر بدتره. الان که بهم نیاز داره نباید بد باشم، چون یه روزی خودم هم در این موقعیت خواهم بود، و من که اول و آخر میدونم که بهش نیاز دارم و البته که از خیلی لحاظ ها در دوستی امتحانشو پس داده.

ولی چه میشه کرد، این منم دیگه، همین اندازه حساس و سخت گیر و ناتوان در بخشش، و بی احتیاطی های هر چند خیلی کوچیک آدما، واقعا تمام خوبی هاشون را که پیش کش، تمام خودشون را از چشمم میندازه.

 

+دیروز صبح هم واسه یکی دیگه از این رفقای گودزیلا پیام هایی گذاشتم، سین کرده و جواب نداده و ازش میپرسم چته قهری، میگه قهر واسه چی، و وقتی میگم گفتم نکنه دیشب (با هم حرف زده بودیم) خورده باشه تو ذوقت، و در جواب فقط میفرماد، "وا"! خب وا و زهرمار، وا و مرگ، الان ینی اشتباه کردم برام مهم بوده تو ذوقت نخوره؟ در این مواقع واقعا نمیتونم خیلی ملو و مثبت بمونم، و تنها تصویری که تو ذهنم در جریانه اینه که از یقه ش گرفتم با یه دست و در حالی که دست دیگه م به دیوار تکیه داره و دارم نیم رُخش را می بینم، n بار بلندش میکنم و کله شو میکوبم به دیوار. :) و یه لبخند شیطانی در حالی که دویست تا دندون از شکافِ لب هام بیرونه، رو لب هام نقش بسته.

 

++ خب برنامه ی من (چه بسا ناخواسته) بعد از مستقل شدن این بوده که کسی را پیدا کنم که بتونم باهاش یه رابطه ی دلخواه بسازم و احیانا بکشونمش پای سفره عقد (فکر کن که من!) :)) چه بسا که از شر این خواستگار های به درد لای جرز خور راحت بشم، و مامانم هم بالاخره در حالی که با خودش میگه آخیش، بالاخره اینو هم فرستادم زیر یوغ دیگری و مسئولیت هام به پایان رسید، نفس راحتی بکشه و دست از سرِ من برداره.

آره، و در این جهت سه شنبه برای اولین بار رفتم سر قرار! هاهاهاااا! در سن خُردِ 30! و فکر کن چی شد؟ همسر آینده م کلا داشت باهام اتمام حجت میکرد که ازدواج، رابطه ی عمیق، جدی، رابطه ی صمیمانه، با احساس، رومانتیک، عاشقانه، رابطه ی بلند مدت، مسئولیت پذیری و هر چیزی از این دست، گزینه هایی روی میز نیستند، و اینطور که من متوجه شدم تنها چیزی که رو میز موند، سکس بود! هوممم! yeyyyy، چقدر خوووب.

و خب میدونی، عمیقا منم مشکلی نداشتم با این قضیه، و دلم میخواست میتونستم اجاره بدم در تنها چیزی که تواناییشو داره، تلاششو بکنه که اغوام کنه. و بعد که ناکام موند، من بیام رو کار و صحنه ای شبیه سکانس اولی فیلم basic instinct بسازم :) ولی خب اسلام ناخواسته دست و پامو بسته :))

الهه :) ۰ نظر

98-12-11

وقتی به سبک زندگی تغییر یافته م و تاثیرات مثبتی که حرفای دلخواه و الهام بخش آدم های عزیزی که دنبالشون می کنم، تو زندگیم داشته و این روزا بهش آگاه ترم، فکر میکنم، دلم میخواد منم فقط مثبت حرف بزنم و فقط مثبت ها و انگیزه بخش ها و الهام بخش ها را به اشتراک بذارم، و البته که این کارو خواهم کرد حتی اگه یه خرده طول بکشه تا برسم به اون استاندارد مد نظرم.

در کل این روزها به تاثیر کلمات زیاد فکر میکنم، به این فکر میکنم که کلمات من از بین نمیرن، و هر چی که باشن تاثیرشون تا ابد پابرجاست، و با این حساب چقدر من مسئولم بابت تک تک کلمات و جملاتی که ادا میکنم، و چقدر باید به آینده ی حرفی که میخوام بزنم و به تاثیری که میتونه داشته باشه فکر کنم قبل از اینکه کلمه ای را به زبون بیارم، و البته میدونی، حس دلخواهیه اینکه بدونی تو بهرحال داری تاثیرتو رو دنیا میذاری حتی اگه هیچ جا اسمی ازت برده نشه.

 

+روزهای من همچنان دارن به یللی تللی میگذرن، ولی حالم خوبه خداروشکر و خودمو اینجوری آروم می کنم که زمان لازمه تا بالاخره به زندگی جدیدم عادت کنم و بیفتم رو غلتک.

++ این روزهای تنهایی و خونه نشینی، دلم برای همه تنگ شده، منی که یه روزی نگران بودم که مبادا هیچ زمان طعم دلتنگی را نچشم، مبادا واقعا مشکلی دارم؟ ولی این روزا فهمیدم که نه خداروشکر مشکلی نیست :)

و البته این روزها، احساساتم جاری ترن، و راحت تر و بیشتر گریه می کنم و این اگرچه ظاهرا خوب به نظر نمیاد، ولی برای من عمیقا دلخواهه و محض خنده فکر میکنم نکنه همون دو جلسه کلاس یوگا چاکراهای منو باز کردن و باعث شدن اینطور جریان پیدا کنم؟ :)

الهه :) ۰ نظر

98-12-2

من باز برای پنج شنبه (از ظهر) و جمعه به کانون پرمهر خونواده برگشتم و از نیم ساعت بعد برگشتن از سگ پشیمون ترم، وقتی از اینجا دورم، انگار توهم میزنم، که کنار اومدن با مامی گرام آسونه و من میتونم مرهمی بر دردش باشم، تسلیش بدم، میتونم رابطه مون را بسازم، و فضای خونه دلخواهه، و وقتی میام اینجا میبینم هنوز یک ساعت نگذشته خودِ قبلنام را درک میکنم، و میفهمم که هیچی عوض نشده و نمیشه، و دلتنگی، فوقش برای نیم ساعت بتونه فضای خونه و رابطه ی با مامی را دلخواه تر کنه، بعد از اون نیم ساعت همه چیز مثل وقتی خواهد بود که منم همینجا بودم.

از مامانم، از استیصالی که در رابطه باهاش تجربه می کنم، بیزارم. ازم میخواد (مکرر و خستگی ناپذیر) که تصویر نادلخواهی که ازم تو ذهنش داره و به هیچ وجه بر حقیقت من منطبق نیست را براش درست کنم و در عین حال بهم میفهمونه که قادر نیستم. نه ناامید میشه ازم که دیگه نخواد و دست از سرم برداره، و نه بهم اعتماد میکنه که بتونم کاری براش انجام بدم، حتی گفتن اینکه من به اون تصویر اهمیت نمیدم و نمیخوام بهت کمک کنم، نمیخوام کاری برای دلخواه کردنش انجام بدم هم مشکلی را حل نمی کنه، و همچنین تهدید اینکه دیگه اینجا برنمیگردم یا ارتباطمو باهات قطع میکنم انگار نه انگار. هزار بار تکرار میکنم و حتی در عمل هم بهش ثابت میکنم که هیچی ازش نمیخوام، مطلقا هیچی، و در نتیجه اوشونم باید روشو کم کنه، ولی انگار سنگه، هیچی بهش اثر نمیکنه، هیچی بهش نمی فهمونه که داره یه جاهایی را اشتباه میره. 

عصبانیم واقعا از اینکه میدونم هر اتفاقی هم که تو زندگیم بیفته، هر چقدر هم که قاصله بگیرم، باز که برگردم بازم همین آش است و همین کاسه.

 

+در این لحظه و البته بیشتر لحظه های زندگیم، سر زدن هر حرکت ناخوبِ حتی خیلی خیلی کوچیک از کسی، منو از او متنفر میکنه، و بود و نبودش را بی تفاوت.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان