عشق کافی نیست

دوست داشتن رو میدونم چیه و تجربه ش کرده ام زیاد، خواستن رو همینطور، chemistry داشتن با کسی رو همینطور، connection داشتن رو هم همینطور، تفاوت شیفتگی منفعلانه و عشق ورزی فعالانه رو هم میدونم، و البته کم و بیش میدونم یه ارتباط عاطفی خوب چه فاکتورهایی نیاز داره، ولی آخرش نفهمیدم اینکه میگن من عاشق فلانی شدم منظورشون چیه؟ در حقیقت تا به حال فکر کرده ام مترادف همون شیفتگی باشه، و اگه اینطوره و من درست فکر میکنم، چرا اینقدر over rated هست این مفهوم؟ چرا اینقدر ماورایی طور ازش حرف زده میشه؟ یا چرا بعضیا اینقدر در پی اش هستند و غصه میخورن که مبادا دیگه عاشق نشن! مگه چیو مشخص میگنه؟ یا چقدر اهمیت داره؟

 

+عنوان، اسم یه کتاب از مارک منسونه، در حقیقت عنوان یه مقاله ش هست.

++چقدر اینجا ننوشته ام، چقدر برای اینجا نوشتن دست و پام رو بسته بودم، ولی الان دارم فکر کنم بهتره که جول و پلاسمو از همه جا جمع کنم و بیام همینجا پهن کنم.

+++چقدر طول کشیده تا من یک birth right رو برای خودم قائل شم، اینکه حق دارم خودم رو بیان کنم، حق دارم تریبونی داشته باشم، فارغ از اینکه چی میخوام بگم، و آیا شنونده داره یا نه.

الهه :) ۰ نظر

...

یه اصطلاحی هست به اسم gaslight کردن، که بعد از فیلمی با همین نام باب شد، و به این معنیست که کسی به خاطر نفع شخصی خودش (که در بهره برداری از توست) تو را جوری بازی بده که باعث بشه حس و تجربه و حافظه و حتی سلامت عقل و درک خودت را زیر سوال ببری، و شاید اعتماد به خودت رو از دست بدی، و در نتیجه وابسته تر باشی به کسی که از بابت همین وابستگیت قراره ازت استفاده کنه.

اینا را من میدونستم و میتونستم حدس بزنم محتوای این فیلم مذکور هم چی هست، ولی باز هم کِرم باعث شد، دانلودش کنم، و الان در وقت های استراحت بین مهمونداری، پلی ش کنم، 40 دقیقه ازش رو دیدم، و با وجود اینکه میدونستم داره چه اتفاقی میفته و قراره چه اتفاقی بیفته، در طی این 40 دقیقه مضطرب و مضطرب تر شدم.

جدیدا فهمیده ام که ترس عجیبی دارم، از دونستن این واقعیت که آدم ها برای استثمار همدیگه، یا برای هر کار وحشتناکشون، میتونن بسیار هوشمندانه و حرفه ای عمل کنن و البته چقدر در این راه مصر باشند. شایدم ترسم دقیقا از همون مورد استثمار واقع شدنه! از برده بودن، یا دیدن بردگی آدم ها، از اینکه یه روزی قدرت، آزادی یا اختیارهای حداقلی رو نداشته باشم یا بدونم که کسی نداره.

سال 1401 برام پر بود از تجربه ی احساسات مختلف، عموما احساسات با برچسب ناخوب، در قله شون (اقلا در تجربه ی خودم). و در انتهاش هم با دیدن یه عکسی تو توئیتر و بعد سرچ یه سری چیزایی که در انتها از مبحث وحشتناک قاچاق آدمیزاد سر دراوردم، قله ی ترس رو تجربه کردم، که البته هنوز هم این تجربه کاملا برام خاتمه پیدا نکرده و خب در مورد چیزهایی اطلاعات پیدا کردم، که حقیقتا ترجیحم این بود تا آخر عمر چیزی ازشون نفهمم، ندونم که آدمیزاد میتونه چه اندازه وحشتناک باشه.

چقدر نیاز دارم با کسی حرف بزنم، کسی که سوال های خوبی ازم بپرسه و باعث شه شفافتر خودم رو و این ترسم رو درک کنم، کسی که بتونم بهش بگم میترسم و حضورش ترسم رو کمتر کنه، نمیدونم چجوری، نمیدونم پرسیدن چه سوالی رو میخوام، فقط نیاز دارم به حضور یه آدم باشهامت تر و مهربون تر از خودم.

الهه :) ۰ نظر

...

یکی از مفاهیمی که این روزها، دونستن معنای دقیقش برام مهمه، مفهوم self awareness هست، بس که مارک منسون توی حرفاش گفته این چیزیه که لازمه برای اینکه یک dickhead یا assface نباشی :) خودش دقیقا به معناش اشاره نکرده، یا اگه کرده برام کافی نبوده، بعدها تو یکی از درس های مجموعه ی "هوش هیجانیِ" وبسایت متمم، یه تعریفی ازش خوندم که اونم به نظرم کامل نبود و اصلا با چیزی که به طرز شهودی بهش رسیده بودم، همخونی نداشت. و علاوه بر این مهمه برام که تفاوتش یا رابطه ش رو با self concsiousness بفهمم، این مفهوم دوم هر چقدر بالاتر باشه ینی تو بیشتر به اینکه چجوری به نظر میای اهمیت میدی، یا اقلا برای من اینجور جا افتاده، و خب آنچنان مثبت نمی بینمش.

 

و یه چیز دیگه که فکر میکنم لازمه دقیقا دریابمش، و مواظب باشم زمانی که میخوام به ملت نسبتش بدم، اختلال خودشیفتگی ست. بعد از تجربه ی یک رابطه تاکسیک، و دیدن کلی ویدئو (تو اینستا در مورد روابط) که دیدنشون برام یجورایی تصادفا شروع شد، خیلی مستعد شده ام که همه رو شایسته ی این برچسب ببینم، و خب نباید. :) و حقیقتا میخوام ببینم مثلا اینکه یه آدم، انتظار داشته باشه حرفای مفتش رو همه گوش بدن، ولی نوبت به حرف زدن بقیه که میرسه، گوشش بدهکار نباشه، آیا دردش خودشیفتگیست یا چیز دیگری.

 

اگه احیانا اینجا رو میخونین، یا دونستن اینا برای خودتون هم دغدغه بوده یا معنای مشخصی در ذهنتون هست و متمایل به کمک کردن هستین، برام بنویسین، در غیر این صورت دوست داشتین همراهم باشین با هم معناشون رو کشف کنیم :)

الهه :) ۰ نظر

...

توی رمان جزء از کل، یه جایی یکی از شخصیت های داستان رو میبرن تیمارستان، پسرش میره که بره ملاقاتش و قبلش با دکترِ پدرش همچین مکالمه ای داره:

"-خوشحالم که اومدی، پدرت حاضر نیست با ما حرف بزنه.

+خب؟

-کاش با ما بیای و کمکمون کنی.

+اگه نمیخواد با شما حرف بزنه معنیش اینه که براش مهم نیست شما چی فکر می کنین، حضور من چیزی رو عوض نمی کنه.

-چرا براش مهم نیست من چی فکر می کنم؟

+احتمالا شما همچین چیزهایی بهش گفتین: ما طرف شما هستیم آقای دین، ما میخوایم کمکتون کنیم.

-مگه چه اشکالی داره؟

+ببین تو روانپزشکی، درسته؟

-خب؟

+اون تمام کتاب های استادان شماها رو خونده، فروید، یونگ، آدلر، رنک، فروم و بکر. همه رو. تو باید قانعش کنی در حد اونایی.

-خب، من فروید نیستم.

+مشکل همین جاست."

 

:)

در ادامه این پدر مذکور مجبور میشه، جوری رفتار کنه که همین دکترِ ابله، تشخیص بده او سلامت عقلِش رو به کف اورده و حرفاش منطقیه.

 

+خوندن این تیکه برام یه پیامی داشت، میدونی، خیلی وقتا تو عقابی هستی که تو لونه ی مرغ و خروس گیر کردی، بیا فرض کنیم قدرت دست این مرغ و خروساست، خیلی وقتا نه تنها فهمیده نمیشی، نه تنها بهت کمکی نمیشه، که تو مجبور میشی مثلا برای نطق های احمقانه شون در مورد پرواز کف بزنی و هورا بکشی، مجبور میشی ایگوشون رو ارضا کنی تا زنده بمونی، نمیدونم این اصلا میصرفه یا نه. ولی کاش اقلا فراموش نکنی که عقابی، و اقلا مرغ و خروس بودن رو هدفِ خودت نذاری.

چرا که در این مسیر، در مسیر تبدیل شدن به چیزی که نیستی، در این مسیر ناممکن، تو مطمئنا دیوونه خواهی شد، نه دیوونه به معنای خوبش، بلکه دیوونه به معنای مریضش.

الهه :) ۰ نظر

...

با وجود تمام کشفیاتم تا به الان، با وجود اینکه هر بار با خودم فکر میکنم دیگه ذهنیت درست زندگی کردن رو دریافتم، باز یه روزایی مثل امروز و البته دیروز، یک طفلی بیچاره ام که زیر سنگینی بار هستی زائیده ام و دلم میخواد نباشم،

این روزا، همه چیز مثل سرباره برام، هر کاری که قراره بکنم، ارتباطم با هر کسی.

تو وبلاگ یکی چند وقت پیشا خوندم، که نوشته بود این سال اولین سالی بوده که بدون افسردگی براش سپری شده. با خودم فکر میکنم یه روزی میشه منم بیام اینو بنویسم، از اینکه دقیقا برچسب افسرده بخورم مطمئن نیستم، ولی دلم میخواد یه روزی بیام بنویسم که ... چی بنویسم؟ که دیگه گلوم گرفته نیست، این استرس و فشار همیشگی روم نیست، حد و مرزم با آدم ها مشخصه، اولویت اول خودم واقعا خودمم، زندگیم مال خودمه، و نباید مثل وظیفه در قبال بقیه انجامش بدم. دلم میخواد یه روزی واقعا دنبال خوشحالی باشم، نه فقط راضی به تموم شدن رنج! رنجی که تمومی نداره.

 

+این روزا "جزء از کل" رو میخونم! استیو تولتز عزیز منه! تا همینجاییش که 25 درصد از اولین کتابش رو خونده ام. قلمش بسیار جذاب و طنازه، و داستانش بسیار گیرا، خیلی مشتاق و هیجانزده ام برای بالاخره فهمیدن چیزی که اینقدر خوب داره پرورشش میده.

چند وقتیست موجود عجیبیم، قابلیت غرق شدن دارم، در هر کاراکتری، چه تو داستان، چه تو فیلم، چه حتی توی واقعیت. از خودم چیزی نمونده! و در عین حال در حال مشاهده ام، مشاهده ی قصه ی خودم، برای اون هم هیجانزده ام، به کجا میخوام برم؟! کی من بالاخره درمیام از توش؟ کی بالاخره شکل می گیرم و میتونم حساب کنم رو چیزی که دارم می بینمش و احیانا میشناسمش؟ هوم، کی؟ کی زندگی من، به عنوان یه شخصیت مستقل و شناخته شده (البته که توسط خودم) شروع میشه؟

 

++یه رفیقی دارم 8 سال از خودم کوچیکتر، هر چی بیشتر از ارتباطمون میگذره، گویا بیشتر احساس میکنه من دوست پسرش هستم، من شریک عاطفی ش هستم، یا چه بسا من مِلکش هستم! او قرار است همه ش با کلماتش جلوی من برقصه و تمام توجه منو برای همیشه برای خودش داشته باشه، اونم نه توجهی ساده، من قراره همش در حال جیغ و کف و هورا باشم. دوستش دارم، و خسته ام، برای روشن کردن حد و مرز براش! ولی باید این کارو بکنم.

منو یاد خودِ قبلنام میندازه، چه بسا خودِ همین الانم، در رابطه با آقایون، یا اقلا بعضیاشون! جوری که دلم میخواسته در انحصار داشته باشمشون، و انگار وقتی نتونسته ام، به کل از ارتباط بریده ام. خسته ترم میکنه دونستن این واقعیت. دلم نمیخواسته همچین آدمی باشم و بوده ام.

الهه :) ۰ نظر

shut the fuck up

و امروز آنقدر شفافیم که

قاتلان درونمان پیداست

و دریای شهرمان چنان خسته است

که عنکبوت بر موج هایش تار می بندد

کاش کسی این مار ها را عصا کند

و کاش آنکه استخوان هایم را می جوید

شعرهایم را از بر نبود

زنبورها را مجبور کرده ایم

از گلهای سمّی، عسل بیاورند.

و گنجشکی که سالها

بر سیم برق نشسته

از شاخه درخت می ترسد

با من بگو،

چگونه بخندم

وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند

ما،

کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند

 

~گروس عبدالملکیان

 

+پسر، این روزها چقدر هیچ کسی نمیتونه خفه خون بگیره! حتی وقتی کمک میخوای و کمکی که میخوای قاعدتا اینه که گوشی باشند برای شنیدن حرف هات، ولی باز حرف میزنن و حرف میزنن و حرف میزنن.

++ولی من؟ یک عمره که ساکتم. البته جز در خلوت خودم. ولی فکر کنم حرف زدن فقط در خلوت کارساز نیست، حرف هام تو گلوم گیر کرده اند و گلوم عمریست گرفته ست، خفه شید حرومزاده ها! :)

الهه :) ۰ نظر

...

چیز دیگه ای که در طی سریال گیم آف ترونز همش بهم یادآوری شد، و برام از اون حالت انتزاعی بیرون اومد و واقعی شد، این حقیقت بود که مرگی در پیشه!

حقا که فرسنگ ها فاصله ست بین دونستن و حس کردن، یا دونستن و زندگی کردن. آره میدونی، در طی این سریال بود که فهمیدم تا به حال هیچ زمان جدی به مرگ فکر نکرده بودم، یجورایی انگار بک گراند فکر میکرده ام، مرگ و حتی پیری برای من نیست، برای بقیه ست، درسته الان 19 روز با 33 ساله شدن فاصله دارم (و البته که همش سورپرایز بوده برام اضافه شدن به این رقم)، درسته که تعداد بیشماری از موهام سفید شده، ولی با این وجود هم نخواسته بودم باورش کنم، همیشه به خودم این امیدِ حماقت بار رو داده ام که اگه فلان کارها رو بکنم، جوون تر خواهم شد! :)

ولی مرگ واقعیت داره، این از چیزایی بود که من اصراری برای یاد گرفتن یا فهمیدنش نداشتم، ولی بعد از دیدن سریال بود که فهمیدم، چقدر نیاز داشته ام که بهم یادآوری بشه.

به روش های مختلفی که میتونی بمیری فکر کن! خصوصا به روش هایی که توشون هشیاری قبل از مرگ! مثلا محکوم شدن به اعدام! مثلا دریده شدن توسط حیوون های وحشی! مثلا تیر خوردن! مثلا سوختن توی آتیش سوزی!

چرا همچین موارد وحشتناکی رو دارم مثال میزنم؟ یه مقدار به دلیل ارضا شدن بعد سادیستیک وجودم ولی بیشتر به خاطر ملموس تر کردن قضیه (با اون دردی که قبلش هست)، ولی نکته ی مهم همه ی این تریپ مردن ها، اون لحظات هوشیاری قبل مرگه! اون لحظات، لحظات عجیبین! زیاد به اینکه چطور خواهند گذشت فکر کرده ام.

ولی بگذریم.

بعد از فکر کردن جدی جدی، به اینکه مرگی در پیش هست، فلسفه ی زندگی هم باز جدی جدی برام رفته بود زیر سوال، خب اصلا چرا این زمان محدود رو باشیم؟ وقتی قراره نیست بشی! برای من حقیقتا موندنِ بچه یا اثری ازم، معنای جاودانگی نمیده، وقتی خودم نباشم ینی نیستم، حالا هر چیزی که ازم باشه! خلاصه که من نمیخوامش، زندگی رو!

و بحثی با دوستی داشتم در این مورد، که البته اون بحث به نتیجه ای نرسید. یجورایی هیچ معنی ای، هیچ ارزشی، هیچ لذتی (از معنویش بگیر تا مادی هاش) نمیتونست دلیل خوبی برای این باشه که یه مدت محدود زنده باشی و بعدشم بمیری و هیچی به هیچی.

ولی خودِ سریال در قالب زندگی جان اسنو بهم جواب داد.

در حقیقت قرار نیست دلیل خاصی برای زندگی کردن پیدا بشه، وقتی ترسی از مرگ نباشه، مرگ به کل موضوعیتش را از دست میده و مسئله به خودی خودی حل میشه، وقتی بی ترسی از مرگ زنده باشی، وقتی در هر لحظه تصمیمی که به نظرت درست هست (و اخلاقی ترینه) را گرفته باشی، و بر اساس اون تصمیم فارغ از تبعاتش، بدونِ ترس، جلو رفته باشی، دیگه اون موقع، مرگ اهمیتی نداره، اونموقع اصلا اصراری نخواهی داشت فلسفه یا معنای خاصی برای زندگی پیدا کنی و بهش نسبت بدی، تو زنده ای، و در این لحظه این مهمه. مرگ مسئله ی تو نیست، چون تو زنده ای و ترسی از مرگ نداری.

یجورایی باز به این کلیشه برگشتم که هیچ چیزی جز زنده بودن، نمیتونه فلسفه و دلیل زندگی باشه، و خب این زمانی محقق میشه که از مرگ نترسی.

مثلا میشه گفت تحقیر شدن هم یه نوع مرگه، زمانی که ترسی ازش نداشته باشی، ازش عبور میکنی و برات موضوعیتش رو از دست خواهد داد.

الهه :) ۰ نظر

...

دو روزه که خانم خونه ام، کاملا مسئولانه! نه که ننه ی گرام به هر دلیلی حضور نداشته باشن، نه ایشون هم هستن، ولی تصمیمم اینه که از این به بعد حتی الامکان تمام کارها را خودم انجام بدم، و لازم شد کمک هم بخوام.

به دست اوردنِ شجاعتی که برای گرفتنِ این تصمیم نیازه، از من 33 سال وقت گرفته (19 روز کمتر). :) جالبه، نه؟

البته اونقدرها هم تصمیم ساده ای نبوده، این تصمیم برابر است با شنیدن کلی قضاوت، تحقیر و دعوا خوردن، خصوصا برای منی که همیشه تلاش کرده ام دختر خوبی باشم و از چیزایی که گفتم، بخصوص از دعوا فرار کنم. ولی فهمیدم که با فرار کردن مسئله حل نمیشه، راهی نیست جز اینکه به قول برنه براون، چکمه ها رو بپوشم و از وسط این لجنزار عبور کنم.

و این شجاعت رو میشه گفت تا حدودی مدیونِ سریال گیم آف ترونزی هستم که جدیدا تموم کرده ام، اگرچه اونموقع با خودم فکر کردم من دیگه غلط بکنم سریال درام ببینم وقتی به این روز میندازتم (چرا که من شخصیت ها رو زندگی میکنم و سانسا و زندگیش نابودم کرده بود). در پشیمون شدنم، بحثم با دو تا دوست در مورد فلسفه ی فیلم و سریال دیدن، هم بی تاثیر نبود. در طی اون بحث ها، کمی تا اندکی قانع شده بودم که فایده ی آنچنانی در فیلم و سریال دیدن نیست، و آره اینکه به جای زندگی کردن، بشینی و نظاره گر زندگی شخصیت های دیگری باشی، اونم شخصیت هایی که واقعی هم نیستند، واقعا کار عبثیست. و آره من اگه قراره چیزی یاد بگیرم، خب تخصصی برم دنبالش و یادش بگیرم، منتظر نباشم فیلم و سریال، قطره چکونی چیز بهم یاد بدن. ولی بحث اینجاست که تو گاهی نمیدونی چی میخوای، ینی از چیزی که میخوای اطلاعی نداره، یا دنبال حل مسئله ای هستی و زاویه دید محدود خودت نتونسته کمکی بهت بکنه، و اونموقع ست که مشاهده ی زندگی از چشم یک شخصیت هر چند غیرواقعی میتونه کمکت کنه.

فهمیدم که غرور، اتفاقا منو کوچک نگه خواهد داشت. این شاید الان به نظرتون بدیهی بیاد، و شاید من هم از قبل میدونستمش، ولی زندگیش نکرده بودم، در قالب یه سری از شخصیت های این سریال تونستم زندگیش کنم، و شجاعت شنیدن تحقیرهای شاید غیرمنصفانه رو پیدا کنم.

الهه :) ۱ نظر

...

تصادفا یه ویدئویی دیدم تو یوتیوب، از شخصی به اسم John fish. یه چالش کتابخونی بود، 5 تا، یا 6 تا کتاب را که یکیش صوتی و بقیه متنی بود و مجموعا میشد 3000 صفحه و 24 ساعت صوتی، قرار بود توی 10 روز بخونه. و اولش حساب کرد که تقریبا هر روز باید 8 ساعتی کتاب بخونه، و ویدئوش کات هایی بود از قبل از شروع مطالعه و بعدش در هر روز. بامزه بود، و خیلی حس خوبی بهم داد. و البته در انتها هم موفق شد و خوندشون.

اصلا مهم این نبود که داره چه حرفایی میزنه، چه کتاب هایی میخونه، کل این حرکت، که شبیه ماجراجویی بود برام جالب بود، و خب چه ماجراجویی ای بهتر از کتاب خوندن.

ایشون دانشجوست، دانشجوی هاروارد.

یاد دوران دانشجویی خودم و قبل از اون، دوران مدرسه، سال های نوجوونی و کودکی افتادم، و چقدر حیف که من دیر کتابخون شدم. تمام سال هایی که میتونستم لش کنم و کتاب بخونم و کسی کاری به کارم نداشته باشه، رو معلوم نبود داشتم چه غلطی میکردم، البته معلوم بود، یعنی یادم هست که چه کارهایی کردم، ولی اگه اونموقع خودم مادر خودم بودم، عمرا میذاشتم روزهای بچه م اینطور بگذره.

 

این روزها بعضا این حس رو دارم که کل زندگی تیکه به تیکه ش ماجراجویی ست، و از این لحاظ دوستش دارم. مثلا هر ارتباط جدیدی رو که شروع میکنم برام مثل یک ماجراجوییست، و مشتاق و منتظرم که ببینم چجوری میگذره و به کجا میرسه، و چه اتفاق هایی میفته، چه حرف هایی رد و بدل میشه، چه مسیری طی میشه، چه اشتباهاتی میکنم، چه اشتباهاتی قبلا کرده ام و دلم نمیخواد در رابطه ی جدید تکرارش کنم، چه چیزهایی قراره در این ارتباط یاد بگیرم و چقدر میتونم از این به بعد آگاه تر باشم و آگاهانه تر عمل کنم. در طی اون مسیر گاهی آگاهم به این ماهیت ماجراجویی و به خودم میگم ببین الی این فقط یه ماجراجوییه، و اینجوری همه چیز برام جالب انگیزتره، اینجوری شاهد همه چیزم، به جای اینکه به طرز دراماتیکی توش درگیر باشم. گاهی هم آگاه نیستم، و درگیرم. حالا یا خوشحالم از این درگیری، یا غمگین، و بیشتر مواقع خشمگین :))

الهه :) ۱ نظر

دلخواه

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت / وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای / وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای / وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند / وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای / وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست / طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است / ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست / ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی / تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد / از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

#مولانا

 

+ این شعر رو دوست دارم، بخصوص اونجاهاییش رو که بولد کردم، برام به کلی چیزها گره میخوره و پر از معرفته.

++ چه بسا حُسن شروع مجددم شد :)

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان