...

تصادفا یه ویدئویی دیدم تو یوتیوب، از شخصی به اسم John fish. یه چالش کتابخونی بود، 5 تا، یا 6 تا کتاب را که یکیش صوتی و بقیه متنی بود و مجموعا میشد 3000 صفحه و 24 ساعت صوتی، قرار بود توی 10 روز بخونه. و اولش حساب کرد که تقریبا هر روز باید 8 ساعتی کتاب بخونه، و ویدئوش کات هایی بود از قبل از شروع مطالعه و بعدش در هر روز. بامزه بود، و خیلی حس خوبی بهم داد. و البته در انتها هم موفق شد و خوندشون.

اصلا مهم این نبود که داره چه حرفایی میزنه، چه کتاب هایی میخونه، کل این حرکت، که شبیه ماجراجویی بود برام جالب بود، و خب چه ماجراجویی ای بهتر از کتاب خوندن.

ایشون دانشجوست، دانشجوی هاروارد.

یاد دوران دانشجویی خودم و قبل از اون، دوران مدرسه، سال های نوجوونی و کودکی افتادم، و چقدر حیف که من دیر کتابخون شدم. تمام سال هایی که میتونستم لش کنم و کتاب بخونم و کسی کاری به کارم نداشته باشه، رو معلوم نبود داشتم چه غلطی میکردم، البته معلوم بود، یعنی یادم هست که چه کارهایی کردم، ولی اگه اونموقع خودم مادر خودم بودم، عمرا میذاشتم روزهای بچه م اینطور بگذره.

 

این روزها بعضا این حس رو دارم که کل زندگی تیکه به تیکه ش ماجراجویی ست، و از این لحاظ دوستش دارم. مثلا هر ارتباط جدیدی رو که شروع میکنم برام مثل یک ماجراجوییست، و مشتاق و منتظرم که ببینم چجوری میگذره و به کجا میرسه، و چه اتفاق هایی میفته، چه حرف هایی رد و بدل میشه، چه مسیری طی میشه، چه اشتباهاتی میکنم، چه اشتباهاتی قبلا کرده ام و دلم نمیخواد در رابطه ی جدید تکرارش کنم، چه چیزهایی قراره در این ارتباط یاد بگیرم و چقدر میتونم از این به بعد آگاه تر باشم و آگاهانه تر عمل کنم. در طی اون مسیر گاهی آگاهم به این ماهیت ماجراجویی و به خودم میگم ببین الی این فقط یه ماجراجوییه، و اینجوری همه چیز برام جالب انگیزتره، اینجوری شاهد همه چیزم، به جای اینکه به طرز دراماتیکی توش درگیر باشم. گاهی هم آگاه نیستم، و درگیرم. حالا یا خوشحالم از این درگیری، یا غمگین، و بیشتر مواقع خشمگین :))

الهه :)
آوانگارد

این جمله که نوشتی رو خیلی دوست داشتم و البته که بهش باور دارم : " این روزها بعضا این حس رو دارم که کل زندگی تیکه به تیکه ش ماجراجویی ست  "

واقعن همینه ، معاشرتها ، کشف و جستجوها ، سرک کشیدنها ، حیرت زدگی ها و ... در مسائل مختلف ؛ همه و همه بهمون همین جمله که نوشتی رو یادآوری میکنه .

اما در مورد آقای جان فیش ، چقدر من برعکسشم :)) من شده که یه جمله چنان متحیر و در پیامدش متوقفم کرده که هفته ها هی میخوندمش و دوباره برمیگشتم از اول پاراگراف میخوندم تا برسم بهش و دوباره و دوباره و دوباره . شاید بیش از هزار بار اون قسمت رو میخوندم . هنوزم البته همینجوری ام . با اینکه حفظ میشدمش اما باز دوست داشتم دقیقن با همون کلماتِ منقوشِ بر کتاب غافلگیر بشم . شاید شبیه مستر بین که برای تولد و کریسمس و ... برای خودش نامه مینوشت و اتفاقن همیشه هم غافلگیر میشد :))

خیلی وقتها وقتی دوستام ازم میپرسیدن مشغول خوندن چه کتابی هستی میگفتم مثلن " گفتگو با طبیعت صفحه ی 33 . و هر بار میپرسیدن همینو میگفتم . میگفتن چرا جلو نمیری ، میگفتم آخه چاله ای که برام کنده بود زیادی عمیقه ، توانِ بیرون اومدن ازش رو ندارم فعلن :d

در مورد موسیقی و چیزای دیگه هم همینطوره ، گاهی چنان درگیرِ چند نت میشم که مجبور میشم اون بخش رو از موزیک کات کنم و هفته ها ولو ماه ها همون چند ثانیه رو مدام بشنوم :)

 

جالبه که چقدر آدمها نگاهشون به موضوعاتِ واحد متفاوته . و البته که قشنگیِ زندگی هم به همینشه

عه، من تازه متوجه شدم که این نظرت رو اختصاصا برای این پست نوشته ای و میتونم تاییدش کنم.
متشکرم از نظرت همچنون که قبلا گفته ام و خب البته نیازی به شرح دوباره ی نظر خودم هم نیست، هوم؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان