99-5-31

+کم کسی با من راحته، حتی اگه همه ی حرفاشو باهام بزنه، حتی اگه کلی سوال ازش بپرسم و اجازه ندم مدتی که پیش هم هستیم سکوت ناشیانه ای بینمون برقرار باشه، نمیدونم برای این چیکار کنم، هوممم؟ شایدم فقط خودم غیر راحتم، هوم؟ نوچ، میفهمم کاملا که آدما باهام احتیاط می کنن، انگار که من آماده شکستنم و با کمترین حرف نامربوطی میشکنم.

شاید اگه خودم اینجوری به آدم ها نگاه نکنم و فارغ از اینکه ناراحت میشن یا نه، حرفامو بهشون بزنم، باعث بشه اونا هم با هم راحت باشند.

آدما نمی فهمن من دوستشون دارم یا نه، چون من خودم را در قبال هر کسی موظف می بینم، این میشه که منم حقیقتشون را نمی شناسم (در بهترین حالت تلاش متقابلشون برای خوب بودن را فقط می فهمم) و در انتها دوستی های من خیلی magical نیستن، دلبستگی ای در کار نیست، دلتنگی ای همینطور.

 

++از شکایت بدم میاد، از اینکه از شخصم شکایت بشه، به جای اینکه بالغانه بهم گفته بشه کجای ارتباط باید بهتر شه، میدونی؟ شکایت اساسا بیهوده ست. شکایت هیچی را عوض نمی کنه، فقط باعث میشه جبهه گیری شدید تر بشه، شکایت کار یه بچه ست، و فقط بچه ها، اونم تازه خیلی کوشولوهاشون، اونقدر دوست داشتنی هستند که شکایت هاشون باعث شه ماچشون کنی، و تلاش کنی برطرف کنی اون چیزی که اذیتش می کنه را.

 

+++ یه نکته ای یه بار تو یه ویدئویی دیدم که تو ذهنم حک شد و بارها بهم یادآوری شده، میگفت زندگی ماهیتا شبیه یک چرخ گوشت هست، و تو هر چی که بریزی توش همون را در انتها تحویل می گیری.

مثلا تو میخوای اعتماد به نفست تقویت شه تا بتونی توی جمع حرف بزنی، کتاب خوندن و سمینار شرکت کردن به خودی خود به تو اعتماد به نفس نخواهد داد، اعتماد به نفس را زمانی دریافت می کنی که اعتماد به نفس بریزی تو ماشینت.

یا مثلا دوست داشتنی بودن، آدما (و از جمله خودم) هزاران کار می کنیم که جذاب و دوست داشتنی باشیم، کتاب میخونیم، دامنه ی مهارت هامون را گسترده می کنیم، تلاش میکنیم شوخ باشیم، اطلاعاتمون را بالا می بریم، مدارک فلان می گیریم و هزار هزار کار دیگه، تا دوست داشته بشیم، ولی راستش هیچ کدوم از اینا تو را دوست داشتنی نمی کنه، تو فقط به سادگی باید احساس دوست داشتنی بودن کنی، تا در انتها هم این احساس را به شکل دیگری از ماشینت دریافت کنی.

مثلا من با وجود تمام تلاش هام برای مفید بودنِ در حق آدم ها و دادنِ چیزی بهشون که احتیاجش دارن، هنوز هم حضورم را هیچ جایی موجه و خوشآمد گفته شده نمی بینم، و میدونم که مفید بودنِ بیشتر از این، و حتی وابسته کردنِ آدم ها به خودم هم این حس را بهم نخواهد داد، صرفا باید به سادگی این حس را داشته باشم، این حس که حضورِ خالیم هم خوشحال کننده ست حتی اگه هیچ کاری نکنم، و خب در انتها خواهم دید که همینطوره، آدما کسی را دوست دارن که خودش را دوست داشتنی حس می کنه.

الهه :) ۰ نظر

مثلِ اینکه من اجتماعی بشو نیستم!

اتفاقی که افتاد (یا بهتره بگم اون چیزی که من دریافتم و خاطرم موند) این بود، که نیمه ی روز بود و داشتیم با هم چت می کردیم، و این راستش آنچنان خوشایند من نبود، چون وقتی شروع کرد حرف زدن دیگه ول کن نیست، و انگار که نه خودش کار و زندگی دیگری داره و نه من، ولی چیزی نگفتم، و همچنان بهش اجازه دادم خودش را بیان کنه و البته در انتها که دیدم واقعا تموم شدنی نیست و اصلا چیزی هم نیست که منم توش دخالتی داشته باشم، بیشتر مونولوگ هست، گفتم تو بنویس و من بعدش میام میخونم، و این "بعدش" شد شبِ اون روز (از این جهت اینو میگم چون این فاصله برای من تا قبل از آشنایی و چت های طولااانی فرسایشی با این بشر، واقعا زیاااد بود، ولی این بار حتی شب هم دلم نمیخواست برگردم، حقیقتا بعد از آشنایی با این بشر از رفتن به پیامرسان ها، بخصوص واتساپ که با اون دو تا تیک مسخره ش لو میده که آدم آنلاینه، فراریم.)، و بالاخره انتهای حرف هاش را هم خوندم و جواب دادم، و به سرعت سین کرد و فرمود: "چه بی ذوق" و همین کلام کافی بود تا مخِ من سوت بکشه و از گوشام دود بزنه بیرون. آخه این بشر چرا سیر بشو نیست، دیگه چی از جون من میخواد، همین که ساعت ها به حرف هاش گوش میدم کافی نیست، باید هیجان اضافه هم از جایی قرض بگیرم و نشون بدم مبادا حسِ بدی داشته باشه، مبادا فکر کنه حرفاش به اندازه ی کافی برای من جذاب نیست، خب نیست، چون میدونم آی کیوش، سطح مطالعه ش و اطلاعاتش از من خیلی پایین تره، و خب خیلی چیزایی که از نظرش جذابن، و باعث میشن فکر کنه خیلی خاصه، برای من خیلی تکراری اند، و اساسا حالم به هم میخوره وقتی یکی ابتدایی ترین چیزها را فهمیده و به زبون میاره و فکر میکنه با همین ها یعنی که خیلی جلوئه و خیلی خاص! آه، شات آپ. بعدشم چه معنی داره آدم اینقدر از خودش تعریف کنه، که چی؟ نمیفهمم. میدونی، اینکه حس خوبی به خودت داشته باشی خیلی خوبه، ولی اینکه اصرار کنی توی هر جمع و بحثی نقل و نبات اون بحث تو باشی، واقعا به طرز احمقانه ای خودپسندانه و خودخواهانه ست.

و بهش گفتم که هر چیزی که از نظر تو جذابه قرار نیست از نظر من هم جذاب باشه و احتمالا یه چیزای دیگه ای هم گفتم که خب از نظر خودم خیلی مهم نبوده و جزئیاتش دقیقا در خاطرم نمونده، ولی بعد فهمیدم اون چیزی که او در کمال خودپسندی دریافت این بوده که نه اون حرفاش ردخور نداره که جذاب بوده باشند، فقط من از چیزای دیگه ناراحت بوده ام و نه بهش گفته ام که ازش کمک بخوام، و نه اونقدر روراست بوده ام که ازش بخوام چون حالم خوب نیست خیلی حرف نزنه.

و کلا فکر کرد من آدم چند رویی هستم، روراست نیستم، ناراحتی ها را ذره ذره جمع میکنم بی اینکه چیزی بگم و بعد یه دفعه موقع عصبانیت می ترکم. فکر کرد من انتظار دارم خودش بفهمه چمه.

نمیدونم این تا چه حد در موردم صادقه، آره من خیلی وقتا حس واقعیمو نمیگم، چون نمیخوام احساسات کسی آسیب ببینه، نمیخوام نامهربون باشم، ولی این انتخاب خودمه، سرِ کسی به خاطرش منت نذاشته ام، و واقعا اینکه به کسی فضا بدم حرفاشو بزنه به خودی خود ناراحتم نمیکنه، یا اصلا مشکلی ندارم با اینکه وقتی از جای دیگه دلم پره، با کسی در مورد چیز دیگه ای حرف بزنم، تنها مشکل من زیاده خواهی آدم هاست، اینکه تمام تلاش های من براشون کافی نباشه، و ازم هیجان و انرژی بیشتری بخوان، و خودم را همونطور که هستم نپذیرن. هیجان و اشتیاق و انرژی بیشتر، این چیزیه که همیشه مامانم ازم خواسته، به خاطر نداشتنشون، یا به خاطر درونگرا بودنم بهم کلی حس بد داده و باعث اضطراب اجتماعیم شده، اینکه کسی دوباره ازم اینا را بخواد و به خاطر نداشتنشون بهم حس ناکافی بودن بوده، این تنها چیزیه که موجب ناراحتی و عصبانیت من میشه.

آره، البته برای خودم هم بهتره که اینقدر احساساتم را سرکوب نکنم و هر جا لازم بود بگم فلانی در دهنتو گل بگیر، من نمیخوام گوش بدم، من اهمیتی نمیدم به چیزی که داری میگی، ولی اینکه نگم به هیچ وجه بدی ای در حق بقیه نبوده و نیست، من هیچ جا به خاطر سرکوب کردن چیزی که واقعا خواسته م بوده، از کسی متوقع نبوده ام و به خاطرش سرِ کسی منتی نذاشته ام و قرار نیست به خاطرش بهم شکایت کنن، و بگن چرا نمیگی من دهنمو ببندم، خب احمق جان، نمیخوام ناراحتت کنم، نمیخوام بهت بگم حرفات تماما مفت و مزخرفن.

ولی اوشون از شکایتش کوتاه نیومد، اصلا نخواست گوش بده که من دارم چی میگم، و خب البته که به هیچ وجه من الوجوه نخواست سهم مسئولیت خودش در بحثی که داشتیم را بر عهده بگیره، و حتی صراحتا بهم چیزی گفت با این مضمون که هیچ کدوم از دوستاش اینجوری (اینقدر بد مثلا) نیستن، و اینم گفت که من یکی از اونایی بودم که باهاش زیاد حرف میزده و خب این اشتباه بوده و نباید با من زیاد حرف میزده و بالاخره اون بحث تموم شد و بعد از اون هم با هم حرف زدیم، ولی معلومه که سردیم هر دو.

تا به حال (قبل از این بحثمون هم) از باحال بودنِ دوستانش برام گفته، از این گفته که فلانی مثلا سطح انرژیش دقیقا مثل خودمه و این خیلی خوبه، و نمیدونم اون یکی خیلی رفیقه و مثلش تو دنیا نیست، و بعضا فکر میکنم اینا را داره به من میگه تا منم یاد بگیرم و مثل اون ها باشم، هیجانزده و باحال. و انگار پیش خودش فکر میکنه من باید هر جوری شده این بشر را حفظ کنم، حتی خودم را عوض کنم، و من نمی فهمم چرا، چون من راستش غیر از این الزام که فکر می کنم باید تلاش کنم اجتماعی تر باشم و روابط بیشتری داشته باشم و این برام بهتره حتی اگه بهتر بودنش را حس نکنم، و این ترس که مبادا منزوی منزوی بمونم برای همیشه، بهش کلا نیازی ندارم، و خیلی وقتا حتی رابطه م باهاش از سرِ دلسوزی بوده.

حالا صبح بهم پیام داده، و من هنوز مثلا سین نکرده ام، وقتی بهش فکر میکنم انگار یه چاقو فرو می کنن تو قلبم و مضطرب میشم، دلم نمیخواد دیگه باهاش حرف بزنم، و با وجود اینکه به طرز مسخره ای دلم میسوزه براش و میدونم که بهم احتیاج داره، به اینکه ارتباطش باهام مثل قبلنا بشه، نمیخوام پیش دست باشم برای برگردوندن گرما به ارتباطمون، و حتی بهتره بگم، برای برگردوندن ارتباطمون، من همون شب تلاشمو کردم، همون شب مسئولیتمو پذیرفتم، سهم قصورم را پذیرفتم، اوست که معلوم نیست چه فکری با خودش می کنه، و چی باعث شده اینقددددررر خودپسند باشه که فکر کنه صرفِ حضورِ وراجِ وقت گیرش، چیزیست که همه میخوان و باید برای به دست اوردنش تلاش کنن.

 

+تمام این روده درازی ها را کردم به امید اینکه یه چیزی در وجودم حل شه، و قلبم از این قفل بودن دربیاد، ولی این اتفاق نیفتاد فعلا. شاید فقط زمانی میفته که بهش پیام بدم و بگم که چقدر از رفتارش منزجر بوده ام و چه فکری با خودش کرده که اینقدر خود گُه پنداره.

الهه :) ۱ نظر

من و کوشولوی کثافتم

دیشب به توصیه ی مامانم، در راه آب را تو حموم برداشتم، و مرگ موش گذاشتم رو یه برگه همونجا تا اون کوچولوی کثیف ترسناک بیاد بخوردش و دار فانی را وداع بگه و من دیگه نترسم و خیالم راحت بشه که دیگه نیست (اگرچه خیالم راحت نخواهد بود چون همون یه دونه موش که اون زیر نیست، مطمئنا تعدادشون زیاد تر از این حرفاست)، و تا صبح یا خواب دیدم که در حموم را باز کردم و موش از تو حموم در رفته اومده یه جایی تو خونه قایم شده، و یا خواب دیدم که میرم و با یه موشِ نیمه مرده مواجه میشم که باید بقیه ی جونش را خودم بگیرم و هیچ ایده ای ندارم که چطور.

ولی امروز صبح که باز در رو با ترس و لرز باز کردم، اثری از موش زنده یا نیمه مرده یا مرده ندیدم، و نمی تونم بگم کاملا خیالم راحت شد، ولی خب بهتر از سناریوهای توی خوابم بود.

 

+احوال روحیم خوبه و مثل اینکه خدا بازم یه دم انگیزه تو وجودم فوت کرده، و موتوشکرم ازش. اگرچه یه ندای خبیثی بهم میگه این بار خوب بودن احوال جسمم دیری نمی پایه و یا سرماخوردگی یا کرونا در انتظارمه! نوچ، نمی پذیرمش.

الهه :) ۰ نظر

99-5-26

+امروز با صابخونه رفتم طبقه ی بالاشون تو انباری تا کولری که برای واحد من هست را خودم بیارمش پایین، چون به قول خودشون، خودشون پیر شدند و بی عرضه و هیچ غلطی ازشون برنمیاد. بعد یه تیکه پیرزن صابخونه میگه دیدی هیچ کی هم نیومد برامون این کارا را انجام بده و من فکر میکنم منظورش به بچه هاشه و میگم خب به من میگفتین اگه کمکی نیاز داشتین و بعد متوجه میشم منظور اوشون یه کارگری کلفتی چیزی بوده و اگرچه منظورم را بعدش براش تشریح میکنم ولیکن بازم هنوز حالم از خودم به هم میخوره که چرا همچون حرفی می زنم و خودم را میارم پایین، چرا اصلا وقتی دلم ازشون صاف نیست و آنچنان هم خوشم نمیاد ازشون اینقدر تلاش می کنم خوب جلوه کنم. شبیه آدم های چاپلوس مزخرف، اونایی که به قول فروغ همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند. واقعا برام عجیبه دیدن همچین رفتارهایی از خودم، همچین اتفاق هایی که میفته تازه می فهمم اصلا خودم را نمی شناسم و واقعا امکانش نیست که آدم در خلوت خودش، دور از بقیه بتونه خودش را بشناسه و در صدد اصلاح خودش باشه، میتونی در خلوت یک روشنفکرِ قدرتمندِ تمام عیار باشی و بعدش پای عمل که میرسه یه متملق بدبخت.

 

++هر بار درِ حموم و دستشویی را با ترس و لرز و آروم آروم باز می کنم و تو همون تاریکی نگاه می کنم ببینم پی پی موش نباشه، اگرچه یه چیز گنده ی سنگین گذاشتم در راه آب، ولیکن هنوز می ترسم. آره، هفته ی پیش بعد از اینکه بعد از دو هفته که خونه ی پدری مونده بودم (چون مامانم حالش خوب نبود)، وقتی اومدم متوجه اون پی پی ها شدم و هر چی بیشتر گذشت بیشتر متوجه عمق فاجعه شدم و از الان به بعد حتی اگه هیچ وقت دیگه سر و کله ی هیچ موشی اینجا ها پیدا نشه بازم اون ترس همراه من میمونه. باورم نمیشه با همچین مسئله ی کثیفی درگیر باشم و ازش حرف بزنم.

تازه از دستاوردهایی که از هفته ی پیش داشتم کشتن دو تا مارمولک هم بوده، و اینجور که پیش میره بالاخره تو همین سوئیت با اژدها هم درگیر خواهم شد. اولین مارمولک را، با دمپایی کشتم، ضربه ی اولم فقط باعث شد فرار کنه، ولی برای ضربه ی دوم اونقدر عصبانی بودم و اونقدر نمی دونستم چی داره به سرم میاد و اینا یعنی چی، که دستم قدرت شگفت آوری پیدا کرد و با یک حرکت ناک اوتش کردم، بعدش هم هیچ عذاب وجدانی نبود و بیشتر دلم میخواست بشینم به حال خودم زار بزنم که چه طفلی هستم و چه عذاب هایی را که متحمل نمیشم، ولی دومی را دیروز با اسپری حشره (و مارمولک) کشی که خریده بودم کشتم، البته فکر میکنم این اتفاق افتاده باشه چون بعد از اینکه من مثل یه جلادِ وحشی با تمام سرعت دنبالش افتاده بودم و همینجور سم را روش اسپری میکردم و یه دوش کامل اسپری گرفت، رفت و پشت یه سری موزاییک (زیر پایه ی روشویی) تو همون حموم قایم شد و فکر کنم همونجا در غربت خودش در حالی که در سم غرق شده بود آروم آروم چشماشو بست و جان به جان آفرین تسلیم کرد، و این بار بعد از مرور اون ماجرا، و به خاطر اوردن ظاهر باهوش و خواستنی و اون چشماش، از خودم خجالت کشیدم که با این هیکلم پیروزمندانه یه موجود کوچولوی بانمک باهوش را با اونقدر با سم شستشو داده ام تا بمیره. 

نمیخوام دیگه بیشتر از این خون بریزم! ای کاش تموم این کوشولو ها بدونن که اینجا حریم منه و نمیتونم باهاشون زندگی مسالمت آمیزی داشته باشم، پس مزاحمم نشن و منو با این احساس گناه تنها نذارن.

 

+++رابطه م با نرگس شکرآبه و از پریشب بعد از دعوامون (به اصطلاح) با هم حرف نزده ایم، با وجود اینکه در طی کل این مدت همش یه صدایی تو وجودم بهم میگه نمیتونی اجازه بدی یه دعوای ساده همه چیو خراب و اون رابطه ی رنگی رنگی را یدفعه ای خاکستری کنه جوری که بود و نبودش تفاوتی نداشته باشه، روابطت نباید اینقدر صفر و یکی باشند، که یا با تمام وجود بهشون اهمیت میدی و بعد یدفعه خاموش خاموش میشه.

دلیل اولیه ی ناراحتی اینجور که من فهمیدم این بوده که چرا موقعی که به موضوعی علاقمند نبودم اجازه دادم که نرگس کلی حرف در موردش بزنه، در حالی که واقعا به خاطر این باید ازم تقدیر بشه نه اینکه ازم ناراحت بشن. آره من از خودگذشتگی کردم که در حالی که علاقمند نبودم به موضوعی بازم پذیرای حرفای طرف بوده ام، این کجاش بده؟ نمیدونم واقعا. ولی وقتی فکر میکنم به اینکه من نمیتونم در حالی که دارم در حق خودم بد میکنم که احساساتمو بروز نمیدم، با بقیه خوب باشم. آرههه، من خوب انجام وظیفه می کنم، ولی کسی از من انجام وظیفه نمیخواد، از من میخوان که دوستشون داشته باشم و راستش خیلی وقتا برای من جز بار اضافه چیزی نیستند.

ولی اینکه الان دست و دلم نمیره به اینکه بخوام بهش پیامی بدم و من آغازگر باشم، به این خاطره که از نظرم نابالغانه خواهد بود رفتارش، همچنون که رفتارش را دیده ام، اون واقعا شاکی و طلبکاره و به هیچ وجه نمیخواد خودشو بذاره جای من، و حتی اگرم من قبول کنم که من اشتباه کرده ام نمیخواد بگه که چی درست میکنه، فقط داره میگه من اشتباه کرده ام.

اشتباه کردم که کردم، دلم میخواد اصلا، و بیزارم از اینکه مورد شکایت باشم یا پذیرفته نشم همونجوری که هستم.

بعدشم من اونی نبودم که بعد از اینکه حرفاشو زده یه موقع دیگه بهش بگم که ریده بودی با حرفات، دلیل اینکه این مسئله رو شد به این خاطر بود که در جواب واکنشم به حرفاش گفت چه بی ذوق! و من از این بیزارم واقعا که کسی ازم بخواد هیجانزده تر از اونی بشم که هستم، هر چیزی منو هیجانزده نمی کنه و من نمیخوام چیزی را فِیک کنم، اقلا دیگه نمیخوام، میخوام کمِش کنم، میخوام همونی باشم واقعا که هستم، نه یه عروسک، که بهش بگن بخنده، اون بخنده و بهش بگن گریه کن و در نتیجه گریه کنه.

نرگس نمیخواد سهمی از تقصیر را بپذیره و اینجوری نمیشه با کسی کنار اومد و مشکلی را حل کرد، من اصلا چاره را نمی دونم، چون همون موقع هم تلاش کردم که بگم اوکی میفهممت و سعی میکنم از این به بعد رو تر باشم برات، ولی اون بازم شکایت کرد، حالم بهم میخوره از اینکه کسی فکر کنه من ناز می کشم، ناز بکشم برای چی؟ که بازم برم انجام وظیفه کنم، نه من اونیم که باید نازم کشیده بشه، چون منم که مسئولانه، فارغ از حقیقت احساساتم، عشق می ورزم.

 

++++ دلم میخواست بی هوا بودم، هیچ حواسم به خودم نبود که دارم با رفتارهام یا حرفام چی را به نمایش میذارم، صرفا همونی بودم که بودم. و میدونی فکر میکنم بعضیا همینجوری هستن، خصوصا آدمایی که خیلی باهوش نیستن، کاملا خودشونن و اصلا نیازی به فکر کردن به معنی ای که ممکنه رفتارها یا حرکاتشون داشته باشه نمی بینن.

الهه :) ۰ نظر

99-5-17-2

محدود کردن استفاده م از گوشی حقیقتا قدم رو به جلوی خوبی بود، یه جورایی پیش نیاز هر قدم مثبت دیگه ای بود، این روزا حواسم به اپلیکیشن quality time که بهم نشون میده مصرف روزانه و هفتگیم از گوشی چقدر بوده هست، و وقتی می بینم حتی این هفته ای هم که استفاده م را محدود کردم بازم 22 ساعت یعنی یک شبانه روز کامل، یعنی یک هفتم هفته م و در نتیجه یک هفتم یک سال، را برای گوشی گذاشته ام که نمی تونم اونقدرا هم مفید ارزیابی ش کنم، بدم میاد از گوشی و از اینکه ببینم بیشتر از این داره وقتمو تلف می کنه، و دلم میخواد همون محدودیت را هم محدود تر کنم و به روزی نیم ساعت تقلیلش بدم، خصوصا که دیگه از ارتباطات مجازی نوشتنی هم خوشم نمیاد و فکر نمیکنم دیگه بیشتر از این قابلیت رشد دادنم را داشته باشن. دلم میخواد کم کم برگردم به قبل از تکنولوژی.

البته امروز به خاطر اینکه از یه سری چیزا عصبانی بودم سرجمع دو ساعت توی اینستا و پینترست گشته ام که موجبات نارضایتیمه، وقتی همچین لذتی هم نبرده ام.

 

+خیلی کارها هست که میدونم باید بالاخره انجامشون بدم، ولی جالبه که معمولا در طی روز در خاطرم نیستند و آنچنان ضرورتشون را احساس نمی کنم، و فکر میکنم اینا همه به خاطر ذهنیت اهمال کارمه، که حتما باید تحت فشار باشه و چیزی جز به انجام رسوندن یه برنامه نداشته باشه تا بهشون وقع بده و در خاطر نگهشون داره.

 

++ از اینکه کسی (بخصوص یک دوست) همینی که هستم را نپذیره و ازم انتظار داشته باشه جوری باشم که نیستم، بسیااار بدم میاد و اصلا این نشون دهنده ی اینه که اون دوستی از پایبست ویرانه، طرف انتظار رفاقت با شخصیت دیگه ای را داشته و الان در تلاشه از من اون شخصیت را بسازه.

از اینکه کسی از علایق و سلایقم ایراد بگیره یا مسخره شون کنه، حالم بهم میخوره و به نظرم این آدم شایسته ی هر جور برخورد تندیست در مقابل. وقتی نمیفهمه که قرار نیست همه ی آدما شبیه هم باشن و از یه سری چیز خاص خوششون بیاد. وقتی نمیفهمه این از ادب و نزاکت منه که در مقابل به علایق و سلایقش ایرادی نمی گیرم و سعی می کنم نکات مثبتش را پیدا کنم، و به هیچ وجه به این معنی نیست که سلیقه ی او درست است و مال بقیه غلط.

الهه :) ۰ نظر

99-5-17

اشتیاق همیشه برنده و فرمانده (فرمان ده) ست، و میدونی نمیشه و بیفایده ست که گله کنی چرا کسایی معمولا در منصب ریاست و مدیریت قرار می گیرن که لیاقت و شعورشو ندارن، لیاقت و شعور راستش انگار اهمیتی نداره، تنها نیروی پیش برنده و تعیین کننده اشتیاقه، اون ها صرفا مشتاق تر و با انگیزه تر بوده اند برای چیزی که به دستش اورده اند.

گاهی فکر میکنم چیز زیادی وجود نداره که اشتیاق و انگیزه ی منو بربیانگیزه تا توی اون ها من رهبر و سردسته باشم، چرا البته چیزایی هستن و من قراره بی انصاف نباشم و همینجور در حال تعریف کردنِ از خودم باشم به انتقام تمام روزهایی که شاهد خودپسندی آدم ها بودم و باز هم تواضع پیشه کردم، دلیل اینکه چیزایی که من بهشون علاقمند و براشون مشتاقم آنچنان بولد نبوده اند تا به حال، میتونه به دو علت باشه، 1) اینکه اینقدر باهام، با چیزی که هستم مخالفت شده، که من کلا خودم را از یاد برده ام و احتمالا الان به سختی باز باید خودم را استخراج کنم و 2) اینکه به اندازه ی کافی اعتماد به نفس نداشته ام تا خودم را بروز بدم و از علایق و دلخواه هام به شدت حرف بزنم و به سلایقم پایبند بمونم و به سمتشون برم و آدم هایی را هم با خودم بکشم و ببرم و رهبریشون کنم.

هر روز بیشتر از پیش دلم میخواد انتقام تمام سال های عقب نشینی و بروز ندادن خودم را از تمام کسایی که از این ویژگی من سوء استفاده کرده اند بگیرم، و انرژی ای که براشون مصرف کرده ام را از حلقومشون بکشم بیرون، یک عمر من در اختیار بقیه بوده ام، حالا همون بقیه، بخوان یا نخوان بااااید در اختیار من باشند.

 

+حوصله م از این وبلاگ سر رفته، حاویِ خودِ جدیدم نیست، اگرچه شاید هنوز من عوض نشده ام، ولی انگار در چشمم نشونه ی ضعف و احتیاطه، و دلم میخواد مچاله ش کنم.

++باید به خودم یادآوری کنم مدااام، که تنها کسی که لازمه با نشون دادن اشتیاق و قدرتم ازش انتقام بگیرم، خودم هستم، کسی هیچ زمان از من نخواسته بوده و مجبورم نکرده که ضعیف باشم، قرار نیست شخصی بیرون از خودم، موضوع زندگیم بشه، نوچ، تمام موضوع زندگیم قرار است که خودم باشم.

+++ دلم میخواست یه آدم حاضر جواب بودم و بی هیچ گونه ناراحتی و استرس و فشار و تلاش زمانبر برای فراهم اوردن کلمات و ساختن جملات، حرفی که لازمه در هر موقعیت بزنم را بزنم، و آدما را بنشونم سر جاشون. خیلی از آدما گستاخ بوده اند و به خاطر ناتوانی من قِسِر در رفته اند. :)) بازم لازمه که پاراگراف بالایی را به خودم یادآوری کنم.

تو وقتی واقعا احساس قدرت بکنی، وقتی خودت به سلایقت احترام بذاری و طبقشون پیش بری، هیچ احدی نمیتونه بی احترامی بکنه و اگه واقعا این کارو بکنه به راحتی از مسیرت حذف خواهد شد.

باید خاطرم باشه، احساس قدرت یه احساس درونیه و مطمئنا از بیرون هم قابل تشخیص هست ولی مهمه که از درون سرچشمه بگیره نه از بیرون. بماند که الان دارم فکر میکنم درون و بیرون خیلی قابل تمیز از هم نیستند و در هم تنیده اند و خب وانمود کردن یه قسمتی از شدنه. نمیدونم، فقط میدونم که فعلا حاضر جواب بودن نقطه قوتم نیست و باید این حقیقت تلخ را بپذیرم. :|

الهه :) ۰ نظر

دلخوشی این روزام

کالیمبایی که خریدم قراره تا هفته ی دیگه به دستم برسه و براش هیجانزده ام، با وجود اینکه شاید یک ماه هم از زمانی که اسمشو شنیدم نمی گذره، من اصلا خبر نداشتم که سازی به اسم کالیمبا وجود داره و قاعدتا اینکه چه شکلیه کاملا برام ناشناخته بود، هنوزم که هنوزه اطلاعات زیادی ازش ندارم، فقط چند تا عکس و ویدئو از شکل و نحوه ی کار کردن و صداش دیده و شنیده ام، و همه ی اینا در حالیست که من عمریست پس از سبک سنگین کردنِ تمام جوانب و واکاوی خودم و علایقم به این نتیجه که پیانو ساز مورد علاقه ی من هست رسیده ام و عمریست تو فکرش هستم که کلاسش را هم برم، و البته بخرمش. و هنوز نه خریدمش و نه کلاسی براش رفتم با این حال کالیمبا خریده ام و تدارک کلاس رفتنش را هم دیده ام و باید لو بدم که دلیل اصلیش اینه که از ظاهر جمع و جور سبک مربعی شکلش خوشم میاد، بیشتر برام یه وسیله ی تزئینی فکر کنم حساب بشه تا ساز. ولی خب بدم نمیاد یادش بگیرم، چه ایرادی داره وقتی میشه ساده تر از هر ساز دیگه ای خودت را اکسپرس کنی.

 

 

+ناراحتم میکنه این واقعیت که زندگیم در خیلی از ابعادش عقب افتاده ست، و بازم حرکتی در جهت پیش رفتن نمی زنم و فقط فکر می کنم.

ولی میدونی از خودم ناراحت نیستم، از کودکِ درونِ عزیز دلم به هیچ وجه ناراحت نیستم و به هیچ وجه دوست ندارم خودمو سرزنش کنم و از خودم طلبکار باشم.

حقیقتا کودکِ درونِ عشقم را بی قید و شرط دوست دارم، حتی اگه اصلا موفق نباشه.

الهه :) ۰ نظر

99-5-15

فکرِ همخونه بودن با کسی که حس میکنی انگار کلا کمین کرده، تا ازت اشکال بگیره، مسخره کنه یا طلبکار باشه، کاملا شبیه مامانم، با این تفاوت که این بار نمی تونم منزجر کننده بودن و اشتباه بودن رفتارش را با اون صراحتی که به مامانم میگم بهش بفهمونم چرا که ممکنه قهر و ناراحت شدنی باشه، همه ی امروز پسِ ذهنم بوده و ناراحتم کرده... 

بعضا فکر میکنم چرا نمیتونم مثل امثال همین آدما باشم و اینقدر مراعات دل طرفِ مقابلم را نکنم و بی عذاب وجدان و کاملا طلبکارانه اون چیزی که تو ذهنم هست را به زبون بیارم، مثلا اقلا موقعی که داره از خریدم یا رفتارم ایراد میگیره با صراحت بهش بگم که بهش ربطی نداره، من اینجوری راحت ترم یا مهم اینه که خودم خریدم را دوست دارم، یا خیلی وقتا در مقابل درخواستی که ازم میشه به جای اینکه بگردم دنبال دلیل محکمه پسند برای رد درخواستش، صرفا بگم که دلم نمیخواد کاری که ازم میخوایی را انجام بدم. 

مشکلی با نه گفتن ندارم، فقط خیلی وقتا این حق را برای خودم قائل نیستم و حس میکنم نه گفتن حتما باید دلیل درست و حسابی ای داشته باشه.

کلا لازمه تمرین کنم و یه مقدار زیاااادی خودخواه باشم، یه مقدار زیاااادی حق به جانب باشم و خودم اقلا، حق را به خودم بدم، و برام مهم نباشه که کسی ناراحت میشه یا نه. لازمه تمرین کنم که کمتر قصور را بر عهده بگیرم و در برابر هر کسی که میخواد بگه مقصرم از خودم دفاع کنم.

لازمه تلاشمو برای جلب توجه و در اختیار داشتن توجهی که همه دارن برای کسبش جون میدن، بکنم، به جای اینکه همیشه میدون را برای بقیه خالی کنم. لازمه خیلی وقتا خوب بودنم و توانایی هامو به رخ بکشم.

مهم نیست کی چه فکری پیش خودش می کنه.

لازمه نخوام تلاش کنم که عاقل و بزرگوار باشم، لازمه یه مدت بچه باشم و این حق را به خودم بدم.

الهه :) ۰ نظر

99-5-13

حس میکنم امروز نیروی گرانش روم چندین برابر بوده و دارم توی زمین مکیده میشم، همینجور پخش زمینم و فقط دارم کتاب میخونم، برباد رفته رو. تموم بشو هم نیست به این زودیا. به محدودیتی که برای خودم گذاشته بودم که از 8 شب به بعد حق رفتن به پیامرسان ها و شبکه های اجتماعی را داشته باشم، پایبندم ولی میشه به جرئت گفت که غیر از کتاب خوندن غلط خاصی نمی کنم، فکرشو بکن، این روزها توی این سن! این روزها باید روزهایی باشند که فعالانه میگذرند، نه مثل بازنشسته ها یا شاید بچه ها. آره کتاب خوندن های این مدلی مال بچگی هاست، نه الان. و من خب عقبم از زندگی، شایدم برهه های مختلف زندگیم به هم ریخته ست.

 

از اینکه پدرِ گرام موجود قدرتمندی نبوده تو زندگیش و یه سری آدم وقیح همیشه تونسته اند بهش زور بگن، بدم میاد.

 

اینکه یه احمق که هیچی حسابش نمیکنم، به خاطر تواضع من فکر کرده میتونه به زندگی و کارهای من جهت بده، در عین خنده دار بودن مشمئزم میکنه. طرف فقط به این خاطر که مهاجرت کرده احساس میکنه در این موضع قرار گرفته که فرهنگ را یادِ همچون منی بده. مدعی بودن در عین نفهمی، واقعا بلای بدی ست. واقعا دلم میخواد این حقیقت را که هیچی، مطلقا هیچی حسابش نمی کنم را یک بار اقلا بهش یادآوری کنم و بنشونمش سر جاش.

تواضع واقعا در برابر هر کسی جایز نیست، اینو باید یادم باشه و حتی الامکان تواضع را بیخیال شم.

 

از بربادرفته چیزهای خیلی خیلی خوبی یاد می گیرم، چیزایی که احتمالا هیچ کس بهشون توجه نمیکنه و اصلا به اون منظور داستان نمی خونه. و حقیقتا قربون خودم برم که اینقدر می فهمم و باهوش و جیگرم :)) با وجود تنبلی خودم رو بی نهایت دوست دارم و هیچیِ خودم و زندگیم را با هیچ احدی عوض نمی کنم.

اینا شاید در ظاهر خنده دار باشن ولی حقیقت محضن، و من تا به حالش هم اشتباه کرده ام که به اندازه ی کافی قربون صدقه ی خودم نرفته ام و از خودم تعریف نکرده ام، باید جبرانش کنم.

دیگه از این به بعد هیچ چیزی باعث نمیشه به خودم شک کنم، خودمو سرزنش کنم یا شکسته نفسی کنم، هیچ چیزی.

الهه :) ۰ نظر

99-5-8

تصمیم جدی برای محدود کردن زمانِ حضورم در شبکه های اجتماعی، گرفتم، قرار اینه که فعلا از 8 شب به بعد اجازه ی باز کردنِ تلگرام یا واتساپ یا احیانا اینستاگرام و البته پینترست را داشته باشم، و امروز اولین روز این چالش n روزه مه، و حس میکنم راه حل تمام مشکلاتم را با همین یه حرکت پیدا کرده ام.

بعد میدونی جالب اینجاست که من اصلا تو اینستاگرام فعالیتی ندارم، منتظر هیچ لایک یا کامنت یا دایرکتی نیستم و از پیج هایی هم که دنبال میکنم فقط استوری های دو سه تا را چک میکنم و پُست های یه دونه شون را نمیخوام از دست بدم. یا تو تلگرام خودم کانال ندارم و خوندن مطالب هیچ کدوم از کانال هایی که توشون عضوم اورژانسی نیست، کسی هم اونجا برام پیام نمیده، و تو واتساپ با وجود ارتباطات بسیاااار محدودِ من در طی یک روز فوقش یک نفر بهم پیام بده، که اونم یا دوست صمیمی یا خواهری، خواهرزاده ایست که اگه واقعا کار اورژانسی مهم داشت میتونه بهم زنگ بزنه :)) و این خنده م برای اینه که معمولا جواب نمیدم، چون گوشیم همیشه ی خدا سایلنته.

بعد با این اوصاف فکرشو بکن که زمان زیادی را توی همین اپلیکیشن ها میگذرونده ام، دیروز که رفتم اپلیکیشن quality timeام را چک کردم اینو متوجه شدم، و کف م برید. من خیلی وقته این اپلیکیشن را رو گوشی و تبلتم دارم و اینکه چرا تا به حال زمان مصرفیم را پیگیری نکرده ام هم از عجایب روزگاره، شاید هنوز وقتش نرسیده بوده که آدم شم و الان وقتشه.

دیروز که از حجم تنهایی و نبودِ کانکشن شاکی بودم با خودم فکر کردم واقعا چیزی که الان نیاز دارم داشتن ارتباطات فراوونه؟ و به این نتیجه رسیدم که نوچ، و مدت هاست در جستجوی همچین تنهایی نابی بوده ام ولی حضور در این شبکه های اجتماعی مزخرف این نیاز واهی را بهم تحمیل کرده بود که منم میخوام که برو بیای فراوونی داشته باشم و از اینجور چرت و پرت ها.

ارتباطات یک بعد از n بُعد زندگی آدمیزاده، و درسته که اهمیت داره و باید به فکرش بود ولی در عین حال اون n-1 بعد دیگه به عهده ی خودِ تنهام هست، و باید بهشون برسم. ضمن اینکه زندگیم همین الانش هم خالی از ارتباطات نیست.

 

 

+یوگای صورت و یوگای هیکل را انجام دادم، در حالی که عمریست با خودم میگم باید این کارا بکنم و چرا نمی کنم؟ و الان فهمیدم چون مشغول چیزای مزخرف دیگه ام.

++همینجوری دور هم باشیم هم گفتم چند صفحه از داستانِ معروفِ "برباد رفته"ی مارگارت میچل را بخونم، چون اول و آخر این از داستان هاییست که باید بخونمش، ضمن اینکه این مدت دوز اینجور داستانا تو خونم اومده پایین، و دلم میخواد بخونم و شروع کردم و 50 صفحه را خوندم و لذت بردم. اونجایی که اسکارلت با باباش در مورد اشلی حرف میزنه خیلی دلخواهم بود، اینکه میتونه با باباش حرف بزنه و اینقدر صریح با هم حرف میزنن و این حرف زدن از شدت دراماتیک بودنِ این علاقه و این اتفاق می کاهه.

همیشه در سکوت و انزوا کمترین غم ها تبدیل به بزرگترین و دراماتیک ترین جریان ها میشن.

و اینکه چقدر دلم میخواد در همچین خونواده و همچین جامعه هایی بزرگ میشدم، این جماعت واقعا در همون 16 سالگی هم از من در زندگی (همه ی ابعادش) مجرب ترند. گستردگی روابطشون! آه پسر. وقتی فکر میکنم این انزوای لعنتی چقدر منو از رشد عقب نگه داشته، دلم میخواد زار بزنم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان