99-5-8

تصمیم جدی برای محدود کردن زمانِ حضورم در شبکه های اجتماعی، گرفتم، قرار اینه که فعلا از 8 شب به بعد اجازه ی باز کردنِ تلگرام یا واتساپ یا احیانا اینستاگرام و البته پینترست را داشته باشم، و امروز اولین روز این چالش n روزه مه، و حس میکنم راه حل تمام مشکلاتم را با همین یه حرکت پیدا کرده ام.

بعد میدونی جالب اینجاست که من اصلا تو اینستاگرام فعالیتی ندارم، منتظر هیچ لایک یا کامنت یا دایرکتی نیستم و از پیج هایی هم که دنبال میکنم فقط استوری های دو سه تا را چک میکنم و پُست های یه دونه شون را نمیخوام از دست بدم. یا تو تلگرام خودم کانال ندارم و خوندن مطالب هیچ کدوم از کانال هایی که توشون عضوم اورژانسی نیست، کسی هم اونجا برام پیام نمیده، و تو واتساپ با وجود ارتباطات بسیاااار محدودِ من در طی یک روز فوقش یک نفر بهم پیام بده، که اونم یا دوست صمیمی یا خواهری، خواهرزاده ایست که اگه واقعا کار اورژانسی مهم داشت میتونه بهم زنگ بزنه :)) و این خنده م برای اینه که معمولا جواب نمیدم، چون گوشیم همیشه ی خدا سایلنته.

بعد با این اوصاف فکرشو بکن که زمان زیادی را توی همین اپلیکیشن ها میگذرونده ام، دیروز که رفتم اپلیکیشن quality timeام را چک کردم اینو متوجه شدم، و کف م برید. من خیلی وقته این اپلیکیشن را رو گوشی و تبلتم دارم و اینکه چرا تا به حال زمان مصرفیم را پیگیری نکرده ام هم از عجایب روزگاره، شاید هنوز وقتش نرسیده بوده که آدم شم و الان وقتشه.

دیروز که از حجم تنهایی و نبودِ کانکشن شاکی بودم با خودم فکر کردم واقعا چیزی که الان نیاز دارم داشتن ارتباطات فراوونه؟ و به این نتیجه رسیدم که نوچ، و مدت هاست در جستجوی همچین تنهایی نابی بوده ام ولی حضور در این شبکه های اجتماعی مزخرف این نیاز واهی را بهم تحمیل کرده بود که منم میخوام که برو بیای فراوونی داشته باشم و از اینجور چرت و پرت ها.

ارتباطات یک بعد از n بُعد زندگی آدمیزاده، و درسته که اهمیت داره و باید به فکرش بود ولی در عین حال اون n-1 بعد دیگه به عهده ی خودِ تنهام هست، و باید بهشون برسم. ضمن اینکه زندگیم همین الانش هم خالی از ارتباطات نیست.

 

 

+یوگای صورت و یوگای هیکل را انجام دادم، در حالی که عمریست با خودم میگم باید این کارا بکنم و چرا نمی کنم؟ و الان فهمیدم چون مشغول چیزای مزخرف دیگه ام.

++همینجوری دور هم باشیم هم گفتم چند صفحه از داستانِ معروفِ "برباد رفته"ی مارگارت میچل را بخونم، چون اول و آخر این از داستان هاییست که باید بخونمش، ضمن اینکه این مدت دوز اینجور داستانا تو خونم اومده پایین، و دلم میخواد بخونم و شروع کردم و 50 صفحه را خوندم و لذت بردم. اونجایی که اسکارلت با باباش در مورد اشلی حرف میزنه خیلی دلخواهم بود، اینکه میتونه با باباش حرف بزنه و اینقدر صریح با هم حرف میزنن و این حرف زدن از شدت دراماتیک بودنِ این علاقه و این اتفاق می کاهه.

همیشه در سکوت و انزوا کمترین غم ها تبدیل به بزرگترین و دراماتیک ترین جریان ها میشن.

و اینکه چقدر دلم میخواد در همچین خونواده و همچین جامعه هایی بزرگ میشدم، این جماعت واقعا در همون 16 سالگی هم از من در زندگی (همه ی ابعادش) مجرب ترند. گستردگی روابطشون! آه پسر. وقتی فکر میکنم این انزوای لعنتی چقدر منو از رشد عقب نگه داشته، دلم میخواد زار بزنم.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان