99-5-7

 

+در مورد خودم میتونم قطعا بگم که همیشه دنبال کانکشن بوده ام، نه چیزی که حواسمو پرت کنه ولی در این زمینه انگار بخت باهام یار نبوده (شایدم جاهای خوبی را جستجو نکردم) که هر کی به پستم خورده منظورش از ارتباط پرت کردنِ حواسش بوده.

در این مورد واقعا میتونم به خودم مفتخر باشم که هیچ زمان فرار نکردم، شده که ترسیده باشم از چیزی و نرفته باشم سمتش، ولی وقتی برم، نمیذارم هیچ چالشی قِسِر در بره، باید ته و تو را دربیارم و مشکل را حل کنم، واسه همینم هیچ زمان نخواستم حواسمو از چیزی پرت کنم، البته تا الان، و امیدوارم همیشه اینجور باشه.

 

++ باز من در روزهای بی کانکشن و تنهایی به سر می برم، و این اگرچه بحث مرگ و زندگی نیست، و میدونم به احتمال زیاد نیاز ناخودآگاهمه و خودم مسئولشم، ولی بازم ناراحتم میکنه، اینکه عضوِ هیچ گروهی نیستم، اینکه ارتباطاتم اینقدر محدوده و اگه قبلا به کیفیتشون غره بودم الان دیگه اون کیفیت را هم ندارن.

یکی از دوستانم که قشنگ حس میکنم به محض رو کردنِ یک چالش و احیانا نظر خواستن در میره، احساس میکنه قصدم چسناله ست و میترسه، آخه جان من زندگی ماهیتا همش چالشه، اگه در مورد این چالش ها باهات حرف نزنم در چه موردی حرف بزنم؟

و اون یکی هم که، اینقدر همیشه ی خدا تو دار و پنهون کار بوده که حتی اگه برام مهم هم نباشه که چی میگذره تو زندگیش، و حتی اگه بمیرم از درد اینکه میخوام با کسی از اتفاقی که برام افتاده حرف بزنم، بازم مقابله به مثل خواهم کرد و هیچ بهش نخواهم گفت.

و در کل رابطه م با همه، غیر از خونواده که بخشی از وجودم هستند و گریزی ازشون نیست، شکننده ست و من همیشه آماده ی دست کشیدنم، با همون صمیمی ترین ها هم هفته ای یک بار به تموم کردنِ یکطرفه شون فکر میکنم.

 

حالا اعجوبه تر از همه، دختر صابخونه ست، که البته ارتباط خاصی بینمون نیست و اصراری هم ندارم باشه، ولی انگار هیچ جوره هم نمیتونم بهش بفهمونم که ببین پرچم سفید من بالاست، و برات بهترین ها را میخوام و دیفالتم مهربون بودنه، پس سِپَرت را بنداز لامصب.

الهه :) ۰ نظر

99-5-3

دیروز و پریروز با خواهرم دنبال خونه گشتیم، اینجوری شروع شده بود که تا خواهرم بیاد، من تو دیوار، خونه ها را پیدا کرده بودم و تو دفترچه یادداشتم نوشته بودم و به چند تایی زنگ زده بودم و قرار گذاشته بودم که بریم ببینیمشون و قاعدتا بعدش، وقتی خواهرم هم اومد برای هماهنگی های بعدی، من داشتم به املاکی ها زنگ میزدم (پیش خواهرم)، و خودم هم رو نقشه جاشون را پیدا میکردم و با هم میرفتیم، آدرس ها را بهرحال بهتر بلد بودم.

تا اینکه بالاخره اونایی که من نوشته بودم تموم شدن و رفتیم دوباره سراغ دیوار و خونه های جدید و شماره تماس های جدید، یکیشون را به خواهرم نشون دادم تا زنگ بزنه، و اوشون با جمله ای که در جواب گفت باعث شد من وارد دنیای دیگه ای بشم و زندگی ای کاملا متفاوت را در اون لحظه تجربه کنم، زندگی ای که تا به حال تجربه ش نکرده بودم، اون جمله اصلا چیز خارق العاده ای نبوده، فقط گفت: "خودت زنگ بزن، خودت بهتر حرف میزنی :)" تا اون لحظه پیش فرضم این بود که هنوز او بزرگتره، او تواناتره، و هر کاری را بهتر از من انجام میده، اگه هم اون چند تا را من زنگ زدم مجبوری بود، من یک عمر با این فرض زندگی کرده ام، من ته تغاریم و ناتوان. من اونی نیستم که میتونه نقش تکیه گاه را داشته باشه، من اونی نیستم که میتونه مسئول باشه، من خودِ اون مسئولیته هستم که بقیه باید بپذیرنم. ولی اون لحظه تازه متوجه شدم که خواهر بزرگترم، که تا به حال در چشم من لیدر بوده و باید منتظر تصمیمش میموندم و دنبالش میرفتم الان منتظره که من تصمیم بگیرم و دنبالم بیاد، فکرشو بکن، خواهر بزرگترم (که خب در چشم من میتونه خدا باشه) در برابر من احساس ناتوانی میکرد و بهم تکیه داده بود و ایمان داشت و به میل خودش داشت دنبالم میومد، و یه حس مسئولیت دلخواهی بهم میداد، حس اینکه دلم میخواد بهترین باشم و خوشحالش کنم.

شب ش هم بهم گفت که تو، توی آدرس پیدا کردن واقعا زرنگی و حرف زدنت هم خیلی باکلاس و با اعتماد به نفسه و هیچ مشکلی نداری، و من عرش را سیر می کردم، بالاخره داشتم می فهمیدم که بزرگتر بودن، مسئول بودن چه شکلیه.

و تمام اون پروسه ی احیانا طاقت فرسا و بی نتیجه ی دنبال خونه گشتن، برای من به یکی از لذت بخش ترین تجربه ها تبدیل شد. علاوه بر اون در طی این دو روز کلیییی با هم حرف زدیم، با نگاهی فیس تو فیس و دوستانه، نه بالا به پایین یا پایین به بالا. و احساس کردم بهترین دوستی بوده که میتونستم داشته باشم و از وجودش غافل بودم .

البته علاوه بر اون این روزا حس می کنم رفاقت دوباره ای داره بین من و خواهرزاده ی دو سال از خودم کوچیکتر که تمام بچگیمون با هم بوده شکل می گیره، و بسیاااار دوستش دارم، بسیااار دلم برای در ارتباط بودن با اعضای خونواده م تنگه. دلم میخواد صمیمانه با هم همکاری کنیم، دلم میخواد یه تیم باشیم، پشتِ هم. جوری که تا به حال نبودیم. به همدیگه کمک کنیم، اعتماد به نفس بدیم، فرکانس مثبت بدیم به جای اینکه مدام از هم توقع پرفکت بودن داشته باشیم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان