الهی

توی تمام این گرونیا فقط هزینه ای که برای نگهداری وبلاگ باید بدم تغییری نکرده :)

الهه :) ۰ نظر

مطمئن نیستم که دلم این سورپرایزو میخواست

یک عمر خودت را جر میدی که فیت یه سری قوانین بشی، همه ی مفاهیم را بر اساس اون قوانین تعریف میکنی،خودِ ایده آلت رو بر اساس اون قوانین میسازی و در مسیر رسیدن بهش هستی که یدفعه متوجه میشی، تمام اون قوانین چرتِ محض بوده اند و به سادگی آبِ خوردن میتونن وجود نداشته باشن و آدم های زیادی هستند که don't give a fuck to that rules، و زندگی میتونه خیلی آزادانه تر و سرمستانه تر از اون قوانین در جریان باشه، حال عجیبی خواهد بود. حال این روزای منه.

+زندگی حقیقتا میتونه پُر از سورپرایز باشه.

++ احساس میکنم واقعا از توی غار دراومده ام، و پذیرش این حقیقت که توی غار بوده ام از همه چیز سخت تره. من خیر سرم کلی کتاب خونده و فیلم دیده و نوشته ام که توی غار نبوده باشم! :(

الهه :) ۰ نظر

به امید اون روز

دلم اون روزی رو میخواد که در ارتباط با آدم ها خویشتن داری را بس کنم و به خودم اجازه ی بروز و ظهور تمام و کمال بدم و به اینکه رفتارم کی رو ممکنه ناراحت کنه کاری نداشته باشم، و با اون ورژن خودم آشنا بشم و بشناسمش و بپذیرمش. البته یک نتیجه ی تمام اینها، اینه که دیگه ارتباط با آدم ها برام خسته کننده نخواهد بود، دیگه آدم ها به کل موضوعیتشون را برام از دست خواهند داد، و روز بزرگ رهاییست اون روز :)

الهه :) ۰ نظر

وای اما با که باید گفت این

که من دارم به سرعت نور، پیر میشم، و هنوز هیچ بعد زندگیم استیبل نیست.

دقایقی پیش حین شونه کردن موهام متوجه اون حجم قابل توجه موهای سپید شدم و حقیقتا یکه خوردم.

این سپید شدن موها در حالی که در دید عموم آپولویی هم هوا نکرده ام که منجر به همچین شکستگی ای شده باشه، منو یاد یه شخصیتی از آشناها میندازه که در چشمم بسیار بی مسئولیت و بی مصرف بود ولی موهای او هم در عین بی مصرف بودنش سپید شده بود، فکرشم نمیکردم یه روزی خودم را با او مقایسه کنم.

 

+ زندگی عجیبه، هنوز باهاش اخت نشده ام.

​​​​

الهه :) ۰ نظر

00-09-17

هنوزم که هنوزه من همون دختر کوچولویی هستم که میخوام طبق استانداردها برترین باشم (و البته نمی تونم)، من و خواست دلِ من و نظر من موضوعیت نداره و مطرح نیست و اصلا شاید وجود نداره، حتی در مورد زندگی خودم! مهم نیست که چی رو ترجیح میدم، از چی خوشم میاد، میخوام به چه سبکی زندگی کنم، اصلا شاید تمام اینا را فراموش کرده ام، مهم اینه که من خوب باشم، طبق یه سری معیارهای بیرونی. مهم اینه که من دختر خوبی باشم، مهم اینه که من عاقل باشم و بچه بازی درنیارم! آه، پسر، تا کی؟

 

+ولی یه نکته ی مثبتی که توی این روزهام هست، و حس میکنم یادش گرفته ام اینه که به قول فلانی لای چرخ دنده های زندگی، هدف از چرخیدن را فراموش نکنم. البته برای من دقیقا همین جمله مصداق نداره، یه چیزی شبیه اینه. یاد گرفتم که توی دراما های کوچیک و بزرگی که در طی زندگیم پیش میاد غرق نشم و قدر چیزایی که بدون بودنشون حل شدنِ تمام اون دراما ها هم برام ارزشی نداره رو بدونم (تا زمانی که هستن)، مثلا خونواده، مثلا سلامتی :) شاید خیلی کلیشه ای و خنده دار به نظر بیاد این حرفا، ولی خب حقیقته و به من که کمک کرده مثبت تر بمونم.

کلا در نظر داشتن Big picture همیشه کاراست و خیلی مهمه.

الهه :) ۰ نظر

00-08-19

+اینکه تنهایی میتونه خیلی وقتا آزار دهنده باشه، به این معنی نیست که من وابسته ام، یا از خودم بدم میاد، یا با خودم نمیتونم کنار بیام، یا نمیتونم از پسِ خودم بربیام، نمیتونم به تنهایی کارای خودمو انجام بدم و زنده بمونم، نمیدونم، انگار زندگی در تنهایی، معنای خودش را از دست میده، و نمیدونم اصلا برای چی زنده ام. و البته شاید این حس به خاطر همون وابستگیه، یا به خاطر اینه که خودم را دوست ندارم. ولی زندگی در تنهایی خیلی تکراری میشه.

و البته میدونی، من دلم نمیخواد مسئول کارای خیلی تکراری زندگی، مثل تمیزکاری و آشپزی و پول دراوردن باشم :) کلا انگار زندگی اونموقعی معنی داره که میتونی با خاطر آسوده و در امنیت، کتابِ دلخواهتو انتخاب کنی و بخونی و بدونی که اون کارای تکراری رو کسای دیگه دارن برات انجام میدن، و البته، اون آدما ننه بابات هستن :)) ینی هم حس اینو داری که در اون فضایی هستی که پذیرفته شده ای و دوست داشته میشی و هم کارای مزخرف داره برات انجام میشه و تو میتونی با تکیه بر اینها به عشق و حالت برسی.

 

++فکر نکنم هیچ زمان خواسته باشم اونی باشم که متفاوته و توجه ها رو جلب میکنه، اقلا نخواسته ام در ظاهرم این اتفاق بیفته، ترسیده ام از این اتفاق، من با وجود تمام تلاش هام برای نرمال بودن و شبیه بقیه بودن، هنوزم عمیقا منزویم، و دلم نمیخواد اون انزوا در ظاهرم هم، نمود پیدا کنه و یه روز همه ببینن که من چقدر تنهام و چقدر نرمال نیستم؟!

ولی یادم هست، اون قبلنا، زمان دانشگاه مثلا، اینقدر وسواس به خرج نمیدادم واسه ی مثلا لباس پوشیدنم، همه چی میپوشیدم، ولی الان، حقیقتا وسواسیم در این زمینه، توی لباس پوشیدن، و هم توی حرف زدن، و حس میکنم هر چقدر هم بیشتر وسواس به خرج میدم، بیشتر از اون نُرم لعنتی دور میشم.

هلاکویی توی برنامه ی رادیوییش به یک ته تغاری (به خاطر همون ته تغاری بودنش) گفت که بی ریشه ست. منم عمیقا این حس رو دارم، خیلی وقته، نمیدونم چی درست و قابل دفاعه. خودم را نمیشناسم یا شاید قبول ندارم، و در نتیجه نمیخوام خودم باشم، میخوام اونی باشم که بودنش توجیه داره، و اونو پیدا نمی کنم.

 

+++ نمیدونم مرا چه شد که برنامه ی یک تور را با یک رفیق هماهنگ کردم، و فردا میریم، کویر! اولین بارم هست، هم بودن توی یک تور و هم رفتن به کویر. حسی که براش دارم بی اندازه از خوشحالی و هیجانزدگی مثبت دوره، کاش همچین غلطی نمی کردم. :) اصلا ایده ای ندارم که چجوری باید برم، و چی در انتظارمه و با وجود این رفیقم (که تقریبا افسرده ست) فکر نمیکنم اصلا خوش بگذره آنچنان. همچنان اگه گزینه ی گوه خوردمی بود که میتونستم بزنم و کنسل بشه کل این برنامه، این کارو میکردم.

 

++++ از هلاکویی اسم بردم، بذار بگم که دیگه نمیخوام دنبالش کنم، اولا که حرفاش دیگه واقعا تکراری شده برام، هیچ چیز جدیدی تو حرفاش نیست، و دوما فکر میکنم بیشتر از اینکه واقعا قابل تکیه باشه، و حرفاش احیانا درستِ مطلق باشه، صرفا کسی ست که چون زیادی به خودش و حرفاش معتقده (در حالی که درستش این نیست)، بقیه هم قبولش کرده اند، چون این ساده تر بوده.

الهه :) ۰ نظر

if "mind blowing" was a person

من خودم هم معتقدم که چت بستر سوء تفاهم در ارتباطه، و با چت نمیشه منظورها را درست فهمید، و چه بسا خیلی وقت ها فکر کنی که فهمیده شدی، در حالی که طرف از دید خودش نگاه کرده و برداشت کاملا متفاوتی از حرفت داشته. ولی یه دوستی دارم که جوری حرف ها را تو چت نمی فهمه که تو ناچاری یا به آدم بودنِ خودت یا به آدم بودنِ او شک کنی!

+بهرحال یه سری از مفاهیم مشترکن دیگه جانِ من، خصوصا وقتی از یه فرهنگ و یک کشور هستیم (خیر سرمون)، یه مفهوم نمیتونه اینقدددددرررر از اساس غیر قابل درک و تجربه ناشده باشه!

++ ولی به لطف این اپلیکیشن اسلولی، میتونی همچین دوستانی هم پیدا کنی، تا این حد غریبه با دنیای یه آدم مثل تو، تویی که فکر میکنی بیشتر مواقع یه آدم عادی و نزدیک به نُرم جامعه هستی.

الهه :) ۰ نظر

lonelyness

+دلم میخواست میشد تا ابد در حریم امن ننه بابا (بماند که آنچنان هم امن نیست چون هر آن ممکنه ننه ی گرام در اتاقو باز کنه و کل هستی تو ببره زیر سوال، و البته هر آن ممکنه مشاجره سختی رخ بده (فارغ از اینکه تو هم توش دخیل هستی یا نه) یا مهمون سرزده ای باشه، با این وجود بازم اینجا از بقیه جاها امن تره) بشینم و در سکوت کتاب بخونم و خودم را بیان کنم.

 

++این روزا کتاب "روابط از دست رفته"ی جوهن هری را هم میخونم (به پیشنهاد پادکست بی پلاس، فکر میکنم که این اپیزود و این کتاب حقیقتا گل سر سبد تمام اپیزودهاشون باشه)، الان رسیده ام به قسمتی که از روابط با آدم ها میگه و اینکه تنهایی به افسردگی و اضطراب دامن میزنه. باهاش موافقم از این جهت که در خلوت خودت دید محدودی داری نسبت به مسائل و مشکلاتت و شاید بعضا مشکلاتی ناراحتت کنن و باعث فکر زیادت بشن که وقتی برای کسی دیگه بیانش میکنی می بینی که چقدر کوچیک و احمقانه ست، وقتی با آدم ها باشی (البته به نظرم این آدم ها باید شرط هایی داشته باشن) خواه ناخواه دنیات بزرگتره، گستره ی دیدت وسیع تره و آسونگیر تری و میتونی خیلی چیزها را راحت تر به تخم بگیری، و البته اگه آدمی باشی که خوش گذروندن را و تعلق خاطر را بلد باشی، بودن در جمع های دلخواهت واقعا می ارزه. ولی وقتی به خودم فکر میکنم، به شرایط خودم، و نحوه ی مواجهه ام با آدم ها که همش شامل حس مسئولیت و از دست دادن انرژی و در نتیجه ش تلاش برای فرار کردن ازشون و پیدا کردن یه خلوت برای شارژ مجدد خودم (که باز برم و در مواجهه با ملت از دستش بدم) هست، فکر میکنم که آیا واقعا می ارزه؟ و دلم میخواد میشد جایگزینی برای این نیاز به تنها نبودن و ارتباط با آدم ها پیدا کرد و تا ابد در خلوت موند.

کتاب "فلسفه ی تنهایی" رو به خاطر میارم که قرار بود به من یه معیار برای ارزش دهی روابطم و در نتیجه تصمیم گیری برای موندن یا نموندن توشون بده که نداد، و فکر به این عصبانیم میکنه. حس میکنم کتاب "فلسفه ی تنهایی" از کتاب های مزخرفی بوده باشه که خونده ام :))

شایدم مشکل از منه که دنبال معیاری بیرون از خودم هستم، برای توجیه اینکه نمیخوام توی یه سری از روابط بمونم! چرا صرف اینکه با این آدم ها بهم خوش نمیگذره، باهاشون آروم نیستم و در کنارشون احساس امنیت نمی کنم برام کافی نیست؟ میدونی چرا؟ چون حس میکنم دلیل این احساس مسئولیت همیشگی در قبال آدم ها، دلیل اینکه احساس تعلق خاطر ندارم به راحتی و در نتیجه امنیت و پناهی حس نمیکنم، دلیل اینکه با ملت بهم خوش نمیگذره، همه شون ریشه در خودم و مشکلات روانی خودم داره و چیزی که باید درست شه اونان، و تا اون زمان مجبورم با همین آدم هایی که فعلا تو زندگیم نگهشون داشته ام، کجدار و مریز تا کنم!

ولی گذشته از اینا، فکر میکنم شرط هایی که لازمه تا بودنِ با آدم ها واقعا از تنهایی و اثرات مخربش (مثل اضطراب و افسردگی) نجاتت بده، اینه که اون آدم ها، اولا دیدگاه متفاوتی داشته باشند، دوما در دیدگاهشون حرفه ای باشند (تا بتونن به چالش بکشنت اگه لازمه)، سوما به تو و مسائلت اهمیت بدن و حرف زدن از مسائلت باهاشون اندیکاسیون داشته باشه، و در انتها به لحاظ سطح شادی (و شاید سطح هوش) خیلی پایین تر از تو نباشن، چون در غیر اینصورت، میتونن در خودت محو باشن، و بودن باهاشون، بودنِ با یک آدم دیگه نیست، بودنِ با همون قسمتِ افسرده ی خودت هست که اتفاقا افسرده ترت خواهد کرد. البته اینم یه نظریه ست، که باید درستیشو آزمود. شاید فارغ از تمام حرفای من، بودن در جمع در حالت کلی ضداسترس عمل خواهد کرد. شاید.

الهه :) ۰ نظر

...

"جلال، لامسب برای تو هیچ هنری مصرف نداره. هیچی مهم نیست، خیلی خشک و خالص. از تمام زندگی فقط چند فقره جزئیات و واقعیات برات مهمه و بس."

"همین. چند فقره جزئیات مهمه و بس. این که الان من و تو هستیم. شراب و تاسکبابی بود، زدیم. این خوابمان گرفته، باید بخوابیم. این که عالم نسوان نیستند. و این که یوسف حالش امروز بهتر شده بود. من هیچ عظمت و افتخاری نمی خوام، جز این که همین جزئیات و واقعیات تا وقتی هستند، مرتب باشند."

 

+این دیالوگ رو هم، بازم از داستان "شراب خام" اینجا داشته باشم، چون با این جلال، خصوصا این جملات آخرش که بولدشون کردم خیلی همذات پنداری کردم :) اگرچه دوست ندارم اینجوری باشم، دوست دارم هنرمند تر باشم، اینقدر عجله نداشته باشم، و اینقدر در پی امنیت نباشم. یه خرده زنده باشم و زندگی کنم لعنتی. آزاد باشم و آزادی را حس کنم توی زندگی. اینکه این زندگی مال منه. میدونی من حتی رفاقت و خوش گذروندن در عین رفاقت هم بلد نیستم، چون بیش از اندازه به اینکه آیا خوب هستم یا نه فکر میکنم، به اینکه آیا حضورم موجهه یا نه.

الهه :) ۰ نظر

00-08-14

آهی کشیدم و به او گفتم که یوسف جان با طبیعت و با چیزها، به صورتی که هستند، و همیشه بوده اند نمی شود مخالفت کرد. برادرانه به او گفتم که خیلی دلم میخواست که او هم همه چیز را همان طوری که هست و هر کار را همان طوری که همه می کنند، قبول کند. گفتم که اگر آدم بخواهد دلیل تمام کثافت کاری های بنی آدم را در این دنیا بفهمد، بدبخت روزگار می شود. باید آرام بود و ساخت.

پرسید: "آخه چرا داداش؟... چرا؟"

بی خوابی و گرسنگی و سرما اعصابم را خسته کرده بود. گلویم خشک بود. حالا سرم هم شدید درد می کرد، گفتم:  "یوسف من در فلسفه بافی و توضیح دادن صفرم. ولی باور کن که اگر کوچکترین زیبایی و لطفی در دنیا هست، همین مرگه. یعنی یک خوبی زندگی به همین رفتن و دوباره به وجود آمدنه. گل های پژمرده باید بیفتن و بمیرن تا دوباره بهار بیاد و درخت ها شکوفه بزنن... جان خودت، این رو جدی از ته دل میگم. طبیعت این طوریه، باید قبولش کرد. پیرمردهای مفلوک و عصایی و کچل، و پیرزن های نق نقو و سرفه ای می میرن تا دوباره بچه های تپل و مپل به دنیا بیان... طبیعت اینطوریه، باید قبولش کرد، نمی گم من با تو هم عقیده نیستم، ولی فعلا این تنها دنیا و طبیعتی هست که ما داریم و باید قبولش کنیم. بالاجبار. ما طبیعتا به دنیا نمی آییم که بمانیم، ما می آییم تا بمیریم. همه چیزهای دیگر طبیعت هم کم کم و درجه درجه است، ولی بالاخره می میرند. خیلی طبیعی و خیلی ساده س. اگر بدبختی های جوونی جونمون رو نگیره مرض و پیری می گیره. ما همه در حال ترانزیتیم. مثل سالن ترانزیت فرودگاه ها."

"تمام زندگی خودش یه چیز ساده و اتفاقیه. ما یک چیزی هستیم ولی روز به روز ازمون کم میشه هر روز صبح که از خواب بلند میشیم، یه کمی متولد می شیم، هر شب که می خوابیم یه درجه به مرگ نزدیک تر می شیم. سر بابا و ننه مونو می خوریم و بچه هامونم سر ما رو میخورن. نپرس چرا. یوسف، فکر می کنی حالا به سر اون موش که گذاشتی اونجا زیر خاک چی میاد؟ تا ابد لطیف و نازک و خونالود میمونه؟ حالا که گربه نخوردش کرم های زیر خاک میخورندش و کیف می کنند. بعد کرم ها میمیرن و سبزه قشنگ از خاک بیرون میاد. بعد بره بی گناه میاد و آن را میخوره و بره را هم آدم میگیره، میکشه، کباب میکنه و میخوره. که منم الان بدم نمی آمد."

 

+چند تا پاراگراف از داستان "شراب خام" نوشته ی اسماعیل فصیح.

این چند پاراگراف جذبم کردند نه به خاطر محتوای حرفاش در مورد طبیعت و زندگی و مرگ، به خاطر حوصله و دقتی که این داداش بزرگتر برای بهتر کردن حال داداشِ زیادی حساس و ضعیفِ کوچیکترش به خرج داده و احترامی که برای حساسیتِ شاید غیرمنطقی و غیرقابل درکش قائل بوده، در عین حالی که خودش بی خواب و گرسنه ست و حال روانی ش هم به خاطر اتفاقی که از سر گذرونده (طی داستان تا اینجاش) آنچنان خوب نیست و سرما هم داره اذیتش می کنه.

بی حوصلگی نمی کنه، عصبی نمیشه، او را باری بر دوشش نمی بینه، به خاطر ضعف و حساسیت غیرمنطقی ش تحقیرش نمی کنه، و حساسیت بیش از حدش را سرکوب نمی کنه، نمیگه تو اشتباه می کنی، میگه منم با تو هم عقیده ام. و ...

 

++این روزا یه داستان کودک و نوجوان ایرانی (به اسم "هستی" نوشته ی فرهاد حسن زاده) رو هم استارت زده ام، همینجوری دور هم باشیم، ولی بعدش خوشحال شدم از استارتش، به خاطر اینکه حس میکنم برم میگردونه به بچگی، و این خواست همیشه ی من بوده.

حین خوندن (همین داستان هستی) تا اینجاش همش حس میکردم چقدر حیف که اون دید بچه گانه به زندگی و دنیا رو از دست داده ام، زندگی و دنیا دیگه اون ماهیت ماجراجویانه و اون طراوتش رو نداره، نگاه من اونقدرها ساده نیست و خب شاد نیستم. ولی وقتی بیشتر فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که من از بچگی یه چیز دیگه ای هم میخواسته ام و راستش تو همون بچگی هم اونقدرا که میخواستم نداشتمش و شاید یه دلیل بزرگ این میلم به برگشتن به بچگی هم ارضای اون نیازه.

و این نیاز خیلی بیربط به این چند پاراگرافی که از داستان اسماعیل فصیح هم کپی کرده ام نیست، نیاز من نیاز به عشق و مهربونی و حوصله ست. نیازم به اینکه با وجود اینکه بچه ام باهام حرف زده بشه، از حضورم لذت برده بشه، احساس اینکه باری هستم بر دوش ملت رو نداشته باشم، و خیلی چیزای دیگه ... :(

 

+++ بی اندازه دلم میخواست میتونستم شاد تر، شوخ تر، آسون گیر تر و مهربون تر باشم و نیستم متاسفانه، اگرچه تمام تلاشمو می کنم. ولی خب من همچون آدمی نیستم، و تغییر بسیار زمانبره.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان