متن الهام بخش امروز

<< واژه سوم که هنگام فکر کردن از شما می خواهم به یاد داشته باشید شوخ طبعی است، نرمی، صبوری و شوخ طبعی. درباره این واقعیت که ذهن شما به واقع شبیه یک میمون وحشی است شوخ طبعی داشته باشید. کن مک لوید در کتابش، "به زندگی ات بیدار شو" جمله ای عالی از هنپولا گوناراتانا، استاد مدیتیشن تراوادا نقل می کند. او می گوید "یک جایی در این فرایند با این شناخت ناگهانی و تکان دهنده روبرو می شوید که کاملا دیوانه هستید. ذهن شما همچون تیمارستانی روی چرخ در نهایت بی اراده گی و ناامیدی، با سروصدای زیاد روی یک تپه به پایین می غلتد. شما از دیروزتان دیوانه تر نیستید. همیشه همینطور بوده است و شما هرگز متوجه نبوده اید." >>

 

+از کتاب "چگونه مراقبه کنیم" از پما چودرون با ترجمه ی علی سخاوتی.

++این کتاب را مدتی هست که دارم میخونم، قصل های کوتاهی داره و قراره بوده هر روز بعد از اینکه یک فصل را خوندم مدیتیشن کنم، ولی از اون روزی که شروعش کردم که تقریبا شاید سه هفته ای میگذره، جمعا شاید 6 بار میدیتیشن کرده باشم.

با این تیکه از متن کاملا موافقم، و حس میکنم چیزی که خیلی وقته کم دارم همین حس شوخ طبعیست، برای مهربون بودن با خودم لازمه شوخ طبع هم باشم، علاوه بر نرم بودن و صبور بودن.

فکر کردم که خیلی وقته حال من خوب نیست، در حالی که اگه از بیرون نگاه کنم واقعا مشکل خاصی وجود نداره، من حالم خوب نیست چون به خودم اجازه نمیدم که حالم خوب باشه، چون خطاهای کوچیکم را فاجعه می پندارم، و به طرز عاجزانه و غمگینی (شبیه مامانم) به خودم نگاه میکنم و میگم آخه چرا حرف منو گوش نمیدی؟ و میرم که فلسفه ببافم و واقعا دلیلش را پیدا کنم :) در حالی که با شوخ طبع بودن میشه به راحتی ازش گذر کرد، و مهربون بود و مجوز حال خوب را گرفت.

 

+++ دیشب هم داشتم فکر میکردم که لازمه یه زمان هایی کاویدن و درمان روان و ذهن خودم را بس کنم و به بیرون از خودم نگاه کنم و در مورد چیزهایی بیرون از خودم بنویسم. احتمالا چیزهایی فان و زیبایی اون بیرون پیدا خواهم کرد، مثل نقاشی هایی که از ایران درودی گرانقدر دیدم، روحشون شاد و مایه تاسفه که تا زمانی که درگذشتند نه میشناختمشون و نه از آثارشون دیده بودم.

الهه :) ۰ نظر

...

نمیدونم کدوم حرفو باید بزنم، کدوم حرفو باید بتونم بزنم تا خالی شم، شاید اصلا بحث حرف زدن هم نیست، بحث داشتنِ یه طرز تفکر خاصه که در من نیست.

نیل فیوری تو اون جمله ی (از نظر من) موندگارش گفته بود که در قدم اول کاری کاملا انسانی انجام دهید! کاش میتونستم. حس میکنم هیچ کدوم از کارا و حرفام انسانی نیست، روبات واره. بس که از اشتباه ترسیده ام، بس که از ضعف ترسیده ام، بس که اندوه را حق خودم ندیده ام. اندوه و درد را که حذف کرده ام، شادی و لذتی هم نمونده ست.

ای کاش یه کتاب بود، منو برمیگردوند به کودکی، خسته ام از این کتاب های self help که البته خوندنشون را بس نمی کنم، در حالی که واقعا بَسَمه، البته گاهی فکر میکنم در کودکی هم همه چیزو مِن باب انجام وظیفه انجام میداده ام همیشه، و حتی اون روزها هم به خودم اجازه ی گریه ی آنچنان نمیدادم، ولی بازم انسان تر از الانم بوده ام.

یه سری حس ها را گم کرده ام، اندوه را، دلتنگی را، عشق را، پناه داشتن را، نیاز را...

تنها حسی که خیلی وقته تو وجودم بولد هست، اضطراب و خشمه.

خیلی وقته به خودم تحمیل کرده ام که قدرتمند تر از اونی هستم که نقش قربانی را تو زندگیم ایفا کنم، قدرتمند تر از اونیم که شکایت کنم، ولی فکر کنم باید قبول کنم در پسِ این قدرت تحمیلی، من قربانیم، و بی اندازه شاکی و خشمگین. :)

 

الهه :) ۰ نظر

00-08-05

یه خاصیتی هست، نمیدونم اسمش self awareness هست یا چیز دیگری، در من زیاده، و فکر کنم همینه که باعث میشه معمولا سپر به دست با جهان مواجه شم، و شاید همینه که باعث میشه ساده و صمیمی نباشم، دلم میخواد بشه یه مدت کنارش بذارم، و ساده بنویسم و تلاش کنم اینو ملکه ی ذهنم کنم که جهان اهمیتی نمیده که من اینجا چی واسه خودم بلغور میکنم، جهان اهمیتی نمیده که من چه تلاشی میکنم برای اینکه احمق به نظر نرسم، به شصتش هم نیست که من آیا واقعا احمقم یا نه! :))

غمینم، مهربونی و شفقت موردِ نیازم بهم نرسیده، احساس میکنم هیچ آدم مهربونی هیچ زمان در زندگیم نبوده و نیست و قرار هم نیست که باشه، بودنِ آدم ها همیشه برام مسئولیت بوده، مسئولیت های اضافه. دو سه روزی هست که سعی میکنم با گوشیم آنلاین نشم، تا پیام هایی که تو واتساپ هستند دو تیکه نشن، و ازم انتظار جواب دادن نره، حوصله ندارم، حوصله ی هیچ احدی را.

گلوی من گرفته ست، ماه هاست. بک گراند هست و یه روزایی بیشتر اذیتم میکنه، در طی این مدت دلایل احتمالی زیادی براش پیدا کرده ام، و خیلی وقتا عصبانی بودم از اینکه ملت در چه زندگی هایی و در حال مقابله با چه سختی هایی هستند و گلوشون نمیگیره! و گلوی من باید بگیره؟! پووففف. ولی فکر میکنم دلیلش مشخصه، به نظر میرسه من بیشتر از تمام آدم های توی اون زندگی های سخت، تحت استرس و فشار هستم. :( تنها واکنش خونواده م به این قضیه، واکنش خواهرم بود که گفت حالا دیگه نگوش! به نظر میرسه من باید خجالت بکشم از اینکه تحت فشارم. هه، لابد به اندازه ی کافی قوی نبوده ام و اینه مایه ی شرمساری.

 

+از صبح یه تیکه از یه آهنگ احمقانه ی هیراد توی گوشمه، و نمیدونم دقیقا از کجا اومده ولی میفرماد که: نظربازی نکن، با دلم بازی نکن! پوووففف :))

الهه :) ۰ نظر

00-08-01-2

حس میکنم در روابطم یه دوره ای را پشت سر گذاشته ام و چیزی که ازش یاد گرفته ام اینه که نسبت به تعریف ها و ابراز عشق ها خصوصا اونهاییشون که بدون شناخت هستند کاملا بی تفاوت باشم! yeyyy عجب چیزی یاد گرفتم! در حقیقت اینو از قبل هم میدونستم شاید یک مقدار به عمل کردنِ بهش نزدیک شده ام، به اینکه چطور در مواجهه با ابراز عشق و تمجید هایی که از سرِ شناخت نیستند، خودم رو و سررشته ی ارتباط را (جوری که دلم میخواد یک ارتباط خوب پیش بره را) از دست ندم. شاید الان به باج ندادن به اونهایی که چیزی را بهم میدن که خودم از خودم دریغش کردم نزدیک تر باشم، من شاید هنوزم که هنوزه نتونسته باشم خودم را اونجوری که میخوام دوست بدارم و دوست داشتنی بدونم، ولی اقلا میدونم دوست داشتن هیچ احد دیگری هم نمیتونه جای خالی اینو برام پر کنه، و دوست داشتن احدی اونی نیست که من میخواسته ام.

الهه :) ۰ نظر

00-08-01

رفیقم فرموده ست که "باید همو ببینیم" و لابد انتظار داره من در جواب بگم "آآآره من خیلی دلم تنگ شده، حتما همو ببینیم، آه عزیزم، دلم برای دیدنت پر پر میزنه"

ولی من گفتم که "نمیدونم بشه یا نه خواهر" ولی حتی این هم برام کفایت نمی کنه و دلم میخواد بنویسم: "در حقیقت نمیخوام که بشه، چون حوصله تو ندارم، حوصله ی ابراز هیجان های زورکی و برآوردن توقعاتی که برآورده نشدنشون هی تو را ناراحت میکنه"

ارتباط ها بیشتر مواقع برام همینجوری هستند، فقط انرژیمو میگیرن، چون اکثرا چیزی که هستم را نمی پذیرن، شایدم خودم دلم نمیخواد چیزی که هستم را رو کنم، بهرحال چیزی که هستم نمی تونه رو باشه و باید چیزی باشم که فکر میکنم خوبه یا اونا ازم انتظار دارن.

و در انتها باز هم من اون رفیق "کول"ه شون نیستم، اونی که باهاش خیلی خوش میگذره، اونی که استوری اینستا یا استاتوس واتساپ میشه!

حقیقتا ریدم با این رفیقام، و ریدم با این شخصیتی که باب سوء استفاده ست. حس میکنم همیشه برای نگه داشتن ارتباط هایی جون کندم که توشون اونقدرا بهم خوش نمیگذره و حتی پذیرفته نمیشم (منصفانه نیست بگم اصلا بهم خوش نمیگذره چون میدونم حتی بعدِ رفتن و دیدن این آدم حالم بهتر از قبلش خواهد بود ولی همچنان تصورِ جوری که پیش میره انگیزه ی اینکه برم سمتش را نمیده بهم)، و نگهشون داشتم، چون نیاز داشتم به خودم ثابت کنم که آره منم رفقایی دارم.

و یه الگوی تکرار شونده ی دیگه تو روابط من، رابطه با اونهاییست که همون اول ابراز علاقه می کنن یا ازم تعریف میکنن، به راحتی مایل میشم که با این جماعت ارتباط داشته باشم و حتی به سلیقه ی اونها خودم را عوض کنم، چون احتمالا به این تعریف ها و ابراز عشق ها نیاز دارم. طفلی ای هستم.

علاوه بر این حس میکنم چون خودم مهرطلب بوده ام و هستم (اگرچه تلاش کرده ام نباشم) در نتیجه ش جماعت مهرطلب را درک میکنم و میتونم رفتاری باهاشون داشته باشم که به کمترین میزان ممکن ناراحتشون کنه، و تلاش برای داشتن این رفتار باهاشون باعث میشه خودم تلف شم این وسط. از یه طرف در رابطه با یه سریا باید تلاش کنم که این مهرطلب بودن را مهار کنم، و اونها را درک کنم و ازشون ناراحت نشم و از طرف دیگه باید این جماعت مهرطلب را درک کنم و کاری نکنم که ناراحتشون کنه.

 

+جناب خارجی ای که تا چندی پیش همینطور ابراز علاقه و دلتنگی میکرد و گویا من بدجور تو ذهنش خونه کرده بودم، اینطور که خودش میگفت، هم فکر کنم رفت پی کارش برای همیشه. چرا؟ چون من نتونستم صرفِ واکنشِ درخور دادن بهش را تاب بیارم، او با حرارت حرف میزد و انتظار داشت من هم متقابلا اینکارو بکنم، ولی من میخواستم که اول بنای ارتباطی گذاشته بشه تا بعد به حرارت برسیم، علاوه بر اون فکر کنم در پیام های انتهاییم یه ذره این حس را داده بودم بهش که شاکیم ازش به خاطر نبودنش. (اینم البته از دستم دررفته و گر نه فکر کن که من از نبودن کسی شاکی بشم! نه، هر چی نباشن به نفع منه. و با این حساب خوبه که از دستم دررفته و او هم رفته پی کارش!)

الهه :) ۰ نظر

00-07-23

به معاشرت نیازمندم، به ساده ترین و بیخودی ترین نوعش، اینو میدونم، و میدونم حتی این نوع از معاشرت هم هر چقدر مغایر باشه با فلسفه ی ناتمامی که براش بافته ام، بازم قادره حالم را خوب کنه، اینو به تجربه بهش رسیده ام.
ولی یه زمان هایی (در حقیقت اکثر اوقات) نمیتونم بپذیرم که صرف اینکه حالم خوب بشه، کافیه برای اینکه پذیرای معاشرتی باشم، 
همیشه قبل از معاشرت با خودم فکر میکنم چه کاریه، من که نمی تونم بیان شم، نمیتونم خالی شم، من که نمیتونم به سادگی ارتباط بگیرم، من که نمیتونم اونی که هستم را رو کنم، و در مورد چیزی که میخوام حرف بزنم، من که یک شنونده ی منقبضِ در حال انجام وظیفه خواهم بود و هر از چندی چیزی میپرونم مثلا مرتبط با حرف های او، به جهت اینکه بگم من کر نیستم و لال هم نیستم، میتونم بشنوم و میتونم حرف بزنم. بماند که به خودم اجازه نمیدم چیزایی که واقعا میخوام را با سرعتی که میتونم حرف بزنم (خیلی آهسته) بیان کنم.
برای این حس، به سادگی و در کمال بیرحمی شاید (نمیدونم در حق خودم یا دیگران) آدم ها را از زندگیم حذف میکنم، چون احساس نمیکنم باهاشون در رابطه ام، من فقط در حال انجام وظیفه ام، و از انجام وظیفه خسته ام.
اینجا هم خیلی وقته ننوشته ام، حتی اینجا نوشتن هم بهم حس انجام وظیفه میده، اگرچه احمقانه ست. البته الان از نوشتن این حس بدی ندارم، چیزی که میخواسته ام بگم را گفته ام. بماند که فکر میکنم نباید اینقدر همیشه نیمه ی خالی لیوان را ببینم در رابطه با خودم و زندگیم، و بعضا حس میکنم عادت کرده ام به سیاهنمایی و باید دست بردارم ازش، و شاید یکی از دلایلی که اینجا ننوشته ام هم به این خاطره، ولی خب من هنوز عوض نشده ام، هنوز همون الهه ای هستم که که تلاشش اینه یه لیست از کاستی ها را تهیه کنه، و بهشون بپردازه. داشتن اون لیست بهم حس کنترل رو زندگیم را میده، حس اینکه بالاخره هدفم در رابطه با شخصیتم، مشخص و جمع و جور شده ست. اگرچه واقعا نیست و فکر نکنم هیچ زمان بشه، امکان اینکه تمام کاستی ها همین الان توی یک لیست جمع بشه تا بعد بهشون بپردازم، فکر نکنم هیچ زمان باشه.

الهه :) ۰ نظر

00-06-07-2

برای n امین بار به این نتیجه میرسم که دوست داشتنِ خودت به این معنی نیست که به برچسب های خوبی در مورد خودت باور داشته باشی و به خودت بچسبونیشون، به این معناست که به خودت اجازه بدی بیان شه، بی برچسب.

الهه :) ۰ نظر

00-06-07

هنوز و همیشه، وقتایی که به کسی ابراز عشق می کنم، شک دارم که این واقعیته؟ یا صرفا دارم به خودم تحمیلش می کنم و به خوبی نقشمو بازی میکنم؟ یا شایدم از سر مهرطلبی و نیاز، مقصودم دریافت متقابلش هست؟ یا شایدم خودم را موظف میدونم که متقابلا ابراز کنم مبادا طرف ناراحت شه که من احساس متقابلی ندارم؟ یا اصلا گذشته از اینا آیا تمام اینا یک هیجان و احساس گذرا بیشتر نیست؟ اصلا کی آدم حق داره به کسی بگه من تو رو دوست دارم؟

میتونم بفهمم که کی از کسی خوشم میاد، کی از حرف زدن باهاش و وقت گذروندن باهاش حال میکنم، و کی کسی را میخوام و برم می انگیزه، و البته میتونم به انتخاب در مورد یه سری آدم احساس مسئولیت هم بکنم، ولی واقعا ایده ای در مورد دوست داشتن ندارم، دوست داشتن چیه اصلا؟ شاید ترکیبی از تمام اینا، هوم؟

حقیقتش اینه که من مُچ خودم را خیلی وقتا در حال غرق شدن در احساسی و بیان کردنش گرفته ام که میدونم اگه جمله ی اول چیزی که داشته ام برای طرف مینوشته ام یا میگفته ام را عوض میکردم، شاید در احساس کاملا متفاوتی غرق میشدم. تواناییم در فرورفتنِ در نقش و کاراکتری که با یک جمله بهش شکل داده ام، حقیقتا حیرت انگیزه. این خیلی عجیبه که ماها کاملا میتونیم فکر و احساس هامون را انتخاب می کنیم، ای کاش اینطور نبود، اونموقع میشد صرفا با تماشای یک نمود ملموس بیرونی به این نتیجه رسید که پس این واقعیت داره، توهم نیست، نقش بازی کردن نیست. کاش یه معیاری بود به هر حال که من میفهمیدم آیا صادقم یا دارم نقش بازی می کنم.

 

+نمیدونم صحبت از چی بود که پدر گرام یه چیزی با این مضمون گفت که "یه جوری خوشحالن انگار امام داره میاد" بعد من با خنده گفتم مگه اومدن امام هم خوشحالی داره؟ و گفت آره، و بعد منقلبانه گفت، اگه امام زمان باشه. و من ساکت موندم ولی در دل خندیدم و البته تاسف خوردم هم به اینکه میتونم به باور های مقدس کسی بخندم و هم به اینکه باور های مقدس کسی میتونه تا این حد ساده لوحانه و به طرز ابتدایی طوری دروغ باشه. 

تواناییمون در دروغ گفتن به خودمون و قبولوندن دروغ به خودمون حقیقتا شگفت انگیزه :) و خب از این گریزی نیست، ولی ای کاش اولا مسئله مون دروغی باشه که خودمون به خودمون گفته ایم، نه جامعه بهمون، و دوما ای کاش این دروغ ها پروفشنال تر بشند در طی زمان، و سوما ای کاش شک کنیم.

++ این روزها به لطف اسلولی جون می کنم، برای بیان کردن خودم، فکرم و احساس هام به انگلیش، ولی راضیم از این جون کندن :) دارم باور می کنم که زبان انگلیسی هم واقعا یک زبان هست برای ارتباط گرفتن نه یک درس که "باید" بلدش باشم، و خوش به حال اونایی که حسابی بلدش هستند (حتی اگه زبان اصلی طرف هست) و چقدر باکلاسند این ابنا بشر. :))

الهه :) ۰ نظر

00-06-03

من از شخصیت "کوین" توی سریال This is us خیلی خوشم میومد، به این خاطر که فارغ از اینکه حال خودش چطوری بود همیشه میتونست شوخ باشه و بقیه رو سر حال بیاره، و اینکه تلاش می کرد هست باشه در زندگی بقیه، مسئولیت چیزهایی را می پذیرفت، و کارهایی توی زندگی بقیه میکرد (همیشه مثمر ثمر) که ازش خواسته نشده بود، و در عین حال به جای اینکه انتظار داشته باشه اونهایی که بهشون محبت میکنه، درکش کنن، همیشه او کسی بود که تلاش می کرد درک کنه.

یه جمله ای از اروین یالوم تو خاطرم مونده، اولین و آخرین جمله ای که تو یه کلیپ دقیقا از زبون خودش و با صدای خودش شنیدم، که میگفت ببنید کجا میتونید خدمتی بکنید و زندگی را برای بقیه آسون تر کنید، و به محض اینکه کشفش کردید حتما این کارو بکنید. (مضمونش البته این بود، جمله ی دقیق رو خاطرم نیست)، حس میکنم کوین هم همچین شخصیتی داشت، و داشتن این طرز فکر آدم را بزرگ میکنه، دیگه فقط به فکر دغدغه های شخصی مزخرف خودت تو دنیای کوچیک خودت نیستی، یه واسطه ای، برای تجلی خدا روی زمین. یه همچین اخلاقی از نظر من خداگونه ست.

من هم این روزا به لحاظ خنده رو بودن و شوخی کردن (حقیقتا در این زمینه پیشرفت کرده ام و چه بسا بتونم از این به عنوان تنها دستاوردم یاد کنم:)) ) شبیه کوین عمل میکنم، برام اهمیتی نداره که رابطه م با کی قراره چی برام داشته باشه و به چی منجر شه، برام اهمیتی نداره با او چه نسبتی دارم، دوست دارم در رابطه باهام بخنده و جالبه که وقتی اینکارو میکنم، کمتر مشکلی تو زندگی برام جدی و دراماتیکه، و کلا توانایی خوبیه به نظرم اینکه بتونی در هر حالتی بخندی و موجب خنده باشی. و در این مسیر برای کسایی مثل این جناب خارجی به گفته ی خودش، تبدیل به هوای تازه ای میشی برای تنفس و ایشون شروع میکنه به ابراز علاقه. و بعدش منِ دیوونه رو احساسِ مسئولیت دیوانه تر می کنه، و دست و پامو گم می کنم، به خودم شک می کنم که دارم چیکار میکنم، دارم کرم میریزم آیا؟ دارم باعث میشم کسی فکر کنه دوستش دارم و روش حساب می کنم در حالی که اینطور نیست؟ و در انتهاش میام یه پُستی شبیه پُست قبل اینجا مینویسم!

میدونی من برای شوخ بودنم، و برای داشتن این توانایی خودم را دوست دارم واقعا، و زندگیم و احوالم به خاطر همین توانایی و طرز تفکرِ تا حدودی مستقل و قدرتمندم (اینکه هدفم را توی این زندگی رُشد میدونم)، خوبه واقعا. ولی پُست قبلی من تجلی چیه؟ :) تجلی کسی که از خودش و زندگیش بیزاره و با خودش درگیره :)) این خنده داره. پُست را حذف نکردم، و در طی این چند روز برام جالب بود و بهش فکر میکردم که من خودم را کوبیده ام، ولی هیچ ایده ای ندارم که چه خوبی ای در کوبیدن خودم هست؟:)) شاید به خاطر همون شوخ بودن و به خاطر اینکه برام اهمیتی نداره کی در موردم چه فکری میکنه و آیا خوشبخت و خوشحال می دوننم یا نه، اینجوری شکسته نفسی می کنم که از این جهت هم جنبه ی کمدی زندگی را پررنگ کنم و بهش بخندم و بخندیم.

ولی از یه طرف هم با خودم فکر میکنم نکنه همونطور که هلاکویی میگفت که ما ایرونیا اینطور تربیت شدیم که فکر میکنیم هر چقدر بگیم موجودات خیطی هستیم در نتیجه آدم های خوبی هستیم، منم با کوبیدنِ خودم احساس می کنم که چه آدمِ خوبیم!

ولی حالا مقصودم تا به حال هر چیزی که بوده، مهم نیست. مهم اینه آگاهم که گفتگوی درونی مثبت آدم با خودش، نتایج شگفت انگیزی خواهد داشت، و اینجا قراره برای من رشد به ارمغان بیاره، قراره گزارش های خوب را اینجا بنویسم، کشفیاتم را اینجا بنویسم و پیش برم، نه اینکه خودم را بکوبم و درجا بزنم.

الهه :) ۰ نظر

00-05-31

دو ساعت دیگه نامه ای توی slowly به دستم میرسه از کسی (یک آقوی خارجی) که برای 5 ماه ازش فرار کرده بودم و یک اشتباهم باعث شد که دوباره نامه نگاریمون از سر گرفته بشه. تا به حال چیزی جز وصف احساس عاشقانه ش برای من، چیزی بهم نگفته، ولی تنها حسی که من الان دارم اضطراب و شرمه. همش فکر میکنم که ازش خسته ام و نمیخوام باهاش ادامه بدم، البته از او خسته نیستم، از تلاشی که برای ساختن تصویر دلخواهم در ذهنش، کرده ام و نتیجه ای که نگرفته ام، خسته ام. حالم به هم میخوره از یه سری حرف هایی که زده ام. از اینکه فهمیده باشه من اصلا ارتباط برقرار نمیکنم، من فقط نقش بازی می کنم. من هیچ حسی بهش ندارم و شک دارم که تا به حال حسی به کسی داشته باشم، یا خودم را در ارتباطی اونقدر رها کرده باشم که وصل را حس کنم، و به لمس دوباره ی این تجربه احیانا وابسته بشم. شک میکنم به اینکه آیا تا به حال کسی را دوست داشته ام؟ اصلا قادرم کسی را دوست بدارم، وقتی اینقدر فقط نگران تصویریم که تو ذهن آدم ها میسازم؟ فکر نکنم قادر باشم، 

خسته ام از این خستگی، از این اضطراب و شرمِ مدام. از اینکه هیچ جوره وا نمیدم، و تمام حرفای محبت آمیز آدم ها برام در حد یه نسیم خنکه، تو یه روز داغ تابستونی، حالِ خوبی که بهم میده همون اندازه مختصر و گذراست. خورشید در پس زمینه منتظره که سوزوندنمو از سر بگیره.

براش نوشته ام که: "دلم میخواد بشناسمت، دلم میخواد بدونم چی بیشتر و بیشتر به هیجانت میاره و عاشقانه های بیشتر و بیشتری نصیب من میکنه! دلم میخواد که خنده هات و عاشقانه هات رو برنده شم، و از برنده شدنشون لذت ببرم!" آه پسر، احمقانه تر از اینم هست؟ چرا لو میدم که دارم فیلم بازی می کنم؟ چرا اصلا برنامه م فیلم بازی کردنه لعنتی؟ در ارتباط باش، چرا نمیتونی به سادگی در ارتباط باشی آخه؟ به نظر میرسه دوست دارم نقش یک دلقک را داشته باشم نه بیش از اون. مصداق آهنگ Liability لورد هستم.

The truth is I am a toy, that people enjoy

Till all of the tricks don't work anymore

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان