99-8-21-2

تا داریم چَت می کنیم تو این پیامرسان ها (با هر کدوم از رفقای قدیم یا جدید) من هم کم نمیارم، و تازه بعضا دلخور میشم که چرا اجازه نمیده من حرف بزنم، چرا گوش نمیده، ولی کافیه پشتِ تلفن باشم یا در محضر طرف، تا انتظاراتم به صفر تقلیل پیدا کنه، اصلا انتظاراتم منفی میشه، و از اونور میفتم که چرا این لامصب حرف نمیزنه، یالا حرف بزن من سراپا گوشم! :))

حقیقتا این روزا کم حرف بودنم تبدیل به معضلی شده ست برام، شما در چه مواردی حرف می زنید با هم؟ زمانی که خبر خاص جدیدی تو زندگیتون ندارید، و تعریف کردن روزمره هم براتون جذابیتی نداره. خصوصا وقتی با یک موجود ماتریالیست مواجه هستین که تنها چیزهایی که بلده ازشون حرف بزنه و از تو هم میخواد که بگی، واقعیات و ملموسی جات زندگیتونه. کام آااان، من چیزی برای گفتن از این بابت ندارم، از من بپرس در مورد فلان ایده نظرت چیه، تا اونموقع مُختو بخورم.

تازه این قضیه از یه جهت دیگه ای هم قابل بحثه و اون اینه که تو علاوه بر اینکه قراره حرف بزنی، قراره طرفِت را هم به حرف زدن ترغیب کنی و این رغبت خیلی وقتا فقط با گوش دادن به دست نمیاد، باید سوال داشته باشی و بپرسی از طرف، و من همچنان جز در مواردی انتزاعی سوالی از کسی ندارم. درسته دارم در مورد کارِ مزخرفت ازت میپرسم، ولیکن اصلا تمایلی به شنیدن توضیحات مزخرفت ندارم.

با تمام این اوصاف و در نظر داشتن اینکه من قراره خودم را همینجور که هستم بپذیرم، باید کسی را پیدا کنم که مثل خودم زندگیش نه روی زمین که توی ذهنش و توی هوا باشه. این جماعت، حقیقتا جماعت دلخواهی هستند، میشه به سادگی ساعت ها باهاشون در موردِ "هیچ" حرف زد و واقعیت را ایگنور کرد. :))

 

+اون روز تو استاتوس خواهرزاده یه قسمتی از کنسرت بیلی آیلیش را بارها و بارها تماشا کردم، و همش فکر کردم که این آدم رهاست، به معنای واقعی کلمه، فیلتری رو رفتارش اعمال نمی کنه، به تخمش هست که چطور به نظر میرسه، اصرار نداره جورِ خاصی به نظر برسه، اصرار نداره ویژگی خاصی را به خودش تحمیل کنه، اصرار نداره بهتر از اون چیزی که هست به نظر بیاد، اصرار نداره از "خودِ"ش دفاع کنه، در حقیقت "خود"ش را رها کرده و همونطور که هست در معرض دید گذاشته، اصرار نداره خودش را با مشخصات خاصی بشناسونه که اگه اونطور نشناختنش ناراحت بشه، اوشون اینه، مطمئنا یه تصویری از خودش در ذهن داره، و مطمئنا هر کسی هم که می بیندش یه تصویری ازش تو ذهنش میسازه، و این تصویرها لزوما بر هم منطبق نیستن، و او هم این انتظار را نداره، تصویرهای مختلف را می بینه که میگه، عه، که اینطور، تو اینطور در مورد من فکر میکنی؟ هومم، چه جالب و غیر مهم. now go fuck yourself :))

حالا شایدم واقعا اوشون اینطوری نیست و من زیادی بزرگ و قابل ستایش دیدمش، ولی خب این چیزیه که دوست دارم خودم هم حسش کنم. اینطور رها بودن را بی اندازه دلم میخواد.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان