99-8-23-2
اون روز خواهرم داشت حرف می زد، با شکسته نفسی ها و طنز همیشگی خودش، و داشتم به رسم معمولم گوش میدادم، گوش دادنی که منتظری طرف زودتر تموم کنه حرفشو و نکته ای که میخواد بگه را بگه و جوابشو بدی و جایی که میتونی زودتر کمکش کنی بره رد کارش، و یه لحظه از این رسم معمول فاصله گرفتم، و خواهرم را منهای صداش، دیدم، و قلبم براش تپید و فهمیدم این همون آدمیه که دلم میخواد تمام زندگیمو وقفش کنم و اشک دوید تو چشام که چرا من اینقدر self-centered و حقیرم، چرا همیشه موقع گوش دادن بهش خودم را فراموش نکرده ام؟ چرا همیشه خودم و هدف های مزخرفی که باید بهشون برسم (تا زبون ملت کوتاه و زنده بودنم موجه بشه ) رو اعصابم بودن و پرده ای بودن جلوی چشمام تا واقعیت چیزی که الان و این لحظه هست را نبینم و نچشم.
+آره میدونی، حس میکنم آدم تا زمانی که فقط درگیر "خود"شه، درگیر ساخت و پرداخت اون هویتی که میخواد به بقیه نشونش بده، کم و کوچیک میمونه.