99-5-31

+کم کسی با من راحته، حتی اگه همه ی حرفاشو باهام بزنه، حتی اگه کلی سوال ازش بپرسم و اجازه ندم مدتی که پیش هم هستیم سکوت ناشیانه ای بینمون برقرار باشه، نمیدونم برای این چیکار کنم، هوممم؟ شایدم فقط خودم غیر راحتم، هوم؟ نوچ، میفهمم کاملا که آدما باهام احتیاط می کنن، انگار که من آماده شکستنم و با کمترین حرف نامربوطی میشکنم.

شاید اگه خودم اینجوری به آدم ها نگاه نکنم و فارغ از اینکه ناراحت میشن یا نه، حرفامو بهشون بزنم، باعث بشه اونا هم با هم راحت باشند.

آدما نمی فهمن من دوستشون دارم یا نه، چون من خودم را در قبال هر کسی موظف می بینم، این میشه که منم حقیقتشون را نمی شناسم (در بهترین حالت تلاش متقابلشون برای خوب بودن را فقط می فهمم) و در انتها دوستی های من خیلی magical نیستن، دلبستگی ای در کار نیست، دلتنگی ای همینطور.

 

++از شکایت بدم میاد، از اینکه از شخصم شکایت بشه، به جای اینکه بالغانه بهم گفته بشه کجای ارتباط باید بهتر شه، میدونی؟ شکایت اساسا بیهوده ست. شکایت هیچی را عوض نمی کنه، فقط باعث میشه جبهه گیری شدید تر بشه، شکایت کار یه بچه ست، و فقط بچه ها، اونم تازه خیلی کوشولوهاشون، اونقدر دوست داشتنی هستند که شکایت هاشون باعث شه ماچشون کنی، و تلاش کنی برطرف کنی اون چیزی که اذیتش می کنه را.

 

+++ یه نکته ای یه بار تو یه ویدئویی دیدم که تو ذهنم حک شد و بارها بهم یادآوری شده، میگفت زندگی ماهیتا شبیه یک چرخ گوشت هست، و تو هر چی که بریزی توش همون را در انتها تحویل می گیری.

مثلا تو میخوای اعتماد به نفست تقویت شه تا بتونی توی جمع حرف بزنی، کتاب خوندن و سمینار شرکت کردن به خودی خود به تو اعتماد به نفس نخواهد داد، اعتماد به نفس را زمانی دریافت می کنی که اعتماد به نفس بریزی تو ماشینت.

یا مثلا دوست داشتنی بودن، آدما (و از جمله خودم) هزاران کار می کنیم که جذاب و دوست داشتنی باشیم، کتاب میخونیم، دامنه ی مهارت هامون را گسترده می کنیم، تلاش میکنیم شوخ باشیم، اطلاعاتمون را بالا می بریم، مدارک فلان می گیریم و هزار هزار کار دیگه، تا دوست داشته بشیم، ولی راستش هیچ کدوم از اینا تو را دوست داشتنی نمی کنه، تو فقط به سادگی باید احساس دوست داشتنی بودن کنی، تا در انتها هم این احساس را به شکل دیگری از ماشینت دریافت کنی.

مثلا من با وجود تمام تلاش هام برای مفید بودنِ در حق آدم ها و دادنِ چیزی بهشون که احتیاجش دارن، هنوز هم حضورم را هیچ جایی موجه و خوشآمد گفته شده نمی بینم، و میدونم که مفید بودنِ بیشتر از این، و حتی وابسته کردنِ آدم ها به خودم هم این حس را بهم نخواهد داد، صرفا باید به سادگی این حس را داشته باشم، این حس که حضورِ خالیم هم خوشحال کننده ست حتی اگه هیچ کاری نکنم، و خب در انتها خواهم دید که همینطوره، آدما کسی را دوست دارن که خودش را دوست داشتنی حس می کنه.

الهه :) ۰ نظر

99-5-17

اشتیاق همیشه برنده و فرمانده (فرمان ده) ست، و میدونی نمیشه و بیفایده ست که گله کنی چرا کسایی معمولا در منصب ریاست و مدیریت قرار می گیرن که لیاقت و شعورشو ندارن، لیاقت و شعور راستش انگار اهمیتی نداره، تنها نیروی پیش برنده و تعیین کننده اشتیاقه، اون ها صرفا مشتاق تر و با انگیزه تر بوده اند برای چیزی که به دستش اورده اند.

گاهی فکر میکنم چیز زیادی وجود نداره که اشتیاق و انگیزه ی منو بربیانگیزه تا توی اون ها من رهبر و سردسته باشم، چرا البته چیزایی هستن و من قراره بی انصاف نباشم و همینجور در حال تعریف کردنِ از خودم باشم به انتقام تمام روزهایی که شاهد خودپسندی آدم ها بودم و باز هم تواضع پیشه کردم، دلیل اینکه چیزایی که من بهشون علاقمند و براشون مشتاقم آنچنان بولد نبوده اند تا به حال، میتونه به دو علت باشه، 1) اینکه اینقدر باهام، با چیزی که هستم مخالفت شده، که من کلا خودم را از یاد برده ام و احتمالا الان به سختی باز باید خودم را استخراج کنم و 2) اینکه به اندازه ی کافی اعتماد به نفس نداشته ام تا خودم را بروز بدم و از علایق و دلخواه هام به شدت حرف بزنم و به سلایقم پایبند بمونم و به سمتشون برم و آدم هایی را هم با خودم بکشم و ببرم و رهبریشون کنم.

هر روز بیشتر از پیش دلم میخواد انتقام تمام سال های عقب نشینی و بروز ندادن خودم را از تمام کسایی که از این ویژگی من سوء استفاده کرده اند بگیرم، و انرژی ای که براشون مصرف کرده ام را از حلقومشون بکشم بیرون، یک عمر من در اختیار بقیه بوده ام، حالا همون بقیه، بخوان یا نخوان بااااید در اختیار من باشند.

 

+حوصله م از این وبلاگ سر رفته، حاویِ خودِ جدیدم نیست، اگرچه شاید هنوز من عوض نشده ام، ولی انگار در چشمم نشونه ی ضعف و احتیاطه، و دلم میخواد مچاله ش کنم.

++باید به خودم یادآوری کنم مدااام، که تنها کسی که لازمه با نشون دادن اشتیاق و قدرتم ازش انتقام بگیرم، خودم هستم، کسی هیچ زمان از من نخواسته بوده و مجبورم نکرده که ضعیف باشم، قرار نیست شخصی بیرون از خودم، موضوع زندگیم بشه، نوچ، تمام موضوع زندگیم قرار است که خودم باشم.

+++ دلم میخواست یه آدم حاضر جواب بودم و بی هیچ گونه ناراحتی و استرس و فشار و تلاش زمانبر برای فراهم اوردن کلمات و ساختن جملات، حرفی که لازمه در هر موقعیت بزنم را بزنم، و آدما را بنشونم سر جاشون. خیلی از آدما گستاخ بوده اند و به خاطر ناتوانی من قِسِر در رفته اند. :)) بازم لازمه که پاراگراف بالایی را به خودم یادآوری کنم.

تو وقتی واقعا احساس قدرت بکنی، وقتی خودت به سلایقت احترام بذاری و طبقشون پیش بری، هیچ احدی نمیتونه بی احترامی بکنه و اگه واقعا این کارو بکنه به راحتی از مسیرت حذف خواهد شد.

باید خاطرم باشه، احساس قدرت یه احساس درونیه و مطمئنا از بیرون هم قابل تشخیص هست ولی مهمه که از درون سرچشمه بگیره نه از بیرون. بماند که الان دارم فکر میکنم درون و بیرون خیلی قابل تمیز از هم نیستند و در هم تنیده اند و خب وانمود کردن یه قسمتی از شدنه. نمیدونم، فقط میدونم که فعلا حاضر جواب بودن نقطه قوتم نیست و باید این حقیقت تلخ را بپذیرم. :|

الهه :) ۰ نظر

99-5-15

فکرِ همخونه بودن با کسی که حس میکنی انگار کلا کمین کرده، تا ازت اشکال بگیره، مسخره کنه یا طلبکار باشه، کاملا شبیه مامانم، با این تفاوت که این بار نمی تونم منزجر کننده بودن و اشتباه بودن رفتارش را با اون صراحتی که به مامانم میگم بهش بفهمونم چرا که ممکنه قهر و ناراحت شدنی باشه، همه ی امروز پسِ ذهنم بوده و ناراحتم کرده... 

بعضا فکر میکنم چرا نمیتونم مثل امثال همین آدما باشم و اینقدر مراعات دل طرفِ مقابلم را نکنم و بی عذاب وجدان و کاملا طلبکارانه اون چیزی که تو ذهنم هست را به زبون بیارم، مثلا اقلا موقعی که داره از خریدم یا رفتارم ایراد میگیره با صراحت بهش بگم که بهش ربطی نداره، من اینجوری راحت ترم یا مهم اینه که خودم خریدم را دوست دارم، یا خیلی وقتا در مقابل درخواستی که ازم میشه به جای اینکه بگردم دنبال دلیل محکمه پسند برای رد درخواستش، صرفا بگم که دلم نمیخواد کاری که ازم میخوایی را انجام بدم. 

مشکلی با نه گفتن ندارم، فقط خیلی وقتا این حق را برای خودم قائل نیستم و حس میکنم نه گفتن حتما باید دلیل درست و حسابی ای داشته باشه.

کلا لازمه تمرین کنم و یه مقدار زیاااادی خودخواه باشم، یه مقدار زیاااادی حق به جانب باشم و خودم اقلا، حق را به خودم بدم، و برام مهم نباشه که کسی ناراحت میشه یا نه. لازمه تمرین کنم که کمتر قصور را بر عهده بگیرم و در برابر هر کسی که میخواد بگه مقصرم از خودم دفاع کنم.

لازمه تلاشمو برای جلب توجه و در اختیار داشتن توجهی که همه دارن برای کسبش جون میدن، بکنم، به جای اینکه همیشه میدون را برای بقیه خالی کنم. لازمه خیلی وقتا خوب بودنم و توانایی هامو به رخ بکشم.

مهم نیست کی چه فکری پیش خودش می کنه.

لازمه نخوام تلاش کنم که عاقل و بزرگوار باشم، لازمه یه مدت بچه باشم و این حق را به خودم بدم.

الهه :) ۰ نظر

99-4-23-3

قدرت را معمولا در این دیده ام که مثلا وقتی غمگینم، بگردم و علتش را پیدا کنم و قول این را به خودم بدم که در آینده ای نه چندان دور اون علت را برطرف خواهم کرد، این البته خیلی وقتا حالمو خوب کرده و بهم این حس را داده که همه چیز تحت کنترلمه، و خب کلا وقتی با یک مسئله ی قابل تعریف و قابل حل مواجهی، بهترین پوزیشنی که میتونی در مقابلش بگیری همینه، ولی خیلی وقت ها دلیل عمده یا مسئله ی قابل حلی برای احساسات ما وجود نداره، خود من دقت کردم بعضی روزا یه سری چیزای خیلی خیلی کوچیکِ از بیرون بی اهمیت میتونن حالمو بگیرن، و یه چیز خیلی کوچیک میتونه خوشحالم کنه، و با این حساب فهمیدم که کلا احساسات، خیلی قابل تکیه نیستن و نمی تونن مبنای تصمیمات ما باشن، و خیلی مواقع قدرت در این نیست که بخوای دلیل غم را از اساس کشف کنی و برطرفش کنی، صرفا باید اجازه بدی احساس غم بیاد و بگذره. بی اینکه اصرار کنی دلیل یا راه حلی براش پیدا کنی.

 

+کاملا تصادفی Captain Fantastic 2016 را باز کردم و باز هم تصادفی و بی هیچ پیش زمینه ای برای چند دقیقه ادامه ش دادم و همون چند دقیقه کافی بود تا طرفدار پر و پا قرصش بشم. عالی بود، عااالی، بسیااار حال خوب کن، بسیاااار الهام بخش، و بسیااار دلم خواست عضوی از این خونواده بودم.

الهه :) ۰ نظر

99-4-23

برگشته ام به سوئیت کوچولوی بوگندوی خودم، که البته الان دیگه بوگندو نیست، ولی پر از سوسکه، جوری که من شب ها همش توهم اینو دارم که الان سوسک داره رو هیکلم راه میره، ولی بازم هزاران مرتبه ترجیح داره به خونه ی پدری، خونه ای که اگرچه مساحتش پونزده تا بیست برابر اینجاست ولی دیوارهاشو چسبیده به قفسه ی سینه م حس میکنم، و نمیتونم درست و حسابی توش نفس بکشم، کسی البته برای حس من مقصر نیست، این حس من نتیجه ی قرار گرفتن هزاران اشتباه کنار هم هست. که بولدترینشون ازدواج دو نفریست که به هیچ وجه من الوجوه برای همدیگه ساخته نشده اند و همدیگه را دوست نداشته اند. (ننه بابای گرام را میگم)، نه بابای گرام اون مردی بوده که ننه م خوشش میومده و نه الان بچه هاش بچه های دلخواهی براش هستن، ما همدیگه رو بلد نیستیم، و انگار نمی تونیم و نمیخواییم خودمون را به همدیگه یاد بدیم.

حالا بگذریم از جنبه های دراماتیک ماجرا، من حالم خوبه، خودا رو شکر، خیلی خوبم، عالیم، از حس این آزادی، از اینکه ذهنم میتونه اینجا نفس بکشه و به هر جایی که دلش خواست بره و جوابی به کسی بدهکار نباشه. و البته از اینکه میتونم اینجا لختی جلوی آینه برقصم، و کلا هر غلطی را لختی انجام بدم :)) جاست کیدینگ

دلم میخواست اینجا ابراز وجود کنم، برای همین نوشتم و شاید بازم بنویسم چون سوژه هایی هست برای خالی نبودن عریضه، ولی میدونم در انتها چون نیاز درست و حسابیِ حیاتی، پشتِ این نوشتن نبوده، نوشته هام جوری خواهند بود که انگار دارم تکلیف انجام میدم.

خیلی وقت ها هست که واقعا تشنه ی نوشتنم و اونموقع اصلا زمانِ فکر کردن به اینکه آیا سوژه ای هست و خوبه برای نوشتن، ندارم، اونموقع فقط باید بنویسم و خودمو بیرون بریزم. نوشته های اونموقع هام را بیشتر دوست دارم، جوری از نوشتن و نوشته حرف میزنم انگار که دارم اکت یک نویسنده را انجام میدم، نوچ، در حقیقت من به جای فعل نوشتن، باید حرف زدن را جایگزین کنم، چون از حرف زدن کسی انتظار خاصی نداره ولی نوشتن خیلی متفاوته. خلاصه که من آگاهم به اینکه لفظ "نوشته" برای حرف های من به کار نمیره، ولی خب چون دارم تایپ میکنم از فعل نوشتن و نوشته استفاده می کنم، که امیدوارم بر من ببخشایید.

 

+همش فکر میکنم به دلایلی (که خودم خبر دارم ازشون)، باید شرمنده و عذاب وجدانی باشم، و سرمو بندازم زیر و حرف نزنم و حتی اظهار نکنم که حالم خوبه، آخه مگه آدم میتونه اینقدر بد و بیرحم باشه، به سادگی دل بشکنه و بعدش هم اصلا ناراحت و پشیمون نباشه، البته آدمیزاد در حالت کلی کلمه ش میتونه، ولی آخه من؟ من با این چهره ی معصوم و رفتارِ معمولا مظلومانه؟ مرا چه شده؟

 

++اروین یالوم تو حرفاش و داستان هاش اصرار داره به درمانگر جماعت یاد بده که تو روندِ درمان، هم برای بیمار و هم برای درمانگر اینجا و اکنون خیلی مهم و حاوی اطلاعات بسیار باارزشیست که اصلا نباید ازشون غافل شد.

و من با خوندن حرفاش و فهمیدنشون، تازه دارم میفهمم اکهارت تله تو کتاب نیروی حال ش که سال ها پیش خوندمش چی میگفته. وقتی میگه اینجا و اکنون تنها چیزیست که ارزش داره و حاوی تمام اطلاعات گذشته و آینده ست. وقتی میگه اطلاعات موجود در حافظه ی آدمیزاد اطلاعات مرده ای هستند، نمیشه خلاقیت و زنده بودنی را درونشون حس کرد، ولی چیزی که این لحظه، اینجا داره اتفاق میفته، احساسی که الان داری، فکری که الان تو ذهنت هست، هیچ وقت شبیه به هیچ لحظه ی دیگه نخواهد بود و این یعنی خلاقیت، این یعنی زنده بودن.

اینکه میگه لحظه، ابدیته، تازه داره برام قابل درک میشه. برای فهمیدنش این مقایسه را انجام بده، مقایسه کن کسی را که تو وبلاگش صرفا اطلاعاتی که از قبل داره را به اشتراک میذاره، با کسی که تو وبلاگش از این لحظه ش می نویسه، اون کسی که از این لحظه ش می نویسه، هیچ زمان حرفاش شبیه به هم و تکراری نخواهند بود و میتونه تا آخر عمرش اطلاعات تازه تو وبلاگش بذاره، ولی اونی که اطلاعات مرده ش را به اشتراک میذاره بالاخره روزی میرسه که همه ی حرفاشو زده و تموم شده و مجبوره تکرار کنه.

الهه :) ۱ نظر

99-4-21

عذابی بود زنگ زدن و تسلیت گفتن به صابخونه بابت فوت داداششون. ولی خب بالاخره انجامش دادم، در مختصرترین و خنده دار ترین حالت ممکن، نمیدونم آدم ها واقعا به اینکه این تکالیف در قبالشون انجام بشه نیاز دارند؟

البته گاهی فکر میکنم من اگه با انجام این تکالیف مشکل دارم خب نباید انجامش بدم، ولی انجام میدم چون نمیتونم خودم بمونم و همونی که هستم را بپذیرم و مطمئن و بااعتماد به نفس باشم، جوری که انگار کاری که من دارم انجام میدم درست ترینه، تشخیصی که من میدم درست ترینه. نوچ، به کاری که انجام میدم به رفتاری که دارم مشکوکم چون اجتماعی بودن نقطه قوت من نیست! همیشه باید نگاه کنم ببینم چی ازم خواسته میشه تا همونو انجام بدم (بعضا هم پیش میاد که کسی اصراری نداره تکلیف منو مشخص کنه و منم شاید در خوندن حالات و احساسات آدما خیلی توانمند نیستم که بفهمم چی ازم میخوان، و خب در رابطه با اینجور آدما من هم انگار همیشه سرگردون خواهم موند)، ولی بالاخره بعد از در اجتماع بودنی که تمام انرژی منو کشیده خواه انجام وظیفه کرده باشم خواه سرگردون بوده باشم، باید خودمو تماما بکشم ببرم و تو خلوت خودم پهن کنم و نفس بکشم.

دارم فکر میکنم دقیقا چه اصراری دارم که در قبال همه انجام وظیفه کنم؟ به چی نیاز دارم در مقابل؟ به اینکه دوستم بدارند؟ تنها نمونم؟ خیالم از جانب موضعی که در قبال هم داریم راحت بشه؟ یا دوستیم و همدیگه را دوست داریم یا به کل راهمون از هم جداست و کاملا رسمیت بینمون در جریانه (در حد یه سلام وقتی همو دیدیم) یا هم کلا چشمِ دیدن همو نداریم؟ (که البته مورد سوم در رابطه با من پیش نمیاد چون هر چیزی که باعث بشه کسی منو رقیب و مقابل خودش بدونه، در وجود من نیست، چون اصراری برای بیان تمام و کمال خودم ندارم و همیشه پرچم سفیدم بالاست). آره من یا با کسی دوستم یا با کسی کاملا رسمیم، حد وسط برام معنی نداره و هر چی میکشم از همین تفکر مزخرفه، من نمیتونم بین این دو تا باشم. البته رابطه ی خصمانه را هم نمی تونم بپذیرم، در حقیقت نیاز دارم مطمئن بشم نه از اینکه دوستم دارند، از اینکه ازم بدشون نمیاد و حضورم موجهه. نیاز دارم مطمئن باشم در مورد فکری که در موردم میکنن، نمیخوام علامت سوالی برای اونها و بعدش برای من باقی بمونه.

دلم میخواد از این بند مزخرف آزاد بشم، ولی این از همون بند هاییست که هیچ حکومتی نمیتونه منو ازش آزاد کنه جز خودم.

ولی بعضی از بند های دیگه هم هستن که گاهی فکر میکنم صرفِ کندن از خونواده شاید بتونه آزادم کنه، و گاهی که مامانم خیلی اذیتم میکنه، دلم میخواد واقعا هیچ زمان دیگه به خونه ی پدری برنگردم، ولی میدونی وقتی بیشتر بهش فکر میکنم، قهر و فرار کردن هم باعث آزاد شدن از هیچ بندی نخواهد شد. آه پسسر، می بینی آزاد بودن وقتی اون آزادی را قرار نیست کسی جز خودت بهت بده چقدر سخته؟ :((

الهه :) ۰ نظر

99-4-9

در طی این مدت فهمیدم که با وجود اینکه در ظاهر این حق رو به خودم نداده ام که هیچ انتظاری از کسی داشته باشم یا به خاطر برآورده نشدنش گله کنم، و صرفا قرار گذاشتم از ارتباط هایی که معیارهامو برآورده نمی کنن بیام بیرون، ولی در حقیقت بسیااار از آدما انتظار دارم، کاری که در حقیقت دارم می کنم اینه که با وجود تمام توقعات و خواسته هایی که ازشون دارم، چیزی بهشون نمیگم، و صراحتیا چیزی ازشون نمی خوام، در عوض تند و تند روابطم را تموم می کنم، و این ظاهرا منطقیه، رابطه با فلانی یکی از معیارهای (حتی کوچیک) من برای ارتباط را نداره و من حق دارم ازش بیام بیرون، ولی معمولا بعدش میفهمم که واقعا اون ارتباط برام تموم شده نبوده و دلم میخواسته طرفم بی اینکه ازش بخوام و براش توضیح بدم، بفهمه مرگم چیه، درکم کنه و به اصطلاح قفل دلم رو باز کنه. و اینجوری کلا فقط خودم را محروم کرده ام از اینکه واقعا در رابطه ی با کسی درگیر (involve) باشم و مزه ی ارتباط داشتن را به معنای واقعی کلمه بچشم. (ارتباطی که میگم فقط ارتباط عاطفی منظورم نیست)

و تازه دارم میفهمم، معنی انتظار نداشتن واقعا یعنی چی. به زبون اوردن انتظارات و طلب کردنشون به هیچ وجه معنی انتظار داشتن را نمیده، چرا البته تو انتظار داری، ولی نمیخوای که ملت را برای برآوردن انتظاراتت تحت فشار بذاری، تو بهرحال تلاش خودت را خواهی کرد که ارتباط مطابق میلت باشه، به ارتباطاتت این فرصت را میدی که بدونن چی میخوای، حالا اینکه اونها بخوان انتظاراتتو برآورده کنن یا نه، در اون مورد تو دیگه کاره ای نیستی، و قرار نیست غر بزنی، گله کنی، رو اعصاب باشی یا هر چیزی، و اینجوری با گوشت و پوست و دل و ذهن (یکپارچه) در رابطه درگیر هستی و اگه یه روز این ارتباط تموم بشه واقعا تموم شده ست، و این فقط تصمیم یه قسمت از وجودت نیست، تصمیم تمااام وجودته.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3

"حساس نشو"، "سخت نگیر" و "گیر نده" و جملاتی مثل این را خیلی زیاد از همه شنیده ام و حتی از خودم، و البته که خیلی تلاش کرده ام نسبت به چیزای زیادی بی تفاوت باشم و نبینمشون و بهشون گیر ندم، ولی از بعد رفاقت با نرگس و الان موقع خوندن داستانای اروین یالوم (اگرچه این نکته م خیلی به داستان هاش مربوط نیست ولی) میفهمم که هر چقدر بیشتر حساس باشی و بیشتر گیر بدی به همون اندازه زندگیت عمیق تر خواهد بود.

میشه مثل Pou (همین بازی پو) زندگی کرد، به هیچی گیر نداد، حساس نشد و در نادیده گرفتن هر چیزِ مثلا غیر مهمی استاد شد، یه سری نیاز های اساسی داشت و برآورده شون کرد و خوشحال بود، و بالاخره مُرد، ولی اینجوری هیچ وقت با زندگی درگیر نبوده ای، هر چقدر در ایگنور کردن توانا بشی، داری امکان ریشه دادن را از خودت میگیری، امکان اینکه این نیازهای اساسیت بر پایه ی مفاهیم عمیق و زیبا ساخته شده باشن را از خودت می گیری.

یه مثالِ حالا ملموس تر شاید میتونه این باشه که بشخصه با دیدن خیلی از پورن ها، تمام حسم از بین میره و به جای اینکه داغ بشم کلا یخ می کنم، چون بسیااار طبیعی و حیوونیه، هیچ زیربنایی نداره، هیچ چیزی که ذهن آدمو درگیر کنه و برش بیانگیزه، کاملا فیلمه، یه فیلم سطحی، خیلی خیلی سطحی، هیچ احساسی درگیر نیست.

و میدونی من نمیفهمم چرا اصرار بر اینه که چون زندگی کوتاهه، بهتره که به خوشحالی بگذره، آره زندگی کوتاهه، و خیلی خیلی کوتاه تر خواهد بود اگر عمیق نباشه، عمق، میتونه از یه لحظه یه ابدیت بسازه و این عمق جز با حساس بودن، جز با درگیر شدن با زندگی (همه ی زندگی، همه ی احساس ها) با تمام وجود و تمام سنسورهات به دست نمیاد.

حساس باش، به خاطر این حساسیت درد های غیرقابل وصف را متحمل شو ولی ازش دست نکش، این حساسیت خودِ زندگیست.

 

+خیلی جاها وقتی خودم را میذارم جای اروین (یالوم)، از اینکه حتی جزئت اینو به خودم دادم که بگم این بشر الگوی منه، خجالت می کشم، به این دلیل که اگه من درمانگر بیمارهای اروین یالوم بودم خیلی چیزها، خیلی احساس ها و رفتارهاشون برام بسیاااار غیرقابل درک و تعجب برانگیز می بود و هیچی نداشتم که بگم، چرا؟ چون اون موارد چیزهایی هستند که من تلاش کردم ایگنورشون کنم، تلاش کردم سخت نگیرم و پی نون باشم که خربزه آبه.

حساسیتم را خودخواسته از بین برده ام و سرکوب کرده ام، و طفلی من :) که از خودم یه موجود بیشعورِ عاقلِ مثلا قدرتمند ساخته ام. قدرتمندی شبیه یک روبات، بهرحال احساس های آدمیزادن که آدمو آسیب پذیر می کنن.

الهه :) ۰ نظر

99-3-30-3

ستایش کردنِ هر چیزی ما را از اون دور می کنه.

از جملات قصار اینجانب و چیزی که باید هر بار به خودم تذکرش بدم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-30-2

خودِ من شخصا تا به حال در پی شادی نبوده ام، و از یه زمانی به بعد انگار تنها هدفم، تنها ارزشم توی زندگی رشد کردن و گسترده شدن و قدرتمند شدن بوده، و خودِ مفهومِ شادی برام اهمیتی نداشته، شاید چون به این نتیجه رسیده بودم که شادی خواه ناخواه در پی رشد و قدرت خواهد اومد و لزومی به اینکه مستقیما جستجوش کنم وجود نداره. تا چند روز پیشا که کشف کردم برای رسیدن به یک مقصد خاصی، شاد بودن یکی از وسیله های مهمه (بهتره بگم خوشحال بودن)، مجبور شدم به شادی فکر کنم و برای خودم دل بسوزونم که چطور در طی تمام این مدت، شاد نبوده ام و حتی به شاد بودن فکر هم نکرده ام، و شادی اصلا چی هست؟ آخرین تجربه ای که باعث شده حس و حالم برچسب شادی (خوشحالی در حقیقت) داشته باشه کدوم بوده؟

هومم، با جستجو در حافظه م به این نتیجه رسیدم از تجربه های اخیر که موجب خوشحالیم شده باشه، زمان هایی بوده که احساس کردم مورد عشق هستم، برای یه نفر حتی موجودی هستم خواستنی.

نشونه های خوشحالی در تعریفی که من ازش دارم عبارتند از: خندیدن، خوش اخلاق و مهربون بودن حتی با آدمایی که رو اعصابت میرن، دنیا و زندگی را به چشم طنز و شوخی دیدن، پرانرژی بودن و تلاش برای اینکه بقیه رو هم به طریقی در شادی خودت شریک کنی، در حالت کلی لذت بردن از ارتباط گرفتنِ با آدم ها.

اوه پسر، فراموش کردم به چه قصدی داشتم اینا را میگفتم.

در هر حال فکر میکنم بد نباشه به خوشحال بودن هم بها بدم از این به بعد، و شاید تلاش برای شاد بودن کلید مشکلی باشه که تو پُست قبل ازش گفتم، اینکه به طرز درام طوری بزنی به در و دیوار و شادی را جستجو کنی، باعث میشه انگیزه ت در خیلی از موارد درونی باشه، تو دیگه یه کاری را برای خوب و ارزشمند بودنش انجام نمیدی، برای اینکه شادت کنه انجامش میدی. ییییکس :))

الهه :) ۱ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان