99-3-30

+تو تمام فیلم ها و داستان ها، داشتن اعتماد به نفس و اراده (و احیانا پول) برای تمام شخصیت های داستان یک امر بدیهیست، و من به این اعتراض دارم آقا، اعتراض دارم. اگه راست میگید چالش های زندگی شخصیتی فاقد اینها را نشون بدین، اون داستان مطمئنا الهام بخش ترین خواهد بود. :)

 

++ به دوستم می گفتم دیدی بعضی از ملت یه کتابی که شروع می کنن را تا تموم نکنن ولش نمی کنن، من جز در دوران طفولیت برای کتاب های هری پاتر هیچ زمان دیگه این حس را نداشتم، اوشون هم تایید کرد و حس منو داشت و کتاب ها را مقصر دونست، و در انتها من به نتیجه ای که میخواستم نرسیدم، چون میدونم اون بیرون کسایی هستند که تند و تند کتاب می خونن، کتاب خوندن براشون مثل خوردن یه چیز خوشمزه ست، که تا زمانی که نزنن رو دستشون یا شاید تو گوششون و کتابو ازشون نگیرن، ول کنِ ماجرا نیستن، و این میل سیر ناپذیرشون برای یه کتاب خاص نیست، برای دسته ی بزرگی از کتاب هاست.

و کتاب خوندن فقط یه مثاله. میدونم آدم هایی هستند که تو یه سری کارها غرق میشن و از این غرق شدن لذت می برن و تا مجبور نباشن ازش بیرون نمیان.

و سوال من اینه که چرا من اینجوری نیستم؟ در مورد هییییچ کاری. هر کاری را به زور انجام میدم، و همش منتظرم تا تموم بشه و شرش کنده بشه.

من واااقعااا دلم اون انگیزه ی درونی را محض رضای خدا برای یه کار، حتی همون کتاب خوندن میخواد.

شاید به این خاطره که ناآروم و نگرانم همش، و طبق باوری که مامانم میخش را تو وجودم کوبیده، هیچ کدوم از کارای من کار نیستن، کار اصلی یه چیز دیگه ست، و من هنوز پیداش نکردم. برای همین هیچ کدوم از این کارای فرعی را نمیتونم بی عذاب وجدان و با خیال راحت انجام بدم.

 

شاید هم به این خاطره که من یک عمر گشتم ببینم ارزشمندترین هدفی که آدمیزاد میتونه داشته باشه چیه و الان همه ی کارها را طبق ارزششون مرتب کردم و حسابگرانه طبق ارزششون دارم انجامشون میدم، نه جوری که دلم میخواد.

نمیدونم چی دلم میخواد و حتی اگه بدونم نمیتونم با خیال راحت انجامش بدم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-28-2

همه شاکی و طلبکارند از دولت ها و حکومت ها و به کل جامعه، بابت آزادی ای که ازشون سلب شده، ولی من فکر میکنم ای کاش، تنها آزادی سلب شده از ما همون آزادی هایی بود که جامعه ازمون گرفته، ای کاش در درون مطمئن بودیم که اگه فرصت بهمون داده بشه خودمون را تمام و کمال بی هیچ ترسی ابراز خواهیم کرد، ای کاش مطمئن بودیم در محدوده ی همون آزادی هایی که بهمون داده شده داریم تمام و کمال خودمون را بیان می کنیم، ولی اینطور نیست.

اون آزادی ای که توسط حکومت و جامعه از ماها سلب میشه، در برابر محدودیت هایی که خودمون به خودمون اعمال می کنیم ذره ایست قابل اغماض.

اقلا برای من که اینطوره. وقتی دقت میکنم می بینم همیشه منتظر بودم بسترش برام فراهم شه، اطرافیان و عزیزانم این اجازه را بهم بدن، تا بعدش آیا خودم هم به خودم اجازه بدم که خودم را بیان کنم یا نه. مثلا توجه کردم که در استایل لباس پوشیدنم باید مطمئن باشم که موجب ناراحتی یا شرمساری احدی از اطرافیانم نمیشم، وقتِ حرف زدن هیچ زمان خودم سُکان گفتگو را به دست نگرفته ام و در مورد چیزهایی که دلم خواسته حرف نزده ام مگر مطمئن بوده باشم که طرفم کاملا علاقمند و راضیه، در عین حال هیچ زمان به رضایت و علاقمندی خودم در گفتگو ها اهمیت نداده ام، تلاش کرده ام شنونده ی خوبی باشم برای تمام چرت و پرت های مخاطبانم، یک شخصیت ثابت بروز نداده ام تا ببینم بعدش کی سمتم میاد، معمولا تلاش کردم شبیه اونی بشم که سمتم اومده. و حتی جدیدا با این فکر که هر کسی خودش باید بخواد تا تغییر کنه، دیگه اصراری ندارم که اشتباهات ملت را بهشون گوشزد کنم یا مثلا ازشون بخوام که پیش من فلان رفتار را نداشته باشن یا فلان حرف را نزنن.

میدونم آگاهی پیدا کردن به تمام اینا یعنی ابتدای تغییر و از این بابت خوشحالم.

بی اندازه دلم میخواد خودِ منحصر به فردمو بشناسم و با تمام قوا بیانش کنم، دلم میخواد امضامو رو جهان هستی بزنم، دلم میخواد فارغ از محدودیت های مرزهای جغرافیایی عمیقا بدونم که خودم در برابر خودم بی سانسورترین و لخت ترین و آزادترینم، دلم میخواد قدرتمندانه اونی باشم که هستم فارغ از اینکه کی ازم خوشش میاد و کی نه، فارغ از اینکه چه تصویری تو ذهن بقیه دارم، و اینقدر رو خودم بودن مصر باشم که بالاخره دیگه همه به اینکه کی هستم عادت کنن و اونجوری بشناسنم.

 

داشتن اون آزادی درونی اصلا یه چیز دیگه ست، وقتی در درون آزاد هستی و صرفا جغرافیا و جامعه محدودت کرده باشه مثل خورشیدی هستی پشتِ ابر، نور را داری، اینکه بهت اجازه بدن بتابی یا نه، چه اهمیتی داره آخه؟

الهه :) ۰ نظر

99-3-14

در عجب میمونم از کسایی که هنوز در تلاشن اثبات کنن مسیری که خودشون انتخاب کرده اند درست مطلقه و بقیه ی مسیر ها فاسد و تباهن، البته آزادن که زندگیشون را به این تلاش عبث بگذرونن، ولی واقعا کی اهمیت میده؟ و چی عوض میشه؟ جز اینکه ذهن خودشون بسته میمونه.

چراییِ وجود تفاوت های ما آدم ها در سبک زندگی و نگرش و انتخاب هامون، این نیست که ما را به قضاوت بنشونه که چی درست و چی غلطه، چی فاسد و چی متعالیه، چون هدف از آفرینش ماها تعیین درست و غلط نبوده، آفریننده ی ما قاعدتا خودش در این مورد استادتره و نیازی به کمک ما نداره و گذشته از اون این تفاوت ها وجود خواهند داشت حتی اگه ما باهاشون مخالف یا بر ضدشون باشیم، تنها فایده ای که این تفاوت ها میتونن برای ما داشته باشن اینه که تلاش کنیم نگاه های مختلف را درک کنیم، تلاش کنیم از زاویه دید هر کسی به دنیا نگاه کنیم و اینجوری افق نگاهمون را گسترده تر کنیم. فقط همین. و گر نه که هر کسی میتونه تا زمانی که در پیِ آزار نیست هر غلطی دلش میخواد بکنه و این به هیچ احدی ربطی نداره.

 

+علاوه بر تمام اینا ظاهر رفتار هیچ بنی بشری (تا زمانی که کاری به تو نداره) نمیتونه تعیین کنه که اون رفتار درسته یا غلط. مهم درونمایه و محتوا و چرایی اون کاره، و از نظر من تا زمانی که هدف از یک حرکت رشد و آگاهی باشه، و البته به هیچ کسی آزاری نرسونه، اون کار فارغ از ظاهرش درست ترین کارِ ممکنه.

الهه :) ۰ نظر

99-3-7-3

گفتم قبلا هم که جدیدا بعد از خوندن صفحاتی از داستانِ "گِل" از دیوید آلموند، خاطراتی از بچگی برام تداعی شد و وقتی مزه شون دوباره زیر زبونم رفت حس کردم که خیلی وقته زندگی نکرده ام. چرا؟ چون تو ذهنم کاملا مشخصه که چیا میخوام توی زندگی، و حتی میتونم خودم را در اون شرایطی که میخوام تصور کنم، و این یعنی زندگی من (توی ذهنم) کاملا پیش بینی شده ست، و تصوراتم تکراری و مرده ست. چیزی که در حقیقت تو زندگی کم دارم، ماجراجوییه، اکتشاف و جستجو زمانی که واقعا نمیدونی چی در انتظارته، این ندونستنه که هیجان انگیزه و زنده می کنه.

شاید باور پیدا کردنِ به اینها باعث بشه آدمیزاد کم کم از همه ی توقعاتش و چیزایی که میخواد دست بکشه، چون اشتیاق و حسِ زنده بودن در به دست اوردنِ اونها نیست. در اینه که وارد ماجرایی بشی که انتهاشو نمیدونی. :)

 

 

+زیاد نوشتنم را دوست میدارم، خیلی وقته یُبس بودم :) یُبس بودن خوب نیست، طبیعی نیست، چیزی که طبیعیه، جاری بودنه.

الهه :) ۱ نظر

99-3-7-2

+فکر میکنم آره، باید قبول کنم که "فکر کردنِ" خالی نه میتونه تو را رشد یا عبور بده و نه میتونه تو را به خودت بشناسونه، اساسا "انجام دادن یه کاری" و "فکر کردنِ در موردش" دو تا امر کاملا جدا و کاملا بی ربط هستن، و پیش رفتن در هیچ کدومشون نمیتونه پیشرفتی توی اون یکی حساب بشه. و این بیهوده بودنِ سال های متمادی از زندگی من رو نتیجه میده، سال هایی که فکر کرده ام در حال خودشناسی ام، البته میتونم مدعی باشم که داشتم یه کاری را انجام میدادم و اون کار "فکر کردن" بوده، فکر کردن با هدفِ فکر کردن، نه با هدفِ خودشناسی.

البته میدونی، انجام دادن هم نمیتونه آنچنان باارزش باشه زمانی که موقع انجام دادن، حاضر و آگاه نیستی، و در کل اول و آخر نتیجه ای که میشه گرفت اینه که مهم نیست داری چه غلطی می کنی، مهم اینه که حاضر باشی در اینجا و این لحظه.

 

++چند روزه از آغازگر نبودنم شاکیم. این آغازگر نبودن روایتگر یک ترس جدیه، ترسی که باید بهش فائق بیام با گوش ندادن بهش.

شنبه به حالت قهر از خونه بیرون اومدم، حرف های ناخوبی به مامانم زده بودم (نه بی ادبانه وا، هدفم این بود که از اون زاویه دید محدودش خارج بشه و جور دیگری به قضیه نگاه کنه که البته فکر نکنم خیلی موثر بوده باشم ولی بهرحال حرف هام محبت آمیز نبودند)، باهاش خداحافظی نکردم و وقتی اومدم اینجا و از اون فضا فاصله گرفتم، تمام اون عصبانیت و ناراحتی تبدیل به دلسوزی برای مامانم شد، و بهش حق دادم وقتی تو اون فضا زندونیست، نتونه اخلاقی از اون بهتر داشته باشه. الهه ی ایده آل و باشهامت توی ذهنم از اون روز هزار بار بهش زنگ زده و گفته که متاسفم به خاطر حرفا و رفتارم، درک می کنم تو را و نگرانی هات را، و بی اندازه دوستت دارم، میدونم که خیلی وقت ها اشتباه می کنم، ولی قول میدم تلاش کنم که بهتر شم، قول میدم و امیدوارم تو هم بهم وقت بدی و ایمان داشته باشی و صبور باشی. ولی الهه ی ترسوی الان، حتی یک بار هم شماره ی خونه را تو گوشی تایپ نکرده.

الهه :) ۰ نظر

دو جمله از ملت عشق

خیلی وقته که تصمیم داشتم دو تا جمله از الیف شافاک تو کتاب ملت عشقش، که البته من تو یه وبلاگی خوندمشون، را بذارم اینجا و در موردشون حرف بزنم ولی همچنون که گفتم روزها تند و تند میگذرن و من به هیچ غلطی نمیرسم، حالا مهم نیست، تو این پُست فاینلی این کار رو می کنم.

 

- "اگر در این دنیا در انزوا بمانی، انعکاس صدای خودت را خواهی شنید و حقیقت را نمی‌توانی کشف کنی. خودت را فقط در آینه انسانی دیگر می‌توانی کامل کنی."

 

کامنت من: آدمیزاد نه وقتی که خودش داره حرف میزنه و نه زمانی که داره به صدای ضبط شده ش گوش میده نمیتونه صدای خودش (ینی صدایی که دیگران میشنون) را بشنوه، و میدونی بعضی وقت ها فکر می کنم پروسه ی شناخت خودت هم به همین صورته، تو در خلوت یک شناختی از خودت به دست خواهی آورد، ولی نمیدونم تا چه حد بشه بهش تکیه کرد، و فکر میکنم علاوه بر اون شناخت، واقعا لازمه بتونی از چشم یک ناظر بیرونی هم به خودت نگاه کنی و تصویری که در ذهن او خواهی داشت را ببینی تا بتونی مدعی خودشناسی باشی و این خودشناسی بهت اعتماد به نفس و قدرت و حس تسلط روی خودت را بده.

علاوه بر این، بارها به این نکته دقت کردم، ارتباط داشتن با بقیه و حرف زدن باهاشون، باعث میشه درصد زیادی از مشکلاتی که در خلوت خودت میتونن به پیچیده ترین و لاینحل ترین مسائل تبدیل بشن و سوژه ی overthinkت برای روزها و چه بسا هفته ها و ماه ها، باشن، محو و ناپدید بشن، به سادگی.

در حال حاضر و بعد از سال ها، مهم ترین و اساسی ترین استفاده ی وبلاگ برای من همین بوده، که حرف بزنم جوری که انگار برای دیگری دارم حرف میزنم و اونموقع متوجه حماقت ها یا over reactهام بشم، ولی باید اعتراف کنم وبلاگ بدون مخاطب (البته نه هر مخاطبی، مخاطبی که اهمیت بده و بهت واکنش نشون بده)، اگرچه بازم خیلی خوبه و شاید نصف این مسیر را بره ولی بازم کاملا تو را از خلوتت بیرون نمیاره.

 

-"به هر طرف که می‌روی؛ شمال، جنوب، شرق و غرب؛ به هر راهی که می‌روی، بدان سفری را در درون خودت آغاز کرده‌ای. کسی که درون خودش را می‌کاود، درنهایت روی زمین گردش می‌کند."

 

کامنت من: در مورد این تنها حرفی که دارم یک سواله، اینکه بدون سفر کردن در ابعاد فیزیکی و جغرافیایی هم میشه قاعدتا در درون سفر کرد، هوم؟ اگه جواب، نه باشه، سرخورده خواهم شد :(

الهه :) ۰ نظر

99-3-6

+با وجود اینکه این آرامشی که الان تو خونه حکم فرماست را عمیقا میخوام، ولی همش فکر میکنم مبادا صابخونه صدای منو دیشب در حالی که داشتم با دوستم از چیزایی که اینجا اذیتم میکنه، حرف میزدم، شنیده و الان ترتیب اثر داده. دلم نمیخواد اونی باشم که به هر طریقی کسی را محدود می کنه (فکر کن که این اتفاق تو خونه ی خودش بیفته)، دلم میخواد آدم ها خودشون حدودشون را تشخیص بدن و بهش پایبند بمونن.

 

++ اخیرا متوجه شده ام، سال هاست، تلاشم برای برآورده کردن نیاز های اولیه ی زندگیم و البته پیدا کردن اون چیزی که رفتن به دنبالش ارزش داشته باشه، زندگی را از خاطرم برده. داستان "گِل" از دیوید آلموند را شروع کرده ام و حس کردم چقدر دلم یک دوست میخواست که با هم ماجراجویی می کردیم، آزاد و رها از تمام فکرها و نگرانی ها و اینکه چی ارزششو داره، و در عین حال بی خبر از آینده ی ماجرایی که شروعش کرده ایم. حس میکنم این حسی بود که تو بچگی موقع بازی هامون داشتیم.

و من الان سال هاست دست رد به سینه ی هر حرکت جدیدی میزنم، و حس میکنم چقدر افتضاح بوده این ویژگیم برای اطرافیانم، و تصمیم دارم از این به بعد، بیشتر "آره" بگم.

 

+++دیشب با نرگس ویدئو کال صحبت کردیم، صحبت باهاش زنده م میکنه، اینقدر که این بشر و تمام داستان هایی که تو زندگیش تجربه کرده، و اطلاعاتی که داره، متفاوته. عالیه اصلا، و همینجور در حال تعریف کردن از هم و قربون صدقه ی هم رفتنیم و اینم عالیه :)) از نظر اون من آدم بزرگی هستم، یک انسان تمام عیار :)) و اون در نظر من یه کپه ی استعداد و جاه طلبی و هیجان و اشتیاقه. بعضی از رفتارهام در برابرش را که می بینم حس میکنم راسی راسی پیر شده ام (البته به معنای خوبش)، جاه طلبی های خودم را بیخیال شده ام (به این معنی که خودم را تو این دنیا خیلی خیلی کوچیک تر از اون می بینم که دنیا را زیر و رو کنم در حالی که حس می کنم نرگس هنوز همچین دیدی داره)، و میتونم حامی باشم، میتونم بزرگتر و خیرخواه ترِ ماجرا باشم، آره همینجوری خالی خالی دارم تبدیل به مامان میشم :))

الهه :) ۰ نظر

99-3-2

دل ندادن را به خوبی یاد گرفته ام (بعد از خوندن یکی دو تا پُست از یه وبلاگ این موضوع برام مرور شد، حقیقتا حرف دلِ منو زده بود)، سخت بوده البته به اینجا رسیدن ولی خب الان اینجام همچنون که نویسنده ی اون وبلاگ بود، دل ندادن هم به این معنیست که مگر شق القمر منو وادار کنه که تو ذهنم به کسی نقشی در زندگیم بدم، البته چرا اگه خیلی اصرار کنن، نقش هایی خواهند گرفت، ولی نقششون هیچ زمان کلیدی یا حیاتی نخواهد بود، نقششون چیزی مشابه پیِ نخود سیاه فرستادن خواهد بود.

و این اگرچه ظاهر بیرحمانه ای داره ولی از نظرم به معنی رشده، و مرحله ایست که کم و بیش همه باید بهش برسن، ولی با این اوصاف باز هم بهم حس انتقام گرفتن میده و آه که این حس در این مورد خاص چه اندازه لذت بخشه. :)

الهه :) ۰ نظر

99-2-26-3

با احساس بودن، و دل دادن، اساسا یک تواناییست. مطمئنا آدم های بااحساس زندگی را در لایه های عمیق تری می چشند.

در عجبم از خودم در گذشته ها، که آدم های بی احساس را آدم های قدرتمندی می دیدم، و شاید تلاش میکردم (کرده ام) که یک سری از احساساتم را سرکوب کنم.

بذار از بااحساس بودن و سادگیت، سوء استفاده ها بشه، بذار به گریه بندازنت، به جون بخر تمامش را و همچنان به خودت مفتخر باش که این توانایی را داری و دل بسوزون برای کسایی که فکر می کنن برنده ی ماجران ولی در حقیقت بازنده اند.

 

+و البته فکر می کنم فلسفه بافی هم به نوبه ی خودش توانایی ارزنده ایست، و باعث میشه زندگی در نظرت همین پوسته نباشه. آخه این پوسته خیلی خیلی غیرجذابه.

 

++تا به حالش رشد کردن، پروفشنال شدن، فرار نکردن و روبرو شدن با بدترین وجهه ای که زندگی میتونه داشته باشه، برام در اولویت بوده، ولی از وقتی با این دختر آشنا شدم، حس می کنم یه موجود شادِ بی خبر بودن که همه چیز باهاش ساده ست هم به اندازه ی کافی جذاب و دلخواهه.

الهه :) ۰ نظر

99-2-26-2

تا زمانی که با خودت در صلح باشی، تا زمانی که پُشتِ خودت باشی، مورد ظلم بودن میتونه حتی خنده دار باشه، آزار دهنده نبودن که پیش کش.

 

+من با همه ی عالم و آدم رودربایسی دارم و این، یعنی یک دریچه ی باز برای پذیرش ظلم. این، چیزیست که باید درست بشه.

در حقیقت میترسم از اینکه بقیه را ناراحت کنم، باعث شم قهر کنن و باهام سرسنگین باشن یا رابطه شون را باهام قطع کنن (چون به تجربه بهم ثابت شده در این صورت منم که تنها میمونم نه اونها)، ولی این کاریه که خودم همش در برابر بقیه انجامش میدم، میذارم و میرم، بدون اینکه برای رسیدن به اون چیزی که از ارتباط میخوام، تلاش کنم. و شاید اگه خودم این رفتارمو تصحیح کنم اونموقع دیگه اون ترس را هم نداشته باشم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان