99-3-7-3
گفتم قبلا هم که جدیدا بعد از خوندن صفحاتی از داستانِ "گِل" از دیوید آلموند، خاطراتی از بچگی برام تداعی شد و وقتی مزه شون دوباره زیر زبونم رفت حس کردم که خیلی وقته زندگی نکرده ام. چرا؟ چون تو ذهنم کاملا مشخصه که چیا میخوام توی زندگی، و حتی میتونم خودم را در اون شرایطی که میخوام تصور کنم، و این یعنی زندگی من (توی ذهنم) کاملا پیش بینی شده ست، و تصوراتم تکراری و مرده ست. چیزی که در حقیقت تو زندگی کم دارم، ماجراجوییه، اکتشاف و جستجو زمانی که واقعا نمیدونی چی در انتظارته، این ندونستنه که هیجان انگیزه و زنده می کنه.
شاید باور پیدا کردنِ به اینها باعث بشه آدمیزاد کم کم از همه ی توقعاتش و چیزایی که میخواد دست بکشه، چون اشتیاق و حسِ زنده بودن در به دست اوردنِ اونها نیست. در اینه که وارد ماجرایی بشی که انتهاشو نمیدونی. :)
+زیاد نوشتنم را دوست میدارم، خیلی وقته یُبس بودم :) یُبس بودن خوب نیست، طبیعی نیست، چیزی که طبیعیه، جاری بودنه.