99-2-20-3

نشد یک بار من از این رفیقم در موردی راهنمایی بخوام و بهم نگه که "اصلا اینقدر ارزش داره که اینقدر بهش فکر می کنی؟" و این در حالی ست که من یک سناریوی کاملا واقعی و دقیق را براش مطرح کردم و فقط بهش گفتم تو اگه با این سناریو مواجه بودی، در جواب فلانی چیکاری میکردی و چی می گفتی؟ دقیقا همین، آخه جانِ من، من نمیتونم به این سناریو واکنشی ندم، کسی منتظر جوابِ منه، یعنی چی که بهش فکر نکن؟ برای پیدا کردن راه حلِ یک مسئله اگه فکر نکنم، چیکار کنم؟ بشینم دعا کنم، مراقبه کنم، چیکار کنم؟ و بعد جوابی که من باید بدم خودش داده خواهد شد؟ یه چالش و مصداق ملموس تو زندگی اگه با فکر کردن به جواب نمیرسه با چی میرسه؟

و اصلا، یکی به من بگه چی دقیقا ارزش فکر کردن داره؟ زندگی معمول آدمیزاد ارزش فکر کردن نداره؟ باید در مورد چیزای ماورایی فکر کرد یا اصلا نباید فکر کرد؟ پس مغزمون واسه چیه؟ زندگی روزمره کلا ارزش نداره، هوم؟ کسی نمیخواد توی زندگی روزمره ش پروفشنال بشه؟ چرا اونوفت؟ چرا پروفشنال شدن توی یک علم یا یک حرفه ارزشمنده و پروفشنال شدن تو مسائل و ارتباطات روزمره ارزشمند نیست؟ زندگی مگه از همین روزها و روزمرگی ها تشکیل نشده؟ دستاورد هر کسی توی زندگیش هر چقدر هم که بزرگ باشه بازم درصد زیادی از عمر اون آدم به زندگی معمول روزمره گذشته، مگه اینطور نیست؟

 

+ در همین راستا دیشب هم یک بحثی با همون دختر دوست خواهرم داشتیم، مشابه حرفاش را از خیلیا شنیدم، نمی تونم ردشون کنم و میدونم که میتونم مصداقشون را پیدا کنم، ولی احساس می کنم ایراد هایی هم داره، که دیشب در مکالمه باهاش نتونستم کشفشون کنم و سعی کردم بحث را کش ندم و صرقا تایید کنم چون حس می کنم اینجور طرز فکر ها همین تایید ها را می طلبن، چون احساس می کنن به انتها رسیدن دیگه، هر اونچه که باید میدونستن را فهمیدن، و مایل نیستن بیشتر فکر کنن یا بحث کنن، حالا اینجا جملاتش را مینویسم و نقدهایی که از نظرم بهشون وارده را بعدش:

جملات اوشون:

-آخه سکون به گند میکشه زندگی و روح و روان آدمو.

-ول کن فلسفه و حقیقت را

-چرا باید اینچنین با مشکلات آمیخته بشی، تو نیومدی که آبستن این مشکلات بشی

-زندگی عجیب و ناخواسته رو نباید با سردرگمی طی کرد و توی سوالات موندن و پوسیدن، بعضی مسائل فقط باتلاقی ان که نمیشه توشون دست و پا زد.

-اصل کاری رو بدون اینکه بفهمی از دست میدی، اصل کاری حاله، باید با کیف و حظ بگذرونیش.

 

حرفای من:

تعریف حرکت چیه؟ جز اینه که آدم باید از زندگیش یاد بگیره و بره جلو؟ و در پی اصلاح طرز تفکرش باشه و بدونه که طرز تفکرش هیچ زمان مطلقا بی نقص و پرفکت نیست؟

من حقیقتا نمیفهمم درگیر شدن با مشکلات زندگی روزمره و تلاش برای حل کردنشون چه ایرادی داره؟ چرا همه فکر میکنن نباید بهشون بها داد، نباید فکر را درگیرشون کرد؟ چی با اهمیت تره؟ و ملاک تعیین بااهمیت ها چیه؟

زندگی را دقیقا باید چجوری طی کرد؟

حس میکنم چیزی که تو ذهن این جماعت هست اینه که زندگی را باید به خوشگذرونی (از جنسی که عاملی از بیرون موجب خوشحالیت باشه) و البته دنبال کردن یک هدف خاص خارج از زندگی روزمره گذروند، که البته نمیتونم تاثیر مثبتش در حال آدمیزاد را کتمان کنم، ولی چیزی که از نظر من مهم تر و اساسی تره، خودشناسی و خودسازیست که لزومی به یک عامل بیرونی برای شاد شدنت نباشه.

البته در یک حالت من از نظرم کوتاه خواهم اومد و اون در صورتیست که بهم ثابت بشه که تلاش برای ساختن موقعیت های خوشگذرونی و رسیدن به هدف، خیلی سریع تر و موثرتر از مواجهه با مشکلات معمول زندگی و شخصیت، میتونه منو به خودشناسی و خودسازی برسونه. چون در اینکه سرچشمه ی شادی خودشناسی ست هیچ شکی ندارم.

الهه :) ۰ نظر

99-2-15

قابلیت اینو دارم که تا وقتی که صراحتا نظرم خواسته نشده، نظری ندم و صرفا گوش بدم و سعی کنم که از زاویه دید طرف صحبتم به مسئله نگاه کنم، و بعضا حتی متوجه بشم که با توجه به استدلال و زاویه دیدش، نتیجه ای که گرفته نتیجه ی درستیه پس تاییدش کنم. بعد بعضا حس میکنم با این قابلیت، تبدیل به یک موجود کانفورمیست شده ام. کسی که همه رو تایید می کنه و موضع مشخصی از خودش نداره.

این را در حین صحبت ها با پیرزن پیرمرد صابخونه متوجه شدم، داشتیم مثلا با هم حرف میزدیم ولی در حقیقت اونها حرف میزدن و من گوش میدادم و هر دو را تایید میکردم تا وقتی که موضوع رسید به جایی که آقا یه چیزی فرمودن و من شنیدم و با تایید هام بهش این حس را دادم که آره میفهممت و بعد دیدم حاج خانوم بسیاااار عصبانی شده و موضع گرفتند و به آقا توپیدند. اگرچه اونموقع اوضاع بسی عجیب و غریب و ناخوشایند شد و من نفهمیدم واکنش مناسب الان چیه، ولی سعی کردم در دفاع از تاییدم دو سه جمله به خانوم بگم در حالی که داشتم می دیدم از گوشاش داره دود بلند میشه، ولی بعدش فکر کردم موضع گرفتن حاج خانوم چقددددر احمقانه بود، به نظر من که خودش هم نفهمیده بود چرا عصبانی شده، فقط شرطی شده بود که فلان کلمه یا جمله که بر زبون کسی اومد تو باید عصبانی بشی. اصلا متوجه محتوای حرف حج آقا نشد، که مطمئنم اگه میشد میفهمید که که حرف حج آقا حتی تعارضی با حرفش (حرف خانم) نداره چه برسه به اینکه تعارضی با خودش (خود خانم) داشته باشه، چون عصبانی شدن از نظرم فقط زمانی اندیکاسیون داره که کسی داره وجودِ تو را میبره زیر سوال، نه صرفا نظری که داری، و قرار نیست با مخالفت های بقیه عوضش کنی را.

 

این روزا جاه طلبی های ملت را که با خواسته های خودم مقایسه می کنم، جاش هست که بشینم برای خودم یه دل سیر گریه کنم :)) (kidding)، ولی جدی تمام چیزی که من میخوام اینه که یک مدت حتی کوتاه قبل از اینکه بمیرم، زندگیم مال خودم باشه، اطرافیانم حد و حدود خودشون را بدونن و مزاحمم نباشن، و مسئولیت احوالِ کسی رو دوشم سنگینی نکنه. ولی از وقتی خودمو شناختم مسئول حالِ ناخوب مامانم بودم و مدام شاهد تجاوز ملت به حریمم. دلم یه زندگیِ دربست میخواد، تماما مال خودم و در کنترل خودم، و البته بی هیچ اتصالی، بی هیچ حقی به گردنم، بی هیچ عذاب وجدانی.

فکر میکردم رفتن از پیش ننه بابا، اینو برام فراهم میکنه، ولی ریده ام با این سوئیت اجاره کردنم، در حقیقت سوئیت به من اجاره نداده اند، منو به فرزندی قبول کرده اند. ضمن اینکه حتی اگه این سوئیت همون جای آروم بی مزاحمی بود که خواسته بودم، بازم من نمیتونم هر کاری دلم خواست با زندگیم بکنم، و این واقعا بی انصافیه، من نمیخوام خوب باشم چون تو دخترِ این ننه بابا هستم و ممکنه خیلی ناراحت بشن از اینکه من اونی نیستم که میخوان، که البته الانش هم با وجود تمام تلاش های من، بازم اونی نیستم که میخوان.

الهه :) ۰ نظر

99-2-7

وقتی میدونی مقصد کجاست و میدونی که میشه در جهتش تلاش کرد، و البته میدونی که الان کجای مسیر هستی، دیگه اینکه خودت را سرزنش بکنی و مشکل را لاینحل و خارج از توان جلوه بدی، در حالی که هم خودت و هم طرف مقابلت میدونه که اینطور نیست، صرفا داری به طرز احمقانه و دیوونه واری شکسته نفسی می کنی. 

ولی از اونجایی که دونستن و داشتن دیدی از اغراق شده ترین توصیف از مشکل، بدترین گناهی که ممکنه داشته باشم و افتضاح ترین توصیفی که با توجه به شرایط میتونم از شخصیتم داشته باشم، را برای طرح دقیق تر مشکل لازم میدونم، بعضا اون شکسته نفسی احمقانه را انجام میدم. مثل پُست قبل. :) همش از خودم شاکی بودم بابت صفت های بدی که به خودم میچسبونم. الان یه خرده دلم آروم گرفت. :))

 

+البته مشکل همچنان باقیست و من هنوز آروم نیستم و میدونم که خیلی مونده تا کنار بیام با این شرایط، با انتظاراتی که داشتم و برآورده نشدند. من اینجا را اجاره کرده بودم که طعم کنترل داشتن رو زمان و زندگیم را بچشم، این بود انتظاری که از مستقل شدنِ فیزیکی داشتم.

الهه :) ۰ نظر

99-2-5

صبح ساعت 6 و نیم با استارت زدن های پُشت سرِ هم صابخونه از خواب بیدار شدم، نمیدونم واقعا لازمه که اون موقع کله مو بیرون ببرم و بهش بگم که بابا من اینجا خوابم، خودشون نمی فهمن؟ یا خودشونو زدن به نفهمی؟

دلم نمیخواد خودمو رها کنم، نمیخوام باز وقتی رفتم خونه از مامانم بشنوم که کلی لاغر شدم و کلی سرکوفت که من نمیتونم از خودم مراقبت کنم، من یه بچه کوچولوئم که لازمه همیشه یه مامانی بالاسرم باشه تا بهم بگه چیکار بکنم چیکار نکنم، و بدونم که راست میگه، بدونم که دفعه ی قبل روز آخری به زور خودمو کشیدم بردم خونه انداختم رو دوش مامانم، دلم نمیخواد اون تکرار شه.

میدونم که اینجا اگه خودمو رها کنم، فرو میرم هر روز بیشتر از قبل، و هر روز بلند شدن سخت تر میشه، و اول و آخر من میدونم اونی که باید دستمو بگیره و بلندم کنه خودم هستم. خب اگه اینجا واقعا مستقل و تنها بودم و لازم نبود با صابخونه اینقدر سر و کله بزنم (حتی فقط تو ذهنم)، همه چیز راحت تر بود. ولی همیشه همینجوری بوده، همیشه یه سری آدم موی دماغ بودن که من بالاخره نفهمیدم باید باهاشون چیکار کنم، فقط منتظر شدم همنشینی دلچسبم!!! با اون آدما تموم بشه و با سرعت هر چه تمام تر ازشون فرار کنم و پشت سرمو هم نگاه نکنم.

ولی الان سخته چون همه ی کنترل زندگی و زمانم دست من نیست، هر زمان ممکنه اینا دلشون بخواد بیان تو حیاطشون و سر و صدا کنن، و اونموقع کلنجار من با خودم شروع بشه.

میخوام که به این کلنجار یک بار حسابی فکر کنم و خاتمه بدم.

خب اولا که من دلم نمیخواد فرار کنم، فرار کردن یعنی در بند بودن، دلم نمیخواد در بندِ چیزی باشم، ولی نمیتونم بفهمم الان باید اولویتمو بذارم این؟ یا اینکه فعلا اینو بیخیالش شم و تمرکزمو بذارم رو چیزایی که میخوام؟

الهه :) ۰ نظر

99-2-4-3

خوب شد که امسال، اهدافم را نوشتم و نبوسیدمش بذارمش تو طاقچه و سعی کردم هر روز به یاد بیارم که یه هدف هایی داشتم و چیا بودن؟ که الان متوجه بشم اون اهداف در مقایسه با نیاز هایی که واقعا دارم، چرت و پرتی بیش نبوده اند، نه که کلا چرت و پرت باشنا، ولی خب منطبق بر نیازهای کلی ای که دارم نبوده اند، برگرفته از احساسات و افکار همون لحظات و همون روزهام بوده اند.

نمیدونم واقعا امکانش هست که آدمیزاد یه روز بشینه و برای کل یک سال هدف تعیین کنه، اقلا برای من که انگار کار نداده تا به حال، یه همچین هدف گذاری ای انگار مثل اینه که تو امروز از یه آهنگی خوشت بیاد و تعیین کنی که تا آخر امسال باید از این آهنگ خوشت بیاد. نه البته این مقایسه ی درستی نیست. ولی فکر میکنم باید اجازه بدم هدف هر روز خودشو بهم نشون بده تا اینکه بخوام هدفی را به خودم تحمیل کنم، بی اینکه در نظر بگیرم چی واقعا نیاز دارم. شایدم تمام این تعارض و این مشکل از این برمیاد که هنوز خودمو نشناختم و فرصت ندادم که بیان بشم برای خودم.

 

+میخوام اینقدر چرت و پرت بنویسم که بالاخره راحت شم با اینجا.

الهه :) ۰ نظر

99-2-4

+یه ساعته از خواب بیدار شدم و دلم میخواست مکالمه م با اون خری که دو سه تا پیام بینمون رد و بدل شد ادامه پیدا می کرد، یه مکالمه ی دلچسب، ولی ایشون آنلاین هم که باشه یه پیام را الان جواب میده یه پیام را پس صُبا، اصلا متمرکز نمیمونه و نمیتونه گوش بده که بشه باهاش مکالمه ای داشت، فوقش اگه موفق بشی میتونی نامه نگاری داشته باشی که اونم بازم به اون دلچسبی ای که میخوای نیست، دلم یه آدمِ شبیه عروسک میخواد، که باهوش باشه، حرفامو بفهمه، و تماما در خدمت من باشه، تماما متعلق به من باشه، هر آن که اراده کردم بپره بیاد باهام حرف بزنه :)

 

++دارم به داشتن یه وبلاگ دیگه فکر میکنم، یه وبلاگی که با مشخصات یه 15 ساله setupش کنم و مدام به خودم بگم که اینجا 15 ساله ای، میتونی هر چقدر که دلت میخواد احمق و بچه و بی اتیکت باشی، پس راحت باش و وا بده و بریز بیرون، ولی میدونم که تاثیر نداره، صرفِ عوض شدنِ ظاهر وبلاگ، نمیتونه تمام صافی های ذهن منو محو کنه.

 

+++دیشب تو یه وبلاگی طرف از جواب دادن به سوالِ "خواستنی هستم؟" (یعنی از خودش بپرسه) حرف زده بود، حرفی که زده بود که دقیقا الان به خاطرش هم نمیارم، برام مهم نیست. مهم اینه که من یه سوال پیدا کردم که میتونم از خودم بپرسم و به جوابش فکر کنم، دوست دارم اینجور سوالا را، چیزایی که باعث میشن احساس کنم در مسیر خودشناسی ام.

خب آیا من آدم خواستنی ای هستم؟ جوابم بی شک منفیه، شاید در مقایسه با خیلیا حس کنم که خواستنی ترم، ولی در کل وقتی بخوام به این سوال جواب بدم، جوابم منفیست، نه من و نه اون خیلیای دیگه ای که تو ذهنم ازشون خواستنی ترم، هیچ کدوم خواستنی نیستیم.

و چراییش شاید توی اینه که من اصلا نمیدونم کیم، من هنوز شکل نگرفتم کاملا (همون سنِ 15 برازنده تره برام)، و حتی اگه شکل هم بگیرم، اگر هم کاملا بدونم که کیم، بازم اصراری ندارم در برابر همه تماما "خودم" باشم و "خودم" را ابراز کنم، در برابر بیشتر (چه بسا همه ی) آدما، سعی می کنم راه بیام، فقط بشنوم و لبخند بزنم و تایید کنم و بگذرم، و چیزی که فکر میکنم را، چیزی که نظر من هست را برای خودِ خودم نگه دارم، شاید از دلایلش این باشه که فن بیان ندارم و دو ساعت باید جون بکنم تا منظورم را برسونم، و معمولا دلم نمیخواد طرف را معطل کنم، حتی اگه او منو معطل کرده باشه، معمولا وقتی چیزی تماما به زندگی شخصی خودم برمیگرده اصراری ندارم به همه بفهمونم که چی تو ذهنم میگذره و زندگیم چجوریه و ایده آلم چیه.

الان دارم فکر میکنم که در چه صورت آدمیزاد تبدیل به یک موجود خواستنی میشه؟ خب البته که امکانش نیست که آدمیزاد در چشم همه خواستنی باشه، چون دادن برچسب خواستنی به آدم ها سلیقه ایه. ولیکن خودِ من زمانی از نظر خودم خواستنی خواهم بود که خودم را شناخته باشم، بدونم کیم، علایق و خط قرمز هامو کشف کرده باشم، و تکلیف همه باهام مشخص باشه. همه منو با چند تا برچسب عمده بشناسن، و اون برچسب ها واقعا بولد باشن.

در حال حاضر حس میکنم هیچ برچسبی ندارم، چون به راحتیِ آب خوردن تغییر شکل میدم، با این اوصاف چه بسا برچسب ترسو برام مناسب باشه. ولی واقعا بحث ترس نیست، بحث اینه که در ناخودآگاه هر تلاشی برای حفظ یک شکل خاص را بی ارزش می بینم.

 

++++ دلم میخواد یکی (یه نینی کُپُل ترجیحا) این ترانه را خطاب به من بخونه (بخصوص جاهاییش که بولد شده رو) تا برم بترکونمش :))

روشن کن شمع هارو بیا برام جمع کن من خرابو بیا رومو کم کن

دیگه به هر حال من پررو میخوامت

تو قلبت یه ریزه برام جا وا کن همون گوشه کنارا یه نگاه کن

تهش این دیوونه یه جوری میاد بهت

بیا آرومم کن بیا منو جمع کن بیا

این منه سرگردونو بازم تو کمک کن بیا

بیا ببین حالم چشه ببین این آدم چشه

منی که نذاشتم چشای خوشگلت قرمز بشه

بگو در گوشم بگو دوست داری چی بپوشم بگو

همیشه پیشم بمون نذار دوتا شه حرفامون

روشن کن شمعارو بیا برام جمع کن من خرابو بیا رومو کم کن

دیگه به هر حال من پررو میخوامت

الهه :) ۰ نظر

99-1-30

به این نتیجه رسیده بودم که فارغ از تمام احساس ها و شرایط درونی و بیرونی، اگه واقعا بخوام کاری را به انجام برسونم، باید هر روز خودم را هل بدم و در مقابل تمام بازدارنده ها بی حس و کر باشم.

در یه سطح پایین تر، باید هر روز واقعا بیدار شم، نه اینکه فقط از تخت بیام بیرون، نه، فکر میکنم هر روز باید توی آینه نگاه کنم و به یاد بیارم کی هستم، اگرچه خاطره ای که به یاد میارم شاید حقیقت نباشه، شاید یک هویت ساختگی باشه، و شاید من اصلا نمیدونم که کیم، ولی خب بالاخره یک نقطه ی شروعی باید باشه، شاید همون هویت ساختگی و فرضی هم کافی باشه، باید اون را به خاطر بیارم و ببینم چه تغییراتی کردم، ببینم تغییراتم در همون جهتی بود که میخواستم؟ اصلا کجا میخواستم برم؟ و الان کجام؟ و قدمِ امروز چیه؟

شکی نیست که با تمام این اوصاف، باز هم خوابم و دارم خوابگردی میکنم، آگاهی مطمئنا خیلی عمیق تر از این حرفاست. ولی بیدار بودن در این سطح هم خالی از لطف نیست، در ابتدایی ترین مرحله نباید اجازه بدم در چیزی که زندگیِ من نیست غرق شم. نباید اجازه ی فرار را به خودم بدم.

الهه :) ۰ نظر

98-12-25

هنوزم دغدغه م داشتن روزهای مفیده! و انگار پسِ ذهنم اینه که وقتی اون روز برسه که روزهای من همش مفید باشند، جهان هم روزهای متفاوتی را تجربه می کنه، همین اندازه خنده دار و نارسیستیک :)) و به خنده دار بودنش جدیدا بیشتر واقفم، و گاهی واقعا فکر میکنم سخت گرفتنم به خودم خیلی مسخره ست و باید بس ش کنم، و زندگیمو بکنم همچنون که همه دارن میکننش (به عبارت بهتر او داره همه رو میکنه)! ولی جدی وقتی یه ویروس خیلی خیلی کوچولو میتونه اینطور زندگی بشریت را مختل کنه، ماها چی میگیم؟

 

دارم فشرده the office می بینم، اگرچه تا به حالش اصلا از نظرم خنده دار نبوده (هدف از دیدن یه سریال کمدی اینه قاعدتا، هوم؟)، ولی میشه مدعی بود که میتونه تاثیر مثبتی داشته باشه روم، از اونجایی که اگه جای مایکل بودم -فقط یک روز حتی- از شدت شرم مرده بودم! آره میتونه پوست کلفت ترم بکنه، میتونم مایکل را الگو قرار بدم، و از تجربه های شرم آور به سلامتی بگذرم :) و شاید اونقدر در ساختن تجربه های شرم بر انگیز متعدد بکوشم که دیگه همه (به شخصیت ترحم برانگیزم) عادت بکنن و اون تجربه ها خاصیت شرم برانگیزیشون را از دست بدن.

مایکل حقیقتا شخصیت طفلی ترحم برانگیز افتضاحیست که از هیچ تلاشی برای خوشمزگی و جلب ذره ای عشق، فروگذار نمیکنه، و اون اطرافیان بیرحمش، اصلا نمیخوان باهاش همکاری کنن و هیچ زمان عشقی که میخواد را بهش نمیدن. ولی او خستگی ناپذیر از هر موقعیتی برای معرفی و بازاریابی خودش استفاده می کنه. همه ی سخنرانی ها و حرف هاش با "من" شروع میشه، و هیچ وقت نمیخواد بفهمه they don't give a fuck.

مایکل حقیقتا میتونه درس عبرت خوبی باشه برای من و کسانی که می اندیشند! :))

 

ولی در مقابل، "جیم" لعنتی یه موجود دلخواه و کاریزماتیکه از نظر من، و بی اندازه دلم میخواد کشف کنم، دقیقا ترکیب کدوم ویژگیهاست که نتیجه ش شده این، تا من هم تلاش کنم شبیهش باشم.

 

بعضی وقت ها هم دلم میخواد جای "پم" بودم فقط از این جهت که کسی مثل "جیم" دوستش داره و گاهی جدی فکر میکنم به اینکه چرا تا به حال کسی عاشق من نشده و همه در حال اتمام حجت بوده اند باهام؟ خیلی غیرمنصفانه ست.

ویژگی دلخواهی که پم داره از نظر من اینه که آدم راحت گیریست.

یه ویژگی دلخواه دیگه ای که همه شون دارن از نظر من اینه که رودربایسی ندارن در کل، مثلا من اگه جای پم بودم، با مایکل راه میومدم و هر موقع دلش میخواست بامزه جلوه کنه، خب میخندیدم و بهش این حس را میدادم، ولی اونا این وظیفه را حس نمیکنن و اصرار ندارن خیلی ساده به طرف چیزی که میخواد را بدن. و به احتمال زیاد این یکی از رموز جذابیتشونه.

یکی دیگه از رموز جذابیت را در شخصیت هایی مثل "جَن" میبینم. "جن" هم موقعی که بهش نیاز داشتم پیام خوبی برام داشت.

کلا در طی چند وقت اخیر فهمیدم که نباید با آدم ها تماما رو باشم، نباید اجازه بدم تمام اونچه که در دل و ذهنم جریان داره را ببینن، که بعدش انتظاراتم ازشون بره بالا و هی تند و تند ناراحت بشم، حتی الامکان تا زمانی که خودشون را بهم ثابت نکرده اند، نباید اجازه بدم که ببینن آسیب پذیرم و ممکنه بهشون نیاز داشته باشم، و حتی زمانی که خودشون را هم ثابت کردند باز هم قرار نیست تمام خودم را بهشون نشون بدن، یه تیکه ی خیلی خیلی کوچولو از خودم را میتونم برای نزدیک ترین هام حتی، رو کنم و احیانا ازشون کمک بخوام، مسئولیت همه ی بقیه ش با خودمه.

الهه :) ۰ نظر

98-12-19

داشتم فکر می کردم اگه کتاب خوندن صرفا یه دستاویز برای خوب کردنِ حالم بود، مطمئنا تا به حال کتاب های بیشتری را با مقاومت کمتری خونده بودم. ولی کتاب خوندن برای من امریست مهیب، پر از تلاشی فرسوده کننده برای دریافتِ حداکثرِ ممکن از محتوا و انجام مسئولیتم در قبال مطالب کتاب و زحمات نویسنده ش. پارادوکس خنده داریست، نه؟ و در همه ی ابعاد زندگیم در جریانه. اون روز داشتم به رفیقم میگفتم برای من رشد بر شادی مقدم هست، و میدونم شادی به دنبال رشد خواهد اومد، و بعدش فکر کردم چه بسا برای شخص من که اینقدر به رُشد اهمیت میده، بهتر بود که در پی شادی میبودم، و اینجوری رشد به خودی خود، بی مقاومت ممکن میشد و آه که چقدر خوب میشد، حتی فکر کردن به اینکه یه روزی تمام شواهد نشون دهنده ی موفقیت وحشتناک من باشه، میتونه از ذوق خفه م کنه :))

دو قسمت از سریال The office را دیدم، فارغ از محتواش، به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که ای کاش با آدم های فراوانی کار کرده بودم و پر بودم از تجربه های مختلف ارتباط با آدم ها، و الان یک آدم شناس حرفه ای بودم. :) دلم هانیبال لکتر بودن میخواد (به لحاظ پروفشنالیتی و اشرافی که رو آدم ها میتونست داشته باشه (pure power)) :)

 

+علاوه بر تمام اینا، متوجه شده ام که خیلی وقته دارم به خودم خیلی سخت میگیرم و در نتیجه به اطرافیانم هم، دوست دارم از این به بعد تلاش کنم یه والدِ بامحبت باشم برای کودکِ درونم، یه والدِ همدل، با شفقت، مهربون و ناز کِش، که از حضور کودکش محظوظه ، عاشقشه و لوسش می کنه. (تمام چیزهایی که از ننه بابا یا شریک عاطفی انتظارشو داشته ام، و برآورده نشده، چرا که لابد با تلاشم برای قدرتمند بودن و نشون دادن متناقض بوده، جدی؟ یعنی من نمیتونم هم زمان هم قدرتمند و هم لوس باشم؟ :)) (یه دیوانه ی خالص) )

الهه :) ۰ نظر

98-12-18-2

هر بار که خصوصیتی منفی به کسی نسبت میدم، بعدش تا مدتی با خودم درگیر میشم که به خودم ثابت کنم از این خصوصیت مبری هستم، و هر بار شکست میخورم. باید قبول کنم هر چیزی که در دیگران می بینم، حتما به طریقی در وجود خودم هم هست. مثلا این روزا که ننه بابا تو ذهنم متهم به بچگی اند، میتونم مطمئن باشم که خودم هم یک بچه ی تمام عیارم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان