98-12-18

خب امروز به جای اینکه عذاب وجدان بگیرم که بازم مامی گرام داره آشپزی میکنه و من حتی کمکش هم نمیکنم، و شروع کنم به فلسفه بافی و ریشه یابی و سرزنش کردن خودم و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن که آخه چرا؟ مشکل چیه؟ چی باید تصحیح بشه؟ و در انتها این حقیقت که "من باااید بهتر باشم و نیستم و ازش فاصله دارم" تو ذهنم بولدتر بشه، پاشدم رفتم تو آشپزخونه و دست به کار شدم. به همین سادگی به همین خوشمزگی. کلا تنها چیزی که بین خودِ الان و خودِ ایده آلت فاصله میندازه، این کلمه ی مزخرفِ "باید" هست. به امید روزی که به کل از گنجینه ی لغاتم حذفش کنم. و البته وقتی از خودت میپرسی چرا اینجوری هستی، یعنی اینکه "اینجوری بودن" را به عنوان یک فکت پذیرفته ای، و این یعنی همینجوری میمونی. پس دهنتو ببند و همونی باش که میخوای باشی، به همین سادگی.

 

+امروز روز پدر هست و پدر گرامِ من تنهاترینه، و من به خاطرش از خودم بیزارترین. دلم نمیخواد اجازه بدم تمام عمرش همینجوری بگذره، تنهای تنها، در دنیایی که تماما ساخته ی ذهن خودشه و مطمئنا با حقیقت فرسنگ ها فاصله داره، دلم نمیخواد اجازه بدم بی اینکه بچه هاش را بشناسه، از دنیا بره، دلم میخواد حتی اگه یه روز از عمرش هست، طعمِ یک ارتباط شفاف و جرئت مندانه و بی واسطه را بچشه، دلم میخواد بچشه که کسی به چشم یه موجود غیرشکننده و قدرتمند بهش نگاه میکنه و حاضره در برابرش بایسته و باهاش بحث کنه و حضور قدرتمندش را به رسمیت بشناسه، امیدوارم به خواسته م برسم تا دیر نشده.

 

++قلبم با تمام قدرت داره پمپاژ میکنه (طوری که لپ تاپ رو شکمم هم داره نبض میزنه :) )، طفلی کوچولو، تا لحظاتی پیش میباس خون را به ارتفاع دومتری از سطح زمین میرسوند، حقیقتا کار سختی بود :)). (وایساده داشتم بادمجون سرخ می کردم.)

الهه :) ۱ نظر

98-12-17

یه روز اون قبلنا تصمیم گرفتم و همینجا هم از تصمیمم نوشتم که میخوام خودم را مثل یک ناظر بی غرض مشاهده و ثبت کنم درست همونطور که هست، تا در آینده وقتی برمیگردم به نوشته هام ببینم که پیش رفتم و لذت ببرم، ببینم و بخندم به ترس هایی که قبلا داشتم و دیگه ندارمشون. ولی انگار چند وقتیست رفتم تو جاده خاکی، و فقط دارم چرت و پرت ها را شرح و بسط میدم. و دلیلش فکر می کنم این باشه که نمیدونم در چه جهتی میخوام رشد کنم.

تا به حال زیاد پیش اومده که وقتی بعد از مدتها ازم از اخبار جدیدِ زندگیم پرسیدن، و چیز ملموسی نداشتم که بگم، با خودم فکر کردم که خب دستاوردهای من بیرونی نیستن، درونین، در درون تغییر کرده ام، و وقتی ازم خواستن که بگم دقیقا نمود بیرونی اون تغییر درونی، در زندگیم، یا حتی خودِ تغییر چی بوده، من بازم چیزی نداشتم که بگم، جز اینکه به این فکر کردم که من در طی این مدت نوشته ام، نوشته هام میتونن بهم کمک کنن بفهمم چه تغییراتی کردم، ولی بعد اومدم اینجا را هم خوندم و انگار نوچ، اینا هم نمیخوان بهم بگن دستاوردم دقیقا چیه :))

واقعا برام مهمه این روزا، که بدونم دستاوردم چی بوده در طی ده سال اخیر، و از این به بعد میخوام که چی باشه؟ اصلنِ اصلا، دلم نمیخواد باز وقتی ازم میپرسن خب چه خبر؟ هنگ کنم. نه باید کاملا آگاه باشم به اینکه در چه جهتی دارم حرکت میکنم و از کی چقدر پیش رفته ام.

شما چطور؟ دستاوردهای ده سال اخیرتون مکتوبه؟ چهتِ حرکتِ از این به بعدتون چطور؟ اگه هست که خوشا به حالتون و دست راستتون بر سرِ ما.

 

+اون روز دوستم داشت از کسی میگفت که سخنرانی هاشو توی یوتیوب گوش میده و تعریف می کرد که چقدر در فلان زمینه عمیق و قویه و چقدر مطالعه داره و فلان، من هم غبطه خوران تو ذهنم داشتم فکر میکردم که آره منم عمریست همچین چیزی را برای خودم میخوام، مطالعات و تحقیقات بسیار در یک رشته، حرفه ای بودن توش، و واقعا اگه در آینده اینطور نباشم حس میکنم زندگیم را تماما تلف کرده ام.

از دوستم هم پرسیدم که الان به نظرت در زمینه ای مدعی هستی؟ اگه نه دوست داری در آینده در زمینه ای مدعی باشی؟ در چه زمینه ای دلت میخواد مدعی و صاحب نظر باشی؟ جواب اوشون خیلی دلخواه من نبود چون کلا از زندگی چیز دیگه ای میخواد، ولی از اون روز این سوال ها همش بک گراند تو ذهنم تکرار میشن. "من میخوام در چه زمینه ای صاحب نظر باشم؟"

الهه :) ۰ نظر

98-12-11

وقتی به سبک زندگی تغییر یافته م و تاثیرات مثبتی که حرفای دلخواه و الهام بخش آدم های عزیزی که دنبالشون می کنم، تو زندگیم داشته و این روزا بهش آگاه ترم، فکر میکنم، دلم میخواد منم فقط مثبت حرف بزنم و فقط مثبت ها و انگیزه بخش ها و الهام بخش ها را به اشتراک بذارم، و البته که این کارو خواهم کرد حتی اگه یه خرده طول بکشه تا برسم به اون استاندارد مد نظرم.

در کل این روزها به تاثیر کلمات زیاد فکر میکنم، به این فکر میکنم که کلمات من از بین نمیرن، و هر چی که باشن تاثیرشون تا ابد پابرجاست، و با این حساب چقدر من مسئولم بابت تک تک کلمات و جملاتی که ادا میکنم، و چقدر باید به آینده ی حرفی که میخوام بزنم و به تاثیری که میتونه داشته باشه فکر کنم قبل از اینکه کلمه ای را به زبون بیارم، و البته میدونی، حس دلخواهیه اینکه بدونی تو بهرحال داری تاثیرتو رو دنیا میذاری حتی اگه هیچ جا اسمی ازت برده نشه.

 

+روزهای من همچنان دارن به یللی تللی میگذرن، ولی حالم خوبه خداروشکر و خودمو اینجوری آروم می کنم که زمان لازمه تا بالاخره به زندگی جدیدم عادت کنم و بیفتم رو غلتک.

++ این روزهای تنهایی و خونه نشینی، دلم برای همه تنگ شده، منی که یه روزی نگران بودم که مبادا هیچ زمان طعم دلتنگی را نچشم، مبادا واقعا مشکلی دارم؟ ولی این روزا فهمیدم که نه خداروشکر مشکلی نیست :)

و البته این روزها، احساساتم جاری ترن، و راحت تر و بیشتر گریه می کنم و این اگرچه ظاهرا خوب به نظر نمیاد، ولی برای من عمیقا دلخواهه و محض خنده فکر میکنم نکنه همون دو جلسه کلاس یوگا چاکراهای منو باز کردن و باعث شدن اینطور جریان پیدا کنم؟ :)

الهه :) ۰ نظر

perfectionism sucks

وقتی که اسباب کشی کردم اینجا، خب البته خیلی چیزا را نداشتم و نیورده بودم و قرار بود که اینجا بخرم، ایده آلم این بود که دو سه روزه دیگه کارو تموم کنم، دیگه اینجا را تبدیل به خونه م کنم، خونه ای که همه چیزش حاضر و مهیاست، ولی هنوز که هنوزه همه چیز حاضر و مهیا نیست و این در حالیست که من میانگین از هر سه روز دو روزش را مشغول این امر بوده ام. دیشب وقتی از خرید برگشتم، در حالی که با اعصاب خورد رفته بودم خرید و نصف چیزایی که میخواستم بخرم را هم نخریده بودم، دیگه اعصابم خورد نبود و اتفاقا حالم هم خوب شده بود و با خودم فکر کردم، آخه این چه ایده ی احمقانه ایه که هر کاری را فشرده مثل یک تکلیف انجام بدی تمومش کنی؟ چه ایرادی داره که الان همه چیز کامل و پرفکت نباشه و هر روز یه کوچولو بهتر شه؟

میدونی، من فکر میکنم ایده ی احمقانه ی مذکور، از کمالطلبی میاد، کمالطلبیست که از تو میخواد از همون اول کامل و درست و پرفکت بری جلو، و اگه اینطور نشد، دیگه ذره ذره درست و کامل کردن هم اهمیتی نداره و هم ارز همون انجام ندادنه. در حالی که حقیقت چیز دیگریست، تمام لذت توی ذره ذره بهتر شدنه، قدم قدم جلو رفتن ماهیت زندگیه. بودنه (being) که اهمیت داره و زندگی را میسازه، نه انجام دادن و تموم کردن و به رزومه اضافه کردن. حتی اگه تموم کردن مسئله ی ماست باید بدونیم که بی عیب و نقص آغاز کردن لزوما به سرانجام رسیدن را تضمین نمیکنه، بلکه پشتکار و تعهده که به سرانجام رسیدن را تضمین میکنه.

 

تففف به کمالطلبی که دقیقا نقطه مقابل زندگی کردنه، و قسمت بدِ ماجرا میدونی چیه، اینه که یدفعه ای درمان نمیشه (حتی اگه کتابی مثل غلبه برکمالخواهی ظاهرا بهت این نوید را بده)، ذره ذره باید خودت را بشناسی و به خودت آگاه بشی و بفهمی که الان کمالطلبی کجای کار دقیقا مشغول گند زدنه.

الهه :) ۰ نظر

the fucking responsiblity

مسئول بودن

این فعل پیچیده ی مبهم

شک ندارم در طی تمام زندگیم باید برای فهمیدن معنی درستِ این فعل، شاخک هامو تیز نگه دارم و هر بار تلاش کنم تعریف بهتری ازش به خودم ارائه بدم.

از وقتی که خودم را شناختم، پسِ ذهنم مدام تکرار شده که من مسئولم، مسئول خیلی از چیزا که یکی از بزرگتریناش زندگی خودمه، من مسئول زندگی خودمم.

از اون موقع، طی هر دوره ای از زندگیم، در جهت انجام این مسئولیت کارهایی انجام داده ام، ولی حقیقتش اینه که هنوز درست نمیدونم نمود بیرونی زندگی اون کسی که خودش را مسئولش میدونه چه شکلیه. ولی میدونم یه چیزایی را دارم اشتباه می کنم که یه مثالش را تو پُست قبل زدم، درسته که من مسئول احساسی هستم که دارم، ولی دقیقا باید چیکار کنم براش؟ آیا اصلا باید تلاش کنم که اون حس را از بین ببرم؟ مطمئنا نه. شاید اصلا مسئول بودن به این معنی نیست که حتما باید کاری بکنی، نه شاید صرفا در خاطر داشتن اینکه خودت مسئولی کافی باشه، همین که قدرت را به دست کس دیگری نمیدی و بهتر شدنِ احساست را به اینکه کس دیگری عوض بشه گره نمیزنی، کافیه، هوم؟ البته که این خوبه ولی فکر نمیکنم کافی باشه، چون اگه کافی باشه، چیزی عوض نمیشه هیچ زمان، و شاید سوال اصلی ای که من باید جواب بدم اینه که در مواجهه با ناراحتی و عذاب، آیا چیزی باید عوض شه، و اگه باید اون چیه؟

الهه :) ۰ نظر

98-11-30

در طی چند روز اخیر متوجه شدم که یه فکری که غلط بودنش به ظاهر غیرقابل کتمان و بدیهیه، بدجور در ناخودآگاه من زنده ست و به فعالیت می پردازه و گند میزنه، و اون چیه؟ اینه که وقتی یه چالشی پیش اومد به جای کلنجار رفتن باهاش و حل کردنش، میرم و ریشه ی اون چیزی که باعث شده همچین چالشی وجود داشته باشه را میزنم، مثلا فرض کن با کسی دوست هستی دعوا می کنید با هم و بعد مثلا تو ناراحت میشی، و ناراحتی از اینکه ناراحت شدی، از اینکه احیانا به لحاظ عاطفی آسیبی دیدی و اینا، و با خودت فکر میکنی چرا همچین بدی ای در حق خودت کردی که باعث شدی ناراحت بشی، و بعد از یه سری از این سوال هایی که کل فلسفه ی همه چیزو میبرن زیر سوال به این نتیجه میرسی که چرا من از اول با این بشر دوست شدم که الان ناراحت بشم! آره، اینه اون فکر غلط احمقانه که ازش حرف زدم، حالا چرا غلطه؟ چون اگه یه ذره ادامه بدی، به این نتیجه میرسی که اصلا چرا زنده ای که با کسی ارتباط داشته باشی که بعدش ناراحتت بکنن؟ از این احمقانه تر هم هست مگه؟

حس می کنم فعالیت همین فکر و باور غلط تا به حال باعث شده از خیلی چیزا که بالقوه آسیب زا هستن کناره بگیرم و در نتیجه میشه مدعی شد که از زندگی کناره گرفتم تا آسیب نبینم تا ناراحت نشم، در حالی که میدونستم اگه امکان ناراحت شدن را از خودت بگیری، امکان خوشحال شدن را هم از خودت گرفته ای چرا که این دو، دو روی یک سکه اند.

این فکر زیبا! هم قاعدتا از بچگی در وجودم نهادینه شده، زمانی که موقع آسیب دیدن، دردِ شنیدنِ سرزنش های بعدش که چرا خریت کردی که آسیب ببینی، هزار برابرِ دردی بود که خود آسیب باعث شده بود. آخه از زخمی شدن(یا ناراحت شدن) که به خودی خود ترسی وجود نداره، ترسی که هست از اون سرزنش هاست که خودم هم بسیار خوب یادشون گرفتم و برای تقدیم داشتنشون به خودم، کوتاهی ای نکردم.

باید اینو ملکه ی ذهنم کنم که بزرگترین آسیبی که من ممکنه در طی زندگی ببینم، زندگی نکردنه. بزرگترین ترس هم زندگی نکردنه.

 

+لحظاتی پیش یه کتاب الکترونیکی دیگه هم خریدم، با وجود اینکه n تا کتاب الکترونیکی و غیر الکترونیکی نخونده دارم و اینطور نیست که این رفتار فقط همین یه بار ازم سر زده باشه، همین یه بار به اشتباه بودنش آگاه بوده باشم، نه من هر بار این کارو می کنم، و الان داشتم فکر میکردم من واقعا یک "کتابخون" نیستم، من یه کلکسیونرم که دوست دارم همه ی کتاب های عالم را داشته باشم و برام اهمیتی نداره خونده باشمشون یا نه. :) الی کوچولوی دیوونه :)

الهه :) ۰ نظر

basic instinct

اون روز حین مکالمه با رفیق گرام، متوجه شدم که این فکر در وجودم ریشه داره که آدم اگه بچه نداشته باشه از یه جایی به بعد زندگیش خالی و بیهوده ست، و برای اون روز باید یه مهره ای ساخته باشی که به جای تو زندگی کنه، مفید باشه، و به کل باشه، بودنش و بعد بودن بچه هاش یعنی اینکه تو برای همیشه زنده ای! :) و هر چی عمیق تر شدم فهمیدم این فکر خیلیم ناآشنا نیست و اصلا فکر نیست، غریزه ست، غریزه ی بقا نسل. و خب نمیدونم چرا تعجب کردم و خندیدم که این غریزه در من هم اینقدر قویه! 

 

+راستی دیشب یکی از رفقا را دعوت کردم خونه م و بهش عشق دادم و بعد عمری آشپزی کردم و گوش شیطون کر، خوب هم از آب دراومد.

بعد با هم فیلم هم دیدیم، چشمتون روز بد نبینه، فیلم Mother دارِن آرنوفسکی را دیدیم، فکر میکردیم صرف اینکه اسم فیلم مادر هست نتیجه میده با فیلم مِلویی طرف هستیم، ولیک تمام چیپس و ماست موسیر کوفتمون شد.

الهه :) ۰ نظر

98-11-21

خب الان سه روزه که تو خونه ی خودم هستم، البته فکر نمیکنم بتونم با اطمینان 100درصد بگم خونه ی خودم، چرا که صاحبخونه ای دارم بس مهربون و معاشرتی، و اون روز بهم میگفت که هی همش تنها نشین، تو هم مثل الهه ی خودمون، پاشو بیا با هم باشیم و این حرفا! کاسه ای که توش برام آش رشته ی خوشمزه ش را اورده بود، از شنبه عصر رو کابینته، و من هر لحظه استرس اینو دارم که بخواد ظرفش را پس بگیره، چون هنوز هیچی ندارم که بذارم توش، و ادب و این رسم و رسومات مسخره حکم میکنن که این کار رو انجام بدم، البته استرس اینکه یه چیز دیگه برام بیارن هم دارم. علاوه بر این واحد های این خونه آنچنان از هم مستقل نیستن، و من هر روز صبح تا ظهر شنونده ی گفتگو ها و گل کاشتن و رادیو گوش دادن پیرمرد پیرزن صاحبخونه هستم. و همش دل دل میکنم که پاشم مثل یه دختر خوب صبح بخیر بگم و عرض ادب بکنم، ولی آخرش انجام نمیدم.

اون روز اولی که برای قولنامه اومدم، بهم گفتن که قبلا یک خانوم دکتر فوق تخصص تو این سوئیتی که فعلا من ساکنم سکونت داشته اند، و از این گفتند که چقدر به این خانوم دکتر علاقمند بوده اند و چقدر این خانوم دکتر با این جماعت معاشرت داشته، و هر چی کم داشته از این پیرزن میگرفته و حتی زمان هایی که تنها بوده میرفته کنار الهه شون و اینا.

تمام اینا رو هم، باعث شده من حس اینو نداشته باشم که اینجا مستقلم، و خودم هستم و خودم. البته خب بی انصافی نکنم، بسیار فاصله داره با اون چیزی که کنار ننه بابا در حال تجربه ش بودم، ولی بازم انگار من اومدم و عضو یه خونواده ی دیگه شده ام. حقیقتا این چیزی نبود که میخواستم، میخواستم تنهای تنهای تنها باشم، بی هیچ احساس مسئولیت ناخواسته ای در قبال کسی. میگم الان همش استرس مورد لطف و محبت ناخواسته واقع شدنی که باید جبرانش کرد را دارم. یا حتی استرس مسخره ی اینکه آیا منو هم به اندازه ی خانم دکتر دوست خواهند داشت؟ چطور در موردم قضاوت میکنن؟ دختره ی تنهای عجیب غریب؟

ولی بک گراند اینو میدونم که تقصیر اینا یا هر کسی که منو مورد لطف قرار میده نیست، من باید یه فکری برای این احساس مسئولیت زیادی احمقانه م که باعث میشه مردم گریز باشم (اضطراب اجتماعی داشته باشم) بکنم. تمام مهربونی های این جماعت و هر کسی که تا به حال میشناختمش، باید لذت بخش میبود برام، باید احساس مورد عشق بودن بهم میداد، یا حتی تعامل با این جماعت میتونست یه جستجو باشه، هیجان انگیز باشه، بهرحال ارتباطات جدیده دیگه! ولی تمام حسی که دارم اینه که دارم ناخواسته مسئولیت قبول می کنم، انگار دارن بهم افسار میزنن.

 

+چند روز انتهایی که تو خونه بودم، مامانم با طرز تفکر عهد بوقش اونقدر آزارم داد، که شنبه صبح دیگه حتی باهاش خداحافظی هم نکردم، اگرچه اوشون بدرقه م کرد و پشت سرم آب ریخت و از اینجور حرکات، ولی من قهر بودم، هنوزم هستم، و واقعا به اختیارم نیست، نمیتونم مورد اونهمه بی اعتمادی و تحقیر باشم و صرفا تلاش کنم مامانم را درک کنم، خسته ام ازش، میدونم که بودنشون کوتاهه و باید قدر بودنشون را بدونم، شایدم نمیدونم. خلاصه که چند دقیقه پیش اوشون هم زنگ زد، گفت حوصله ت سر نمیره از تنهایی، گفتم نه. گفت خوش میگذره، گفتم آره. و حس کردم احوالش شبیه شریک عاطفی ایست که هنوز ازم عبور نکرده و هنوز دلش نمیخواد بی او خوش باشم. و من اینجوری فقط ناراحتش کردم، ولی نمیدونم، بیشتر از این ازم برنمیاد شاید.

 

++ حسادت میکنم به جماعتی که سنشون از من خیلی کمتره ولی تو هر زمینه ای از من جلوترن، حالم بد میشه واقعا. من داشتم چه غلطی میکردم توی زندگیم؟ الان دارم چه غلطی می کنم؟ هیچ! 

گفتم شاید با ثبت کردنش از این حال بد بگذرم.

الهه :) ۰ نظر

98-11-3

صداش صدای پخته ایست، حرفای والدانه و فن بیانش هم به این پختگی دامن میزنه، در عین حال میدونم بچه ایست پر از انرژی و شر و شور، ده ها بار اسممو صدا میزنه تا من هم یک بار در جواب اسمشو بگم، بارها تو حرفاش بهم میگه "عزیزی" و حس میکنم پشتِ این "عزیزی" هزار تا حرف هست که فعلا روش نمیشه بهم بگه. ولی به همین سادگی انگار دلمو برده :) به خودم میخندم و با خودم میگم، خیلی کمبود محبت داری الی طفلی، و گر نه به همین سادگی دل نمیدادی. آره واقعنم کمبود دارم، هم کمبودِ مورد عشق واقع شدن و هم کمبود عشق ورزیدن. هر آن دلم میخواد فارغ از نتیجه، این بشر را ماچ بارون کنم، و اونقدر قربون صدقه ش برم بلکه خالی شم، ولی فعلا جلوی خودمو گرفتم تا ببینم اصلا ارتباطی شکل می گیره که من بخوام وحشی بازی دربیارم، اصلا آیا واقعا این بشر هم حسی مشابه من داره؟ آیا اونم بی تابِ من هست؟ شک دارم.

 

+با وجود تمام تلاش هام برای اینکه بزرگتر خوبی برای بچه ها باشم، ولی فهمیده ام که عشقم بهشون خیلی خیلی با قید و شرطه، اصلا اونقدر قید و شرط داره که عشقی باقی نمونده. خودمو سرزنش می کنم که آخه مگه تو کی هستی که تصمیم بگیری کی شایسته ی عشقه و کی نیست؟ اگه ایرادی هست از توئه، تویی که توانایی عشق ورزیدن نداری، بچه ها هیچ کدوم ایرادی ندارن.

 

++تا به حال ویژگی هایی برام در دسته ی "خوب ها" قرار داشتند که جدیدا دارم به "خوب" بودن یه سری هاشون شک می کنم. خوب بودن نه به این معنا که حالمو خوب می کرده اند، نه، خیلی از ویژگی ها را من تلاش کرده ام داشته باشم چون فکر کرده ام بقیه ترجیحشون اینه که من اون ویژگی ها را داشته باشن و اینجوری بیشتر حال می کنن باهام، ولی کم کم دارم شک میکنم که آیا واقعا اون ورژنم (دارای فلان ویژگی) دلخواهه؟ احتمالا برای خیلی ها نیست.

 مثلا این تواضعِ بیش از حدم که به نظرم نتیجه ی ته تغاری بودن تو یه خونواده ی پرجمعیته، بسیار مشکوکه. همین تواضع مسخره ست، که باعث میشه من به لحاظ ارتباطات اجتماعی خیلی ضعیف باشم. من واقعا خیلی خیلی بیشتر از اونیم که از خودم ارائه میدم.

 

+++خواسته ای که تو پُست قبل ازش حرف زدم، جور شدنِ خونه ای از آنِ خود بود (نه که صاحب خونه بشم، همون اجاره کردنش هم برام کافیه)، که فکر کنم خداروشکر بهش بسیار نزدیکم، چه بسا از هفته ی آینده برم تو خونه ی خودم. سال هاست منتظر افتادن این اتفاقم.

الهه :) ۰ نظر

98-10-27-2

امروز یک فصل هم از کتاب معامله گر منظمِ مارک داگلاس خوندم، کم کم دارم به این نتیجه میرسم (چه بسا) ماهیت هیچ علم و رشته ای به اندازه ی معامله گری، به ماهیت زندگی نزدیک نباشه. جمله به جمله ی این کتاب، درس زندگیه. خدای عزیزم، ازت متشکرم که کتاب هست، ازت متشکرم که من هم کتاب می خونم و ازت متشکرم که فعلا دارم این کتابِ خاص را میخونم.

 

+یکی از خواهرزاده هام (9 ساله ست) ناخواسته ترکیبی از خصوصیاتی را داره (از پدرش به ارث برده) که با تمام ارزش های زندگی من متناقضن، و کلا وقتی این بچه دور و بر منه، من اعصاب معصاب ندارم، نمی دونم چرا نمی تونم هضم کنم که قرار نیست همه ی آدما طبق انتظارات و پیش بینی های من رفتار کنن، اصلا قرار نیست ارزش های زندگی همه مثل مال من باشه، و اصلا این فعلا یه بچه ست، بی انصافیه که بهش برچسب بیشعور بدم (حتی تو ذهن خودم)، خلاصه که در جبران این بی اعصابی ها و بی حوصلگی هام در جوارش، سعی میکنم به پیام هاش تو تلگرام (از گوشی مامانش) جواب های خوبی بدم اقلا، و اگه نمیتونم در دنیای واقعی خاله ی خوبی باشم لااقل در دنیای مجازی تلاشمو بکنم. ناگفته نمونه که بنای این ارتباط تلگرامی را هم خودِ این بچه گذاشته، بس که نیاز داره ارتباط برقرار کنه، و انگار با من هم بیشتر دوست داره، حالا کل اینا را گفتم که به این برسم که این بچه خیلی تو تلگرام قربون صدقه ی من میره، خیلی دوستت دارم و عاشقتم میذاره تو کت ما، و من تا به حال فکر می کردم من آدم ها را زمانی دوست دارم که دوستم داشته باشند، و بعد از ابراز عشق های این بچه (که خب بازم بی انصافیه اگه بگم همش فیلم و دروغه)، فهمیدم که نوچ، صرف دارا بودنِ یه سری ویژگی هاست که باعث میشه من به کسی علاقمند باشم، خواه او دوستم داشته باشه خواه نداشته باشه، و بعضا وقتی دقت می کنم اون ویژگی هایی که دلم میخواد در آدم ها ببینم ویژگی هاییست که خودم دارمشون، و از کل این روده درازی ها میتونم نتیجه بگیرم اینجانب رب النوع خودشیفتگیم :))

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان