98-11-21

خب الان سه روزه که تو خونه ی خودم هستم، البته فکر نمیکنم بتونم با اطمینان 100درصد بگم خونه ی خودم، چرا که صاحبخونه ای دارم بس مهربون و معاشرتی، و اون روز بهم میگفت که هی همش تنها نشین، تو هم مثل الهه ی خودمون، پاشو بیا با هم باشیم و این حرفا! کاسه ای که توش برام آش رشته ی خوشمزه ش را اورده بود، از شنبه عصر رو کابینته، و من هر لحظه استرس اینو دارم که بخواد ظرفش را پس بگیره، چون هنوز هیچی ندارم که بذارم توش، و ادب و این رسم و رسومات مسخره حکم میکنن که این کار رو انجام بدم، البته استرس اینکه یه چیز دیگه برام بیارن هم دارم. علاوه بر این واحد های این خونه آنچنان از هم مستقل نیستن، و من هر روز صبح تا ظهر شنونده ی گفتگو ها و گل کاشتن و رادیو گوش دادن پیرمرد پیرزن صاحبخونه هستم. و همش دل دل میکنم که پاشم مثل یه دختر خوب صبح بخیر بگم و عرض ادب بکنم، ولی آخرش انجام نمیدم.

اون روز اولی که برای قولنامه اومدم، بهم گفتن که قبلا یک خانوم دکتر فوق تخصص تو این سوئیتی که فعلا من ساکنم سکونت داشته اند، و از این گفتند که چقدر به این خانوم دکتر علاقمند بوده اند و چقدر این خانوم دکتر با این جماعت معاشرت داشته، و هر چی کم داشته از این پیرزن میگرفته و حتی زمان هایی که تنها بوده میرفته کنار الهه شون و اینا.

تمام اینا رو هم، باعث شده من حس اینو نداشته باشم که اینجا مستقلم، و خودم هستم و خودم. البته خب بی انصافی نکنم، بسیار فاصله داره با اون چیزی که کنار ننه بابا در حال تجربه ش بودم، ولی بازم انگار من اومدم و عضو یه خونواده ی دیگه شده ام. حقیقتا این چیزی نبود که میخواستم، میخواستم تنهای تنهای تنها باشم، بی هیچ احساس مسئولیت ناخواسته ای در قبال کسی. میگم الان همش استرس مورد لطف و محبت ناخواسته واقع شدنی که باید جبرانش کرد را دارم. یا حتی استرس مسخره ی اینکه آیا منو هم به اندازه ی خانم دکتر دوست خواهند داشت؟ چطور در موردم قضاوت میکنن؟ دختره ی تنهای عجیب غریب؟

ولی بک گراند اینو میدونم که تقصیر اینا یا هر کسی که منو مورد لطف قرار میده نیست، من باید یه فکری برای این احساس مسئولیت زیادی احمقانه م که باعث میشه مردم گریز باشم (اضطراب اجتماعی داشته باشم) بکنم. تمام مهربونی های این جماعت و هر کسی که تا به حال میشناختمش، باید لذت بخش میبود برام، باید احساس مورد عشق بودن بهم میداد، یا حتی تعامل با این جماعت میتونست یه جستجو باشه، هیجان انگیز باشه، بهرحال ارتباطات جدیده دیگه! ولی تمام حسی که دارم اینه که دارم ناخواسته مسئولیت قبول می کنم، انگار دارن بهم افسار میزنن.

 

+چند روز انتهایی که تو خونه بودم، مامانم با طرز تفکر عهد بوقش اونقدر آزارم داد، که شنبه صبح دیگه حتی باهاش خداحافظی هم نکردم، اگرچه اوشون بدرقه م کرد و پشت سرم آب ریخت و از اینجور حرکات، ولی من قهر بودم، هنوزم هستم، و واقعا به اختیارم نیست، نمیتونم مورد اونهمه بی اعتمادی و تحقیر باشم و صرفا تلاش کنم مامانم را درک کنم، خسته ام ازش، میدونم که بودنشون کوتاهه و باید قدر بودنشون را بدونم، شایدم نمیدونم. خلاصه که چند دقیقه پیش اوشون هم زنگ زد، گفت حوصله ت سر نمیره از تنهایی، گفتم نه. گفت خوش میگذره، گفتم آره. و حس کردم احوالش شبیه شریک عاطفی ایست که هنوز ازم عبور نکرده و هنوز دلش نمیخواد بی او خوش باشم. و من اینجوری فقط ناراحتش کردم، ولی نمیدونم، بیشتر از این ازم برنمیاد شاید.

 

++ حسادت میکنم به جماعتی که سنشون از من خیلی کمتره ولی تو هر زمینه ای از من جلوترن، حالم بد میشه واقعا. من داشتم چه غلطی میکردم توی زندگیم؟ الان دارم چه غلطی می کنم؟ هیچ! 

گفتم شاید با ثبت کردنش از این حال بد بگذرم.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان