98-10-6-2
قسمت سوم آنه شرلی را دیدم، تصمیم دارم همه شو ببینم، با وجود اینکه کتابشو خونده ام (سه جلدش را)، یه کرمی در وجودم هست، برای اینکه خوب یادش بگیرم و به خاطرش بسپارم و بعد برم سراغ سریال یا کتاب های جدید، دوست دارم بهش اشراف داشته باشم، تو مشت بگیرم کل داستانش رو، دلم نمیخواد یه تصاویر نصفه نیمه ای ازش تو خاطر داشته باشم.
فارغ از ماجرای این قسمتش، آنه و شخصیتش، این بار هم مثل همیشه برام الهام بخش بود و پیام دلخواهی داشت، پیامش برای من اینه که غم زده و خشمگین بودن، یکی از مصداق های سقوط کردنه، از مصداق های تن دادن به کارهای آسونِ بی ارزش، تن دادن به ضعف. اگرچه از نظرم پذیرش تمامی احساس ها (فارغ از برچسبی که دارن) و نترسیدن و فرار نکردن ازشون، کار باارزش و قدرتمندانه ایست، ولی زمانی که غرق شدن توشون نمودی از انفعال پیدا کنه، زمانی که نقش محوری خودت در انتخاب افکار و احساساتی که میتونی تجربه کنی را فراموش کنی، و فیگور یک قربانی را به خودت بگیری، یعنی داری سقوط می کنی، یعنی از رُشد بازموندی و در نتیجه ش داری منبع باارزش زمان و زندگی را هدر میدی. غم را، خشم را، تنفر را، همه میتونن تجربه کنن، ولی چیزی که تو را رُشد میده و قدرتمندت میکنه، شاد و عاشق بودنه، حتی اگه دلیلی براش وجود نداره و عکس العمل طبیعی هر کسی در شرایط مشابه، غم، خشم و تنفره.