98-10-13

یه چیزی را فکر می کنم لازمه ثبت کنم برای اینکه در آینده بفهمم دید درستی داشته ام یا نه. در مورد ارتباطم با رفیق مهاجرت کرده ست که الان دو هفته ای هست که باهاش قهرم، و راستش فکر میکنم این قهر تا ابد به طول بیانجامد، چون دیگه برای من انگیزه ای برای بازگشت به اون ارتباط باقی نمونده.

جریان (از دید من) از این قراره که ایشون، سال ها در مورد زندگی خودش (اینکه تصمیم به مهاجرت داره و حتی یک سال و نیم بعد از اونکه مهاجرت کرده بود) به من دروغ میگفت، و کلا منو از این ماجرا بی خبر گذاشته بود، و بعد زمانی تمام این قضایا را برام رو کرد که به کمکم نیاز داشت، به اینکه برام درد و دل کنه و از انرژیم مصرف کنه، در طی تمام این مدتی که بعد از باخبر شدن من، ما با هم در ارتباط بودیم، هیچ زمان دلم باهاش صاف نشد.

علاوه بر اون راستش فکر میکنم در تمام رفاقت هام تا به حال، من طرفی بودم که استفاده ی آنچنانی از ارتباط نمی بره، چرا که اولا من (اقلا 7، 8 سال هست که) اهل مطالعه ام و دوستانم (اینایی که فعلا میشناسمشون، و از زمانی ارتباط باهاشون آغاز و حفظ شده که خودم هم آنچنان اهل مطالعه نبودم) نیستند، دوم اینکه من همیشه به روانشناسی و مشاوره دادن و لایف کوچ بودن علاقمند بوده ام، و در طی تمام این مدت یکی از دغدغه هام این بوده که فرض کنم این آدمایی که پیشم درد و دل می کنند مراجع من هستند، بهترین برخورد چی هست، راهی که به جواب و نتیجه برسه و بهشون کمک کنه چیه، و همیشه سعی داشتم همون بهترین برخورد را داشته باشم، البته که این تلاش ها خیلی به خودم هم کمک کرده، ولی طبیعتا، این انرژی را هیچ زمان متقابلا دریافت نکردم، بعضا ناراحت شدم، و بعضا با خودم فکر کردم خب این جماعت هم در تلاشند برام بهترین باشن ولی بیش از این از دستشون نمیاد، بیش از این اطلاعات ندارن، دغدغه ی بهتر شدن در این زمینه را ندارن و نباید ازشون انتظاری داشته باشم، و خب واقعا هم نداشته ام با این حال همیشه بی منت بهشون کمک کرده ام.

همچنین طبق اطلاعات اندکی که من از زندگی این رفیقمون دارم، رابطه ش با خونواده ش هم آنچنان اوکی نبود و بعضا میگفت که قیدِ ارتباط باهاشون را زده، و از دوستان ایرانی هم فقط با من در تماس بود، یعنی یه جورایی حس میکنم تنها رشته ی ارتباطیش به ایران، من بودم. بعد ایشون زمان های زیادی از این میگفت که از ایران متنفره، دوست نداره برگرده به ایران، یا میترسه برگرده، و با وجود اینکه گفتن اینا از بی ملاحظگیش نشئت میگرفت، چرا که بهرحال من الان توی همون ایرانم، و حق نداره اینا را بگه، با این حال بازم من چیز زیادی نمی گفتم و همچنان انتظاراتم را در حد صفر نگه داشته بودم و اگرچه توی ذهنم کسی بود که نتونسته تحمل کنه و فرار کرده، حالا درست و غلطش به من ربطی نداره، شاید کار درست تر را اوشون کرده ولی بهرحال وقتی اینقدر میترسه از برگشتن یعنی در فراره، این را هیچ زمان بهش نگفته بودم، و ارتباط حفظ شده بود. ولی قهر ما سرِ چی بود؟

با تمام این مقدمه من با کی طرفم (اقلا از دید خودم)؟ کسی که مطالعه نداره (مطالعه از نظر من کوچکترین ولی پایه ای ترین کمک ملت یک کشور به اون کشوره)، از ایران فرار کرده و متنفره که برگرده، همچین آدمی از دید من، هیچ مسئولیتی در قبال کشورش نپذیرفته، بازم انتخاب با خودشه و به منم ربطی نداره. بعد فکر کن این آدم بیاد و برای من بره رو منبر! که برین اعتراض کنین، یه کاری در جهت عوض شدن شرایط انجام بدین، شرایط با دست رو دست گذاشتن عوض نمیشه. با این ژست که من آگاهم و اونموقعی که ایران بودم هر راهپیمایی اعتراضی که بود میرفتم و شرکت میکردم. و فکر میکرد الانم با روشنگریهاش داره منو هدایت می کنه و در حال انجام مسئولیته. بعد در طی مکالمات انتهاییمون، همش ایشون حرف میزد و من ساکت بودم و هر از n پیام اوشون من هم یک جمله جواب میدادم، با این مضمون که تو در جایگاه نقد و دادن خط مشی نیستی، و ایشون همینجور برچسب بود که غیر مستقیم به من نسبت میداد، و منم هیچ مخالفتی نمی کردم و هیچ تلاشی برای اینکه خودمو بهش ثابت کنم. یعنی دستی دستی خودش را از من متنفر کرد، منی که اینهمه بهم نیاز داشت، و البته تنها رشته اتصالش با ایران و احیانا انجام مسئولیتش بودم! همینقدر حماقت بار و رو اعصاب.

 

فکر میکنم احتمالا هر کسی که اینا را بخونه تو ذهنش بهم میگه خب معلومه که باید این بشر را بذاریش کنار و هر بحث و فکر اضافه ای در موردش احمقانه ست، ولی میدونی یه فرضیه ی مسخره ای تو ذهنم هست که میگه، تو به حضور همچین رفقایی حتی، نیازمندی و الان داغی نمی فهمی، الان که پیش خانواده ت هستی نمی فهمی، به محض اینکه تنها بشی میفهمی که چقدر لازمه از اینا تو زندگیت و کنارت داشته باشی، و نباید ارتباط باهاش را تموم کنی؟ و میخوام در آینده بفهمم این فرضیه واقعا مسخره ست یا نه!

ضمن اینکه میدونی این اتفاق تقریبا در تمام دوستی های الانم داره میفته، و دارم همه رو میذارم کنار، و اون سخن امام علی بسیار پسِ ذهنم آلارم میده که ناتوان کسی ست که نمیتونه دوستی برای خودش پیدا کنه (بسازه) و ناتوان تر از او کسی ست که دوستانی که داره را هم از دست میده.

 

+همین الان حس میکنم یکی از تناقضات برام حل شد، من اونی نیستم که ناتوانه، من اونی نیستم که داره از دست میده، من اونی هستم که داره کنار میذاره و فرق هست بین کسی که نقشش در از دست دادن منفعلانه ست و کسی که نقشش فعالانه ست.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان