98-10-3-3

دارم فکر میکنم به اینکه این سوال که میخوای چیکاره بشی یا رسالتت تو زندگی چیه یا هر سوالی شبیه به این چقدر احمقانه و مسخره ست، چقدر میتونه آدمو بندازه تو تله، میتونه این توهم را بوجود بیاره که تو بدون انجام دادن، میتونی برچسبت را تعیین کنی، ولی واقعیت اینه که تو باید اجازه بدی زمان بگذره، و شاهد این باشی که روزهات را چجوری میگذرونی، و اون برچسب رفته رفته ظاهر میشه و اگه نشد هم نه اهمیتی داره و نه ارزشی، کل چیزی که مهمه اینه که روزت را چجوری میگذرونی.

الهه :) ۰ نظر

98-10-3-2

خب بعد از عمری سرگردون بودن تو زندگی، و ندونستن اینکه چی میخوام از جون زندگی، بالاخره با این ماه، میشه سه ماه که بولت ژورنال دارم و انگار از سرگردونی درم اورده و دیگه میدونم از زندگی چی میخوام. میدونی خیلی جالبه اینکه صرف دونستن اینکه چی از زندگی میخوای و مثلا تو چه موردی مستعدی و به چه موردی علاقمندی و ارزش های زندگیت چی هستن و اهدافت چی هستن و فلان، اصلا deal بزرگی نیست و مشخص نمی کنه که تو چه خواهی کرد و چه مسیری را خواهی رفت، اصلا حتی ارتباطی نیست بین این سوال فلسفی بزرگ که "از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود" و این واقعیت که "دارم تو زندگی چه گوهی میخورم"، آره اصلا ربطی ندارن، اون سوال فلسفی سوالی نیست که تا زنده ای جوابی براش پیدا کنی، شاید هر روز به جواب نزدیک تر بشی، ولی این پروسه تا آخر عمرت ادامه پیدا خواهد کرد، نزدیک و نزدیک و نزدیک تر، ولی بهش نمی رسی، بعد اینکه مُردی، اونموقع بقیه با وجود اطلاعاتی که راجع بهت در دست دارن و تغییر کردنی نیست، میتونن بفهمن که رسالت تو توی زندگی چی بوده. خلاصه که پیِ رسالت زندگی نگرد که من گشتم و نبود، صرفا سعی کن به جای اینکه در فاز thinking و feeling گیر بیفتی، در فاز doing باشی، چون به being نزدیک تره، انجام بده، مهم نیست مستعدی، مهم نیست علاقمندی، فقط انجام بده، فقط مشغول باش، که هی هر از چندی مجبور نباشی برای اینکه به خودت جواب بدی از کجا آمده ای آمدنت بهر چی بوده، جر بخوری.

علاوه بر این طبق چیزی که من تا به حال فهمیدم، دونستن هیچی نیست، گاهی فکر میکنی که با کشف کردن علایق و ارزش ها و اهداف و استعداد ها و تمام این مزخرفات داری قسمتی از راه را میری، ولی من بهت اطمینان میدم حتی یک قدم هم در مسیر اون چیزایی که داری کشفشون میکنی برنداشته ای، اصلا مسیر فکر کردن(دونستن) و انجام دادن از هم جداست، تو میتونی برای فکر کردن هات هم یه مقصد تعیین کنی، و فکر کردن هم میتونه یه شکلی از انجام دادن باشه، مثلا اگه هدف فیلسوف شدن باشه، آره فکر کردن یه شکلی از انجام دادنه، ولی اگه هدف مثلا برنامه نویسی باشه تو فقط زمانی میتونی مدعی بشی در مسیر هدفت داری پیش میری که در حال برنامه نوشتن باشی، خلاصه اینکه جون کندن برای تعیین کردن برچسبی که میخوای داشته باشی هیچی از مسیر نیست، مثلا با خودت فکر میکنی من میخوام نویسنده بشم، ولی زمانی این برچسب میتونه بهت بچسبه که روزهاتو به نوشتن گذرونده باشی.

خب حالا تمام اینا را گفتم که برسم به اینکه من دیروز کلی برنامه ریختم و ترتیب کارایی که باید انجام بدم را مشخص کردم، و اگرچه امروز یکی از معدود روزایی بود که تردد زیادی اینجا وجود نداشت، بازم نتونستم به برنامه م پایبند باشم، چرا؟ هوم؟ چرا آخه؟

از اونجایی که این روزا بسیار حریصم برای دیدن روند پیشرفت خودم، برای اینکه ثبت کنم کجا بودم و میخواستم کجا برم و مسیر را چطور طی کردم و بالاخره کی بهش رسیدم، میخوام اول اینجا با خودم طی کنم که هدف هام چی هستن، تا بعد هی قدم هام برای رسیدن بهش ثبت کنم و اینقدر اینکارو انجام بدم و هی برسم و هی هدف بعدی را تعیین کنم و در مسیر باشم که یه روز وقتی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم، ببینم که سال های نوری فاصله دارم از اونجایی که بودم و از غرور به خودم بلرزم :)

الهه :) ۰ نظر

مخاطب نوشته هام

از سال 93 که وبلاگنویسی را شروع کردم، تا به الان که n تا آدرس مختلف عوض کرده ام و بعضا به موازات توی n تا وبلاگ نوشته ام، (همین الانش هم سه تا وبلاگ دیگه هم دارم که 2 تاشون کاملا شخصین و فقط خودم میخونمشون (حالا نه اینکه این دو تای دیگه را n k آدم دیگه میخونه!)) همیشه از خودم پرسیدم که چرا فقط برای خودم و یه جای شخصی ننویسم، وبلاگ من که اولا مخاطبی نداره، ثانیا هدف و موضوع مشخصی هم نداره که قانعم کنه که نوشتنم لازمه، ولی با این وجود همیشه تو ذهنم یه الزامی بوده برای اینکه وبلاگِ پابلیکی هم داشته باشم، و فکر می کنم در حقیقت همیشه امیدوار بودم که بالاخره مخاطب هم خواهم داشت. ولی در طی چند روزِ اخیر این امیدم دیگه ناامید شده، ولی همراه با این ناامیدی یه هدف و دلیلِ خوب پیدا کرده ام که میتونه وبلاگنویسی پابلیکِ بی مخاطب را توجیه کنه. البته این هدف خیلی وقته که پیدا شده ولی شاید الان که ناامید شده ام، این دلیل هم باورم شده.

وبلاگنویسیِ پابلیک، حتی بی مخاطبش، باز هم از نوشتنِ توی خلوت خودت متفاوته، تو حتی اگه مخاطبی هم نداشته باشی، وقتی میدونی ممکنه یه نفر یه روزی صفحه تو باز کنه و بخوندت، جوری خواهی نوشت که انگار داری برای یک نفر دیگه تعریف می کنی، و اونجوری مجبوری خیلی پایه ای تر و اساسی تر بنویسی و حتی چیزهایی که برای خودت بدیهی یا پیش فرض هستند را هم تعریف کنی، که خب این خیلی وقتا باعث میشه بفهمی دقیقا چی داره تو ذهنت میگذره، و بفهمی که خیلی هاشون حقیقت ندارن و صرفا خطای شناختی اند و زمانی خودشون را بهت نشون میدن که مجبور میشی اونها را هم برای کسی که ازش بی اطلاعه، ذکر کنی و خواه ناخواه وقتی بهشون آگاه شی، اصلاح و محو خواهند شد.

علاوه بر این، چند وقتی هست، که این ایده که: خودمو ثبت کنم، و بعدها بهش رجوع کنم و شاهد پیشرفتم باشم، بسیاار در نظرم دلخواه و لذت بخش اومده، و خیلیییی دووست دارم این کارو بکنم. همین الانش هم که بعضا به نوشته های خیلی وقت پیش هام رجوع میکنم و می بینم که تغییر کرده ام و به جلو رفته ام، خیلی خیلی لذت میبرم. 

در حقیقت میشه از تمام این حرفا این نتیجه را گرفت که من مخاطب وبلاگمو پیدا کردم، تنها مخاطبی که ارزش داره به خاطرش بنویسم، خودِ آینده های منه، الهه ی سال بعد، 5 سال بعد، 10 سال بعد. بی اندازه مایلم که اون روز حسابی به خودم بخندم، حسابی خودِ این روزهامو طفلی و کوچولو، با تفکرات محدود ببینم، ببینم که comfort zoneام، تصاعدی رشد کرده و خیلی از ترس هام ناپدید شدن.

آره مخاطب من از این به بعد، الهه ی آینده هاست، دوست دارم همه چیزو براش تعریف کنم.

الهه :) ۰ نظر

98-9-29

در طی روزهایی که گذشت، تجربه ی دعوا و قهر با دوستان صمیمی و خونواده را در کارنامه ی اعمالم ثبت کردم و بسی مفتخرم بهش! (just kiddig)، در طی همون جر و بحث ها همش با خودم فکر میکردم لازمه؟ نمیتونم جر و بحث نکنم؟ و میدونستم که میتونم جر و بحث نکنم یا هر زمان که دلم خواست بهش خاتمه بدم، میدونستم که واقعا هدف از قبل تعریف شده ای برای این بحث ها ندارم، ولی الان که گذشته اند و میتونم از دور بهشون نگاه کنم، می فهمم که هدفم چی بوده، دلم میخواست بهم ثابت شه که نیازشون بهم نیاز اساسی ایست، دلم میخواست بهم نشون بدن که برای نگه داشتنم، برای حفظ رابطه باهام، کوتاه میان، و باهام مدارا میکنن، و در مقابل وحشی بودنم جبهه نمی گیرن، دلم میخواست شبیه اون بچه ای باشم که بزرگترش را میزنه ولی بزرگترش بغلش میکنه و آرومش می کنه، دلم میخواست تواضع و کرنششون در برابرم را ببنم و لذت ببرم، دلم میخواست ببینم که تلاش میکنن حفظم کنن، تلاش می کنن دوباره به دستم بیارن، و برای به دست اوردنم هم که شده تلاششون را می کنن که درکم کنن، دلم میخواست ببینم که برای راه یافتن به درونم حصار سنگی ای که دورم کشیدم را میشکنن، میخواستم ناز کنم و بدونم که نازم خریدار داره، میخواستم به این وسیله فرمانروایی کنم و اغوا بشم.

آیا به این هدف ها رسیدم؟ نه.

آیا میخوام قهرم را ادامه بدم تا برسم؟ البته که نه.

چرا؟ چون دیگه بچه و ناتوان نیستم، الان خیلی بیشتر از "قهر کردن" ازم برمیاد، میخوام تو زندگیشون باشم؟ خب خودم را هست میکنم براشون، "هست" میشم تو زندگیشون، هر روز بیشتر از دیروز، به همین سادگی به همین خوشمزگی. و میدونم که حتی اگه هیچ زمان قدرِ بودنم شناخته نشه، دونسته نشه، این نتیجه نمیده که بودنم بی ارزش بوده، مهم اینه که خودم به ارزشمندی حضورم باور داشته باشم که دارم.

دلم نمیخواد اونی باشم که بهش لطف میشه، اونی که دوستش دارن و مسئولیتش را می پذیرن، نه من اونیم که مسئولیت می پذیره، من اونیم که لطف می کنه، من اونیم که عشق می ورزه، من اونیم که بزرگتره، و دوست دارم که باشم، بزرگتر باشم، دوست دارم بهم تکیه بشه.

الهه :) ۰ نظر

98-9-26

جدیدا آگاه شدم به تفکر غلطی که سال هاست دارم باهاش زندگی می کنم و سال هاست داره عذابم میده، و اونم اینه که "من" باید خوب باشم، "من" باید نمره ی خوبی بگیرم، من نباید خنگ باشم، من نباید بی عقل باشم، من نباید نابالغانه رفتار کنم، من نباید حرف مفت بزنم، من باید خوب بنویسم، من باید با هدف بنویسم

چرا اونوقت؟ مگه من کیم؟ یا چه تفاوتی با بقیه دارم؟ چرا بقیه مجازن خنگ و بی سواد و بی هدف باشن و من نیستم؟ چرا من باید خوب باشم؟

وقتی خوب فکر کردم، واقعا جوابی براش نداشتم، من تفاوتی ندارم، و در نتیجه مجازم خنگ باشم و نفهمم، مجازم حرفِ مفت و بی ربط بزنم و چرت و پرت بنویسم، مجازم بچه و احمق و متوقع باشم و حرفامو بی مراعات و بی فکر کردن به زبون بیارم، مجازم که کنار نکشم و کوتاه نیام و با بچگی تمام خواسته هامو به چنگ بیارم، و کلی مجازمِ دیگه، و در عین تمام اینا، مجازم که خودمو حرفامو و کارهامو ارزشمند و شایسته ی زنده بودن، شنیده شدن و دیده شدن بدونم.

این آگاهی حقیقتا میتونه یک نقطه عطف باشه در زندگیم.

 

+یه خاطره ای در ذهنم هست از دوران کارشناسی، که مصداق این تفکر عذاب دهنده ست که تمام این مدت به حق بودنش شک نکردم.

یه هم اتاقی داشتم که همه ی درساشو میفتاد و اصلا درس نمی خوند و وقتش را به بی اهمیت ترین و حماقت بار ترین کارها (از نظر من) می گذروند، در مقایسه با اون من درسخون حساب میشدم، و خب هیچ درسیم را نیفتاده بودم و فلان، ولی یادمه بعضی وقتا تو ذهنم به این هم اتاقی میگفتم که تو میتونی هر وقت که بخوای از نو شروع کنی و بچه ی خوب و درسخونی بشی.

ولی برای خودم کار رو از کار گذشته میدونستم، من نمیتونستم و نباید درسی را می افتادم، نباید نمره ی کم میگرفتم، برای من دیر بود، همون نمره ها را هم مجاز نبودم که بیارم، باید خیلی خیلی بهتر میوردم، باید نمره ی تاپ میشدم و بخششی در کار نبود، فرصتی داده نشده بود.

و الان دارم فکر میکنم چرا هیچ زمان از خودم نپرسیدم، چرا؟ چرا من فرصتی ندارم؟ چرا برای من بخششی نیست؟ چرا من باید شاگرد اول باشم؟

الهه :) ۰ نظر

داستانِ تو چیه؟

علی سخاوتی یک پادکستی به اسم "فنامنا" داره که تو اون مخاطب هاش، هر کسی که باشن، میتونن زنگ بزنن و داستان (ها)شون را تعریف کنن. یه سری شرط هایی هم وجود داره، که من فرمِ دقیقشون را حفظ نیستم، ولی اون مضمونی که دریافت کرده ام و تو خاطرم هست، اینه که اون مکالمه نباید مکالمه ی سختی باشه (احتمالا شبیه مکالمه هایی که من همه روزه دارم، هدفمند و عصاقورت داده) و لزوما قرار نیست محتوای مفیدی را شامل بشه.

از اون روزی که این ایده شکل گرفته و من گاها گوشش داده ام، این سوال همش تو ذهنم تکرار شده که داستان من چیه؟ چی تو زندگی من جذاب و چالش برانگیزه؟ تعریف کردن چیِ زندگیم میتونه اقلا به اندازه ی یک ساعت وقت بگیره؟

این بحث به نظرم بیشتر باید شکافته بشه، حس میکنم برام لازمه که داستانمو پیدا کنم، حس می کنم اگه پیداش کنم، اونموقع دیگه داستان گفتن کار سختی نخواهد بود.

الهه :) ۰ نظر

thought for today

 

+چند وقتیست به بهانه های مختلف به این مفهوم برمیخورم، به اینکه زندگی و دنیا خیلی بزرگتر از اونیه که من بتونم بهش حکم کنم چطوری باشه، بزرگتر از اونیه که طبق قوانین و "اگر آنگاه" های من پیش بره، نه! زندگی و دنیا قوانینش را به حکم من عوض نخواهد کرد، من فقط میتونم قوانینش را پیدا کنم و خودم را باهاشون وفق بدم، مثل موج سواریه، تو نمیتونی مثلا تو ساحل بایستی و به موج ها حکم کنی زیر پای تو برن، اونها هستند همونجوری که باید باشند، و این تویی که باید پیداشون کنی و سوارشون بشی و ازشون لذت ببری.

و جالبه که در نگاه اول، این مفهوم، نتیجه میده زندگی جبر خالصه و تو توش نقشی نداری و تلاش های تو به جایی نخواهند رسید، ولی اتفاقا کاملا برعکس اینه و نتیجه میده که تو و فقط تو مسئول زندگیت هستی، در نگاه اول متناقضه که از یه طرف در برابر ابهت زندگی عددی نباشی و قدرتی نداشته باشی و از طرف دیگه مسئول زندگیت تماما خودت باشی، ولی وقتی یه خرده بهش فکر کنی، میفهمی که متناقض نیست.

الهه :) ۰ نظر

98-8-25

دو سه ماه پیش بود که زن کاکوی گرام، توی صحبتی که حالا به اقتضای اتفاقات اونموقع پیش اومده بود بهم گفت، "تو قابلیت های زیادی داری" و واقعا این منظور را داشت، میدونستم که بهم لطف داره ولی حقیقتش اینه که خودم هم این جمله را قبول داشتم، با این وجود دنبال دلیلی گشتم که باعث شده باشه یکی از بیرون به این پی ببره و اینو بهم بگه و متاسفانه پیدا نکردم، من در طی اقلا ده سال اخیر جز کارنامه ی احیانا درخشان کنکورم، قابلیت دیگه ای به کسی نشون نداده ام، بعد از اون به اصطلاح موفقیت، موفقیت قابل ثبتی در رزومه م یافت نشده، من مطالعه کرده ام، تلاش کرده ام خودم را بشناسم و بهتر کنم، و این اتفاق البته که افتاده ولی ایرادی که وجود داره اینه که اولا فکر نکنم این بهتر شدن آنچنان برای یک ناظر بیرونی مشهود بوده باشه، خصوصا که من همیشه ساکت و کم حرف بوده ام و هستم، و دوما و بدتر از اون، اینه که حتی برای خودم هم نتونستم توضیح بدم که دقیقا در چه حوزه ای، در چه مهارتی پیشرفت کرده ام و الان میتونم ازش به عنوان قابلیتی که هست و دارم و حتی اگه کسی نبیندش خودم میدونم، نام ببرم.

در طی این چند سال، همیشه باید هایی توی ذهنم بوده اند، تم های شخصیتی خاصی که به مرور دوستشون داشته ام و تلاش کرده ام بهشون نزدیک تر بشم ولی هیچ چیز قابل اندازه گیری یا مهارتی با اسمی خاص مقصودم نبوده و خب الان هم نمیتونم مدعی باشم که توی هیچ مهارتی، حرفه ای هستم.

تلاش کرده بودم بفهمم رسالتم توی زندگی چیه، فهمیدم که رسالت از پیش تعریف شده ای وجود نداره و خودت رسالت را خواهی ساخت، پس یک رسالت برای خودم انتخاب کردم، و با خودم گفتم باید بهش برسم، ولی هیچ زمان حس نکردم بهش نزدیکم، حس نکردم دارم به سمتش حرکت می کنم، صرفا یک رویا بود توی ذهنم.

(آخ که چقدر نوشتن اینا ازم انرژی می گیره و عصبیم میکنه... دارم جون میکنم قشنگ برای نوشتن! نمیدونم چرا نمیتونم مثه آدم حرف دلمو بزنم.)

منظورم از نوشتن تمام اینا اینه که بگم، من تا به حال پیش رفته ام، ولی معلوم نیست در کدوم جهت و برای کسب کدوم مهارت، و حتی معلوم نیست اولش کجا بوده ام، و دقیقا چقدر پیش رفته ام و الان کجام. شاید اهمیت دونستن این ها را، بعد از گوش دادن فایل های صوتی "حرفه ای گری" بیشتر درک کردم، و تازه فهمیدم وبلاگ نویسی وقتی در خدمت این هدف باشه چقدر مثمر ثمر تر خواهد بود، و اونموقعه که معنای واقعی نوشتن و عبور کردن را خواهم فهمید.

الان ظاهرا مسئله مشخصه، ینی جوری نوشتم که انگار میدونم دنبال چیم، ولی حقیقتش اینه که اهمیت ثبت کردن را میدونم، ولی نمیدونم دقیقا چیا را باید ثبت کنم و از کجا شروع کنم.

 

(خسته شدم، هزار تا مانع تو ذهنم هست سر راهِ ساده گفتن حرفی که باید بگم.)

الهه :) ۰ نظر

98-8-11

عکس های رفقا و هم کلاسی های دوران دانشگاه را تو اینستاگرام می بینم، اوناییشون (اکثرشون در حقیقت) که مهاجرت کردند یا سفرهای خارجی داشتند و دارند، عکس های مناطق دیدنی از همه جای جهان (حتی همین ایران خودمون) را گذاشتند، عکس ها واقعا زیبایند و با دیدنشون با خودم میگم خوشا به حالشون، دیدنِ اینجا را منم باید توی برنامه های آینده م، توی لیست اهداف بلند مدتم بذارم و امیدوارم که بشه، و بعد با خودم فکر میکنم فرض کن که این امکان همین الان برای من مهیا شده باشه، فرض کن اصلا من جای اونیم که داره عکس می گیره، احتمالا اولش که با اون بنای معروف که تا به حال فقط تو کتابا و عکس ها دیدمش، مواجه بشم، ابراز هیجانزدگی بکنم، و بعدش سعی کنم خودم را خوشحال نشون بدم چرا که کسی که این امکان را داره، باید خوشحال باشه، باید لذت ببره. ولی مطمئنا در تمام مدتی که اونجا در حال گشت و گذار و دیدن اون دور و بر (برای اولین بار) هستیم، با خودم فکر خواهم کرد که من از چی باید لذت ببرم؟ یا الان تفاوت من با اونی که فقط عکس اینجا را دیده دقیقا چیه؟ الان دقیقا رسیدنِ به چی باید منو خوشحال کرده باشه؟

شاید از نظر خیلیا این حرفا عجیب یا مسخره یا پوچ گرایانه باشه، ولی خب برای من چیزی را عوض نمی کنه، دیدنِ الانِ خیلی از چیزها، احتمالا فقط رزومه زندگیِ منو پر بار تر می کنه، میتونم از اون به بعد مدعی باشم که آره فلان جا را هم من دیدم، و این دیدن به هیچ وجه با دیدنِ عکسش تفاوتی نداشته احتمالا، و خب همچین دیدنی، چیزی را در من عوض نمی کنه، واقعا من را شاد تر نخواهد کرد حتی اگه لحظه ای که اونجا هستم این اتفاق بیفته، نمیدونم، شایدم این فقط تصور منه و واقعیت چیزی غیر از اینه، ولی اقلا میتونم مدعی باشم که تا به حال پیک نیک با خونواده زیاد رفتیم و مناظری هم که دیدیم کم زیبا نبودن، ولی من را بیشتر از اینکه دیدن اون مناظر خوشحال بکنه، گذروندن یک روز آروم در کنار عزیزانم خوشحال کرده، در کنار کسایی که میتونم راحتِ راحت باشم.

و خب راستش فکر میکنم، دیدنِ هر جایی نیاز به فضای گشوده شده ای توی ذهن و روح آدمیزاد داره، تا زمانی که اون فضا نباشه، تا زمانی که تشنه ی دیدن یه جایی نشده باشی، به دیدنش نیازمند یا مشتاق نباشی، دیدنش با دیدن عکسش تفاوتی نداره و هیچ کدوم تفاوتی در تو ایجاد نمی کنند. باید یه سوالی یه نیازی در وجودت باشه تا دیدنی های جدید اندیکاسیون پیدا کنه.

الهه :) ۰ نظر

انسانِ سالم

انسان سالم،

کینه نمی ورزد،

دوست می دارد

خجالت نمی کشد،

خود را باور دارد،

خشمگین نمی شود

و مهربان است.

 

انسان سالم،

حرص نمی خورد،

همه چیز را کافی می داند،

حسد نمی ورزد

و خود را لایق می داند

 

انسان سالم،

نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،

زیرا شادکامی را در درون خویش می جوید و می یابد.

 

انسان سالم،

برای بزرگداشت خود احتیاجی به تحقیر دیگران ندارد،

زیرا خوب می داند که هر انسان تحفه الهی ست.

 

انسان سالم،

دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزید.

 

+این متن را توی این وبلاگ خوندم و لذت بردم، و خواستم که اینجا هم داشته باشمش و احیانا اگه حرفی دارم در موردش بگم، منبع این متن هم طبق فرموده ی نویسنده ی وبلاگ، کریستن دی لارسن توی کتابش با نام "توصیه هایی برای خوشبینان" هست.

 

++(ضمن موافقتم با تمام متن) مخصوصا موافقم با اینکه انسان سالم خجالت نمی کشد، و من فکر میکنم به این خاطر خجالت نمی کشد که خودش را صرفا وسیله ای برای عشق ورزی می بینه، چیزی را برای خودش نمیخواد، پس خجالتی براش معنی نداره.

 

+++ ایده آلِ من از خودم، اون کسیه که با همه و خصوصا با بچه ها مهربونه، براشون وقت میذاره، و در برآوردن نیازهاشون و اینکه کاری بکنه که شاد باشن، خساست به خرج نمیده، و همیشه موقع تصور این توی ذهنم، یه صدایی در درونم میگه وقتی الان اینطوری نیستی چطور در آینده خواهی بود؟ چه اتفاقی باید بیفته تا تو تبدیل به همچین آدمی بشی؟

جوابم معمولا اینه که شاید وقتی به خواسته های دل خودم، به اهداف خودم رسیدم دیگه در وقف زمانم برای دیگران خست به خرج ندم، ولی آخه اهداف من که انتهایی ندارن...

نمیدونم، ولی امیدوارم برنامه ریزی های جدیدم، و اینکه مطمئنم هر روز دارم قدمی به سمت اهداف و رویاهام برمیدارم، سخی ترم کنه.

 

++++ انسان سالم، به نظر من کام خودشو از زندگی گرفته، فقط در این صورت میتونه همیشه دوست بداره و مهر بورزه. ینی واقعا امکان پذیره که آدمیزاد زنده باشه و در عین حال کامشو گرفته باشه؟ امیدوارم امکان پذیر باشه و برای من هم به زودی اتفاق بیفته.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان