روانشناسی تصویر ذهنی

"به اعتفاد من جسم انسان شامل مغز و دستگاه اعصاب، ماشینی مرکب از انواع مکانیزم های کوچکتر است که هر کدام در راستای هدفی فعالیت می کند. اما معتقد به ماشین بودن انسان نیستم. به اعتقاد من جوهر آدمی آن چیزیست که این ماشین را به حرکت در می آورد. در ماشین منزل می کند.،  آن را به سوی هدفی حرکت می دهد و زمانش را در دست دارد. انسان خودِ ماشین نیست، همان طور که الکتریسیته که از سیم عبور می کند خودِ سیم نیست. به اعتقاد من جوهرِ آدمی آن چیزیست که دکتر جی بی راین آن را "ماورای جسمانی" نامیده است: زندگی، آگاهی، فراست و احساس شعوری که "من" نامیده می شود."

 

+این پاراگراف را از کتابِ شگفت انگیزِ "روانشناسی تصویر ذهنی" نوشته ی دکتر مکسول مالتز رو نویسی کردم. این کتاب، از دید من یک گنجه، از کتاب هاییست که اگه در طی تمام عمرت تنها کتابی باشه که میخونی، کفایت میکنه، واقعا عالی و تاثیرگذار و قابل تکیه و عملیه. این کتاب را نباید یک بار و دو بار و سه بار خوند، باید همیشه خوند. نمیدونم چطور میتونم بیشتر بربیانگیزمتون برای خوندن، ولی حقیقتا پیشنهادم اکیده. میتونم مدعی باشم تاثیرگذار ترین کتابیست که خونده ام و خواهم خوند.

این پاراگرافی که نوشتم چه بسا در دسته ی پاراگراف ها و مطالب اثرگذار و مفیدش قرار نگیره، ولی از همه بیشتر برام هیجان انگیز بود و باعث شد یک بار دیگه از بالا به خودم نگاه کنم، روزمرگی و فکرهای تکراری و دغدغه های کوچیک را رها کنم و به اصلم برگردم.

خیلی حیفه که ما در جریان زندگی آنچنان غرق چیزای بیهوده میشیم که یادمون میره که چقدر شگفت انگیزیم، ما ماشین نیستیم، روبات نیستیم، از خودمون اراده و اختیار داریم، روح داریم، خود به خود بی اینکه به منبع انرژی ای وصل باشیم داریم حرکت میکنیم، هدف تعیین میکنیم و تمام اینا. یه لحظه خودت را با یه روبات مقایسه کن. ما زنده ایم، از این هیجان انگیزتر هم آخه امکان داره؟

الهه :) ۰ نظر

Thought for today

"We have little power to choose what happens,

but we  have complete power over how we respond."

~Arianna Huffington

 

+ تو پُست قبلی از تردیدم در مورد معنی مسئولیت پذیری حرف زده بودم، و درست فردا صبحش به این جمله برخوردم. برام الهام بخش بود و فکر میکنم تا حدودی جواب سوالم را داد.

مسئولیت پذیری به این معنی نیست که کنترل تمام اتفاقاتی که تو زندگیت میفته در دست توئه، بلکه این معنی را میده که کنترل اینکه چطور به اتفاقات زندگیت واکنش نشون بدی، کاملا در دستان خودته.

اون روز تو تلوزیون یه برنامه ای نشون میداد، و توی اون برنامه بحث هاشون رسید به جایی که یه خانومی چیزی با این مضمون گفت که من طرفمو نمی تونم تغییر بدم ولی خودم را که میتونم.

و این جمله برای من آزار دهنده بود، چون این معنی را میداد که مثلا من اگه از دست کسی عصبانی شدم، لابد چیزی در من اشتباهه و بهتره که برم و درستش کنم چون من خودم مسئول زندگی و احوالم هستم. سال هاست من با این طرز تفکر هر روز عقب نشینی کردم، هر روز خودم را سرزنش کردم و با خودم نامهربون بودم و هر روز عرصه بهم تنگ تر شد و دستی دستی داشتم خودم را به یک روبات کاملا بی احساس و بی تفاوت تبدیل می کردم، چون هر احساس ناخوبی منو به سرزنش خودم وامیداشت.

تا اینکه بالاخره دارم میفهمم مسئولیت پذیری واقعا این نیست، مسئولیت پذیری به این معنی نیست که تو حق نداری عصبانی بشی، یا اگه عصبانی میشی لابد چیزی در وجودت اشتباهه و باید درستش کنی. نه مسئولیت پذیری به این معنیه که وقتی از کسی عصبانیم لزومی نداره حتما حقش را بذارم کف دستش تا عصبانیتم فرو بشینه، او (کسی که عصبانیم کرده) در زندگی من اصلا موضوعیتی نداره، اصلا قدرتی نداره، و طرز فکرش که باعث شده اون رفتار ازش سر بزنه، برایِ من هیچ اهمیتی نمی تونه داشته باشه، برای من تنها چیزی که قراره مهم باشه طرز فکر خودمه، او فقط داره منو به خودم نشون میده، منو به خودم میشناسونه، و رفتارش فقط باعث میشه من نکته ی دیگه ای در مورد خودم کشف کنم. میتونم به خودم اجازه بدم که عصبانی نباشم، اجازه بدم که آرامش داشته باشم، آرامش من واقعا به اینکه حقش کف دستش گذاشته شده یا نه، گره نخورده و نباید گرهش بزنم، که در اون صورت قدرتی که مال خودم بوده را به او داده ام، و این احمقانه ست.

وقتی نگاهت این باشه و بدونی که انتخاب عصبانی بودن یا نبودن، دست خودت هست، اونموقع دیگه اون احساس عصبانیت نه تنها یک احساس بد نیست، که یک ابزاره و میتونی با مدیریت و جهت دهی درست بهش، ازش استفاده ببری.

الهه :) ۰ نظر

98-7-26-2

از یه طرف من خونده و شنیده و چه بسا باور کرده ام که دنیای بیرون انعکاسی از دنیای درونت هست و برای تغییر دادن اون بیرون کافیه به تغییر دادن خودت فکر کنی و از خودت شروع کنی، من با قبول این حرف، همیشه تلاشم این بوده که برای بهتر کردن شخصیتم تلاش کنم و مسئولیت هر اونچه که اون بیرون تو زندگیم اتفاق میفته را بپذیرم و با دیدن هر مشکلی توی زندگیم سر رو در گریبان فرو کنم و دنبال یه مشکل در دنیای درونم بگردم و اون را حل کنم.

بعد از طرف دیگه بسیار برام ارزشمند بوده اونی باشم که امضای خودش را روی دنیا میزنه، و بودنش توی دنیا با نبودنش متفاوته، و همیشه متوجه بوده ام که آدم هایی امضای خودشون را روی دنیا میزنن و دنیا را عوض می کنن که خودشون را به اندازه ی کافی خوب و پرفکت می بینن و یعنی این نیاز که خودشون باید عوض بشن را حس نمی کنن و تلاششون دقیقا در جهت عوض کردن دنیای بیرون هست، نه دنیای درون.

هنوز و همچنان هم این برام سواله، و نمیدونم دقیقا وقتی میگن آدمیزاد مسئول زندگی خودش و اتفاقاتی که توش میفته هست، منظورشون چیه؟ هنوز نمیدونم کی محقم که خودم را تبرئه کنم، و انگشت اتهام را بگیرم به سمت اون بیرون و آدم هاش؟

ولی راستش در حال حاضر خسته ام از این سر در گریبان بودن و این فشاری که از اون زمان که مسئول همه چیز را خودم دونستم، روم بوده، خسته ام از بس به خودم اجازه ی جیک زدن، و طلبکار بودن نداده ام، خسته ام از ناکافی دونستن خودم، از این تواضع، از اینکه خودم را حقیر ببینم و قدرت را از خودم بگیرم چرا که قرار نیست و نباید بخوام که چیزی اون بیرون عوض بشه بلکه خودم باید عوض بشم. خسته ام از همه ی اینا و راستش به این نتیجه رسیده ام یکی از نشونه های عزت نفس حتی اینه که خودت را کافی و محق ببینی و طلبکار باشی و در نتیجه فکر میکنم بهتر باشه یه مدت وا بدم و طلبکاری پیشه کنم :)

الهه :) ۰ نظر

Toy story 4

یه قسمتی تو فیلمِ(انیمیشن) داستان اسباب بازی 4، هست، اون جایی که گبی گبی (که یه عروسکه) یه دختر بچه را تو شهربازی می بینه که یه گوشه وایساده و داره گریه می کنه (مامان باباشو گم کرده) و تصمیم می گیره که عروسکش باشه،  پس میره جایی میشینه که در دید بچه باشه و نقشه ش می گیره، بچه می بیندش و بغلش میکنه، و حالا همون بچه ای که تا لحظاتی پیش میترسید بره جلو و از کسی کمک بخواد، به گبی گبی (عروسک جدیدش) میگه: "کمکت می کنم" و این احساس مسئولیت بهش جرئت میده که بره جلو و از پلیس کمک بخواد.

این قسمت را من اگه هزار بار هم ببینم، بار هزار و یکم بازم گریه م میگیره. برام الهام بخشه و این پیام را داره که اگه میخوایی کمتر بترسی، اگه میخوایی بزرگ بشی، از خودت بیرون بیا، ببخش، کمک کن و مسئولیت بهتر کردن زندگی آدم هایی غیر از خودت را هم بر عهده بگیر.

الهه :) ۰ نظر

98-7-22

+برام قابل قبول نیست که کسی که نتونسته حالِ خودش را خوب کنه و هنوز تو گِل گیره، تاسف بخوره برای بقیه، برای اینکه به اندازه ی کافی آگاه نیستند، یا مریضند یا هر چیزی. این آدم در جایگاهی نیست که بتونه آگاهی یا سلامت را تشخیص بده، که اگه در این جایگاه بود، این آگاهی و سلامت تو وجود خودش هم یافت می شد.

 

++دیروز یه تیکه هایی از کتاب اتوبوس انرژی جان گوردون را میخوندم، در مورد اشتیاق حرف زده بود و به حرفاش فکر می کردم، و هر لحظه این نتیجه گیری برام محرز تر میشد که، اهمیتی نداره تو کی هستی و رزومه ت توی ابعاد مختلف زندگی چیه، و چه اندازه آماده ای یا چه اندازه کارت را خوب انجام میدی، تنها چیزی که مهمه اینه که آیا کاری که انجام میدی را با اشتیاق انجام میدی یا نه؟ آیا برای رسیدن به چیزی که میخوای مشتاق هستی یا نه؟ فقط همین.

قبل تر ها فکر میکردم اینکه بتونی فارغ از شرایط زندگیت، شاد باشی تا شادی را جذب کنی، یک توانایی خارق العاده ست و نمیشه از هر کسی (منجمله خودم) انتظارش را داشت، یا اصلا فکر میکردم اینکه میگن شاد باش حتی اگه زندگی دلیلی برای شاد بودن بهت نشون نداده، احمقانه و بی حساب و چه بسا بیرحمانه ست، ولی تازگیها فهمیده ام که حرف حسابی جز این وجود نداره، این حقیقته و برای حق بودنش نیازی به اقرار یا اعتراف یا تایید من نداره، من میتونم قبولش نکنم یا برچسب دیوانگی بهش بدم، ولی این حقیقت همچنان بر قوت خود پایداره. همچنین جدیدا دیگه اونقدر ها احوال این لحظه م را تنیده در شرایط زندگیم نمی بینم.

الهه :) ۰ نظر

98-7-21

از دیشب نیاز داشتم و لازم بود در چند مورد بنویسم، چند لحظه ای با خودم کلنجار رفتم که اینجا بنویسم یا تو وبلاگ شخصیم و در نهایت اینجا را باز کرده ام و میخوام که بنویسم، امیدوارم از دیشب درست و حسابی یادم مونده باشن.

 

بدم میاد از اینکه کسی با ویژگی قربانی بودن، هویت بگیره و هر بار در حالی که به ظاهر از این قربانی بودن نالان و شاکیست، در ناخودآگاهش (در باطن)، به این قربانی بودن نیازمند و حتی مفتخره، قربانی بودن براش تنها راهیست که دیده بشه، که زنده بمونه (این هویت ساختگیش).

بدم میاد از اینکه کسی منتظر ناجی بمونه، و با خودش فکر کنه دوست یا شریک عاطفی ایده آل کسیست که نجاتش میده (حالا در هر جنبه ای از زندگیش)، در حالی که خودش با حماقت خودش تو روز روشن به خودش بد کرده و میکنه و هیچ زمان به بیدار شدن یا تغییر رویه ش فکر نکرده چون اینجوری براش راحت تر بوده.

بعد این شرایط یه حالت افتضاح تر دیگه هم میتونه داشته باشه، اونم اینکه این شخص در عین بدبختی و ناتوانی، (ناتوانی ای که خودش داره جار میزندش،) متواضع هم نباشه. نخواد بفهمه که وقتی از دید خودش هم ناتوانه اصلا مستحق یک ارتباط خوب هم نیست چه برسه به کسی که میاد و نجاتش میده. به عبارت دیگه، اینطوری بگم که ببین طرف خودش ناتوانه، ولی اونقدر هم پررو هست که بقیه را برای خودش ناکافی ببینه! نمیدونم واقعا چرا اینجور آدما از خودشون نمیپرسن من برای بقیه چیکار کردم که در ارتباط باهاشون همش فیل م یاد هندستون میکنه؟

بعد نمیدونم در عالم دوستی، وقتی این عیوب را در طرفم می بینم، باید روشنش کنم، یا نه؟

تا به حال در این موارد، حماقت طرفم (رفیقم) را به روش نیورده و تلاش کرده ام کسی باشم که درکش میکنه و قبولش داره چون فکر میکردم اگه غیر این باشم دردی میشم بر درد، ولی دیشب داشتم فکر می کردم این خیانت محضه، و یک همچین دوستی ای بوی گوه میده، توی دوستی آدمیزاد باید صادق و روراست باشه و نظرش را آزادانه و صادقانه بیان کنه، فارغ از اینکه حماقتِ طرف درمون بشه یا نه، وقتی پسِ ذهن فکر میکنی که طرف احمقه، دو رویی ست که بهش نگی.

 

از یه چیز دیگه هم بدم میاد اینه که آدما برای شرایط بهتر و ایده آل تری که صرفا شانسی نصیبشون شده، به بقیه فخر بفروشن و اون شرایط خوبِ شانسکی را جزء دستاوردها و افتخارات خودشون حساب کنن و اینو به رخ بکشن.

مثلا طرف، ازدواج سنتی و کسایی که تن بهش میدن را نکوهش میکنه و به خودش افتخار میکنه که اینکارو نکرده و نمیکنه، در حالی که اوشون اصلا کاره ای نیست، صرفا در یک جامعه (مثلا خانواده) ی روشنفکرتر داره زندگی میکنه و این آزادی بهش داده شده، و گر نه کیه که از این آزادی رو برگردونه، کیه که آزادی را نخواد، کیه که نخواد با اطلاعات و شناخت کامل و جامع و با چشم باز در مورد ازدواجش تصمیم بگیره و امنیت بیشتری را در تصمیم گیری تجربه کنه.

این اصلا درست نیست تویی که در شرایط بهتری بزرگ شدی و زندگی میکنی خودت را با کسی که زندگیش همیشه هزاران محدودیت داشته و نتونسته به ایده آل هاش برسه، مقایسه کنی و احساس برتری کنی.

حتی اگه فرض کنیم این آدم برای رسیدن به یک شرایط بهتر تلاش کرده باشه، بازم تا زمانی که تلاشش فقط و فقط به بهتر شدن شرایطِ خودِ تنهاش منجر شده باشه، و ارزشی نیافریده، و زندگی را برای بقیه بهتر نکرده، دلیلی برای مفتخر بودن نمیمونه، این کاریه که همه در صددش هستند، کار شاقی نیست.

بعضیا هم خیلی جالبن، تلاش هاشون برای خوب شدن زندگیشون نه تنها مایه فخر و مباهات و احساس برتری و خود خاص پنداریشون هست، که از بقیه که تلاش نمی کنن شاکی و متنفر و طلبکارن، و من نمی فهمم چرا؟ تو برای بقیه کاری نکرده ای که ازشون طلبکار باشی، هر کاری بوده برای خودت بوده.

مثلا کتاب خوندن حالِ منو بهتر میکنه (یعنی باید بکنه، من فکر میکنم فلسفه و مقصود کتاب خوندن همینه)، یک لذت توی زندگی منه، و من فکر میکنم برای همه قراره همینطور باشه، ولی وقتی می بینم این جماعت کتابخون اینقدر احساس برتری میکنن، اینقدر شاکی و طلبکارن از کسایی که کتاب نمیخونن، واقعا تعجب میکنم. حسِ تو به جماعتِ کتاب نخون قراره ترحم باشه، نه اینکه فکر کنی اینکه تو کتاب میخونی و کسایی نمیخونن، اجحافه در حق تو.

 

 

خب این پُست را از این طولانی تر نکنم و بقیه ی موارد رو تو پُست بعد بنویسم.

الهه :) ۰ نظر

98-7-17

به این نتیجه رسیده ام که فارغ از اینکه آیا از نظرت، والدینت، رفتارها و حرف هاشون شایسته ی احترام و تکریم هست، آیا احترام را ازت خواسته اند و حق انتخابی در این زمینه داری یا نه، تو خودت عمیقا و قویا نیاز داری که بهشون احترام بذاری، گرامیشون بداری و بزرگشون بپنداری، جوری به حرف ها و نصیحت هاشون توجه کنی انگار که ارزشمند ترین رمز زندگی را دارن بهت میگن، جوری بهشون خدمت کنی و جلوشون خم و راست بشی انگار به مرشدت خدمت میکنی، و جوری بهشون محبت کنی انگار که شریک روحیت هستند. تمام اینها به استحکام یک ستون اساسی در وجودت منجر میشن، و مستحکم بودن این ستون هم ارز خوشبختیه.

الهه :) ۰ نظر

98-7-1

+وقتی نگاهت به افق های دوردست تر باشه، وقتی نگاهت به اهداف بلند مدتت باشه، دیگه به اتفاقات ریز و جزئی و شاید سنگریزه هایی که تو مسیر رسیدنت به اون اهداف هست، اهمیت نمیدی و به سادگی نادیده شون می گیری. 

بعد بقیه تو را با مناعت طبع و با اعتماد به نفس می بینن و ستایشت می کنن.

بشخصه اعتماد به نفس همیشه از دغدغه هام بوده و همیشه به فکر تقویتش بوده ام، ولی می بینی بعضی وقتا ریشه ی اعتماد به نفس در سبک نگاه توئه، اون چیزی که تو تقویتش کردی اعتماد به نفست نبوده، صرفا زاویه دید و طرز تفکرت را عوض کرده ای.

 

++ چند روزی هست که خیلی مشتاق و نیازمند نوشتنم، ولی تنبلی کرده ام. دلم میخواد الان همه ی چیزایی که بهشون فکر کرده بودم و حرف داشتم در موردشون را در خاطر داشتم و میتونستم بنویسمشون، ولی متاسفانه خاطرم نیستند.

 

+++بعضی وقتا ناخودآگاهم متوجه هست که به لحاظ جسمی اذیتم و جاییم درد می کنه ولی آنچنان مشغول فکر کردن به چیزهای دیگه ام و ذهنم مشغولم داشته که نمیفهمم چرا اذیتم، نمیدونم کجام درد می کنه. امروز از قبل از ناهار سرم درد می کرد ولی بالاخره در انتهای ناهار که شدتش انگار بیشتر بود، به خودم اومدم و فهمیدم که ای بابا، این چیزی که منو اذیت میکنه سرم هست که داره درد می کنه.

 

++++ نوشتن عشق منه :) همین اندازه غلیظ و شاید عمیق، نمیتونی بفهمی چقدر لذت می برم از نوشتن، حتی از نگاه کردن به کسایی که مشغول نوشتن هستند، از نظرم آدمایی که مینویسن خوشبختن، اونها پناهی دارند که فقط خودشون ازش خبر دارن، در اعماق وجودشون بهش تکیه دارند و میدونن که تکیه گاهی از این محکم تر پیدا نخواهند کرد.

 

+++++ در حال حاضر خوشحال و مشتاق و پر از انگیزه ام، و به این خاطر خدا را شاکرم.

الهه :) ۰ نظر

98-6-13

+ گاهی فکر میکنم یکی از مصداق های بارز این تیکه از شعر فروغ فرخزاد گرانقدر هستم که میگه: " این جهان پر از صدای حرکت پای مردمانیست که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند"

آره میدونی کم پیش میاد با کسی حرف بزنم و پس ذهنم مدام بهش نگم، تو یه احمق بی اتیکتِ تمام عیاری پس خفه شو. یا اینکه خفه شو و چسناله را بس کن، حماقت رو کنار بذار و با واقعیت روبرو شو.

به قول چندلر: "I'm a horrible horrible horrible person"

یه مدت مدید تمام این جملات را همون پسِ ذهن و برای خودم نگه میداشتم، یا مثلا تو وبلاگ مینوشتم، و میدونستم که در حقیقت دارم غیبت میکنم، بعد فکر کردم غیبت کردن کار آدمای ضعیف دو روست و من نمیخوام شبیهشون باشم، و جدیدا تلاش کرده ام همون چیزی که پسِ ذهنم هست را یه جوری برای مخاطبم تشریحش کنم، ولی فکر می کنم حتی از اونی که بودم هم وحشی تر و وحشتناک تر شده ام.

گاهی میترسم از اینکه نتونم احدی را توی این دنیا دوست بدارم (دوست داشتن در معنای کلی کلمه ش نه جوری که مختص شریک عاطفیست (از این یه قلم که مطمئنا عاجز خواهم بود) )

 

++ دلم میخواست اینجا شخصیت مثبتی داشته باشم و از خوبیا بگم، ولی انگار امکانش نیست.

 

+++ برام شرح میده و در حقیقت داره برای خودش شرح میده که: ببین شرایط بیرونی حاکی از اینه که تو یک موجود خوشبخت هستی.

ولی حتی صدها بار هم که اینو میگه باور نمیکنه که خوشبخته. شاید اصلا اون چیزی که از دید بقیه خوشبختی بوده را نمیخواسته و به زور بهش رسیده، شاید اصلا شرایط بیرونی قادر نیستن ضامن خوشبختی کسی باشن.

 

++++ گاهی فکر میکنم پوچِ پوچم، هیچی نیستم، چون توی هیچی حرفه ای نیستم. توی هیچی آخرِ خط نیستم.

و گاهی فکر میکنم شاید اصلا لازم نیست کسی باشم و اصلا اونایی که در تلاشن کسی باشن ترحم برانگیزن، شاید همین که بتونم خوب و مهربون باشم کافیه.

امید دارم بعد از این وحشتناک و وحشی بودن ها بتونم خوب باشم. :)

 

+++++ گاهی به مرگ فکر میکنم، و میترسم از اینکه قبل از زندگی کردن بمیرم، کلی برنامه ها دارم برای اینکه بهم ثابت بشه به اندازه ی کافی زندگی کرده ام، ولی این زندگی کردن را همش به یک آینده ی دور موکول می کنم.

 

++++++ گاهی فکر به اینکه مبادا من اصلا برای رسیدن به هدف های رنگارنگی که تو ذهنم هست، ساخته نشده باشم، واقعا ناراحتم میکنه. من اصلا اصراری ندارم در هیچ زمینه ای شناخته شده باشم، برام همین کافیه که توی اون زمینه از خودم راضی باشم و سلف اکسپرشن و امضای خودمو توی اون موضوع پیدا کرده باشم.

الهه :) ۰ نظر

98-6-6

از دیدن موفقیت آدم ها و خوندن شرح حالشون لذت میبرم. خوندن کسایی که در هر شرایطی بلدن رنگی بمونن، مثبت بمونن و نیمه ی پر لیوان را ببینن و به همون بپردازن و همون را نشون بدن، واقعا خوشحالم میکنه و برام الهام بخشه. و دوست دارم شبیهشون باشم و عمیقا میدونم این رنگی بودنشون به این معنی نیست که همه چیز به کامشون هست، نه، مطمئنا غم هایی پشتِ پرده هست و این آدمای رنگی ترجیح دادن این غم ها همون پُشت پرده بمونن، و در عین دونستن و پذیرفتن اون غم ها به شادی ها بپردازن.

این علاقه ی من به اینجور آدما، در حالیست که خود من کسی بوده ام که مدت ها به نقاط ضعف شخصیت و زندگیم پرداخته و تحلیلشون کرده و در خودم فرو رفته بودم، و البته از این ناراضی نیستم به هیچ وجه، و حس میکنم اون فرو رفتن ها کاملا لازم بوده برای اینکه من الان اینجا باشم و دلم بخواد از این به بعد دیگه از خوبیا بگم. ولی راستش هنوزم اون ته مها یه سوالی برام باقی مونده، 

آخه من همیشه فکر کرده ام که یه مقدار بدبین بودن، منتقد بودن، ناراضی بودن شاید و دراوردن نقطه ضعف ها و پرداختن بهشون، باعث رشدِ آدمیزاد میشه. و هنوزم گاهی فکر میکنم مبادا اونقدر خوشبین بشم و اونقدر به نیمه ی پر لیوان خیره بشم که یادم بره نیمه ی خالی ای هم وجود داره و باید پُرش کرد؟ واقعا اینطوره آیا؟ باید پُر کرد و این پُر کردن موجب رشده، یا این فقط یه فکر احمقانه ست؟ نمیدونم.

یه مدت مدیدی اون روزهایی که در خودم فرو رفته بودم و با انتقادهام از خودم اوقات خودمو تلخ می کردم، یه صدایی درونم مدام بهم میگفت، مهم نیست از چی ناراضی هستی، روتو برگردون و برو به سمت چیزی که دلت میخواد و الان که این تبدیل به منش و روشم شده، میترسم که مبادا خوبی ای در روش قبلیم باشه و ازش غافل بمونم. :)

ولی اقلا در این لحظه میتونم مدعی باشم که کاملا باور دارم به اینکه به غم نباید زیاد مجال داد، نه اینکه ازش فرار کرد، نه لازمه که عمیقا حسش کنی، ولی اجازه ندی غم افسار زندگی و تصمیماتت را در درست بگیره. فکر کردن به اینکه چی اشتباه و کم بوده و هست، واقعا باعث نمیشه  که اون چیز در آینده درست یا فراوون بشه. شاید اگه برای رُشد هم لازم باشه که نقاط ضعف و ایراد ها را ببینی، این دیدنِ نقاط ضعف باید یک درصد (و حتی کمتر) از زمانت را بگیره، بقیه ی زمانت باید صرفِ رفتن به سمت چیزی بشه که میخوای.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان