98-11-1

شدم مثل بچگی هام، وقتایی که مثلا رفته بودیم بازار و من فکر می کردم اگه فلان چیز را برام بخرن دیگه خوشحالم و خوشحال خواهم موند، دیگه هیچی نخواهم خواست، و البته به روش خودم تلاش می کردم که به خواسته م برسم.

خب میشه اینطور فکر کرد که اونموقعا خام بودم و الان باید بزرگ شده باشم و اگه الانم مثل اونموقعا باشم باید برای خودم نگران بشم، ولی من اینطور فکر نمی کنم، اگه این خام بودنه، من پخته بودن و حتی سوختن را هم تجربه کرده ام، و الان واقعا خوشحالم که بازم مثل بچگی ها هستم، بازم میدونم که چی میخوام و چی خوشحالم میکنه.

و حتی بهتر و بیشتر از اون برای این خوشحالم که دلم میخواد دعا کنم، بیفتم به دست و پای خدای سوپرمن گونه ی تو ذهنم، و ازش بخوام منو به خواسته م برسونه. دلم برای دعا کردن واقعا تنگ شده بود، برای اینکه (فارغ از اینکه حقیقت چیه) باور داشته باشم به خدایی که میشه ازش معجزه خواست، خدایی که به منطق اهمیت نمیده، خدایی که تمام مسئولیت ها را به خودم واگذار نکرده. این خدا واقعا عشقه، و باور داشتن بهش حتی اگه بچگونه و شاید احمقانه به نظر بیاد، بهتر از باور نداشتنشه.

 

+لطفا شما هم برای الهه ی کوچولو دعا کنید تا به خواسته ش برسه. :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-30

به نظر میرسه یه ویژگی ای دارم که باعث میشه ملت بی توجه به شرایط خودشون برام ناز کنن.

در حال حاضر کارد بزنی خونم درنمیاد، دلم میخواست میشد همین الان مشروح فکر کنم و بنویسم و سنگامو با خودم وا بکنم و آروم بگیرم، ولی نمیشه چون لپ تاپ عزیزم اینجا نیست، نمیدونم به کدامین دلیل تعارف خواهر گرام را لبیک گفتم و الان خونه شونم.

حالم از آدمای تنبل آویزون، آدمای متوهم، آدمای لاف زن و متملق بهم میخوره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26-2

اون روز داشتم فکر میکردم نکنه من خیلی حقیرم و دغدغه هام هم همینطور، چرا الانی که همه دارن شکایت میکنن و عصبانین از مسئولینی که هیچ زمان کارشون را درست انجام نداده اند، من بازم سرم تو یقه ی خودمه و به مشکلاتِ (چه بسا کم اهمیت) روزانه ی خودم مشغولم، چرا دغدغه هام به اندازه ی کافی گنده نیستند.

بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه واقعا لازم نیست در این زمینه هم به خودم گیر بدم و خودزنی کنم، آره من از هیچ کسی طلبکار نیستم، چون تا به حال یاد نگرفتم که طلبکار باشم، همیشه بدهکار بوده ام در طی زندگیم، اول از همه به خودم و بعدش هم به بقیه، البته وقتی ببینن که من خودم هم خودم را مقصر میدونم چرا که اونها از این خاصیت استفاده نکن و مسئول و مقصر (احیانا) احوال ناخوبشون را من ندونن، من که این وظیفه را دارم به خوبی انجام میدم که.

و دلم گرفت واقعا، از خودم، از اینکه پشتِ خودم نیستم و نبوده ام هیچ زمان، از اینکه یکپارچه نیستم، از اینکه یه قسمتی از وجودم همش داره اون قسمت دیگه را میزنه و تحقیرش می کنه، و این درگیری ها هیچ زمان به من اجازه نمیدن که تماما و مهاجمانه طلبکار باشم و به طلبم برسم و حقمو بگیرم، نه من همش بدهکارم، همه ی همش. و البته  از آدم های همیشه طلبکار منزجر و متنفرم، چرا من باید اینقدر اذیت شم و اونا نه؟ مگر نه اینکه من همیشه آدم بهتر و مفیدتری بودم؟ چرا من اینقدر همیشه احساس مسئولیت کنم و در اون صورت خودم را ارزشمند بدونم؟ ولی بعضیا بی اینکه هیچ غلطی تو زندگیشون برای کسی یا حتی برای خودشون انجام داده باشن، از همه طلبکارن، احساس ارزشمندی این جماعت از کجا میاد واقعا؟ دلم میخواد سر به تن هیچ کدوم از اینایی که بای دیفالت خودشون را بسیااار محق میدونن، نباشه. :) یه هیتلری در درون من هست که روزی هزاران بار یه سری از آدما را میندازه تو کوره ی آدم سوزی :)

کاش یکی الان بغلم میکرد، و آرومم میکرد.

الهه :) ۰ نظر

98-10-26

وجودم در حال حاضر سراسر خشم و تنفره و خنده م میگیره به این قضیه. از دیشب به جریانی که تو پُست قبل تعریفش کردم کلی فکر کردم، نه که واقعا همون جریان مهم باشه، چیزی که پشتشه برای من مهمه، کلا این اتفاق و این برخورد میتونه نماینده ی یه طرز تفکر و مدل ذهنی باشه، و لازمه اگه نیاز به اصلاح داره هر چه زودتر اصلاح بشه.

بعد از حرف زدن با یکی از رفقا در این مورد و فکر کردن های فراوان به این رسیدم که منشأ اصلی خشم من اینه که حس میکنم نمیتونم و نباید در مورد چیزی که آزارم داده به کسی که باعثش شده (تا زمانی که نسبتش باهام دوستی نیست) حرفی بزنم، چون فکر میکنم منجر به قهر کردن میشه و بعد من دیگه معذبم که با این آدم یک جا باشم و میدونم موقعیت هایی که باید باهاش یک جا باشم فراوونه، کسی مثل زن کاکو را که نمیشه کلا گذاشت کنار. حالا چرا منجر به قهر میشه؟ چون اولا طرفمو انتقاد پذیر نمی بینم، و انگار سناریوی دیگه ای جز قهر و ناراحتی نمی تونم براش متصور باشم، و دوما و مهم تر اینکه چیزی که باعث آزارم شده یه کوچولو ناراحتم نکرده، بلکه کلا از طرف متنفرم کرده! :)) من نمیتونم حرفمو آروم و مهربون بگم، فقط زمانی حق مطلب ادا میشه که با انزجار و عصبانیت بهش بگم ریییییده و حالم ازش بهم میخوره. :)) و این میشه که من به جای درست کردن ارتباط هایی که واقعا باید درست بشن، فقط عقب می شینم و از طرف فرار میکنم و وقتی این باشه خاطره م از کسی، خب قاعدتا دیگه اصلا دلم نمیخواد باهاش بیشتر ارتباط بگیرم.

رفیقم بهم میگفت که ببین، یا یادش رفته و سرش شلوغ بوده که بهت خبر بده، که در اون صورت درکش کن و ازش ناراحت نشو، یا اینکه عمدا و از قصد خبر نداده که بازم گفتنِ تو چیزی را درست نمی کنه چون تو قرار نیست ملت را تربیت کنی، ولی من نمیتونم چیزی نگم و شفاف نکنم قضیه رو و در عین حال کینه ای هم به دل نگیرم. شاید چون خیلی بچه م، که مطمئنا در خیلی از زمینه ها هستم.

ای کاش مطمئن بودم و یه امنیت ذهنی از این جهت داشتم که کمترین انتقاد من موجب قهر نمیشه، کاش همه مثل من فکر می کردن و از اصلاح شدن و درست کردن ارتباط استقبال می کردن. کاش همه ش در پیِ این نبودن که بهم بفهمونن حق با اوناست، و ناراحتی من بی مورد و احمقانه ست.

الهه :) ۰ نظر

98-10-25

بسیار بسیار عصبانیم، به این دلیل خیلی ساده و شاید خیلی احمقانه که برادرزاده م یکی از دفتر های منو حالا یا سهوا یا عمدا گذاشته تو کیفش و برده خونه. حالا هزارجور دفتر و لوازم التحریر فانتزی و غیر فانتزی تو دست و بالش هست، ولی بازم چشمش به این دفتر ساده ی منه (که با کاغذ کادو جلدش کردم)! اینو هم باید داشته باشه، یه بچه ی لوس پرتوقع. هر چی بیشتر میگذره، بیشتر از بچه جماعت حالم به هم میخوره، خصوصا بچه های این دوره زمونه و علی الخصوص بچه ای که مامانش هم همینقدر متوقع و حیف و میل کُن و بیشعور باشه. یک هفته ست متوجهه که پرنسسش دفتر منو برده خونه شون و نکرده زنگ بزنه بهم بگه، الانم که من زنگ زدم و سراغ گرفتم نمیکنه به اشتباه بچه ش اعتراف کنه و معذرت خواهی کنه، ولی اگه هر کدوم از بچه های این خونه یه همچین حرکتی انجام داده بود از نظرش مطمئنا شایسته ی تنبیه بود. این دفترِ من، دفتریه که توش نکات معامله گری مینوییسم و بهش احتیاج دارم، اصلا گیریم که هیچی هم ننوشته باشم و نه ارزش معنوی داشته باشه نه مادی، ولی بازم یکی از مایتعلق منه و روش حساسم و غلط کرده هر کسی که به وسایل من دست درازی می کنه! زورش اینجاست که بعدش هم من نباید هیچی بگم مبادا همین دلیلِ از نظرِ همه ساده و احمقانه موجب ناراحتی بشه. خیلی خسته ام از این ملاحظه کردن ها، ملاحظه ی بیشعوری دور و بری هام و دم برنیوردن، مبادا ناراحتشون کنم، غلط کردین که ناراحت میشین، آدم باشین خودتون را درست کنید.

آه که چقدر دلم میخواد تمام جول و پلاسم را جمع کنم و از این خونه برم، و به زودی ان شاء الله خواهم رفت. دلم میخواد کلا دیگه با هیچ آدمی ارتباط نزدیکی نداشته باشم، که همه ش اذیت بشم و مجبور باشم هیچی نگم. البته میدونم این ایراد خودم هم هست، باید فارغ از تبعاتش ناراحتیمو بیان کنم، و به ملت یاد بدم چجوری باید باهام برخورد بکنن. نمیدونم واقعا، برای ساده ترین چیزها هم باید تذکر بدم؟ واقعا نمیخوام و اصلا نمیتونم همه را از نو تربیت کنم. نمیدونم واقعا در برابر بیشعوری آدما باید چه کرد؟

الهه :) ۰ نظر

98-10-20

دلم میخواست الان یه داستانی وجود داشت با شخصیتی دقیقا مشابه من که دقیقا احوال الان منو داشت، تا من میفهمیدم این چالش مسخره ای که باهاش مواجهم و اصلا نمیدونم چی هست و فقط میدونم ریده به احوالم، چجوری حل میشه، یا اصلا بی خیال حل شدنش، دلم میخواست یه نفر حتی تو یه داستان که (میتونه واقعیت نداشته باشه)، حالم را می فهمید، و برام توضیحش میداد.

شاید اصلا همینه انگیزه ی قصه نوشتن.

اگه بخوام خلاصه ترین و انتزاعی ترین و غیرمنصفانه ترین توصیف را از دلیل احوالم داشته باشم اینه که من باز بیشتر از ظرفیتم به کسی لطف کرده ام، فیدبک دلخواهم را دریافت نکرده ام، به اندازه ی کافی مورد تقدیر و ستایش قرار نگرفته ام و در نتیجه دلم میخواد شخصی که بهش لطف کرده ام را خفه کنم، دلم میخواد محوش کنم، دلم میخواد برگردم عقب و هرگز اون مکالمه را باهاش نداشته باشم، چون علاوه بر اینکه خشمگینم میکنه شرمگینم هم میکنه، فکر به اینکه یه نفر دیگه هم فهمید که من چقدر عجیب غریبم و نباید بهم نزدیک شد، دیوونه م می کنه. فکر می کنم از این موارد تو زندگیم زیاد پیش اومده، همیشه طرفی که مورد رحم و خشم توآمان من قرار میگرفت، یک دوست بود، یا بهرحال شخصی بود که میشد حذفش کرد، ولی الان نمیشه حذفش کرد، یکی از اعضای خونواده ست.

تجمع های خونواده ی من، سطح انرژی من را به قعر جدول می بره، به این دلیل احمقانه که شاخک های من به مصادیق بیشعوری بسیاااار حساسه، حتی اگر این مصادیق در رابطه با من اتفاق نیفتن، که معمولا هم نمیفتن. ولی هر لحظه ای که مصداق بیشعوری را حس میکنم چرخدنده های مغزم، سرعتشون را چند برابر می کنن و من فکر میکنم، فکر می کنم، فکر می کنم، که چرا؟ چرا این بشر فکر نمی کنه؟ چرا بعضی ها اینقدر همه چیو حیف و میل می کنن و سیر هم نمیشن؟ چرا طرف مقابلش متوجه نیست که این بیشعوره و باید حسابش را بذاره کف دستش؟ و یه سری هم سوال فلسفی، که چرا من ناراحت میشم؟ آیا این انعکاس نیمه ی تاریک وجودمه؟ آیا خودم هم همینقدر بیشعورم و فکر میکنم نیستم؟ یا خودم هم همینقدر بیشعورم و به سختی تمام دارم کنترلش می کنم و واسه همینه که میخوام کله ی هر بیشعوری که کنترل تو کارش نیست را بکنم؟ آیا اصلا جواب دادن به این سوال ها لازمه؟ آیا اصلا مسئله ای که باید حل بشه ناراحت شدنِ منه؟ آیا ناراحت شدنم طبیعی نیست؟ آیا مسئله ای که در حقیقت باید حلش کنم این نیست که چرا میخوام ناراحت نشم؟

الهه :) ۰ نظر

98-10-10

شوهرخواهر گرام میخواد بچه های مدرسه شون را ببره سیرک، و 10 تا بلیط اضافه هم داشتن، دیشب داشتن به بچه های خونواده می گفتن که هر کدوم دلشون بخواد میتونن برن و همینجوری صحبتش بود تا اینکه من پرسیدم مگه چیه که بلیطش اینقدر گرونه، بعد داشتن توصیفش می کردن که من همینجوری محض طنز و با خنده گفتم (کاش زبونم لال شده بود و نمی گفتم) که میشه منم ببرید، به این امید که اینا فقط دارن بچه میبرن و من گُنده ام و حرف من مزاحی خنده دار بیش نیست، ولی هنوز جمله م کامل منعقد نشده بود که خواهرم درخواستم را قاپید و گفت: "آره، حتما، تو هم برو، به جای من"، با وجود "غلط کردم و گوه خوردم"ی که توی چشمان من بود و اگه کسی اهمیت میداد میتونست به راحتی بخوندش، تو رودربایستی قبول کردم و قطعی شد که امروز منم با بچه ها برم سیرک! و ساعث 3 بعد از ظهر امروز قرار است در سیرک تشریف داشته باشم و همراه بچه ها از هیجان خفه شم. اشکال نداره الهه، دو ساعت که بیشتر نیست، فوقش به چشم یک وظیفه بهش نگاه کن.

 

دوست صمیمی دوران راهنمایی دبیرستانم، دیشب تو تلگرام پیام داده! آره ما هنوز با هم در ارتباطیم، ولی مثلا هر از 6 ماه یه بار، و اون ارتباط راستش خیلی دلخواه من نیست، چون دیگه طرز فکرمون خیلی با هم متفاوته، ضمن اینکه هر باری که همدیگه را می بینم من فقط باید گوش بدم و او حرف بزنه، و اگه خیلی زرنگ باشم میتونم برای ثانیه هایی گوش و توجه ش را مال خودم بکنم نه بیشتر. هنوز به پیامش جواب نداده ام، ولی میدونم باید جواب بدم و میدونم باید برم خونه ش، چون از قبل اصرار هاشو کرده بود و منم بالاجبار قبول کرده بودم ولی بعدش خداروشکر خبری ازش نشده بود، تا دیشب. اشکال نداره الهه، این هم یک وظیفه ست، انجامش بده.

 

در طی دو سه ماه پیش هم، به خاطر دیدار با دو تا از دوستانم، رفتم اصفهان. قبلش هم برای یکی دیگه شون رفته بودم شیراز! باز هم من باب انجام وظیفه.

با رفیق مهاجرت کرده، یه هفته ای هست که قهریم و همش رو مخم هست که در این برهه اون به من نیاز داره، نباید بذارم ارتباطمون تموم شه، آره اگه امکانش بود برای آشتی با ایشون یه سر هم میرفتم آمریکا! نه که بگی من به این ارتباط نیاز دارم ها، نه، فقط چون احساس مسئولیت می کنم باید مثل یک وظیفه انجامش بدم.

 

ننه و بابای ما باز با هم قهرن، و پدر گرام بی اندازه تنهاست و بی اندازه ترحم برانگیز، هر بار به خودم میگم من خیلی بیشعورم که تنها مونده. ولی میدونم برای هم صحبت شدنِ باهاش انگیزه ی درونی ای وجود نداره، این هم صحبتی ها دلخواه کودک درونم نیست، این رو هم باید مثل یک وظیفه باید انجام بدم.

 

آاااه پسر، خسته ام از انجام وظیفه، اگرچه هیچ کدومشون رو هم به خوبی انجام نمیدم.

 

+آزمون رانندگی را نرفتم بدم، چون قبول شدنم را صرفا یک معجزه ی غیرمنتظره میدونستم و با احتمال زیادی مطمئن بودم قبول نمیشم. شنبه ی این هفته شاید برم، اگرچه نمیدونم به چه دلیل تمرین های بیشترم دارن صفرا می افزان و نتیجه ی عکس میدن، هم بیشتر میترسم و هم افتضاح تر رانندگی می کنم و در نتیجه باز بیشتر می ترسم و این چرخه ادامه داره...

 

++دیشب یه خوابِ خوب دیدم، خواب یک آقوی جنتلمن که به خونه مون رفت و آمد داشت :)) و من بدجور تو کفِ ش بودم. یه کلاهِ خارجکی همیشه سرش بود، باشخصیت و مهربون بود و مثل خودم بسیار احساس مسئولیت میکرد (مثلا در قبال من) با وجود اینکه ترجیحش این بود که تنها باشه. خلاصه که من خیلی دوستش داشتم و حتی چند بار هم بهش ابراز علاقه کردم و فکر کنم آخراش دیگه داشت ازم فرار میکرد، ولی حسِ من همش خوب بود، نه از اینکه او بود و میتونست مال من بشه، از اینکه بالاخره من هم کسی را دوست داشتم و دلم میخواست باشه. :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-3

نوشته های قبلنامو که میخونم (اینجا را منظورم نیست، مال خیلی وقت پیش ها را میگم، خصوصا اوناییشون که در خلوت خودم مینوشتمشون، کاملا آزادانه و بی قید و بند)، بی اختیار لبخند میزنم، الهه ی اون دوران را خیلی تحسین می کنم، خیلی عزیزه، و متوجه میشم خیلی از چیزایی که الان برام بدیهی هستند بر پایه ی دردها و بی حوصلگی های قبلنام ساخته شده اند. درسته شاید اونموقع هدفی ثبت شده نداشتم و نمیدونستم که میخوام کجا برم، ولی حتی بی هدفِ ثبت شده هم کلی بزرگ شده ام، و هر چی پیش میرم بیشتر به این ایمان میارم که "میگذره"، و با تکیه بهش میتونم صبورتر و قوی تر باشم، وقتی میدونم این لحظه هر اندازه دردناک و غم انگیز و خشم انگیز و شاید شرم انگیز، میگذره و باز هم آروم و شاد خواهم بود.

صدایِ تو، آهنگ خوش بارونه واسم

این آهنگ الان داره برام پلی میشه و چقدر با احوال الانم سازگاره :)

با وجود اینکه تمام رشدِ الانم، و پایه های منطق و استدلالم، را مدیون این ذهنیتِ راهکار یابم هستم، ولی فکر میکنم اگه قرار باشه خاطراتمو برای الهه ی آینده ها تعریف کنم، بهتره که به راهکارها فکر نکنم و صرفا مشاهده گر احساس و احوالم در لحظه ای که ثبتش می کنم باشم. چیزی که واقعا لذتبخشه سنسِ اینه که اون روزا به فلان دلیل حالت چقدر ناخوب نبوده ولی امروز دیگه اون دلیل، نمیتونه حالت را بد کنه.

با وجود رضایتم از اکثرِ دستاوردهای این بلوغ، فکر میکنم "بی احساس شدن" هم یکی از دستاوردهاش بوده، دستاوردی که نمیتونم ازش راضی باشم. یه چیزی اشتباه بوده مطمئنا، شاید بعضی از دردها را به جای اینکه درمان کنم، صرفا سرکوب کرده ام، و حسمو نسبت بهش خاموش کردم که خب این اشتباهه، و باید از این به بعد تصحیح بشه، و فکر میکنم همون خاطره نوشتن به جای دنبالِ راهکار بودن میتونه درستش بکنه.

الهه :) ۰ نظر

...

چه غریبمندی ای دل

نه غمی

نه غمگساری

نه در انتظار یاری

نه ز یار انتظاری

 

+احوال الانم را بهتر از این نمیشه بیان کرد.

 

فردا نوشت: یادمه این بیت را در دوران دبیرستان، دوستی برام smsش کرده بود، فینگلیش، و چون زیبا بود به خاطر سپرده بودمش، منتها الان فهمیدم اون اولشو اشتباه فهمیده بوده ام، در حقیقت هست: "چه غریب ماندی ای دل"، و در sms فینگلیش من اینو نتونسته بودم تشخیص بدم. الان سرچش کردم، یه شعر بلند بالاست از هوشنگ ابتهاج گرانقدر، و چقدر که زیباست.

 

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

"هوشنگ ابتهاج"

الهه :) ۰ نظر

98-9-1

دلم میخواست میتونستم مثه آدم حرف بزنم و اون چیزی که میگذره را بیان کنم، حسی که هست را انتقال بدم، بذارم خودِ خودِ کودک درونم حرف بزنه، بی شنیدن هیچ نقد و نصیحت و آینده نگری از جانب بالغ یا والد احمق درونم.

ساده باشم، ساده حرف بزنم مثه بچه ها، حرفام از دل بربیان و دقیقا اونی باشن که میخوام بگم

تفف به این پیچیدگی، تف به این ملاحظات، تف به این احتیاط، به این ترس، به این هدفمندی، به این انقباض، این عصاقورت دادگی، این عجیب غریب بودگی

میدونی؟ کم پیش میاد که واقعا حس کنم بیان شدم، واقعا حس کنم همون چیزی که میخواستم را گفتم. یا اصلا واقعا همون چیزی که بهش فکر میکنم مسئله م بوده، آره مسئله و دغدغه م را اشتباه تشخیص میدم گاها، نمیدونم.

جدیدا فکر میکنم واقعا کودک درونم خیلی مورد ظلم واقع شده، تمام تلاش هام در جهت بالغ شدن و بالغ بودن، ازم یه خرفت بی احساس ساخته

قبلتر ها که اوضاع در این حد خیط نبود، فرندز که می دیدم، تمام صحنات عاشقانه ش برام حسرت برانگیز بود، ولی جدیدا حس می کنم تمام دوست داشتن ها، دوست داشتن های عاشقانه منظورمه نه دوستانه، فقط یه سری باور احمقانه ان که دو طرف چسبیدن بهش، یا یه سری بازی کودکانه ی باز هم احمقانه.

الهه :) ۱ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان