98-11-1

شدم مثل بچگی هام، وقتایی که مثلا رفته بودیم بازار و من فکر می کردم اگه فلان چیز را برام بخرن دیگه خوشحالم و خوشحال خواهم موند، دیگه هیچی نخواهم خواست، و البته به روش خودم تلاش می کردم که به خواسته م برسم.

خب میشه اینطور فکر کرد که اونموقعا خام بودم و الان باید بزرگ شده باشم و اگه الانم مثل اونموقعا باشم باید برای خودم نگران بشم، ولی من اینطور فکر نمی کنم، اگه این خام بودنه، من پخته بودن و حتی سوختن را هم تجربه کرده ام، و الان واقعا خوشحالم که بازم مثل بچگی ها هستم، بازم میدونم که چی میخوام و چی خوشحالم میکنه.

و حتی بهتر و بیشتر از اون برای این خوشحالم که دلم میخواد دعا کنم، بیفتم به دست و پای خدای سوپرمن گونه ی تو ذهنم، و ازش بخوام منو به خواسته م برسونه. دلم برای دعا کردن واقعا تنگ شده بود، برای اینکه (فارغ از اینکه حقیقت چیه) باور داشته باشم به خدایی که میشه ازش معجزه خواست، خدایی که به منطق اهمیت نمیده، خدایی که تمام مسئولیت ها را به خودم واگذار نکرده. این خدا واقعا عشقه، و باور داشتن بهش حتی اگه بچگونه و شاید احمقانه به نظر بیاد، بهتر از باور نداشتنشه.

 

+لطفا شما هم برای الهه ی کوچولو دعا کنید تا به خواسته ش برسه. :)

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان