98-9-1
دلم میخواست میتونستم مثه آدم حرف بزنم و اون چیزی که میگذره را بیان کنم، حسی که هست را انتقال بدم، بذارم خودِ خودِ کودک درونم حرف بزنه، بی شنیدن هیچ نقد و نصیحت و آینده نگری از جانب بالغ یا والد احمق درونم.
ساده باشم، ساده حرف بزنم مثه بچه ها، حرفام از دل بربیان و دقیقا اونی باشن که میخوام بگم
تفف به این پیچیدگی، تف به این ملاحظات، تف به این احتیاط، به این ترس، به این هدفمندی، به این انقباض، این عصاقورت دادگی، این عجیب غریب بودگی
میدونی؟ کم پیش میاد که واقعا حس کنم بیان شدم، واقعا حس کنم همون چیزی که میخواستم را گفتم. یا اصلا واقعا همون چیزی که بهش فکر میکنم مسئله م بوده، آره مسئله و دغدغه م را اشتباه تشخیص میدم گاها، نمیدونم.
جدیدا فکر میکنم واقعا کودک درونم خیلی مورد ظلم واقع شده، تمام تلاش هام در جهت بالغ شدن و بالغ بودن، ازم یه خرفت بی احساس ساخته
قبلتر ها که اوضاع در این حد خیط نبود، فرندز که می دیدم، تمام صحنات عاشقانه ش برام حسرت برانگیز بود، ولی جدیدا حس می کنم تمام دوست داشتن ها، دوست داشتن های عاشقانه منظورمه نه دوستانه، فقط یه سری باور احمقانه ان که دو طرف چسبیدن بهش، یا یه سری بازی کودکانه ی باز هم احمقانه.