98-10-20

دلم میخواست الان یه داستانی وجود داشت با شخصیتی دقیقا مشابه من که دقیقا احوال الان منو داشت، تا من میفهمیدم این چالش مسخره ای که باهاش مواجهم و اصلا نمیدونم چی هست و فقط میدونم ریده به احوالم، چجوری حل میشه، یا اصلا بی خیال حل شدنش، دلم میخواست یه نفر حتی تو یه داستان که (میتونه واقعیت نداشته باشه)، حالم را می فهمید، و برام توضیحش میداد.

شاید اصلا همینه انگیزه ی قصه نوشتن.

اگه بخوام خلاصه ترین و انتزاعی ترین و غیرمنصفانه ترین توصیف را از دلیل احوالم داشته باشم اینه که من باز بیشتر از ظرفیتم به کسی لطف کرده ام، فیدبک دلخواهم را دریافت نکرده ام، به اندازه ی کافی مورد تقدیر و ستایش قرار نگرفته ام و در نتیجه دلم میخواد شخصی که بهش لطف کرده ام را خفه کنم، دلم میخواد محوش کنم، دلم میخواد برگردم عقب و هرگز اون مکالمه را باهاش نداشته باشم، چون علاوه بر اینکه خشمگینم میکنه شرمگینم هم میکنه، فکر به اینکه یه نفر دیگه هم فهمید که من چقدر عجیب غریبم و نباید بهم نزدیک شد، دیوونه م می کنه. فکر می کنم از این موارد تو زندگیم زیاد پیش اومده، همیشه طرفی که مورد رحم و خشم توآمان من قرار میگرفت، یک دوست بود، یا بهرحال شخصی بود که میشد حذفش کرد، ولی الان نمیشه حذفش کرد، یکی از اعضای خونواده ست.

تجمع های خونواده ی من، سطح انرژی من را به قعر جدول می بره، به این دلیل احمقانه که شاخک های من به مصادیق بیشعوری بسیاااار حساسه، حتی اگر این مصادیق در رابطه با من اتفاق نیفتن، که معمولا هم نمیفتن. ولی هر لحظه ای که مصداق بیشعوری را حس میکنم چرخدنده های مغزم، سرعتشون را چند برابر می کنن و من فکر میکنم، فکر می کنم، فکر می کنم، که چرا؟ چرا این بشر فکر نمی کنه؟ چرا بعضی ها اینقدر همه چیو حیف و میل می کنن و سیر هم نمیشن؟ چرا طرف مقابلش متوجه نیست که این بیشعوره و باید حسابش را بذاره کف دستش؟ و یه سری هم سوال فلسفی، که چرا من ناراحت میشم؟ آیا این انعکاس نیمه ی تاریک وجودمه؟ آیا خودم هم همینقدر بیشعورم و فکر میکنم نیستم؟ یا خودم هم همینقدر بیشعورم و به سختی تمام دارم کنترلش می کنم و واسه همینه که میخوام کله ی هر بیشعوری که کنترل تو کارش نیست را بکنم؟ آیا اصلا جواب دادن به این سوال ها لازمه؟ آیا اصلا مسئله ای که باید حل بشه ناراحت شدنِ منه؟ آیا ناراحت شدنم طبیعی نیست؟ آیا مسئله ای که در حقیقت باید حلش کنم این نیست که چرا میخوام ناراحت نشم؟

الهه :) ۰ نظر

98-10-10

شوهرخواهر گرام میخواد بچه های مدرسه شون را ببره سیرک، و 10 تا بلیط اضافه هم داشتن، دیشب داشتن به بچه های خونواده می گفتن که هر کدوم دلشون بخواد میتونن برن و همینجوری صحبتش بود تا اینکه من پرسیدم مگه چیه که بلیطش اینقدر گرونه، بعد داشتن توصیفش می کردن که من همینجوری محض طنز و با خنده گفتم (کاش زبونم لال شده بود و نمی گفتم) که میشه منم ببرید، به این امید که اینا فقط دارن بچه میبرن و من گُنده ام و حرف من مزاحی خنده دار بیش نیست، ولی هنوز جمله م کامل منعقد نشده بود که خواهرم درخواستم را قاپید و گفت: "آره، حتما، تو هم برو، به جای من"، با وجود "غلط کردم و گوه خوردم"ی که توی چشمان من بود و اگه کسی اهمیت میداد میتونست به راحتی بخوندش، تو رودربایستی قبول کردم و قطعی شد که امروز منم با بچه ها برم سیرک! و ساعث 3 بعد از ظهر امروز قرار است در سیرک تشریف داشته باشم و همراه بچه ها از هیجان خفه شم. اشکال نداره الهه، دو ساعت که بیشتر نیست، فوقش به چشم یک وظیفه بهش نگاه کن.

 

دوست صمیمی دوران راهنمایی دبیرستانم، دیشب تو تلگرام پیام داده! آره ما هنوز با هم در ارتباطیم، ولی مثلا هر از 6 ماه یه بار، و اون ارتباط راستش خیلی دلخواه من نیست، چون دیگه طرز فکرمون خیلی با هم متفاوته، ضمن اینکه هر باری که همدیگه را می بینم من فقط باید گوش بدم و او حرف بزنه، و اگه خیلی زرنگ باشم میتونم برای ثانیه هایی گوش و توجه ش را مال خودم بکنم نه بیشتر. هنوز به پیامش جواب نداده ام، ولی میدونم باید جواب بدم و میدونم باید برم خونه ش، چون از قبل اصرار هاشو کرده بود و منم بالاجبار قبول کرده بودم ولی بعدش خداروشکر خبری ازش نشده بود، تا دیشب. اشکال نداره الهه، این هم یک وظیفه ست، انجامش بده.

 

در طی دو سه ماه پیش هم، به خاطر دیدار با دو تا از دوستانم، رفتم اصفهان. قبلش هم برای یکی دیگه شون رفته بودم شیراز! باز هم من باب انجام وظیفه.

با رفیق مهاجرت کرده، یه هفته ای هست که قهریم و همش رو مخم هست که در این برهه اون به من نیاز داره، نباید بذارم ارتباطمون تموم شه، آره اگه امکانش بود برای آشتی با ایشون یه سر هم میرفتم آمریکا! نه که بگی من به این ارتباط نیاز دارم ها، نه، فقط چون احساس مسئولیت می کنم باید مثل یک وظیفه انجامش بدم.

 

ننه و بابای ما باز با هم قهرن، و پدر گرام بی اندازه تنهاست و بی اندازه ترحم برانگیز، هر بار به خودم میگم من خیلی بیشعورم که تنها مونده. ولی میدونم برای هم صحبت شدنِ باهاش انگیزه ی درونی ای وجود نداره، این هم صحبتی ها دلخواه کودک درونم نیست، این رو هم باید مثل یک وظیفه باید انجام بدم.

 

آاااه پسر، خسته ام از انجام وظیفه، اگرچه هیچ کدومشون رو هم به خوبی انجام نمیدم.

 

+آزمون رانندگی را نرفتم بدم، چون قبول شدنم را صرفا یک معجزه ی غیرمنتظره میدونستم و با احتمال زیادی مطمئن بودم قبول نمیشم. شنبه ی این هفته شاید برم، اگرچه نمیدونم به چه دلیل تمرین های بیشترم دارن صفرا می افزان و نتیجه ی عکس میدن، هم بیشتر میترسم و هم افتضاح تر رانندگی می کنم و در نتیجه باز بیشتر می ترسم و این چرخه ادامه داره...

 

++دیشب یه خوابِ خوب دیدم، خواب یک آقوی جنتلمن که به خونه مون رفت و آمد داشت :)) و من بدجور تو کفِ ش بودم. یه کلاهِ خارجکی همیشه سرش بود، باشخصیت و مهربون بود و مثل خودم بسیار احساس مسئولیت میکرد (مثلا در قبال من) با وجود اینکه ترجیحش این بود که تنها باشه. خلاصه که من خیلی دوستش داشتم و حتی چند بار هم بهش ابراز علاقه کردم و فکر کنم آخراش دیگه داشت ازم فرار میکرد، ولی حسِ من همش خوب بود، نه از اینکه او بود و میتونست مال من بشه، از اینکه بالاخره من هم کسی را دوست داشتم و دلم میخواست باشه. :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-6

در حال حاضر حالم خوب نیست و احساسم ترکیبی از غم و خشمه (این دو آشنای همیشه)، ولی همش فکر میکنم زندگی میتونه در سطحی ماورای این زندگی عادی (تمام این احساس ها و فکرها و خواسته های خیلی خیلی عادی) جریان پیدا کنه، چون آدمیزاد و این جهان، هیچ کدوم عادی نیستن، اگرچه ما بهش عادت کرده ایم، و همش فراموش میکنیم که حرکت ما در ساده ترین شکل ممکنش حتی، حاصل سوزوندن کالری ها نیست، این روح هستیست که ما را به حرکت درمیاره، در ما خدا جریان داره.

دلیل ناراحتی و عصبانیتم اگرچه احمقانه تر از اونیه که بخواد نوشته شه، ولی از اونجایی که دوست دارم فرداها اینا را بخونم و حسابی به خود الانم بخندم، و به خودِ اونموقعم مفتخر باشم، مینویسمش. من فردا (سر پیری) و بعد از عمری که از آزمون اولم میگذره و بالاخره صاحب ماشین شده ام، دوباره آزمون شهر (رانندگی) دارم. قبول شدنم در این آزمون را نزدیک نمی بینم، نه فقط در آزمون فردا که در سه چهار تا آزمون بعد از فردا هم! قبول نشدن علاوه بر دردسرش و اینکه هی باید برم امتحان بدم، آبروریزیه، چرا که تو خونه ی ما احدی به دادن آزمون سوم نیاز پیدا نکرده.

امروز رفتم مامی را رسوندم نماز جمعه و باز رفتم اوردمش، و در طی این مسیر دو بار راه را سد کردم! یه سری ها را به خودم خندوندم و یه سری دیگه را به خاطر معطل شدن، از خودم خشمگین ساختم، و اینا حسابی خورد تو حالم، و باعث شد بیش از پیش از خودم ناامید بشم. دلیل عصبانیتم همین ناامیدیست، حتی قبل از تمام این راه بندون ها، من خودم را لایق گرفتن گواهینامه رانندگی نمی دونستم، و این underestimate کردنِ خودم، نه فقط مختص رانندگی که در خیلی از زمینه ها هست و آزارم میده. فارغ از اینکه بقیه من و توانایی هام را چجوری ارزیابی بکنن، من همیشه خیلی دیر، خودم را باور می کنم، و خیلی دیر به خودم اجازه ی خواستنِ موفقیت را میدم، و خب موفقیت هم تا زمانی که من اجازه شو به خودم نداده ام، رخ نشون نمیده، و خب، یقه ی کی رو میتونم بگیرم؟ کی اینقدر از دست خودش میکِشه که من؟ به دلم مونده یه بار من هم مهاجمانه برم جلو و مهاجمانه بخوام، و برای خواستنم خودم را حامی خودم ببینم.

الهه :) ۰ نظر

قصه ش کو پس؟

هر سال یلدا که دور هم جمع میشیم، پسِ ذهن من مدام تکرار میشه که یلدا اون شبیه که بزرگترها قصه تعریف میکنن و بقیه گوش میدن و حظ می برن، ولی انگار هیچ سالی قرار نیست این اتفاق تو خونه ی ما بیفته، اگرچه بد نمی گذره و همون دور هم بودنمون نعمتیست که بسیار به خاطرش شکرگزارم، ولی قصه هم بود خیلی عالی میشد، بلکم منم قصه گفتن را یاد میگرفتم، و البته دیشب به این هم فکر میکردم که اگه یه روزی بزرگتر خونواده من بودم، چی میخوام برای نوه نتیجه ها تعریف کنم حال کنن؟ واقعا ایده ای ندارم.

 

+دیشب دورِ هم، دورِهمی را دیدیم، و من پس از سال ها تلوزیون و برنامه ی وطنی نگاه نکردن، دلم برای وطن و هنرمندان هم وطنم تنگ شد و غش رفت. دوستشون داشتم، ای کاش محمدرضا علیمردانی فقط میخوند و حرف معمولی نمیزد، اونموقع مثل یک اسطوره می پرستیدمش و عاشقش میبودم :)

الهه :) ۰ نظر

98-9-19

+دیروز با خواهرم تمرین رانندگی (توی شهر) رفتیم، این خواهرم اونیه که من تا حدود زیادی بهش تکیه دارم، و شنیدن نظرات و امواج مثبتش، شنیدن "اهمیت نداره" از زبونش زمانی که احیانا غمگین یا مشغول سرزنش خودم هستم، بین حجم فراوان سرزنش و امواج منفی و باور نداشتن هایی که این روزها دریافت می کنم، برام بسیار لذت بخش و چه بسا حیاتیست. دیروز کلاچ زیر پام تا انتها فشار داده شده بود، تنها اشتباهم این بود که ترمز را کم فشار داده بودم و اونم تا حدودی در کنترلم بود، ولی وقتی ماشین بیشتر از اون مقداری که باید جلو رفت و خواهرم هول شد و داد زد، الهه نگه دااار! منم هول شدم و اشتباه بعدی را مرتکب شدم و به جای ترمز گاز را فشار دادم! :)) (خاک بر سرم یعنی)  البته سرعتمون در اون حدی نبود که خیلی خطرساز بشه (البته چرا امکانش بود)، ولی ظاهر ماجرا از دید یک ناظر بیرونی این بود که من نزدیک بود یه موتوری را زیر بگیرم (بدون گواهینامه)!

بعد از این گندی که زدم دیگه سریع راه خونه را در پیش گرفتم و تا ماشینو نیگر داشتم خواهرم پرید بیرون و گفت که میره خونه و به من پیشنهاد داد یه خرده تنهایی برم و جاهای خلوت تمرین کنم و من فهمیدم به احتمال زیاد دیگه آخرین باریه که در تمرین هام همراهیم میکنه، ناامید شدنش را نیز حس کردم، و بسیار آزارم داد، حتی بیشتر از حادثه ای که ممکن بود پیش بیاد.

همین.

مقصودم از تعریف این ماجرا این بود که شاید از حجم آزاردهندگیش کم شه و من ببینم که اشتباهم ثبت شده و به خاطرش به اندازه ی کافی از خودم سرزنش شنیده ام و قول داده ام حواسم بیشتر جمع باشه و این آخرین بارم باشه که از این اشتباه ها می کنم، پس دیگه وقتشه خودم را ببخشم و از این ماجرا عبور کنم، و به خودم باور داشته باشم، حتی اگه این خواهرم هم باورم نداشته باشه.

 

++ این روزا حالا به هر دلیل مسخره ای، خواستگارا پاشنه ی درو از جا کندن. و این اصلا مایه ی خوشحالی یا مباهات من نیست، فقط رو اعصابمه، البته الان دیگه کمتر، چون اون اوایل، هر کسی که میومد اقلا تا دو سه هفته آرامش من را سلب میکرد تا زمانی که بالاخره خوشبختانه تموم میشد و من به زندگی عادی خودم برمیگشتم.

هر خواستگار جدیدی که میاد، خونواده یه بار از نو خوشحال میشن، و با زبون بی زبونی، ملتمسانه ازم میخوان که این یکی را قبول کنم حتی به بهای کوتاه اومدن از خیلی از خواسته هام و گورمو گم کنم برم دیگه، با نگاه هاشون ازم میخوان که به این اضطراب و نگرانی، که دیگه برای من دیره و ممکنه بعد از این، مورد خوب دیگه ای موجود نباشه، خاتمه بدم و زودتر راه امنی که همه در پیش گرفتن را در پیش بگیرم.

خودِ منم این ترس را دارم، هر بار که به خودم دلداری میدم که بابا فوقش ازدواج نمیکنی، قرار نیست که همه ازدواج کنن، لزومی نداره از خواسته هات ذره ای کوتاه بیایی، ولی یه صدایی در جواب میگه، اگه چند سال دیگه سرت به سنگ بخوره و بفهمی که ازدواج امر لازمیست، اونموقع میخوای چیکار کنی؟ اونموقع دیگه راه برگشتی وجود نداره.

و در انتهای تمام این بحث ها با خودم به این نتیجه و این افسوس میرسم که ای کاش یه خرده زودتر به این مرحله رسیده بودم، وقتی که هنوز برای ناز کردن و کوتاه نیومدن دیر نبود، و هنوز امکانش بود که همه ی راه های جایگزین را برم و خودم به این نتیجه برسم که اینجور ازدواجی از همه شون بهتره، هنوز امکانش بود، کامم را تمام و کمال از زندگی بگیرم و وقتی که دیگه به اون مرحله ای رسیده بودم که میخواستم زندگیم را وقف ملت کنم، به ازدواج هم فکر کنم. کاش...

الهه :) ۰ نظر

...

در حال مکالمه ایم با رفیق، کلا تایپینگ هستند ولیکن با سرعتی اندک، و من منتظرم بالاخره ته این حرفا دربیاد و منم بتونم حرف بزنم، بالاخره انگار کورسوی امیدی روشن میشه و میگه تو چه خبر؟ ولی همچنان در حال تایپه، یه جمله تایپ میکنم در وصف خبر جدید و ایشون بعد یه واکنش اندک به حرف من، حرفای خودش را ادامه میده، همچنان با سرعتی رو اعصاب...

و این در حالیست که از صبح دارم حرفای برادرزاده را گوش میدم و از اول هفته حرفای تموم ناشدنی خواهرزاده ها را!

حقیقتا خسته ام از گوش دادن و شنیده نشدن

دلم میخواد بگیرم یه چند تا از این آدمای وراج را خفه کنم.

 

یکی از خواهرزاده ها، کلا وقتی بدونه گوش و توجه تو را حتی اندک و نصفه نیمه در اختیار داره، هیچ زمان ساکت نمیشه مگر اینکه بهش بگی هیسس، الان میخوام حواسم به کار خودم باشه

این جدیدا خیلی منو عصبی میکنه، وقتی طرفم به هیچ وجه من الوجوه فکر نمیکنه و فقط میریزه بیرون! یه سری ماجراهای احمقانه ی روزمره که برای من اصلا اهمیتی ندارن را با جزئیات و مخلفات فراوان ساعت ها شرح میده.

الهه :) ۰ نظر

گندی زده ام که مپرس

گندی که زدم، smsیست که به داداش گرام دادم، smsی بود تمیز و اتوکشیده و فکر شده با نگاهی از بالا به پایین و از سر بزرگواری و از سر اینکه من میدونم تو نمیدونی، تو یه بچه ی کوچولویی که من قصد دارم تربیتت کنم.

لحظاتی مثه الان حس می کنم یه طبلم، با صدایی بسیاااار بلند و درونی بسیااااارتر تهی. دیشب هیجانزده بودم و گریه میکردم که آه چقدر به من توهین شده و چقدر به غرورم برخورده و زیر پا له شده ام و من میرم از اینجا و روزی بر می گردم که بهم تعظیم کنن و حضورم را جشن بگیرن، sms امروزم هم از پس لرزه های هیجانات دیشب هست. در حالی که من هنوز اینجام و اینقدر به جریان رفتنم فکر کرده ام که خسته و مچاله ام و ذره ای انرژی و قدرت در وجودم نیست. مثه یه بادکنکیم که بادش خالی شده و با یه قژژژ ممتد دور اتاق گشته و افتاده یه گوشه.

نمیدونم چه انتظاری دارم از خودم؟ که اعتراض نکنم به اینکه حس میکنم دارم تحقیر میشم؟ نه، فقط انتظار دارم وظیفه ی سر و صدا و هارت و پورت را خودم بر عهده نگیرم و اجازه بدم موفقیت این کارو بکنه برام، اگه موفقیتی قرار است باشد.

این ته تغاری بودن تو یه خونواده ی پرجمعیتِ با محبت، بزرگ معضلیست، فکر نکنم تا آخر عمرم بتونم کاملا از این فکر و این توهم که من در چشم بقیه موجود ترحم برانگیز نیازمندی هستم و تلاش برای اثبات خلافش، رها شم، همیشه تلاش کردم به اطرافیانم بفهمونم نه من اونقدرا هم که شما فکر میکنید طفلی نیستم، لطفا باهام شفاف و حتی خشن باشید و ببینید که من گریه نخواهم کرد.

الهه :) ۱ نظر

98-8-9

در این لحظه نیازمندم یک شخص بخصوصی رو مثه کون سیگار زیر پام له کنم

 

به مامی میگم یه ذره غرور داشته باش و قهر کن باهام وقتی بهت بی احترامی میکنم، میگه آخه مگه تو کی هستی؟ 

دقیقا اینو نمیگه البته یه چیزی شبیهش میگه، که یعنی تو در حدی نیستی که بخوام باهات قهر کنم

واقعا نمیفهمم چی میشه که یک مادر اینطور کمر همت به خورد کردن بچه ش می بنده! بگو آخه چی به تو میرسه، چرا یک عمره اصرار داری بزنی تو سر بچه هات و بهشون بگی که هیچی نیستین؟ هان چرااا؟

 

اون کسی که میخوام له کنمش البته مامانم نیستا.

 

بهش میگم چرا احوالمو نمی پرسی؟

نه اینکه اونقدر بدبخت شده باشم که به احوالپرسی کسی نیازمند باشما، از این جهت میپرسم که ببینم آیا امیدی هست بهش؟ آیا به اندازه کافی بزرگ شده که بتونم مجذوبش باشم و از آپشن هایی که ارتباط با همچون منی داره بهرمندش کنم :)

یه مشت خزعبل تحویلم میده با این مضمون که من خیلی مغرورم و به غرورم مفتخرم و دست ازش برنمیدارم.

ولی چیزی که من دریافت میکنم اینه که: من خیلی حقیر و منفعلم، خودمو کوچیکتر از اونی میبینم که احوال چون تویی را بپرسم، تو در چشم من یک خدای بی نیازی و لطفا نیازهای من را برآورده کن بی اینکه مسئولیتی در قبالت بپذیرم.

الهه :) ۰ نظر

98-7-26

دیشب حرف زن کاکوی گرام باعث شد خواهرم شمه هایی از زندگی مشترکش را بریزه رو دایره، من خیلی تو اتاق نموندم و نخواستم که بشنوم، ولی همون یه ذره ای که شنیده بودم کار خودشو کرد و الان برگشته ام به غمی که اواخر دبیرستان و اوایل کارشناسی (همون موقعی که اوایل ازدواجش بود،)، بسیار آزارم داده بود، و با فکر بیشتر به این نتیجه رسیدم که چند مدتیست چقدر خودخواه شده ام، چقدر چشمم را بستم و ندیدم که عزیزانم در عین اینکه زندگی بر وفق مرادشون نیست برای کمک به من (منِ همیشه لوسِ نازنازی مرفه بی درد) تلاش کرده اند، و من نپسندیدم و اشکال گرفتم و همچنان طلبکار بودم که بزرگتری که باید را ندارم.

مچاله میشم وقتی فکر میکنم به تمام روزهایی که از نداشتن حریم خصوصی شاکی بودم و برخوردی آنچنان که باید با خواهرم نداشتم در حالی که خواهرم هر بار بهر امید خونه مون اومده بوده، شاید دلش میخواسته حرف بزنه، شاید در درون ملتمسانه فریاد کمک، کمک سر داده بوده و منِ احمق فقط تو این فکر بودم که چرا افسار بچه هاش را به دست نمی گیره که مدام مزاحم من نشن.

دلم میخواست میشد که الان خیلی چیزها را بدم و خواهرم را با اعتماد به نفس ببینم، دلم میخواست میتونستم از خیلی چیزها بگذرم و نبینم که خواهرم اینطور خودش را مستحق عذاب می بینه، نبینم که خواهرم اینطور قدرت را از دست رفته می بینه.

خیلی وقته برای خوب شدن احوالم تلاش کرده ام و تا حدودی به ثمر نشسته اند و خیلی وقته دیگه احساس غروب جمعه برام بی معنی بود، ولی امروز، عمیقا چشیدمش و آخ که چقدر تلخ و زهرآلود بود...

ای کاش همیشه تمام عزیزانم را از خودم خوشبخت تر ببینم، ای کاش همیشه دردم این باشه که به من بی توجهن، ای کاش دردم این باشه که در حقم بیرحمند، ای کاش ...

میدونم که ناراحتی من، نمیتونه دردی از خواهرم دوا کنه، سرزنش کردن خودم برای تمام لحظاتی که سرمو کرده بودم تو یقه م و نمی فهمیدم که بیرون چه خبره، کاری برای خواهرم انجام نمیده، میدونم که هنوز دیر نشده و خدا رو شکر که دیر نیست، میدونم که باید و میتونم در اون اندازه که در توانم هست بهش کمک کنم و برای بقیه ش چشمم به خودش و خداش باشه، ولی بازم جگرم ریشه.

الهه :) ۰ نظر

98-7-19

خیلی وقتا میرم و مکالمه را با رفیقی شروع میکنم و منتظر موقعیتی میمونم که بهم رو داده بشه برای اینکه از چیزی که میخوام و خب شخصیه حرف بزنم، خیلی وقتا این موقعیت بهم داده نمیشه، خیلی وقتا خیلی محدوده، و خیلی وقتا (در رابطه با کسایی که پذیرای تمامم نیستند و دلشون میخواد هر چه زودتر حرفای من تموم بشه تا نوبت به خودشون برسه) ترجیح میدم که اصلا نخوامش... اینجا قراره بوده جایی باشه که اون موقعیت را بی منت به من میده، میتونم هر زمان که خواستم شروع کنم به حرف زدن و تا هر زمانی که خواستم ادامه ش بدم و مطمئن باشم کسی را به زور، فقط برای به قولی استفاده ی شخصی خسته نکرده ام. ولی نمیدونم چرا اونجور که دلم میخواد نمیتونم اینجا حرف بزنم، اونقدر که دلم میخواد نمیتونم فرض کنم اینجا مثل دوستیست با گوش های شنوا...

البته که این حرف الان فایده نداره و نمیخوام به چرایی نتونستنم فکر کنم، فقط میخواستم یادم بمونه اینجا برای من چه نقشی داره و تلاش کنم که از این نقش، بهره ی کامل را ببرم.

خیلی وقته که وبلاگ و جدیدا کانال های روزمره نویسی ملت، بیشتر اوناییشون که برام الهام بخش هستند را دنبال می کنم، و این کلا باعث شده به مدل ذهنی یک آدم موفق علاقمند باشم، و موفقیت یکی از دغدغه ها و دلخواه هام بشه (حقیقتا که دلخواهه)، و جدیدا این دغدغه م پررنگ تر شده.

و میدونی چند لحظه پیش داشتم به این فکر میکردم که واقعا چقدر دلم میخواد موفق باشم، و میدونم یکی از فاکتور های اساسی موفق شدن، چیزی که تو وجود من لنگ میزنه، پشتکاره، و اینکه سریع ناامید نشی، نمیتونم یک کار را برای یک مدت خیلی طولانی انجامش بدم و باز هم انجامش بدم تا روزی که بالاخره به ثمر میشینه. مثلا چند وقت پیش ها تصمیم گرفتم خودمو از این لحاظ برای یه کار خیلی خیلی کوچیک که انجام دادنش سخت هم نیست، مونیتور کنم و ببینم انتهای حوصله م چقدره، اون کار خیلی کوچیکم، 10 دقیقه کار با اپلیکیشن دولینگو برای یاد گرفتن زبان فرانسه بود، و انتهای حوصله م فکر کنم 25 روز بود و بعد از این 25 روز اصلا دیگه ذره ای تمایل برای انجام کار 10 دقیقه ای برام نمونده.

دیروز داشتم فکر میکردم که خب من باید این جنبه از وجودم را بپذیرم، آره من زود ناامید میشم، من نتیجه ی سریع میخوام، نمیتونم صبور باشم، و با این اوصاف بهتره به روشی فکر کنم که این ناامید شدن سریع هم توش گنجونده شده باشه، شایده بهتره هر بار بعد از چند روز انجام دادن یه کار،  یه استراحت گُنده برای خودم در نظر بگیرم و بعد باز دوباره شروع کنم، آره شاید این خوب باشه.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان