98-7-16

پدر تنها شام میخوره، به من تعارف کرد، و گفتم فعلا نه (با وجود اینکه برام فرقی نمی کرد)، مامی هم که خونه نیست.

فرکانس این تنها بودن کم نبوده و نیست، و از اون روزی که من تک فرزند خونه بوده ام مطمئنا بیشتر شده. هم تنهایی پدرم و هم مادرم.

با وجود اینکه وقتی فکر میکنم از خیلی لحاظ ها بهترین پدر و مادری بوده اند که میشد داشت، ولی در مقابل من نامهربون ترین و بی تفاوت ترین و درک نکن ترین فرزندی هستم که یه پدر و مادر می تونن داشته باشن.

وقتی به این فکر میکنم که همیشه با عزیزانم نامهربون بوده ام و با غریبه ها بالاجبار مهربون، حالم از خودم بهم میخوره و دلم خیلی می گیره.

میدونی مثل اون بچه هایی هستم که تو خونه شیرن و بیرون موش :( در تمام لحظاتی که اون بیرون موش هستم یا به موش بودنم فکر میکنم، بی اندازه غمگینم و دلم میخواد عوض میشد این روند، ولی همه ش انگار دست من نیست.

الهه :) ۰ نظر

98-7-1

+وقتی نگاهت به افق های دوردست تر باشه، وقتی نگاهت به اهداف بلند مدتت باشه، دیگه به اتفاقات ریز و جزئی و شاید سنگریزه هایی که تو مسیر رسیدنت به اون اهداف هست، اهمیت نمیدی و به سادگی نادیده شون می گیری. 

بعد بقیه تو را با مناعت طبع و با اعتماد به نفس می بینن و ستایشت می کنن.

بشخصه اعتماد به نفس همیشه از دغدغه هام بوده و همیشه به فکر تقویتش بوده ام، ولی می بینی بعضی وقتا ریشه ی اعتماد به نفس در سبک نگاه توئه، اون چیزی که تو تقویتش کردی اعتماد به نفست نبوده، صرفا زاویه دید و طرز تفکرت را عوض کرده ای.

 

++ چند روزی هست که خیلی مشتاق و نیازمند نوشتنم، ولی تنبلی کرده ام. دلم میخواد الان همه ی چیزایی که بهشون فکر کرده بودم و حرف داشتم در موردشون را در خاطر داشتم و میتونستم بنویسمشون، ولی متاسفانه خاطرم نیستند.

 

+++بعضی وقتا ناخودآگاهم متوجه هست که به لحاظ جسمی اذیتم و جاییم درد می کنه ولی آنچنان مشغول فکر کردن به چیزهای دیگه ام و ذهنم مشغولم داشته که نمیفهمم چرا اذیتم، نمیدونم کجام درد می کنه. امروز از قبل از ناهار سرم درد می کرد ولی بالاخره در انتهای ناهار که شدتش انگار بیشتر بود، به خودم اومدم و فهمیدم که ای بابا، این چیزی که منو اذیت میکنه سرم هست که داره درد می کنه.

 

++++ نوشتن عشق منه :) همین اندازه غلیظ و شاید عمیق، نمیتونی بفهمی چقدر لذت می برم از نوشتن، حتی از نگاه کردن به کسایی که مشغول نوشتن هستند، از نظرم آدمایی که مینویسن خوشبختن، اونها پناهی دارند که فقط خودشون ازش خبر دارن، در اعماق وجودشون بهش تکیه دارند و میدونن که تکیه گاهی از این محکم تر پیدا نخواهند کرد.

 

+++++ در حال حاضر خوشحال و مشتاق و پر از انگیزه ام، و به این خاطر خدا را شاکرم.

الهه :) ۰ نظر

98-6-13

+ گاهی فکر میکنم یکی از مصداق های بارز این تیکه از شعر فروغ فرخزاد گرانقدر هستم که میگه: " این جهان پر از صدای حرکت پای مردمانیست که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند"

آره میدونی کم پیش میاد با کسی حرف بزنم و پس ذهنم مدام بهش نگم، تو یه احمق بی اتیکتِ تمام عیاری پس خفه شو. یا اینکه خفه شو و چسناله را بس کن، حماقت رو کنار بذار و با واقعیت روبرو شو.

به قول چندلر: "I'm a horrible horrible horrible person"

یه مدت مدید تمام این جملات را همون پسِ ذهن و برای خودم نگه میداشتم، یا مثلا تو وبلاگ مینوشتم، و میدونستم که در حقیقت دارم غیبت میکنم، بعد فکر کردم غیبت کردن کار آدمای ضعیف دو روست و من نمیخوام شبیهشون باشم، و جدیدا تلاش کرده ام همون چیزی که پسِ ذهنم هست را یه جوری برای مخاطبم تشریحش کنم، ولی فکر می کنم حتی از اونی که بودم هم وحشی تر و وحشتناک تر شده ام.

گاهی میترسم از اینکه نتونم احدی را توی این دنیا دوست بدارم (دوست داشتن در معنای کلی کلمه ش نه جوری که مختص شریک عاطفیست (از این یه قلم که مطمئنا عاجز خواهم بود) )

 

++ دلم میخواست اینجا شخصیت مثبتی داشته باشم و از خوبیا بگم، ولی انگار امکانش نیست.

 

+++ برام شرح میده و در حقیقت داره برای خودش شرح میده که: ببین شرایط بیرونی حاکی از اینه که تو یک موجود خوشبخت هستی.

ولی حتی صدها بار هم که اینو میگه باور نمیکنه که خوشبخته. شاید اصلا اون چیزی که از دید بقیه خوشبختی بوده را نمیخواسته و به زور بهش رسیده، شاید اصلا شرایط بیرونی قادر نیستن ضامن خوشبختی کسی باشن.

 

++++ گاهی فکر میکنم پوچِ پوچم، هیچی نیستم، چون توی هیچی حرفه ای نیستم. توی هیچی آخرِ خط نیستم.

و گاهی فکر میکنم شاید اصلا لازم نیست کسی باشم و اصلا اونایی که در تلاشن کسی باشن ترحم برانگیزن، شاید همین که بتونم خوب و مهربون باشم کافیه.

امید دارم بعد از این وحشتناک و وحشی بودن ها بتونم خوب باشم. :)

 

+++++ گاهی به مرگ فکر میکنم، و میترسم از اینکه قبل از زندگی کردن بمیرم، کلی برنامه ها دارم برای اینکه بهم ثابت بشه به اندازه ی کافی زندگی کرده ام، ولی این زندگی کردن را همش به یک آینده ی دور موکول می کنم.

 

++++++ گاهی فکر به اینکه مبادا من اصلا برای رسیدن به هدف های رنگارنگی که تو ذهنم هست، ساخته نشده باشم، واقعا ناراحتم میکنه. من اصلا اصراری ندارم در هیچ زمینه ای شناخته شده باشم، برام همین کافیه که توی اون زمینه از خودم راضی باشم و سلف اکسپرشن و امضای خودمو توی اون موضوع پیدا کرده باشم.

الهه :) ۰ نظر

دلخواه ترین

این روزا به لطف باریتعالی، (واقعا جز این نمیدونم دلیلش چی هست) که از انگیزه لبریزم. انگیزه دغدغه ی همیشگی و به خصوص (چند ماه اخیر)م بوده، و الان به لطف خداوند بهش رسیده ام، خدا را شکر، ولی ای کاش دقیقا میدونستم دلیلش چیه تا اینجا به اشتراکش میذاشتم. البته فکر نمی کنم فقط یک دلیل داشته باشه، مطمئنا عوامل مختلفی دست به دست هم دادند تا منو با انگیزه کنن ولی احتمالا مهم ترینش خواستن و دغدغه مند بودنه و اینکه عاقبت جوینده یابنده ست، یا هر چیزی که در جُستن آنی، آنی :)) (میدونم این دومی خیلی مربوط نبود)

در طی دو هفته ی اخیر فکر کنم 10، 20 تایی کتاب خریدم که البته فقط 4 تاشون غیرالکترونیکی هستن، و همین 4 تا را امروز پُستچی اورد، و از صبح به خاطرشون ذوق زده ام :) فهرستشون را تا به حال n بار مرور کرده ام، و اگه مطمئن بودم از اینکه امروز بچه مچه اینجا تردد نخواهد داشت و تو دست و پام نخواهند بود، حتما جلدشون میگرفتم و همین امروز اقلا یه فصل از هر کدومشون میخوندم، با وجود اینکه کتاب هایی هستند مربوط به بورس و معامله گری، و در حقیقت آنچنان در زمینه های علاقمندیم نیستند، ولی بازم همین که کتاب هستند برام دلخواهه و از هر چیزی بیشتر خوشحالم می کنند.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان