thought for today

"You can't heal if you keep pretending that you're not hurt"

 

"You can't heal what you don't let yourself feel"

 

+این دو تا جمله مال دو تا پیج اینستاگرامی مختلفن و خب تا حد زیادی دارن یک چیز را بیان میکنن.

من به ورژن تعمیم یافته ی این جملات هم معتقدم و فکر میکنم تا زمانی که آدمیزاد در حال وانمود کردنه، و خودش را خسته میکنه برای نشون دادن چیزی که خودش هم بهش باور نداره و با این حساب به خودش داره دروغ میگه، رشد و پیش رفتنی براش امکان پذیر نیست.

نمیدونم خودِ من از این مرحله کاملا عبور کرده ام یا نه؟ و اینکه آیا هنوز هم هستن مواردی که به خاطرشون به خودم دروغ بگم و به چیزی وانمود کنم که نیستم یا نه؟ ولی در همه ی زمینه هایی که سعی میکنم صادق باشم، در نظرم خنده دار و احمق میان اون جماعتی که اصرار دارن در اون زمینه ها دروغ بگن و لاف بزنن، که چی آخه؟ چه خوبی ای در دروغ گفتن هست جز اینکه بهمون نشون میده که بزدلیم که نمیتونیم خودمون باشیم!

به قول رومن رولان:

جرئت کنید راست و حقیقیی باشید.

جرئت کنید زشت باشید.

خود را همان که هستید نشان دهید.

این بزک تهوع انگیز دورویی را از چهره ی روح خود پاک کنید و با آب فراوان بشویید.

الهه :) ۰ نظر

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم

حقیقتا همینطوره، بوی بهبود میاد، با وجود تمام کمبودهایی که تو زندگیم هست، ولی این روزها (فرض کن یک هفته ست) که تحولی در وجود من در حال رخداد بوده، کاش میتونستم بگم دقیقا چه کاری و چه دلیلی این تحول را باعث شده، ولی هیچ توضیجی براش ندارم، فقط عمیقا و واقعا میتونم حس کنم که سه گانه ی شومِ ترس، تردید و تعویق جول و پلاسشون را جمع کرده و رفته اند، و به جاش شهامت، ایمان و اشتیاق مونده.

انگار کن که یک دفعه تبدیل شده ام به تمام شعارهایی که خونده و خودم داده ام، شده ام تجلی تمام چیزهای خوبی که خونده بودم و حق بودنشون را باور داشتم، عمیقا لمسشون کرده ام و باهاشون یکی شده ام.

این چند روز همش داشتم به این فکر میکردم که، میدونی؟ وقتش که برسه اتفاق میفته، هر چیزی. باید صبورانه و مشتاق منتظر موند و البته تمام لحظات انتظار را هم دریافت و زندگی کرد.

 

+چند روز پیش فهمیدم که کتابِ Now habit جناب نیل فیورِی که برای اهمال کارهاست، بالاخره به فارسی ترجمه شده. این کتاب را من از سال ها پیش میشناختمش و پی دی اف انگلیشش را گیر اورده بودم و میخواسته ام که بخونمش و هیچ زمان فراموش نکرده بودم که این کتاب خوبه و من نیاز دارم که بخونمش! طبیعیه که بی فوت وقت رفتم و خریدمش و شروعش کردم.

همچنان که پیش میرم، میدونم که دیگه به این کتاب نیاز ندارم، محتویات این کتاب را از قبل میدونم :) ولی همچنان میخونمش، خوندنش برام شبیه مرور خاطرات و تاملات و کشفیاتم هست. دوستش دارم.

الهه :) ۰ نظر

thought for today

‏"مردم یک جامعه وقتی کتاب می‌خوانند،
چهره‌ی آن جامعه را عوض می‌کنند،
یعنی به جامعه‌شان چهره می‌دهند!

یک جامعه‌‌ی بی‌چهره را می‌شود 
در میان مردمی کشف کرد که 
در اتوبوس، در صف اتوبوس، 
در اتاق‌های انتظار 
و در انتظارهای بی‌اتاق منتظرند 
و به هم نگاه می‌کنند 
و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند
و نه چیزی می‌دهند...

جامعه‌ای که گروه منتظرانش به هم نگاه می‌کنند 
جامعه‌ی بی‌چهره‌ای‌ست..!"

 

"در زندگی هر کسی 
لحظه‌ای هست که در مسیر 
اندوه و افسوس قرار می‌گیرد.
آن‌وقت یک راه برای عبور وجود دارد...

کتاب، کتاب، کتاب، کتاب

کتاب را فراموش نکن
در آن لحظه شگفت‌انگیز...!"

 

+این دو تا پاراگراف را از کانال تلگرام دکتر هلاکویی کپی می کنم، که خب معلوم نیست نویسنده ی اصلی شون کیه، ولی بهرحال من باهاشون هم عقیده ام، و دوستشون دارم و دوست داشتم اینجا هم داشته باشم، کل کانال دکتر هلاکویی را دوست دارم و پر از جملاتیست که واقعا الهام بخش و بیان کننده و کمک کننده اند، دکتر هلاکویی با وجود پُستی که چند وقت پیش در نقدِش به عنوان یک روان درمانگر نوشته ام، پناه اصلی این روزهای منه. کسی ست که قبولش دارم و کسی ست که تکلیفمو در خیلی از زمینه ها مشخص میکنه و از شک و تردید درم میاره.

الهه :) ۰ نظر

00-03-20-2

اصرار دارم آبروداری کنم، اصرار دارم بروز ندم که تا چه اندازه تنبل یا تا چه اندازه عقبم از زندگی (از تمام ابعادش) یا تا چه اندازه سطح پایینم، حتی اینجا هم آبروداری می کنم، اینجایی که میدونم به احتمال زیاد تنها خواننده ش خودم هستم، ینی با خودم هم روراست نیستم! غم انگیزه و طاقت فرسا، دروغ گفتن و بعد بارِ اون دروغ را به دوش کشیدن. غم انگیزه نپذیرفتنِ خودت اونجوری که هستی.

الهه :) ۰ نظر

00-03-20

فکر میکنم به اینکه در چه مورد میتونم به خودم بنازم؟ میتونم مدعی باشم؟ و هیچی پیدا نمی کنم، در سن 31 سال و اندی.

و اینو به عنوان یک اعتراف اینجا مینویسم.

مصاحبه هایی رفته و ریده ام، ریدن به نفسه ایرادی نداره، چیزی که ایراد داره اینه که چرا ریدن را زودتر شروع نکرده ام، میدونم چرا! شروع نکرده بودم مبادا به ساحت مقدسم بی احترامی بشه و ریجکت بشم! غرور حقیقتا احمقانه ست. البته چراییِ شروع نکردنِ زودتر را میشه به عبارت دیگه اینطور گفت که به خودم حق نداده بودم که کم باشم و در عین کم بودن گستاخ باشم که مصاحبه برم.

دلم لک زده برای شاگرد اول بودن، برای بهترین بودن، برای رودست نداشتن، برای اینکه تواضع و سکوت انتخابم باشه نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم.

البته تمام این مدت که شاگرد اول نبودم، نپذیرفته بودم اینو، دردش را نمیتونستم تاب بیارم که مثل یک شاگرد تنبل باهام برخورد بشه، ولی میشه امیدوار بود که شاید بالاخره پذیرفته ام، پس میتونم ازش عبور کنم و از این به بعد باز هم میتونم شاگرد اول باشم.

و منی که اینجا میتونم به تمام اینها معترف باشم، در مقابل ننه ی گرام باز هم میفتم تو تله ی دفاع از خودم و جلوه دادنِ خودم جوری که بهش باور ندارم. ای کاش نقش هامون را عوض میکردیم، درستش این بود که من اونی باشم که هل نیاز داره تا به خودش باور داشته باشه نه اینکه ننه ی گرام هل بخواد تا به من برای زندگی خودم باور داشته باشه.

الهه :) ۰ نظر

00-03-16

+"فلسفه ی تنهایی" لارس اسوندسن را میخونم، فارغ از اینکه قراره چه تاثیری روم بذاره و اینکه آیا بعد از خوندنش تنهاییم برطرف خواهد شد یا نه؟ خوشحالم از اینکه کسی همینقدر جدی و کاربردی، تنهایی را کالبدشکافی کرده. حس میکنم با نویسنده ش در حال گفتگو هستم و او کاملا به روم بازه، بهم فضای بی نهایتی داده و سرکوبم نمی کنه به خاطر تمام ضعف و احساساتی shity ای که حس کرده ام و می کنم.

میدونی فکر میکنم خیلی وقتا صرف اینکه بتونی دردت را، علل احتمالی و نشونه هاش را تشریح شده در ذهن داشته باشی، کفایت میکنه و نیازی نیست که اون درد کاملا برطرف بشه. تو اون درد را کاملا مشاهده کرده ای، شناخته ای و باهاش آشنا هستی، و به عبارت کلی تر پذیرفته ایش. پس بودنش تهدیدی برات نیست، باهاش رفیقی.

به این فکر میکنم که نویسنده ی این کتاب هم چقدر میتونه تنها باشه. کلا آدم وقتی دغدغه ای داشته باشه که دغدغه ی کسی نیست، خیلی خیلی تنهاست، و او کسیست که میتونه به بقیه کمک کنه در حالی که بقیه نتونسته اند و نمی تونن بهش کمک کنن.

علاوه بر این، این روزها طعم تنهایی ای را چشیده ام که فکر میکنم خیلی شبیه تنهایی پدرم هست، و اگرچه تا پیش از این نمیتونستم خودم را متقاعد کنم برای ارتباط گرفتن باهاش و توجه کردن بهش، الان مطمئنم که دلم نمیخواد خودم باعث همچون رنجی برای کسی بشم. عمیقا دلم میخواد پدرم رو از تنهایی دربیارم، ای کاش که انرژی و انگیزه ش بمونه برام، برای مدت طولانی.

 

++کمبود شفقت و همدلی تو زندگیم بسیار احساس میشه، هیچ کسی نیست که در جبهه ی مقابل زندگی، طرفِ من باشه، و همه ی اینا از جایی شروع شده که خودم طرفِ خودم نیستم در حالی که میدونسته ام I am my home. خونه ی خوبی برای خودم نبوده ام و الان از همه ی خونه ها، از همه ی آدم ها فراریم.

دلم میخواد یکی مهر تایید بذاره پای سخت بودنِ روزهایی که گذرونده ام و بهم افتخار کنه بابت اینکه قدرتمند ظاهر شده ام. خیلی عجیبه و داشتن این خواسته همیشه برام کسر شأن بوده ولی الان واقعا دلم میخواد کسی برام دل بسوزونه، کسی درکم کنه. ولی با کی طرفم؟ با ننه ی گرام! و من در چشمش کیم؟ اون دختر ناتوانِ تنبل سر به هوایی که نمیتونه گلیم خودش را از آب بکشه و حتی قادر نیست نیازهای خودش را بفهمه، و تشخیص نمیده چی درسته چی غلط! و خب قضیه زمانی جالب تر میشه که همین دخترِ ناتوان مسبب تمام بدبختی و غم ننه ی گرام هست، ینی ناتوانیِ من نه ترحم برانگیز که خصم برانگیزه. با من به خاطر ناتوانیم جنگ میشه! و این تناقض منو دیوانه می کنه. او قدرتمند دانایی ست که قربانی ناتوانِ نادانی چون منه! و آیا باز هم عجیبه اینکه من مدام تصاویر کُشتنش را تو ذهنم مرور کنم؟

 

دارم فکر میکنم به اینکه فلسفه ی تنهایی، نازِ منو میکشه، کاری که نه خودم در حق خودم انجام داده ام و نه هیچ کس دیگری. حس ناخوبِ دردناکی رو که دارم به رسمیت میشناسه و بهم حق میده که داشته باشمش و در عین حال داشتن اون حسِ ناخوب را تحقیر کننده نمی بینه. از دیدِ او من با وجود تمام احساسات ناخوبی که میتونم داشته باشم، همچنان ارزشمند و قدرتمند و دانا و محترمم، و اون احساسات ناخوب فقط می تونن همدلی و مهربونیش را بربیانگیزن، از دید او اون احساسات ناخوب حتی میتونن منو تبدیل به موجود دوست داشتنی تری کنند.

خنده م میگیره به تمام توصیفاتم از موضعی که این کتاب داره، آیا واقعا تمام اینا هست؟ فکر نکنم دقیقا اینطور باشه برای همه :)) فعلا احتمالا اصرار دارم تمام ایده آل هام را به این کتاب، تحمیل کنم.

الهه :) ۰ نظر

00-02-22

خب از صبح n بار وای فای گوشی را روشن کردم و نداشتن هیچ پیام دلخواهی، n بار مایوسم کرده، حتی پیام هم نمیخواستم، صرف سنس اینکه کسی هست که میتونم خودم بهش پیام بدم، و لذت ببرم هم کافی بود، ولی اینم نیست، پس اینجا نوشتنم تلاشی مذبوحانه برای کنار اومدن با این حقیقت تلخه که فعلا کسی نیست، و روشن کردن وای فای گوشی قرار نیست چیزی را عوض کنه و منتظر موندن احمقانه ست. دلم صمیمیت میخواد، کسی را میخوام که در حضورش میتونم self-conscious نباشم، نقص های ظاهر و هیکلم، نقص های شخصیتم و کارهایی که میکنم و حرفایی که میزنم را از خاطر ببرم، "خود"ی به اون معنای آزارنده ش نباشه، وجود خارجی نداشته باشم، سراسر حس و فعل باشم.

تو سوئیت بوگندوم، بوی گوه میاد و حالمو بهم میزنه و دلم میخواد میتونستم به خاطرش یقه ی کسی را بچسبم و تا میخوره بزنمش ولی نمیتونم، دارم یه آهنگ زاقارت نوستالژیک گوش میدم، که امپراطور دریا را به خاطرم میاره و خنده م را باعث میشه، میفرماد که:

تو اینقدر خواستنی هستی/ که این گله نمی فهمه

اگه لبخند به لب داری/ دلت از سنگ و بیرحمه

ببخش خوبم اگه این عشق/ حیله ی تو را رو کرد

نفرین به دل ساده/ که به چنگال تو خووو کررددد

 

هفته ای که در حال گذشتنه، هفته ی عجیبی بود :) هر صفتی را میشه بهش نسبت داد: دراماتیک، خنده دار، دلخواه، مزخرف، جرئت بخش، تخریب کننده، وسعت بخش، الهام بخش، آسیب زا و کلی چیز دیگه، ولی در کل بسیار مثبت بوده. باعث شده پذیرش جنبه هایی از وجودم برام آسونتر بشه مثل وقتی که چراغ خاموشه و میتونی مطمئن باشی که کسی جزئیات ظاهرت را نمی بینه، و البته جنبه های دیگه ای از وجودم که خیلی به بودنشون آگاه نبودم را هم بهم نشون داده، اینکه من همیشه و در ارتباط با همه اون ته تغاری طفلی که حرفاش نه جدی و نه مهمه، نیستم، هستن کسایی که جدی بگیرنم و حسابم کنن. و البته این خنده داره، کام آااان، منو آخه؟ :)) شوخی میکنم اینو، در واقع خودشیفته ای هستم که دومی نداره.

و البته فهمیدم که میتونم مورد انزجار باشم و نمیرم... چون من همیشه از مورد انزجار بودن فراری بوده ام، و همیشه ازش ترسیده ام. ولی توی این هفته، مورد انزجار بودم و راه فراری نبود، موندم و تحمل کردم و نمردم. نمیتونم بگم کامل هضمش کردم و برام از این به بعد هم راحته که مهمون ناخواسته ی خونه ای باشم، ولی خب بهرحال قدمی رو به جلو بود، و مقصد اینه که یه زمانی همه جا را خونه ی خودم بدونم، مالک همه ی خونه ها باشم فارغ از اینکه صابخونه واقعا کیه و برای حضور من بهم خوشآمد گفته یا نه! :)) تنها چیزی که مهمه اینه که من خواسته ام اونجا باشم پس حق دارم اونجا باشم :)) مزخرفه حرفام تا حدودی، قبول دارم.

الهه :) ۰ نظر

00-02-08

احساس می کنم قلبم سوراخه، زخمی هم هست، و هر بار نفس کشیدنم جریان هوایی را از اون سوراخ عبور میده، که باعث درد و سوزشش میشه. وظیفه ی خطیر دوست داشتن خودم باز هم بر عهده ی خودمه، فکر نکنم خوب دارم انجامش میدم. و به این فکر میکنم که آدم ها (همون عزیزانت، همون ننه بابا) برای اینکه تو را از خودت متنفر کنن، چقدر خوب باهات همکاری می کنن، ولی وقتی که به دوست داشتنت میرسه دیگه هیچ مسئولیتی قبول نمیکنن، و بعد از یه جایی به بعد تو میمونی و این موجودی که مدت ها تلاش کرده اند ازش متنفرت کنن و خب موفق هم بوده اند، ولی حالا میفهمی که اتفاقا سعادتت وابسته ست به عشقی که به این موجود نثار می کنی، و تمام مسئولیتش هم با خودته. آره کیووونت پارَه، مسئولیتت را انجام بده، و گر نه هر روز زشت تر و بدبخت تر و فلک زده تر از قبل خواهی بود.

 

+شک ندارم که اگه خودکشی هم بکنم ننه ی گرام در انتها سر قبرم ازم طلبکار خواهد بود بابت ظلمی که در حقش کرده ام، و دل برای خودش خواهد سوزوند که چقدر بدبخت بوده که همچین دختر ظالمی داشته و مطمئنا هیچ زمان نمیفهمه تا چه حد خودخواه و سنگ و تاثیر ناپذیر بوده.

الهه :) ۰ نظر

00-01-22

+صابخونه اینا تا به حال n بار به اشکال مختلف گفته اند که خب تو هم بیا تو حیاط، یا با ما باش و از اینجور حرفا و بهونه ی هر بار من برای نرفتن اینه که "آدم معذبی هستم، به این خاطر نمیام، و گر نه شما که دمتون گرمه". پسسر، نمیدونم چرا همش باید در این موقعیت ها قرار بگیرم، و نمیدونم چرا اصلا این جواب را میدم! امروز یه جاییش آقوی صابخونه میگفت "دشمنی ای که با هم نداریم"، آره میدونم، خودم هم دلیل مقاومتم را نمیفهمم. اصرار دارم بچسبم به همون شخصیت معذب و وا ندم. با وجود اینکه یه قسمتی از وجودم میدونه که وا دادن خیلی ساده تره و خیلی نرمال تر. اگه میخوام اینقدر عجیب نباشم کافیه بیخیال این هویت دروغکی معذب و خجالتی بشم و اونی که هستم را رو کنم. میدونی با اونی که هستم خیلی آشنا نیستم، نمیدونم در صورت بروزش چه واکنش هایی دریافت میکنم واسه همین ترجیح میدم با همون هویتی ظاهر شم که واکنش های دریافتیش برام آشناست. اصرار دارم کوچولو باشم و ادای بزرگا را دربیارم، در حالی که اگه اجازه بدم اونی که واقعا هستم بروز پیدا کنه دیگه لزومی هم نداره ادا دربیارم.

تففف به ته تغاری بودن.

 

++ وقتایی که پیش ننه بابا هستم، مدام پیش خودم فکر میکنم زندگی من مال خودم نیست، و تقصیر این دوتاست، حالا دقیقا نمیدونم قصورشون چیه، وقتی اینجام دیگه اون بهونه معنا نداره ولی بازم زندگی من مال خودم نیست. نمیدونم مال کیه، هنوز مال کسی نیست در حقیقت، بحث اینه که کسی تصمیمی نمی گیره توش، نه خودم برای خودم تصمیم می گیرم و نه اجازه میدم کس دیگه ای اینکار رو بکنه.

 

+++ تب دارم انگار، و خوابم میاد بسیار. نکنه کرونا گرفته باشم؟! :(

الهه :) ۰ نظر

00-01-20

به مشاور جدید گفتم که قبل از تمام کارهایی که میگی انجام بدم لزومی نداره چک کنم ببینم آیا این مشکلات ناشی از افسردگین یا نه؟ و صراحتا بهم گفت نه، و گفت اینکه تو میتونی مشکلاتت رو با طنز بیان کنی و بهشون بخندی، نشونه ی کاملا خوبیه، تو فقط نیاز داری که ترک عادت کنی.

و الان وقتی به احوال صبحم موقع بیدار شدن فکر میکنم، و اینکه جان سختانه فقط به راه حل ها فکر کردم و تلاش کردم حالمو خوب کنم و خب تفاوتی که تا حدودی حاصل شده رو می بینم، حس میکنم پر بیراه هم نمی گفته، و دلم میخواد بشینم یه دل سیر برای الهه ی طفلی صبح گریه کنم در حالی که بهش افتخار می کنم.

 

+قسمت 26 فصل 4 دنیای شگفت انگیز گامبال (با موضوعِ: معنای عشق) را به توصیه ی یک عزیز دیدم، و توضیحاتی که قرار بود بهش ضمیمه بشه و نشد و نمیشه، دلتنگم کرد.

من همیشه دستِ کم گرفته ام تاثیری را که هر کدوم از ما آدم ها می تونیم رو زندگی هم داشته باشیم، و تا به حال اجازه داده ام احساسات و هیجاناتم به طرز افسار گسیخته ای بیان شن، ولی اشتباه کرده ام، و امروز عمیقا اینو حس کردم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان