00-05-22

+جدیدا با چالش مزخرفی گلاویزم. گلوم گرفته ست. وقتی چیزی قورت میدم درد یا سوزش نداره، یه چیزی شبیه بغضه. شروعش کم و بیش از زمانی بود که با شخصیتی در ارتباط بودم که در چشمم بسیار خواستنی بود و همش فکر میکردم اکسی توسین و شوق و هیجانه که راه گلومو گرفته، و اون اوایل اونقدرا حواسم بهش نبود و آزار دهنده نبود برام، و خب البته معنی ای هم که برام داشت شوق بود، کاریش نداشتم، تا باشه از این گرفتگی های نتیجه ی اشتیاق. ولی وقتی الان بعد از یک ماه تموم شدن ارتباط این گرفتگی هنوز هست، کم کم به این نتیجه رسیده ام که شاید از شوق نباشه و از اضطراب باشه (نتیجه ی سرچ هام، و البته چیزیست که خواهرم بهم گفته، که عصبیه)، و کم کم آزار دهنده شده. چیزی که خنده داره اینه که هیچ غلطی نمی تونم براش بکنم، حتی نمیتونم قبول کنم که مضطرب یا عصبیم، فکر میکنم همه چیز تحت کنترلمه، و خب کار خاص دیگه ای در جهت کاهش اضطرابِ نداشته سراغ ندارم، به نظر میرسه بدنم میخواد بهم نشون بده که رئیس کیه. اوکی عزیزم، من تماما تسلیم قدرت توام، چجوری اینو بهت نشون بدم که بکشی بیرون؟

 

++رفیق گرام یک متنی را فرستاده برام و ازش نتیجه ی اشتباهی را گرفته که میخواسته (در حالی که متن واضحا داره چیز دیگه ای میگه)، و بعد وقتی من در کمال فروتنی فقط از چیزی که خودم از اون متن دریافته ام براش گفتم و نگفتم که ریدی و داری اشتباه میکنی، اوشون هم خیلی تلاش کرده روشنفکر بمونه و فرموده: "این هم میشه!" کام آن بچه، فقط همینیه که من میگم، برداشت تو کاملا متناقض است با متن جان من.

کلا اینطور که به نظر میاد دلش میخواد خودش را در تنفر و خشم غرق کنه، و با خودش فکر کنه این نتیجه ی هشیاریست و داره به خدا میرسه. :)

 

+++از صبح n بار در ذهن خودم به خواهرم گفته ام: sorry for being an ass! چون دیشب وقتی داشت درد و دل میکرد (داشت از بچه هاش شکایت میکرد) من نتونستم دهنمو ببندم و نتونستم (به جای همدلی احیانا؟) بهش این حسو ندم که چقدر فکرش احمقانه و اشتباهه که نتیجه ش میشه رفتاری که با بچه هاش داره و چیزی که ازشون انتظار داره. لعنت به من. ابلهی بودم که رفته بود رو منبر و با احمق شمردن اطرافیانش میخواست خودشو ثابت کنه! برای اینم متاسفانه غلطی ازم برنمیاد. :(

 

++++ نامه ای از سال پیش، از خودم دریافت کرده ام، امروز! پسسر! و دارم فکر میکنم چه تفکر خیالبافانه ی غیرواقع گرایانه ی مزخرفی پشت اون نامه بوده، دقیقا با خودم چی فکر میکرده ام؟ عجیب نیست که به هیچ کدوم از چیزایی که تو اون نامه از خودم میخواسته ام و برای خودم تصور کرده بوده ام نرسیده ام (به طرز تراژیکی) :)) ولی فقط برام خنده داره، فقط میتونم دلمو بگیرم و به الهه ی سال پیش و ذهنیتش بخندم.

 

+++++ خسته م میکنن آدم هایی که فقط شکایت میکنن بی اینکه واقعا بدونن چی میخوان یا چجوری مسئله شون حل میشه، یا اصلا حتی به فکر کمک گرفتن هم نیستند، فقط بلدند شکایت کنند.

الهه :) ۰ نظر

00-05-10

تو زندگیم چیزهای زیادی هست که ازشون شرمگینم و میدونم اینکه چیزی ازشون رو نشه، یکی از فرآیندهاییست که بک گراند و در ناخودآگاهم در جریانه و مطمئنا انرژی زیادی هم میبره (واقعا لازمه یه کاری براش بکنم، چرا اینقدر من شرمگینم از همه چیز؟) یکی از اون هاییش که کمتر ازش شرمگینم و الان محض خنده میخوام رو ش کنم، اینه که یکی بدونه از این کتاب های انگیزشی(الهام بخش) عامه پسندِ احیانا زرد میخونم، مثلا کتاب "بنویس تا اتفاق بیفتد" هنریت آنه کلاوسر. (فکر کن اگه خود هنریت بدونه که یه نفر اینور دنیا در کمال گستاخی شرمگینه از اینکه بفهمن خواننده ی کتابش هست چه حالی بشه :) )

ولی اگه تا الانی که نصفش را خونده ام، یک چیز از این کتاب یاد گرفته باشم و در خاطرم مونده باشه و از این به بعد هم بمونه (البته از قبل هم بهش باور داشته ام و میشه گفت با خوندن این کتاب فقط موقعیت های بیشتری را کشف کردم که نوشتن میتونه به عنوان یک امکان مطرح بشه و کمک کننده باشه) اینه که بنویسم، هر چی میشه بنویسم، در هر حالی (وقتی ناراحتم، شرمگینم، احساس گناه می کنم، می ترسم، نگرانم و ...) بنویسم، فقط بنویسم و بدونم که نوشتن در هر حالی بهترین نسخه ست، بهترین رفیق و بزرگترین قدرت هر کسی ست.

الانم اومدم که همین کارو بکنم،

آخر هفته را پیش ننه بابا گذروندم و به عنوان یک فرزند در ریدن سنگ تموم گذاشتم، افتضاح بودم به معنای واقعی کلمه، اگه قدیم تر ها بود و هنوز آگاه نبودم به اینکه سرزنش کردنِ خودم قرار نیست آدم بهتری ازم بسازه مطمئنا حسابی این کارو میکردم، بماند که همین الانش هم کم و بیش اینکارو کرده ام، ولی خب الان میدونم که داشتن حس گناه و ناراحت بودنم و سرزنش کردن خودم ازم فرزند بهتری نمیسازه، و افتضاح بودنم در گذشته را هم درست نمی کنه، پس فقط میخوام بنویسم و بدونم که دوست دارم و انتخاب می کنم که حتی الامکان فرزند خوبی باشم (فارغ از اینکه وظیفه م چیه و باید چطور باشم و آیا منصفانه ست یا نه؟!)، و دیگه برام اهمیتی نداره که آیا اونها ننه بابای خوبی هستند یا نه.

چون دیگه با گوشت و پوست به این نتیجه رسیده ام از اونها نمیتونم انتظاری داشته باشم، اونها طفلی تر از من هستند، هزار تا امکان برای من هست که میتونم حالم را باهاشون خوب کنم و برای اونها نیست، اونها هر کاری می کنند از سر ناآگاهیه، من نباید تلافی کنم، نباید بیشعور باشم، به عنوان یک ننه بابا که به احتمال زیاد با وجود تمام تلاششون برای خوب بودن، آسیب های روانی زیادی را در وجودم باعثش بوده اند، من می بخشمشون، و ازشون دیگه انتظاری ندارم.

و چالشم اینه که به جای واکنش دادن به حرف ها و رفتارهاشون، پاسخ بدم. و "پاسخ" خیلی وقت ها میتونه این باشه که واکنشی نشون ندم.

الهه :) ۰ نظر

در جستجوی زمان از دست رفته

"دیر زمانی است که از آن دیوار ستبر پلکان، که بالا آمدن روشنایی شمعش را روی آن می دیدم، اثری نیست. در درون من هم بسیاری چیزها که برای همیشه ماندنی شان می پنداشتم نابود شده اند، و چیزهایی تازه سر برکشیده اند و از آن ها رنج ها و شادی های تازه ای زاده می شود که در آن زمان گمان نمی کردم، همچنان که درک رنج ها و شادی های گذشته اکنون برایم دشوار شده است. همچنین، زمان درازی است که دیگر پدرم نمی تواند به مادرم بگوید: "برو پیش بچه." دوباره دیدن چنین ساعت هایی دیگر هرگز برایم ممکن نخواهد شد. اما کوتاه زمانی ست که دوباره، اگر خوب گوش فرا دهم، می توانم هق هق گریه ای را بشنوم که توانستم پیش پدرم مهار کنم و تنها زمانی سد شکست که با مادرم تنها ماندم. حقیقت این است که این گریه هیچ گاه فرو ننشسته بود، و تنها از آن رو که اکنون زندگی در پیرامونم هر چه بیشتر فرو می میرد می توانم دوباره آن را بشنوم، به همان گونه که آوای ناقوس های صومعه روزها چنان در پسِ صداهای شهر پنهان می ماند که می پنداریم از جنبش ایستاده اند اما در سکوت شامگاه دوباره به صدا در می آیند."

 

"مادرم آن شب را در اتاق من ماند، و شاید برای آن که ساعت هایی را که با آنچه سزاوارش بودم آن همه تفاوت داشت هیچ اثری از پشیمانی خراب نکند، در جواب فرانسواز که وضع را غیرعادی می یافت و می دید مادرم کنار من نشسته و دستم را گرفته است، و بی سرزنشی می گذارد که گریه کنم، که پرسید: " خانم، چه شده که آقا اینطور گریه می کند؟" گفت: "خودش هم نمی داند، فرانسواز، عصبی است، زود تخت بزرگ را برای من آماده کنید و بروید بخوابید." بدین گونه، برای نخستین بار، غصه ی مرا نه یک خطای درخور تنبیه بلکه ناهنجاری نابعمدی می دانستند که دیگر به عنوان حالتی عصبی که خودم مسئولش نبودم به رسمیت شناخته می شد، آسوده بودم که این که دیگر نمی بایست ملاحظه را هم با تلخی اشک هایم بیامیزم: می توانستم بی حس گناه گریه کنم."

 

"باید شادمان می بودم، اما نبودم. به نظرم می رسید آنچه می گذشت نشانه ی نخستین سازش مادرم در برابر من، و نخستین عقب نشینی او در راه آرمانی بود که برای من در سر می پروراند، و برایش بسیار دردناک بود، چنین می نمود که با همه ی همتی که داشت، برای نخستین بار به شکست گردن می نهاد. به نظرم میرسید اگر به پیروزی ای رسیده بودم، علیه او بود، که من به همان گونه توانسته بودم بر اراده و عقل او چیره شوم که بیماری، دق یا پیری می توانستند، و آن شب آغازگر دورانی تازه بود و چون تاریخی شوم به یاد می ماند."

 

"البته، چهره ی زیبایش در آن شب هم که آن چنان مهربانانه دستهایم را گرفته بود و می کوشید از گریه بازم بدارد هنوز درخشش جوانی را داشت، اما این درست همانی بود که می خواستم نباشد، برایم خشمش کم تر غم انگیز بود تا آن مهربانی تازه که در کودکیم ندیده بودم، به نظرم می رسید آن شب، با دستی نهانی و بی حرمت، نخستین چین سالخوردگی را بر جان او خلانده و کاری کرده بودم که اولین موی سفیدش پیدا شود. این فکر گریه ام را دو چندان کرد و آنگاه بود که دیدم مادرم، که در رفتار با من هرگز دچار نرمش نمی شد، یکباره در برابر غصه ی من وا داده است و می کوشد گریه ی خودش را مهار کند."

 

+چند پاراگراف از فصل اول کتاب اول رمان عزیز و باشکوه "در جستجوی زمان از دست رفته"ی مارسل پروست گرانقدر.

++ کسی که بتونه اینطور به سادگی و زیبایی به تماشای احساسات و افکارش بنشینه، و بی قضاوت و جهت گیری و دخالت احساسات بیانشون کنه، زمان را واقعا از دست نمیده.

الهه :) ۰ نظر

سرنوشتت را دوست بدار

"رواقیون عبارتی دارند تحت عنوان «عشق به سرنوشت». هرکدام از ما با سرمایه خاصی به دنیا می آییم. باید عاشق این سرمایه ها باشیم. سرمایه های جسمانی، ذهنی، روانی، سرمایه های ناشی از اقلیم جغرافیایی که در آن به دنیا آمده ایم و سرمایه های اقلیم فرهنگی و اجتماعی که در آن به دنیا آمده ایم. با اینها نباید قهر کنیم باید همه اینها را دوست داشت. انسانها در اینها متفاوت هستند."

~از کانال تلگرامی مصطفی ملکیان

 

"کارل یونگ گفت: ترجیح می‌دهم کامل باشم تا اینکه خوب باشم! برای اینکه انسان کاملی باشیم باید تمام جنبه‌های وجودمان را خواه خوب یا بد را در بر بگیریم. برای آنکه انسان کاملی باشیم باید خوشحال و شاد و راضی و همچنین خودخواه و خشمگین و غمگین باشیم. اگر خود را فقط مالک نیمی از  وجودمان یعنی آن نیمه‌ی خوب بدانیم و نیمه‌ی دیگر را «انکار» کنیم، کامل بودن را به اندازه‌ی کافی احساس نخواهیم کرد. آنگاه یک نوع احساس آزار دهنده را تجربه می‌کنیم که گویی همیشه خطایی در ما وجود دارد!"

~جدایی معنوی دبی فورد (از کانال تلگرامی دکتر هلاکویی)

 

"سرنوشتت را دوست بدار آموزه ی بعدی و نهایی من برای تو بود. می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با تبدیل "پس این طور بود" به "من این گونه اراده کردم" بر ناامیدی چیره شوی."

"نیچه باور داشت راه تبدیل شدن به اَبَرانسان، نه از غلبه بر دیگران و مقهور ساختن آنان، که از چیرگی بر خویش می گذرد. انسانِ به راستی نیرومند هرگز درد و رنج نمی آفریند، بلکه چون زرتشت پیامبر، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز می شود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش می کند. این پیشکش حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است. پس به این ترتیب، اَبَرانسان یک تصدیق کننده ی زندگی است، کسی که به سرنوشتش عشق می ورزد، کسی که به زندگی می گوید آری."

~این دو تا پاراگراف هم در حقیقت نقل قول هایی مستقیم و غیر مستقیم از نیچه هستند در کتاب "وقتی نیچه گریستِ" اروین یالوم عزیزم.

 

+هر سه قسمت بیان کننده ی این مفهوم هستند که: بله، قدرت در اینه که بتونی سرنوشتت (که در برگیرنده ی هم محیط و شرایط زندگیت (عوامل بیرونی) و هم اون کسی که خودت هستی(عوامل درونی)) را بپذیری و بهش عشق بورزی.

++این پست رو چند روز پیش ها که خوندن این تیکه ها برام الهام بخش تر بود و خودم هم کلی حرف داشتم در موردشون قرار بود پُست کنم، ولی در نیمه ی راه برق قطع شد و من بیخیال شدم و الان فقط اوردمشون اینجا که داشته باشمشون.

+++دلم میخواست میتونستم از بیرون هم (جدای از اون درکی که خودم از خودم دارم و شاید اصرار دارم به بقیه هم تحمیلش کنم) خودم را ببینم و مونیتور کنم و بشناسم و بپذیرم.

++++ دریافته ام که من نقطه ضعف ها(م) را نمی پذیرم، یعنی قبول میکنم که در فلان مورد ضعیفم ولی بی لحظه ای شک فکر میکنم باید به سمت قوی تر شدن در این زمینه حرکت کنم، ولی این روزها دارم فکر میکنم شاید یه سری چیزها را باید بذارم ضعف بمونه و همین تمایز در این ترکیب ضعف و قوت هاست که ما را از هم متمایز میکنه، و واقعا لزومی نداره همه ی ضعف ها را هم به قوت تبدیل کنیم یا در مسیر تبدیلشون حرکت کنیم.

الهه :) ۰ نظر

Thought for today

نیل فیوری عزیز تو کتاب "عادت به اکنون"شون می فرمایند:

"در نخستین کوشش خود، کاری ناکامل و کاملا انسانی انجام دهید."

 

+به همین سادگی، به همین زیبایی

ترکیبی زیباتر، بیان کننده تر و جامع و مانع تر از ترکیب "کاری کاملا انسانی" سراغ دارید؟ من که ندارم. به نظرم به یاد داشتن همین ترکیب و تکرار کردنش با خودمون میتونه ما رو از شر کمالطلبی و اهمالکاری نجات بده.

الهه :) ۰ نظر

00-04-20-2

+دلم گذر کردن میخواد، جوری که هر از چندی که به عقب نگاه میکنم، ببینم که کلی چالش پشتِ سر گذاشته ام، زنده بوده ام و کلی خاطره ساخته ام، خیلی بیشتر از مدت زمانی که عمر کرده ام، کلی حرکت کرده ام جوری که مبداء ناپیداست. خیلی ناامید کننده ست به عقب نگاه کنی و هیچ چیزی توی زندگیت آنچنان عوض نشده باشه، شاید در تراژیک ترین حالت ممکن یه نگاه به زیر پات بندازی و ببینی هنوز روی نقطه ی شروعی در حالی که سال ها گذشته. (این اتفاق زمانی میفته که تو فقط میدونی چی خوبه و باید چجوری باشی و باید به چی برسی نه اینکه الان کجایی، و کجا میخوای بری و نقشه ی راه کدومه.)

 

++میدونی من فکر میکنم اون چیزی که ما توش موفق میشیم و از نگاه دیگران توش موفق به نظر میرسیم، هیچ زمان اون چیزی نبوده که خودآگاه خواسته باشیمش، هیچ زمان اون چیزی نبوده که والد درونت بهت گفته باشه که این خوبه و تو دنبالش کرده باشی.

عمل کردن به حرفِ والد عموما با فشار و سختی فراوان همراهه و هیچ زمان رسیدنی بهش امکان نداره، و حتی اگه رسیدنی هم باشه به قول هلاکویی اسمش "موفقیت" نیست، اسمش برنده شدنه، برنده شدن وقتیه که تو در کل طول مسیر ناشاد بوده ای.

نمیدونم شایدم والد من اینقدر همیشه با اصالت وجودیم ناهمسو بوده. ولی نه، بحث انگیزه ی درونیست و انگیزه ی بیرونی، انجام دادن کاری که خودش پاداشه برات، و انجام دادن کاری که قراره در آینده آیا براش پاداش بگیری یا نه.

در هر حال کتاب "عادت به اکنون" این موضوع را هم به نوبه ی خودش شفاف کرده حتی اگه در لفافه و غیرمستقیم.

الهه :) ۰ نظر

00-04-20

+یک عمره که در پی ساده و صمیمی نوشتنم، و هنوز بهش نرسیده ام و اتفاقا هر چی پیش تر میرم هم کمتر مینویسم و هم صمیمیتی آنچنان که باید تو نوشته هام احساس نمی کنم، دلیلش را البته میدونم، کسی میتونه ساده و صمیمی بنویسه که در ذهنش یک والد (یا یک منتقد یا هر چیزی) دست به کمر نایستاده باشه و هی نگه الان با این جمله اینطور به نظر میرسی، خوب نیست اینطور به نظر برسی، پاکش کن و این ملاحظات را اعمال کن، و در طی زمان ملاحظاتی که باید اعمال بشن بیشتر و بیشتر شده و الان کمتر جمله ای میتونه نوشته بشه و خوب باشه. کسی که میتونه ساده و صمیمی بنویسه و خوشا به حالش که میتونه اونیست که فراسوی نیک و بد میریزه بیرون، و میتونه فراسوی نیک و بد باشه.

 

++ننه بابای گرام دو سه هفته ای هست که با هم حرف نزده اند فکر کنم، و به این ترتیب بابای گرام تنها هم صحبتش را از دست داده و این روزا بعضا برای حرف زدن به من پناه میاره، ای کاش بلد بود حرفی بزنه که اقلا دوست داشته باشم به عنوان مخاطب بهش گوش بدم، ولی از فرصتی هم که من گاها بهش میدم برای شکایت کردن از همون مادری استفاده میکنه که الان در قهرش داره از کمبود نوازش (که اگه از جانب مادر بود معمولا نوازش منفی و انتقاد و تحقیر و سرزنش بود) و کمبود فرصت برای صحبت کردن دیوانه میشه.

این روزا حضورش باریست بر دوش من، با وجود اینکه وظیفه م میدونم این کار رو، و میدونم کار خوبی هست، ولی مقاومتی در برابر انجامش در وجودم حس میکنم صد برابر قوی تر از انگیزه ای که برای انجامش. او مهربان نبوده ست، او یک پدر نبوده ست، هیچ زمان، او اهمیت نداده ست، اگرچه مطمئنا تلاشش را کرده خوب باشه، ولی پدر خوبی نمی تونسته از همون ابتدا باشه چه برسه به اینکه همسرش، کسی همچون ننه ی گرام باشه، در هر حال گاهی فکر میکنم او کاری برام نکرده، اگر چیزی از او به من رسیده همش آسیب روانی بوده، الان چرا من باید باهاش مهربون باشم و در قبالش انجام وظیفه کنم؟

 

 

+++کتاب "عادت به اکنون" را ادامه میدم، حس میکنم خوندنش نقطه ی عطفی ست در زندگیم و دلم میخواد نویسنده ش جلوم میبود و بعد از فصل یا هر صفحه ماچ بارونش میکردم، و از سعادت اندک خودم در خوندن کتابش براش میگفتم (که چقدر دیر بهش رسیده ام) و میگفتم که اگه کتابت را همون موقع که چاپ کردی خونده بودمش، شاید الان زندگیم خیلی خیلی متفاوت بود. این کتاب همه ی چیزیست که من نیاز داشته ام. کلا هر چی پیش میرم، بیشتر به این نتیجه میرسم که بهتر است باقی زندگیم را هم بذارم و همین کتاب هایی که تا به حال خونده ام را دوره کنم و زندگیشون کنم، به بیشترش نیازی ندارم، اگه یکی از همین ها را هم زندگی کنم، برای سعادت دنیا و آخرتم کافیه :)

با این وجود امروز صبح، در حالی که داشتم یه داستان از ویرجینیا وولف میخوندم و درست متوجه نمی شدم مقصود چیست، موقع خوندن داستان های این بشر معمولا این حس رو دارم و جالبه که با وجود این حس همچنان لذت میبرم و همچنان انگار دارم سفر میکنم، دارم تو ذهن ویرجینیا سفر می کنم و از چشمای او به زندگی و دنیا نگاه می کنم، خلاصه که حین خوندن یه داستان از ایشون یه حرفی ش را به خاطر اوردم که اگه اشتباه نکنم تو کتاب "پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند" آلن دوباتن بود که ویرجینیا بعد از خوندنِ رمانِ باشکوه مارسل پروست، حس میکرده دیگه نمیتونه بنویسه و نوشته هاش ارزش نخواهند داشت. و با به خاطر اوردن این یکباره تصمیم گرفتم اون داستان را نیمه کاره بذارم و برم و شروع کنم "در جستجوی زمان از دست رفته" رو، و این کارو کردم، عمیقا حس میکنم برام خوبه، چون این روزا برای زمانی که از دست داده ام بدجور با خودم گلاویزم.

 

++++ترس از اشتباه و انجام ندادن کاری به خاطر این ترس، ابلهانه ست و در نگاه تئوری هیچ حرفی در این نیست. ولی بازم میشه گفت سال های ساله، که این ترس باعث شده من وارد خیلی تجربه ها نشم و خیلی کارها را نکنم. و خب این روزا هر بار که چیزی شبیه این مفهوم به گوشم میخوره، یک بار خودم را سرزنش می کنم، ولی امروز داشتم فکر میکردم، ترسی که من دارم از اشتباه نیست، من به خودم اجازه ی اشتباه میدم، ولی اشتباه درست و حسابی، نه اشتباه احمقانه. فقط بعد از اشتباه درست و حسابی خودم را سرزنش نخواهم کرد، ولی دارم فکر میکنم اصلا اشتباه درست و حسابی ای داریم؟ هر اشتباهی زمانی که از بیرون و بعد از گذشت زمان بهش نگاه کنی، احمقانه جلوه خواهد کرد، اینطور نیست؟

 

+++++راستی "فلسفه ی تنهایی" را بالاخره تموم کردم و یک روز بعد از تموم شدنش در مکالمه با دوستی، به خاطر اوردم که مقصودم از شروع کردن و خوندنش از ابتدا چی بوده؟ چیزی که من میخواستم این بود که تنهایی برام تشریح و تعریف بشه، از سطوح تنهایی گفته بشه، و اینکه چه سطوحی قابل پر شدن هستند و با کیا پر می شوند و انتظاراتمون از یک همراه برای پر شدن تنهایی چی میتونه باشه، و چه سطوحی را باید بیخیال پر کردنش بشیم و بپذیریم که در اون سطوح همیشه تنها خواهیم موند.

ولی خوندن فلسفه ی تنهایی هیچ کدوم از این سوالا را بهم جواب نداد، مجموعه ای بود از نظریات نویسنده ها و فیلسوف های مختلف در مورد تنهایی و انزوا، و خب این نظریات اینقدر بعضا با هم متناقض بودند که به این نتیجه میرسوندنت که چه اهمیتی داره نظر کی چیه و کی چی را خوب میدونه، مهم اینه که نظر خودم چیه، و تنهاییم را میپذیرم یا نه، و میخوام که به هر نجوی شده تنها نمونم. و شاید تنها نکته ی پررنگ و باثباتی که از این کتاب در خاطرم میمونه این باشه که اینکه تو تنها هستی یا نه، بستگی به معیارها و انتظاراتت از یک شریک و همراه داره، اگه همش تنهایی، لابد معیارهات زیادی کمالگرایانه و سطح بالا و غیرواقع بینانه اند و دستیابی بهشون امکان پذیر نیست.

الهه :) ۰ نظر

00-04-14

فیدیبو یه کد تخفیف برام sms کرده با این جمله ضمیمه ش که: "فیدیبو با حضور کتابخون هایی مثل تو معنا پیدا میکنه."

 

بلافاصله بعد خوندنش بی توجه به اینکه ممکنه برای n نفر فرستاده باشدش، و ممکنه فقط مقصود این باشه که یه کتاب دیگه بخرم، واکنشم این بود که: "جوووون، البته که همینطوره" :)) ولی حقیقتا باورش کردم و بهم چسبید. دیدین میگن فحش را بندازی زمین صاحبش برش میداره، این تمجید هم صاحب واقعیش من بودم و برش داشتم.

الهه :) ۰ نظر

چند وقتی هست که کتاب "وقتی نیچه گریست" اروین یالوم را تموم کرده ام، در حین خوندنش، زمان های زیادی بود که دلم میخواست یه جمله (عموما از جملات نیچه ) را اینجا بازنویسی کنم و ایده ها و افکاری که تو ذهنم باعث شده را هم بنویسم، ولی ننوشته ام به هر دلیلی، الان میخواستم اون جملاتی را که تو کتاب هایلایت کردم را اینجا هم بنویسم که داشته باشم.

یه چیز دیگه که موقع خوندن این کتاب همش تو ذهنم بود و دوست داشتم هیجانزدگیم را در موردش ابراز بدارم این بود که پسسر، اینا چقدر حساب شده حرف میزنن، چقدر کلمات و جملات را توی مُشت دارن، و موقع حرف زدن ازشون به عنوان ابزار برای تاثیرگذاری استفاده می کنن، و در مقایسه با اینا من کجای کارم؟ من موقع حرف زدن، میرم تو وضعیت کودک درون، و انتهای تلاشم اینه که یه چیزی در جواب داشته باشم و زود بگم بره! چرا آخه؟

بگذریم ولی، بریم سراغ هایلایت هامون از این کتاب دلخواه:

 

"تا کنون بیماری را ندیده بود که از بررسی ریزبینانه ی زندگی اش در نهان لذت نبرده باشد. هرچه این بزرگنمایی بیشتر بود، لذت بیمار هم بیشتر می شد. برویر معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی، داغ دیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوستان داریم، هراس از ادامه دادن به زندگی ای است که در آن دیگر کسی قادر به مشاهده ی ما نباشد."

 

"دستیابی به حقیقت از عدم اعتقاد و تردید آغاز می شود، نه از میلی کودکانه که کاش اینطور می شد! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند حقیقت ندارد. تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر. میل به نامیرایی همان میل کودک است به بقای همیشگی نوک پستان برجسته ی مادر، ماییم که نام "خدا" بر آن نهاده ایم! نظریه ی تکامل به روشی علمی، زائد بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است، گر چه داروین جسارت پیگیری شواهدی را که به این نتیجه ی درست منتهی می شدند نداشت. مطمئنم شما نیز تصدیق می کنید که ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم."

 

 

 

الهه :) ۰ نظر

00-03-28

امروز تنها بودم از صبح، و آه که روزها چقدر طولانین این روزها، اگرچه دوستشون دارم و بهم آرامش میدن از این جهت که حس میکنم برای هر کاری وقت دارم، و خب امروز خیلی کارها هم کردم، از چند تا کتاب هر کدوم چند صفحه خوندم یا چند دقیقه گوش دادم، فرانسه تمرین کردم، ورزش کردم (یوگا)، آشپزی کردم، خرید، برنامه ریزی برای فردا و هفته ی پیش رو، دو تا ویدئوی کوتاه از نیل گیمن دیدم (در مورد داستان نویسی)، فقط به این خاطر که این بشر را دوست دارم، سریال دیدم و ...

ولی تنها بودم، تنهای تنهای تنها.

نه رفتم با صابخونه اینا حرف بزنم، (هنوز تو ذهن خودم باهاشون کنار نیومده ام و واسه همین حرف زدن ازشون و منشن کردنشون اینجا، الان برام مقدارکی دردناک بود)

علاوه بر این، به هیچ کدوم از رفقا پیام ندادم یا زنگ نزدم، به اعضای خونواده هم همینطور (این نکته رو هم متذکر شم که تعداد اعضای خونواده ی من ماشالا زیادن، و این جمله ی تنها میتونست تبدیل به اقلا 20 تا جمله بشه، یعنی من با حذف اعضای خونواده برای زنگ زدن و ارتباط گرفتن 20 تا گزینه را از خودم گرفته ام)

چرا؟ 

چون حس میکنم بیفایده ست، اگرچه قبلا تجربه بهم ثابت کرده که بیفایده نیست، تاثیرگذاره واقعا، و اینو اگرچه نمیخوام قبول کنم و نمیخوام از معیارهای خودم کوتاه بیام، ولی میدونم که اگه باهاشون حرف میزدم هر چند کوتاه و سطحی مطمئنا تاثیر خودشو میذاشت و اینقدر احساس تنهایی نمی کردم.

معیار من چیه؟ اینکه کسی باشه که دوست داشتنمو بلد باشه و فقط حرف زدن با همچین کسی ست که میتونه کاملا راضی م کنه.

حالا سوالی که هست اینه که با این انتخاب اوکی بودم امروز؟ حالم خوب بود؟ آیا احساس تنهایی عذاب دهنده بود برام؟

خب این تنهایی از یه جهت مطمئنا عذابم میده، اگرچه واقعا این چیزی که میگم اهمیتش کمترینه ولی خب چیزیه که هست و آزاردهنده ست مثل وزوز یه پشه، و اون اینه که صابخونه اینا در موردم چه فکری میکنن؟ آیا سوالم توی ذهنشون؟ با خودشون میگن افسرده ای، ضداجتماعی ای چیزی هست؟ آیا اذیتن از اینکه من اینجوریم؟ آیا نگرانم هستن و نمیتونن به روم بیارن؟ آیا معذبن از اینکه من اینجوریم؟ نمیدونم چیزی که اذیتم میکنه تمام این سوال هاست یا دونستن این نکنته که ارتباط من با این جماعت اونجور که باید جرئتمندانه و خالی از ابهام نیست؟ آره شاید همین ابهام آزارم میده.

ولی حالا گذشته از اینها آیا اگر من جایی بودم که صابخونه ای به این صورت نقشی نداشت و مطمئن بودم که کسی اهمیت نمیده به تنها موندن یا نموندن من، اونموقع هم برام آزاردهنده میبود تنهایی؟ حقیقتش اینه که مثل همیشه بحث من، بحث لذت بردنِ خودم نیست، بحث این نیست که من چی میخوام، که حالا چون ارتباط میخوام و نیست پس تنهایی آزاردهنده ست برام، نه من فقط یجورایی انگار خودم را موظف کرده ام که زندگیم سالم باشه، و مبادا کاری کنم که برام ضرر داشته باشه و فکر میکنم تنها موندن زیادی شاید ضرر داره واسه همین میتونه یه مقدار هم از این بابت آزارم بده.

و با این حساب چاره احتمالا اینه که اولا من در این مورد هم بیخیال انجام وظیفه بشم، بیخیال اثبات چیزی به کسی، حتی به خودم بشم، بعدش مطمئنا احساس نیاز به ارتباط خواهد بود و تلاش در جهتش.

 

+یکی از اون کتاب هایی که امروز چندین صفحه ازش خوندم، فلسفه ی تنهایی بود، هر چی پیش تر میرم با این کتاب، بیشتر گم میکنم دلیلی که به خاطرش دارم این کتاب را میخونم، و الان کاملا برام مبهمه، من چی میخوام از این کتاب و از جون خودم؟ میخوام که این کتاب بهم چی بگه؟ میخوام که سبک زندگیم را توجیه کنه؟ و بگه ایراد نداره تنها موندن؟ نمیدونم، شاید. ولی امروز هر زمان که تنهایی فشار میورد (معلوم نیست چجور فشاری دقیقا) چند صفحه از این کتاب را میخوندم، دنبال کمک بودم احتمالا، دنبال اینکه این لقمه (همون تنهایی) هضم شه.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان