98-10-6-2

قسمت سوم آنه شرلی را دیدم، تصمیم دارم همه شو ببینم، با وجود اینکه کتابشو خونده ام (سه جلدش را)، یه کرمی در وجودم هست، برای اینکه خوب یادش بگیرم و به خاطرش بسپارم و بعد برم سراغ سریال یا کتاب های جدید، دوست دارم بهش اشراف داشته باشم، تو مشت بگیرم کل داستانش رو، دلم نمیخواد یه تصاویر نصفه نیمه ای ازش تو خاطر داشته باشم.

فارغ از ماجرای این قسمتش، آنه و شخصیتش، این بار هم مثل همیشه برام الهام بخش بود و پیام دلخواهی داشت، پیامش برای من اینه که غم زده و خشمگین بودن، یکی از مصداق های سقوط کردنه، از مصداق های تن دادن به کارهای آسونِ بی ارزش، تن دادن به ضعف. اگرچه از نظرم پذیرش تمامی احساس ها (فارغ از برچسبی که دارن) و نترسیدن و فرار نکردن ازشون، کار باارزش و قدرتمندانه ایست، ولی زمانی که غرق شدن توشون نمودی از انفعال پیدا کنه، زمانی که نقش محوری خودت در انتخاب افکار و احساساتی که میتونی تجربه کنی را فراموش کنی، و فیگور یک قربانی را به خودت بگیری، یعنی داری سقوط می کنی، یعنی از رُشد بازموندی و در نتیجه ش داری منبع باارزش زمان و زندگی را هدر میدی. غم را، خشم را، تنفر را، همه میتونن تجربه کنن، ولی چیزی که تو را رُشد میده و قدرتمندت میکنه، شاد و عاشق بودنه، حتی اگه دلیلی براش وجود نداره و عکس العمل طبیعی هر کسی در شرایط مشابه، غم، خشم و تنفره.

الهه :) ۰ نظر

98-10-6

در حال حاضر حالم خوب نیست و احساسم ترکیبی از غم و خشمه (این دو آشنای همیشه)، ولی همش فکر میکنم زندگی میتونه در سطحی ماورای این زندگی عادی (تمام این احساس ها و فکرها و خواسته های خیلی خیلی عادی) جریان پیدا کنه، چون آدمیزاد و این جهان، هیچ کدوم عادی نیستن، اگرچه ما بهش عادت کرده ایم، و همش فراموش میکنیم که حرکت ما در ساده ترین شکل ممکنش حتی، حاصل سوزوندن کالری ها نیست، این روح هستیست که ما را به حرکت درمیاره، در ما خدا جریان داره.

دلیل ناراحتی و عصبانیتم اگرچه احمقانه تر از اونیه که بخواد نوشته شه، ولی از اونجایی که دوست دارم فرداها اینا را بخونم و حسابی به خود الانم بخندم، و به خودِ اونموقعم مفتخر باشم، مینویسمش. من فردا (سر پیری) و بعد از عمری که از آزمون اولم میگذره و بالاخره صاحب ماشین شده ام، دوباره آزمون شهر (رانندگی) دارم. قبول شدنم در این آزمون را نزدیک نمی بینم، نه فقط در آزمون فردا که در سه چهار تا آزمون بعد از فردا هم! قبول نشدن علاوه بر دردسرش و اینکه هی باید برم امتحان بدم، آبروریزیه، چرا که تو خونه ی ما احدی به دادن آزمون سوم نیاز پیدا نکرده.

امروز رفتم مامی را رسوندم نماز جمعه و باز رفتم اوردمش، و در طی این مسیر دو بار راه را سد کردم! یه سری ها را به خودم خندوندم و یه سری دیگه را به خاطر معطل شدن، از خودم خشمگین ساختم، و اینا حسابی خورد تو حالم، و باعث شد بیش از پیش از خودم ناامید بشم. دلیل عصبانیتم همین ناامیدیست، حتی قبل از تمام این راه بندون ها، من خودم را لایق گرفتن گواهینامه رانندگی نمی دونستم، و این underestimate کردنِ خودم، نه فقط مختص رانندگی که در خیلی از زمینه ها هست و آزارم میده. فارغ از اینکه بقیه من و توانایی هام را چجوری ارزیابی بکنن، من همیشه خیلی دیر، خودم را باور می کنم، و خیلی دیر به خودم اجازه ی خواستنِ موفقیت را میدم، و خب موفقیت هم تا زمانی که من اجازه شو به خودم نداده ام، رخ نشون نمیده، و خب، یقه ی کی رو میتونم بگیرم؟ کی اینقدر از دست خودش میکِشه که من؟ به دلم مونده یه بار من هم مهاجمانه برم جلو و مهاجمانه بخوام، و برای خواستنم خودم را حامی خودم ببینم.

الهه :) ۰ نظر

98-10-4-2

بازیگر نقش پنی تو سریال بیگ بنگ تئوری (Kaley Cuoco) رو من تو اینستاگرام دنبال می کنم، داشتن اطلاعاتی (هر چند اندک) از سبک زندگیش برام جذابه، چند دقیقه پیش که اینستاگرام را بعد از چند روز باز کردم(شاید یه هفته)، یکی از پستاش در تبریک به همسرش به مناسبت تولدش بود. حالا تمام این مقدمه اهمیتی نداره، فقط یک جمله از این تبریک برام جالب بود، گفته بود که: (جمله ی دقیقش:) you bring me more joy than I ever could have imagined

joyش را هم بیخیال، فقط همین جمله که than I ever could have imagined

میدونی؟ دلم خواست به تمام چیزایی فکر کنم که در تصورم نمی گنجن، زندگی مطمئنا از اونجا شروع میشه، که تو چیزی که در تصورت نمی گنجه را بغل می کنی، به روی چیزی که در تصورت نمی گنجه باز میشی

علاوه بر این، من خیلی وقتا به این فکر میکنم، اگه زندگی همین نباشه که ما فکر میکنیم هست (و مطمئنا نیست)، چی؟ چطور میشه خارج از این چارچوب را تجربه کرد؟

الهه :) ۰ نظر

98-10-4

یکی از صفحات معمول هر بولت ژورنالی صفحه Habit tracker هست، که عادت هاتو مینویسی و جلوی هر کدوم جدولی با 30 تا خونه به ازای هر روز (در ماه) میکشی (در حقیقت این کاریه که من انجام دادم)، و هر روزی که اون کار را انجام دادی یکی از اون خونه ها را تیک میزنی، حالا من خودم وقتی انجام میدم اون خونه را سبزش می کنم و وقتی انجام نمیدم، قرمزش می کنم.

حالا مقصودم از گفتنِ این، این بود که بگم امروز فهمیدم پر کردن همین صفحه و داشتن همین بولت ژورنال چقدر انگیزه بخشه، و کلا من فکر می کنم رصد کردنِ خودت، باعث میشه از خودت جدا شی، باعث میشه تبدیل بشی به مادرِ خودت، مادری که میتونه هر باری که خوردی زمین، هر باری که از خودت ناامیدی، دستت را بگیره و بلندت کنه، و بهت یادآوری کنه هنوز کلی روز توی این ماه هست که میتونن سبز بشن :)

دیشب از خودم ناامید شده بودم، واسه اینکه این هفته طبق برنامه پیش نرفته بودم، ولی امروز تلاش کردم که حتی الامکان خودم را به برنامه ی مذکور برسونم و تلاشم بسی موفقیت آمیز و دلخواه بود.

 

+دیشب شنیدن یک آهنگ بی کلام، باعث شد برم به گذشته های دور، اون روزایی که کل روزم به چت کردن میگذشت :)) (البته روزهای خوبی نبودن و میتونم با اطمینان بگم سطح شادیم الان نسبت به اون موقع کلی بالا اومده)، ولی در ادامه ی اون فلش بک، اتوپایلوت تو گوگل، چت رومِ فارسی سرچ کردم و رفتم تو، و به دقیقه نکشیده ناک اوت شدم! ملت جدیدا خیلی بی اعصابن، کافیه یه ذره طبق پیش بینی و انتظاراتشون عمل نکنی تا ببندنت به فحش. بعد دیشب موقعی که این جناب فحش هاشو داد تموم شد و در انتهاش هم شکلک از خنده روده بر شده گذاشت، بهش گفتم "خب هنرنماییت تموم شد؟" و این جمله خودمو به فکر واداشت، فحش دادن، هنرنمایی نبود (ینی نیست)، چیزی نیست که کسی بتونه بهش مفتخر باشه، آسونه، خیلی خیلی آسون، مصداقیست از سقوط آزاد (مصادیق سقوط آزاد زیادن)، همه میتونن انجامش بدن، و انجام دادنش بی فایده و بی ارزش و بی فلسفه و بی چراییست. کافیه یه خرده اهل حساب کتاب و دو دوتا چارتا باشی تا دیگه انجامش ندی، چون در انتهاش هیچی عایدت نمیشه، نمیتونی به خودت غره باشی که منم که فحش میدم. پس چرا باید کاری که به خاطرش نمیتونی به خودت افتخار کنی را انجام بدی؟ کاری که بهت این حس را نمیده که تو قدرتمندی؟ کاری که باعث نمیشه حس کنی باشکوهی؟ بشخصه فقط برای اینا زنده ام :) برای اینکه مغرور و مفتخر قدم بزنم، حس کنم حضورم منتیست بر جهان و جهانیان، و قدرتم هر بار تن خودمو به لرزه میندازه! هاهاهااا :))

الهه :) ۰ نظر

باشکوه

امروز اینو قریب به 100 بار گوشش داده ام :) کلا آهنگی که توش دَف هم داشته باشه از نظرم باشکوهه. این علاوه بر دف صدای بی نظیر محمدرضا علیمردانی را هم داره.

 

دریافت

 

جان تو و جانان تو و جریان تو و خواهان منم
آن تو و کیهان تو و بنیان تو و حیران منم
دل تو و حاصل تو و ساحل تو و مایل منم
کل دلایل تو و کامل تو و غافل منم

الهه :) ۰ نظر

98-10-3-3

دارم فکر میکنم به اینکه این سوال که میخوای چیکاره بشی یا رسالتت تو زندگی چیه یا هر سوالی شبیه به این چقدر احمقانه و مسخره ست، چقدر میتونه آدمو بندازه تو تله، میتونه این توهم را بوجود بیاره که تو بدون انجام دادن، میتونی برچسبت را تعیین کنی، ولی واقعیت اینه که تو باید اجازه بدی زمان بگذره، و شاهد این باشی که روزهات را چجوری میگذرونی، و اون برچسب رفته رفته ظاهر میشه و اگه نشد هم نه اهمیتی داره و نه ارزشی، کل چیزی که مهمه اینه که روزت را چجوری میگذرونی.

الهه :) ۰ نظر

98-10-3-2

خب بعد از عمری سرگردون بودن تو زندگی، و ندونستن اینکه چی میخوام از جون زندگی، بالاخره با این ماه، میشه سه ماه که بولت ژورنال دارم و انگار از سرگردونی درم اورده و دیگه میدونم از زندگی چی میخوام. میدونی خیلی جالبه اینکه صرف دونستن اینکه چی از زندگی میخوای و مثلا تو چه موردی مستعدی و به چه موردی علاقمندی و ارزش های زندگیت چی هستن و اهدافت چی هستن و فلان، اصلا deal بزرگی نیست و مشخص نمی کنه که تو چه خواهی کرد و چه مسیری را خواهی رفت، اصلا حتی ارتباطی نیست بین این سوال فلسفی بزرگ که "از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود" و این واقعیت که "دارم تو زندگی چه گوهی میخورم"، آره اصلا ربطی ندارن، اون سوال فلسفی سوالی نیست که تا زنده ای جوابی براش پیدا کنی، شاید هر روز به جواب نزدیک تر بشی، ولی این پروسه تا آخر عمرت ادامه پیدا خواهد کرد، نزدیک و نزدیک و نزدیک تر، ولی بهش نمی رسی، بعد اینکه مُردی، اونموقع بقیه با وجود اطلاعاتی که راجع بهت در دست دارن و تغییر کردنی نیست، میتونن بفهمن که رسالت تو توی زندگی چی بوده. خلاصه که پیِ رسالت زندگی نگرد که من گشتم و نبود، صرفا سعی کن به جای اینکه در فاز thinking و feeling گیر بیفتی، در فاز doing باشی، چون به being نزدیک تره، انجام بده، مهم نیست مستعدی، مهم نیست علاقمندی، فقط انجام بده، فقط مشغول باش، که هی هر از چندی مجبور نباشی برای اینکه به خودت جواب بدی از کجا آمده ای آمدنت بهر چی بوده، جر بخوری.

علاوه بر این طبق چیزی که من تا به حال فهمیدم، دونستن هیچی نیست، گاهی فکر میکنی که با کشف کردن علایق و ارزش ها و اهداف و استعداد ها و تمام این مزخرفات داری قسمتی از راه را میری، ولی من بهت اطمینان میدم حتی یک قدم هم در مسیر اون چیزایی که داری کشفشون میکنی برنداشته ای، اصلا مسیر فکر کردن(دونستن) و انجام دادن از هم جداست، تو میتونی برای فکر کردن هات هم یه مقصد تعیین کنی، و فکر کردن هم میتونه یه شکلی از انجام دادن باشه، مثلا اگه هدف فیلسوف شدن باشه، آره فکر کردن یه شکلی از انجام دادنه، ولی اگه هدف مثلا برنامه نویسی باشه تو فقط زمانی میتونی مدعی بشی در مسیر هدفت داری پیش میری که در حال برنامه نوشتن باشی، خلاصه اینکه جون کندن برای تعیین کردن برچسبی که میخوای داشته باشی هیچی از مسیر نیست، مثلا با خودت فکر میکنی من میخوام نویسنده بشم، ولی زمانی این برچسب میتونه بهت بچسبه که روزهاتو به نوشتن گذرونده باشی.

خب حالا تمام اینا را گفتم که برسم به اینکه من دیروز کلی برنامه ریختم و ترتیب کارایی که باید انجام بدم را مشخص کردم، و اگرچه امروز یکی از معدود روزایی بود که تردد زیادی اینجا وجود نداشت، بازم نتونستم به برنامه م پایبند باشم، چرا؟ هوم؟ چرا آخه؟

از اونجایی که این روزا بسیار حریصم برای دیدن روند پیشرفت خودم، برای اینکه ثبت کنم کجا بودم و میخواستم کجا برم و مسیر را چطور طی کردم و بالاخره کی بهش رسیدم، میخوام اول اینجا با خودم طی کنم که هدف هام چی هستن، تا بعد هی قدم هام برای رسیدن بهش ثبت کنم و اینقدر اینکارو انجام بدم و هی برسم و هی هدف بعدی را تعیین کنم و در مسیر باشم که یه روز وقتی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم، ببینم که سال های نوری فاصله دارم از اونجایی که بودم و از غرور به خودم بلرزم :)

الهه :) ۰ نظر

98-10-3

نوشته های قبلنامو که میخونم (اینجا را منظورم نیست، مال خیلی وقت پیش ها را میگم، خصوصا اوناییشون که در خلوت خودم مینوشتمشون، کاملا آزادانه و بی قید و بند)، بی اختیار لبخند میزنم، الهه ی اون دوران را خیلی تحسین می کنم، خیلی عزیزه، و متوجه میشم خیلی از چیزایی که الان برام بدیهی هستند بر پایه ی دردها و بی حوصلگی های قبلنام ساخته شده اند. درسته شاید اونموقع هدفی ثبت شده نداشتم و نمیدونستم که میخوام کجا برم، ولی حتی بی هدفِ ثبت شده هم کلی بزرگ شده ام، و هر چی پیش میرم بیشتر به این ایمان میارم که "میگذره"، و با تکیه بهش میتونم صبورتر و قوی تر باشم، وقتی میدونم این لحظه هر اندازه دردناک و غم انگیز و خشم انگیز و شاید شرم انگیز، میگذره و باز هم آروم و شاد خواهم بود.

صدایِ تو، آهنگ خوش بارونه واسم

این آهنگ الان داره برام پلی میشه و چقدر با احوال الانم سازگاره :)

با وجود اینکه تمام رشدِ الانم، و پایه های منطق و استدلالم، را مدیون این ذهنیتِ راهکار یابم هستم، ولی فکر میکنم اگه قرار باشه خاطراتمو برای الهه ی آینده ها تعریف کنم، بهتره که به راهکارها فکر نکنم و صرفا مشاهده گر احساس و احوالم در لحظه ای که ثبتش می کنم باشم. چیزی که واقعا لذتبخشه سنسِ اینه که اون روزا به فلان دلیل حالت چقدر ناخوب نبوده ولی امروز دیگه اون دلیل، نمیتونه حالت را بد کنه.

با وجود رضایتم از اکثرِ دستاوردهای این بلوغ، فکر میکنم "بی احساس شدن" هم یکی از دستاوردهاش بوده، دستاوردی که نمیتونم ازش راضی باشم. یه چیزی اشتباه بوده مطمئنا، شاید بعضی از دردها را به جای اینکه درمان کنم، صرفا سرکوب کرده ام، و حسمو نسبت بهش خاموش کردم که خب این اشتباهه، و باید از این به بعد تصحیح بشه، و فکر میکنم همون خاطره نوشتن به جای دنبالِ راهکار بودن میتونه درستش بکنه.

الهه :) ۰ نظر

مخاطب نوشته هام

از سال 93 که وبلاگنویسی را شروع کردم، تا به الان که n تا آدرس مختلف عوض کرده ام و بعضا به موازات توی n تا وبلاگ نوشته ام، (همین الانش هم سه تا وبلاگ دیگه هم دارم که 2 تاشون کاملا شخصین و فقط خودم میخونمشون (حالا نه اینکه این دو تای دیگه را n k آدم دیگه میخونه!)) همیشه از خودم پرسیدم که چرا فقط برای خودم و یه جای شخصی ننویسم، وبلاگ من که اولا مخاطبی نداره، ثانیا هدف و موضوع مشخصی هم نداره که قانعم کنه که نوشتنم لازمه، ولی با این وجود همیشه تو ذهنم یه الزامی بوده برای اینکه وبلاگِ پابلیکی هم داشته باشم، و فکر می کنم در حقیقت همیشه امیدوار بودم که بالاخره مخاطب هم خواهم داشت. ولی در طی چند روزِ اخیر این امیدم دیگه ناامید شده، ولی همراه با این ناامیدی یه هدف و دلیلِ خوب پیدا کرده ام که میتونه وبلاگنویسی پابلیکِ بی مخاطب را توجیه کنه. البته این هدف خیلی وقته که پیدا شده ولی شاید الان که ناامید شده ام، این دلیل هم باورم شده.

وبلاگنویسیِ پابلیک، حتی بی مخاطبش، باز هم از نوشتنِ توی خلوت خودت متفاوته، تو حتی اگه مخاطبی هم نداشته باشی، وقتی میدونی ممکنه یه نفر یه روزی صفحه تو باز کنه و بخوندت، جوری خواهی نوشت که انگار داری برای یک نفر دیگه تعریف می کنی، و اونجوری مجبوری خیلی پایه ای تر و اساسی تر بنویسی و حتی چیزهایی که برای خودت بدیهی یا پیش فرض هستند را هم تعریف کنی، که خب این خیلی وقتا باعث میشه بفهمی دقیقا چی داره تو ذهنت میگذره، و بفهمی که خیلی هاشون حقیقت ندارن و صرفا خطای شناختی اند و زمانی خودشون را بهت نشون میدن که مجبور میشی اونها را هم برای کسی که ازش بی اطلاعه، ذکر کنی و خواه ناخواه وقتی بهشون آگاه شی، اصلاح و محو خواهند شد.

علاوه بر این، چند وقتی هست، که این ایده که: خودمو ثبت کنم، و بعدها بهش رجوع کنم و شاهد پیشرفتم باشم، بسیاار در نظرم دلخواه و لذت بخش اومده، و خیلیییی دووست دارم این کارو بکنم. همین الانش هم که بعضا به نوشته های خیلی وقت پیش هام رجوع میکنم و می بینم که تغییر کرده ام و به جلو رفته ام، خیلی خیلی لذت میبرم. 

در حقیقت میشه از تمام این حرفا این نتیجه را گرفت که من مخاطب وبلاگمو پیدا کردم، تنها مخاطبی که ارزش داره به خاطرش بنویسم، خودِ آینده های منه، الهه ی سال بعد، 5 سال بعد، 10 سال بعد. بی اندازه مایلم که اون روز حسابی به خودم بخندم، حسابی خودِ این روزهامو طفلی و کوچولو، با تفکرات محدود ببینم، ببینم که comfort zoneام، تصاعدی رشد کرده و خیلی از ترس هام ناپدید شدن.

آره مخاطب من از این به بعد، الهه ی آینده هاست، دوست دارم همه چیزو براش تعریف کنم.

الهه :) ۰ نظر

قصه ش کو پس؟

هر سال یلدا که دور هم جمع میشیم، پسِ ذهن من مدام تکرار میشه که یلدا اون شبیه که بزرگترها قصه تعریف میکنن و بقیه گوش میدن و حظ می برن، ولی انگار هیچ سالی قرار نیست این اتفاق تو خونه ی ما بیفته، اگرچه بد نمی گذره و همون دور هم بودنمون نعمتیست که بسیار به خاطرش شکرگزارم، ولی قصه هم بود خیلی عالی میشد، بلکم منم قصه گفتن را یاد میگرفتم، و البته دیشب به این هم فکر میکردم که اگه یه روزی بزرگتر خونواده من بودم، چی میخوام برای نوه نتیجه ها تعریف کنم حال کنن؟ واقعا ایده ای ندارم.

 

+دیشب دورِ هم، دورِهمی را دیدیم، و من پس از سال ها تلوزیون و برنامه ی وطنی نگاه نکردن، دلم برای وطن و هنرمندان هم وطنم تنگ شد و غش رفت. دوستشون داشتم، ای کاش محمدرضا علیمردانی فقط میخوند و حرف معمولی نمیزد، اونموقع مثل یک اسطوره می پرستیدمش و عاشقش میبودم :)

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان