99-11-4-3

من بشخصه، همونطور که برای شادی فقط لازمه به خودم اجازه بدم، و بگم که با وجود تمام اشتباهاتم، اونقدر خوب هستم که لایق شادی باشم، برای اهمیت ندادن به نظر بقیه و اهمیت ندادن به این قضیه که آیا ملت از من خوششون میاد یا نه، هم باید این اجازه را به خودم بدم، و خب میدونی، هنوز نداده ام! هنوز فکر میکنم ممکنه در نظرات ملت چیزای مفیدی وجود داشته باشن و برای رشد بهشون نیاز داشته باشم.

و خب کلا میدونی هنوز من نمی دونم چطور میتونم هم اینی که هستم را بپذیرم و دوست داشته باشم و هم به فکر تغییر باشم؟

الهه :) ۰ نظر

99-11-4-2

تو خونواده ی ما همیشه خیلی باب بوده که محض همدلی یا آرامش دادن، بهت بگن "این که ارزششو نداره خودتو به خاطرش ناراحت کنی"، نه که حرف اشتباهی باشه یا تاثیر آرامبخش گونه نداشته باشه، فقط مشکل اینجاست که اگه این بشه ملکه ی ذهنت، و اگه هیچ چیزی را به اندازه ی کافی با ارزش ندونی، دیگه اونموقع انگیزه ای برای به دست اوردن چیزی هم نداری.

خلاصه که با این آگاهی، میشه به اون ناراحت شدن، به چشم موهبت نگاه کرد، اینکه هنوز چیزایی وجود دارن که برای نرسیدن بهشون یا به دست نیوردنشون ناراحت میشی، یعنی اینکه هنوز برای خیلی چیزا تو زندگی انگیزه داری، و این خیلی خوبه. :)

 

+نامه نگاری توی اپلیکیشن slowly، باعث شده وقتم برای نوشتن همونجا صرف شه، و اینجا ننویسم، دلم تنگ شده بود برای اینجا. اینجا خیلی آزادانه تر میشه نوشت، اگرچه نامه نگاری هم به اندازه ی همینجا و به طریقی متفاوت باعث میشه خودت را بشناسی.

الهه :) ۰ نظر

99-11-4

عکس های قدیم تر ها را که نگاه میکنم، اون وقتایی که خب چندین سال از الان بچه تر بودم، باز هم این نگرانی و استرس را توی چشمام می بینم، و میدونم که اونموقع هم حالم خوب نبوده، یا به عبارت دقیق تر خوشحال نبوده ام اقلا، و خوش نگذرونده ام، و واقعا ناراحت میشم که به قول ملت جوونی را کلا دارم در استرس و حالِ ناخوب میگذرونم. البته که آگاهم به اینکه مسئولِ حالم همواره خودم بوده ام و از هیچ کسی یا حتی ماهیت زندگی طلبی نیست. بحث، بحثِ اخلاقیات و شخصیت منه، مرا برای لذت نبردن آفریده اند!

وقتی خودِ اون روزهام، و لحظه هایی که داشتم را با بچه های الان مقایسه می کنم می بینم به خیلی از اون لحظه ها میشه برچسب خوش گذروندن داد، ولی خودم میدونم که در همون لحظات هم خوش نگذرونده ام. مثلا لحظاتی که با دوستانم بودم، هیچ وقت آنچنان احساس راحتی و تعلق خاطر به اون اکیپ دوستانه م هم نداشتم که بخواد بهم خوش بگذره. اون اکیپ دوستانه از خیلی جهت ها با من متفاوت بوده اند، و من در اون جمع ها من فقط تلاش کرده ام که شبیهشون باشم تا تنها نمونم. و خب با خودم فکر میکنم چرا با شبیه خودم ها، چرا با کسایی که باهاشون حال میکردم رفیق نبودم جدی؟ و دلیلش چیزی جز این نمیتونه باشه که کلا این حق که من هم شایسته ام چیزی بخوام و دنبالش کنم، را برای خودم قائل نبوده ام.

دلم نمیخواد این اتفاق در آینده هم تکرار بشه و دوست دارم وقتی نگاه می کنم به قدیم ها خیالم راحت بشه که شاد بوده ام، و میدونی، باور دارم، اقلا در مورد خودم که فقط لازمه به خودم اجازه ی شاد بودن بدم، چون من آدمی نیستم که انتظاراتش از بقیه یا از زندگی زیاد باشه، انتظارات من همیشه از خودم زیاد بوده و همیشه دلیل شاد نبودنم این بوده که به خودم اجازه نداده ام چون اون الهه ی ایده آلی که میخواسته ام باشم نبودم، و دوست دارم از این به بعد فارغ از تمام اشتباه هام، فارغ از اینکه چقدر به ایده آلم نزدیکم به خودم اجازه ی شاد بودن بدم.

واقعا فکر میکنم هیچ چیزی ارزشش را نداره که این عمر مختصر را در حالی جز شادی بگذرونیم، نه اینکه موظف باشیم شاد باشیم، یا شاد بودن خوبه، بحث اینه که ما لایقشیم و لازمه که این اجازه را به خودمون بدیم.

الهه :) ۰ نظر

استیصال

یه وقتی هست به توانایی هات ایمان ندارن، و نتیجه ش میشه اینکه تو کارهاتو شاید با استرس و چه بسا با کمک بقیه ولی هر طور که شده انجام میدی و مطمئنا برای تمام چیزهایی که شاد یا موفقت میکنن حریصی، ولی یه وقت دیگه هست به لحاظ توانایی اتفاقا خیلی بیشتر از اونی که هستی میدوننت و ازت انتظار دارن، ولی یه شک اساسی دارن و اون شک به غریزه ته، به اینکه برای بقا تلاش خواهی کرد و خوب ها را برای خودت خواهی خواست و حتی الامکان انجامشون خواهی داد، اگه این شک در وجود خودت هم نهادینه بشه اونموقع همیشه سردرگم خواهی بود، اگه من نمیدونم و نمی فهمم چه کاری درسته و برام خوبه که انجام بدم، پس کی میدونه؟

اون شک اولی شاید باعث شه از یه سری از کارها بترسی و انجامشون ندی، ولی شک دومی باعث میشه اصلا نتونی تصمیم بگیری.

در سناریوی اول، اگرچه زیاد بهت گفته اند که نمیتونی، ولی اجازه داری دردِ دل کنی، و میتونی انتظار داشته باشی آدم هایی باشن که هُلِت بدن و کمکت کنن تا کارهایی که میخواستی انجام بشه، ولی در سناریوی دوم، زیاد بهت گفته میشه که تو نمیخوای، تو نخواستی و گر نه می شد، تو نمیخوای به دلایلی که مشخص نیست، شاید دشمن هستی با خودت یا  داری با خودت دشمنی میکنی که چیزی را به کسی ثابت کنی! (احمقانه تر از اینم هست؟) و در این مورد دیگه دردِ دل کردن یا کمک خواستن بی معنی میشه، کسی اعتماد نداره که تو خودت راه درست را انتخاب کنی، و به خودت کمک کنی، که حالا او هم در این راه باهات همراه بشه.

 

من اونی هستم که تو شرایط سناریوی دومه، و خب عجیب نیست که گریه کردن برام سخت باشه، که خیلی وقتا حس کنم قفلم، سنگم، من نمیتونم دوست بودنِ خودم با خودم را به دیگران نشون بدم، از نظر مامی گرام ما، من در حدی نیستم که در حق کسی ظلم کنم، من همیشه مظنونم به ظلم در حقِ خودم، و این انتهای ضعف، تراژدی و البته کُمِدیه.

الهه :) ۰ نظر

99-10-15-2

سریال This is us را شروع کرده بودم به دیدن، و امروز قسمت 13 فصل اول را دیدم، علاقه م بهش از قسمت اول تا الان از 100 تا نزدیکای صفر سقوط کرده. یه پیامی به طرز حال بهم زنی توش تکرار میشه که ببینید ما چقدر مسئولانه عشق میورزیم توی خونواده، و درک می کنیم همدیگه را و به این ترتیب زندگی زیبا میشه! اوکی، شات آپ، فهمیدیم دیگه، ماشالا به شما. ناراحت بودناشون خیلی وقتا قابل باور و قابل درک نیست برام، یجورایی زیادی هم تلاش میکنن تا باورپذیر بشه ولی نمیشه، همچنین بعضا این حس را بهم میده که دغدغه هاشون خیلی سوپرهیومن گونه ست، بابا اینقدر خوب نباشین دیگه، فاک یو آل. البته نمیشه منکر شد که همچنان کرمم برای دونستن سرگذشت شخصیت های داستان میلوله، ولی تففف که اینقدر روندش کند هست.

احتمالا یه دلیل دیگه ی اینکه خوشم نیومده از این سریال هم این باشه که مصادف شده با روزهایی که پیش ننه بابا هستم، و رسما سه تایی از هم متنفریم، و هیچ کسی قصدی برای عشق ورزی مسئولانه و درک کردن دیگری نداره، وقتی فکر میکنم که ننه بابای مهربونی نبوده اند هیچ زمان، حضورشون هیچ زمان آرامش بخش یا حامی نبوده، فقط موجب استرس بوده اند، هیچ زمان من حس نکرده ام که حضورم به تنهایی خواسته ست، همیشه فکر کردم شاید برای کارایی که انجام میدم مورد عشق باشم که اونم خیلی معدود اتفاق افتاده، همیشه کارام از نظرشون اشتباه بوده، کلِ بودنم اشتباه بوده، و الان به سنی رسیده اند که دیگه نباید ازشون انتظار داشته باشم، و اونها الان عشق لازمند، و جدی انتظار عشق هم دارند؟ کیسه ی عشق من پر نیست که بتونم ازش ببخشم.

الهه :) ۰ نظر

99-10-15

+امروز بعد از بیدار شدن از خواب قبل از هجوم اوردن این فکرهای مزخرفی که صبح تا شب تو سرم هستند و اضطرابم را باعث میشن در حالی که نمیدونم دقیقا چه استفاده ای دارند، یه لحظاتی بسیااار آروم بودم، و این بسیااار دلخواه بود. بی اندازه دلم میخواد دقایقی هر چند کوتاه در طی روز، سرم خالی از فکر باشه، و آروم باشم.

هر بار جریان اون گم شدن چِک را به خودم یادآوری میکنم، که چطور فکر میکردم زندگی چقدر زیبا و لذت بخشه و من آرامش خواهم داشت اگه فقط اون چک پیدا بشه، چک پیدا شده خیلی وقته، ولی من از آروم بودن، و درک زیبایی ها و لذت زندگی عاجزم.

قبلنا وقتی به کسی میگفتم الان در این لحظه چی دلت میخواد و او میگفت آرامش، در دل میگفتم چه خواسته ی مزخرفی، و الان این خواسته ی خودم شده.

 

++ این روزا به پیشنهاد یک دوست عضو اپلیکیشن (و جامعه ای) به اسم Slowly هستم، که توش میتونی به آدم های همه جای جهان نامه بنویسی، و خب واقعا ماهیت نامه خواهد داشت، یعنی بر اساس مسافت طول میکشه تا برسه دست طرف. اون اوایل باهاش حال کردم و فکر کردم خب اینجا آدم هایی جمع هستند که با آهستگی مشکلی ندارند، پس مطمئنا آدم های عمیق تر و باکلاس تری هستند و البته در مواردی حتما حرف برای گفتن دارند، که خب البته نمیشه کتمان کرد که این تا حدود زیادی درسته. ولی به نظر میرسه این بار من اونیم که با آهستگی، با نامه های طولانی و مکاتبه های حوصله سر بر مشکل دارم، اصلا راستش حسِ در ارتباط بودن آنچنان بهم نمیده، اگرچه محدودیتِ حرف زدن برای یک شخص خاص را داره و بعضا نمیتونم حرفایی که دلم میخواد را بزنم، چون بهرحال باید به حرفای یک شخصِ خاص واکنش نشون بدم و در رابطه با حرفاش حرف بزنم، ولی انگار دارم پُست هایی برای وبلاگ می نویسم، همون اندازه خالی از حس و هیجان.

الهه :) ۰ نظر

بیسکوییت بخور ساکت باش!

اینو میدونستم که من اساسا آدمِ با یقه ی خویش درگیری هستم و آدم ها را توی خیابون یا هر جای دیگه، درسته که در معنای فیزیکی کلمه ش میتونم ببینم و می بینم، ولی واقعا نمی بینم، ذهنم حتی برای لحظه ای هم دست از یقه ی خودم برنمیداره، متوجهشون نمیشم، اهمیت نمیدم، شاید چون فکر میکنم لزوم یا فایده ای هم نداره.

تا اینکه اون روز فهمیدم علاوه بر این، تواناییم برای نادیده گرفتن اون جماعتی که از هر جهتی حس می کنم از خودم پایین تر هستند هم، بیشتره. و اون روز مُچِ خودم را زمان نظاره ی یکی از این جماعت گرفتم، و فهمیدم خودم را خیلی خیلی جدای از این جماعت می بینم. نمیدونم بگم تیزی پیکان بیرحمانه بودن این قضیه بیشتر سمت اونهاست یا سمت خودم، راستش فکر میکنم خودم. چون به این جماعتِ اصطلاحا از خودم عقب یا پایین تر، حق میدم که عقب تر باشند، ولی به خودم حق نمیدم که از یه سریای دیگه عقب تر باشم. ولی حالا فارغ از این، نمیدونم بگم خیلی عجیبه؟ جالبه؟ مضحکه؟ یا تاسف برانگیزه؟ که اینقدر خودم را جدا می بینم! چرا واقعا؟ راستش اینقدر جدا می بینم که تو فرض کن این جماعت در چشم من آدمیزاد نیستند یا نیاز های آدمیزادی ندارند! فقط منم که نیاز دارم خوب و باکلاس و خوشگل جلوه کنم! آره بیشتر تاسف برانگیزه و برای خودم و حقارتم متاسفم.

و خب دارم فکر میکنم اگه این فاصله را در ذهنم کمِ ش کنم، و خودم را جدا ندونم، احتمالا برای حالِ خودم هم بسیار بهتر باشه! کی گفته من باید خوب باشم؟ من باید خوشگل باشم، باکلاس باشم، موفق باشم و خیلی چیزای دیگه و بقیه اگه نباشن هم موردی نداره، مگه من کی هستم اصلا؟ یا به کجای دنیا برمیخوره که من چجوریم؟ به هیچ جا حقیقتا! من عددی نیستم و میتونم هر آشغالی که هستم باشم :)) yeaaah.

الهه :) ۰ نظر

جدی هستی واقعا؟

از هلاکویی همیشه تعریف شنیده بودم ولی هیچ زمان نتونسته بودم باهاش ارتباط برقرار کنم و خیلی دنبالش نکرده بودم، حالا جدیدا کانالش را دوباره عضو شده ام (شاید فکر کردم بهتره یه فرصت دیگه به خودم و اوشون! بدم) و فایل های صوتیش را گوش میکنم، همچنان نکات منفی و البته مثبت در حرفاش مشهود هست، من خب البته توی حرفاش کمک کننده ها را تو حافظه م ثبت و ضبط می کنم و این حرف های کمک کننده اونقدر هستند که به ادامه برم بیانگیزند، ولی نمیتونم نادیده بگیرم که نمیتونم رفتارش را به عنوان یک روانپزشک یا روان درمانگر بپذیرم، شاید توی مکالمات تلفنی ای که جنبه ی آموزشی دارند قرار نیست که در این عناوین ایفای نقش کنه، ولی بازم به نظرم رفتارش خیلی هارشه! ینی طرف واقعا باید به لحاظ روحی روانی در حالت متعادل و اوکی ای باشه، باید به معنای واقعی کلمه قدرتمند باشه، تا حرف های جناب دکتر نزنن ناک اوتش کنن.

و خب جالبه برام که با وجود تمام مشکلاتی که مطرح می کنن، که میدونم اگه من طرف صحبتشون بودم مطمئنا گریه می کردم، قدرتمندند و انگار برای خودشون اونقدر ها بار احساسی نداره، حتی با وجود اینکه خب مشکلات خودشونه! یه جورایی آدم حس میکنه دارن در نقش ناظر داستان زندگی و مشکل یه آدم دیگه را مطرح میکنن، اونقدر که تُن صداشون منطقی و بالغانه و خالی از غم و خشمه.

بعد مثلا طرف زنگ میزنه به قصد مشورت گرفتن، به قصد کمک گرفتن، و چیزی که از مستترا از دکتر میشنوه اینه که به چه حقی همچین اشتباه های فاحش احمقانه ای کردی تو زندگیت، خاک بر سرت، واقعا چطور تونستی اینقدر احمق و بدبخت باشی؟ تو کلا اشتباه کردی، از اولش اشتباه کردی، تو ریدی، تمام عمرت تا به حال ریده بوده، از این به بعدش هم من می بینم که ریده خواهد بود، پس بهتره بیشتر نرینی. و خلاصه که کل فلسفه ی زندگی طرف را میبره زیر سوال! و الان یکی باید بیاد دکتر را راضی کنه که آقو ما را ببخش، آره ما خیلی خیطیم، تو بزرگواری کن، چه کنیم دیگه، خدا الکی الکی ما رو خلق کرد نمیدونست اینقدر قراره اشتباه بکنیم، اینقدر قراره خیط باشیم. نمیدونم واقعا، در انتهای این تماس های تلفنی این جماعت حال بهتری دارند؟ مشکلشون حل شده ست؟ یا اینکه کلی مشکلات دیگه که خودشون بهش فکر نکرده بودن، کلی حسرت، کلی پشیمونی، کلی غم آوار خواهد شد روی سرشون! و این است، معجزه ی روان درمانگری دکتر هلاکوییِ قَدَر!

الهه :) ۰ نظر

you're needed as you are

"Any room you walk in? walk in like they need you in it.

because they do. You That girl, not that other girl."

 

+بشخصه در این زمینه هم همیشه مشکل داشته ام، بیشتر از اینکه دنبال وارد شدن به فضا ها یا جمع ها باشم، دنبال دلیل گشته ام برای اینکه چرا این جا و این جمع جای من نیست، نه که خودم نخوام تو این فضا یا جمع باشم، صرفا فکر کرده ام که حضور من ناخواسته ست. و برای حضورم هدفِ درست و حسابی ای ندارم.

مزخرفه اینکه انتظار داشته باشی بقیه تلاش کنن نگهت دارن، تو زندگیشون، تو جمع هاشون. بقیه تلاش کنن بهت این حس را بدن که خواسته شده ای، و حقیقت اینه که اونهایی که این کار را هم احیانا میکنن، معمولا پیِ منافع خودشون هستن و میخوان ازت استفاده کنن، و تو این را نخواهی خواست.

چیزی که نیاز داری اینه که این حسِ خواسته شدن را به صورت پیش فرض داشته باشی، فارغ از واکنش هایی که از اطراف می گیری، چون اون واکنش ها هیچ زمان نمیتونن خلاءِ حسی که خودت نداری را برات پُر کنن، برای کسی که دنبالشه همیشه یه دلیل هست، برای اینکه این فکر تو ذهنش راه پیدا کنه که حضورش ناخواسته ست.

اینجاست که بحثِ sussage machine بودن ماهیت زندگی خودش را نشون میده، هر چیزی که میخوای دریافت کنی را لازمه که بدی (بریزی تو ماشین)، اگه حسِ خواسته شدن میخوای، لازمه که حسِ خواسته شدن را داشته باشی، فارغ از اینکه اون بیرون این حس را بهت میده یا نه.

کلا همیشه به طرق مختلف به این رسیده ام که شرطی کردنِ حس های دلخواهت به اتفاقات اون بیرون، احمقانه ست، حس های دلخواه هر زمان که تو اراده کنی هستند، به بیرون گرهشون نزن.

الهه :) ۰ نظر

choose your hard

"Marriage is hard. Divorce is hard. Choose your hard.

Obesity is hard. Being fat is hard. Choose your hard.

Being in debt is hard. Being financhially disciplined is hard. Choose your hard.

Communication is hard. Not communicating is hard. Choose your hard.

Life will never be easy. It will always be hard.

But we can choose out hard. Pick wisely."

 

 

"Each day you must choose, the pain of discipline or the pain of regret."

 

+این دو تا را هم عمریست قرار بوده اینجا بنویسم و داشته باشم.

خب اینجا فعلا حرف از دو تا انتخاب مقابل هم هست، که خب آره درست میگه و هر دو سخت هستن، اگرچه بعضا تو ذهن ما تنبلی مثلا راحته، ولی اینطور نیست واقعا، وقتی از درون داری خودت را میخوری. ولی علاوه بر اینها، خیلی وقت ها تعداد انتخاب ها زیاده، و همه شون هم سختی های خودشون را دارن، ولی در انتها سختی های خیلی از گزینه ها ارزشش را نداره.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان