00-03-28

امروز تنها بودم از صبح، و آه که روزها چقدر طولانین این روزها، اگرچه دوستشون دارم و بهم آرامش میدن از این جهت که حس میکنم برای هر کاری وقت دارم، و خب امروز خیلی کارها هم کردم، از چند تا کتاب هر کدوم چند صفحه خوندم یا چند دقیقه گوش دادم، فرانسه تمرین کردم، ورزش کردم (یوگا)، آشپزی کردم، خرید، برنامه ریزی برای فردا و هفته ی پیش رو، دو تا ویدئوی کوتاه از نیل گیمن دیدم (در مورد داستان نویسی)، فقط به این خاطر که این بشر را دوست دارم، سریال دیدم و ...

ولی تنها بودم، تنهای تنهای تنها.

نه رفتم با صابخونه اینا حرف بزنم، (هنوز تو ذهن خودم باهاشون کنار نیومده ام و واسه همین حرف زدن ازشون و منشن کردنشون اینجا، الان برام مقدارکی دردناک بود)

علاوه بر این، به هیچ کدوم از رفقا پیام ندادم یا زنگ نزدم، به اعضای خونواده هم همینطور (این نکته رو هم متذکر شم که تعداد اعضای خونواده ی من ماشالا زیادن، و این جمله ی تنها میتونست تبدیل به اقلا 20 تا جمله بشه، یعنی من با حذف اعضای خونواده برای زنگ زدن و ارتباط گرفتن 20 تا گزینه را از خودم گرفته ام)

چرا؟ 

چون حس میکنم بیفایده ست، اگرچه قبلا تجربه بهم ثابت کرده که بیفایده نیست، تاثیرگذاره واقعا، و اینو اگرچه نمیخوام قبول کنم و نمیخوام از معیارهای خودم کوتاه بیام، ولی میدونم که اگه باهاشون حرف میزدم هر چند کوتاه و سطحی مطمئنا تاثیر خودشو میذاشت و اینقدر احساس تنهایی نمی کردم.

معیار من چیه؟ اینکه کسی باشه که دوست داشتنمو بلد باشه و فقط حرف زدن با همچین کسی ست که میتونه کاملا راضی م کنه.

حالا سوالی که هست اینه که با این انتخاب اوکی بودم امروز؟ حالم خوب بود؟ آیا احساس تنهایی عذاب دهنده بود برام؟

خب این تنهایی از یه جهت مطمئنا عذابم میده، اگرچه واقعا این چیزی که میگم اهمیتش کمترینه ولی خب چیزیه که هست و آزاردهنده ست مثل وزوز یه پشه، و اون اینه که صابخونه اینا در موردم چه فکری میکنن؟ آیا سوالم توی ذهنشون؟ با خودشون میگن افسرده ای، ضداجتماعی ای چیزی هست؟ آیا اذیتن از اینکه من اینجوریم؟ آیا نگرانم هستن و نمیتونن به روم بیارن؟ آیا معذبن از اینکه من اینجوریم؟ نمیدونم چیزی که اذیتم میکنه تمام این سوال هاست یا دونستن این نکنته که ارتباط من با این جماعت اونجور که باید جرئتمندانه و خالی از ابهام نیست؟ آره شاید همین ابهام آزارم میده.

ولی حالا گذشته از اینها آیا اگر من جایی بودم که صابخونه ای به این صورت نقشی نداشت و مطمئن بودم که کسی اهمیت نمیده به تنها موندن یا نموندن من، اونموقع هم برام آزاردهنده میبود تنهایی؟ حقیقتش اینه که مثل همیشه بحث من، بحث لذت بردنِ خودم نیست، بحث این نیست که من چی میخوام، که حالا چون ارتباط میخوام و نیست پس تنهایی آزاردهنده ست برام، نه من فقط یجورایی انگار خودم را موظف کرده ام که زندگیم سالم باشه، و مبادا کاری کنم که برام ضرر داشته باشه و فکر میکنم تنها موندن زیادی شاید ضرر داره واسه همین میتونه یه مقدار هم از این بابت آزارم بده.

و با این حساب چاره احتمالا اینه که اولا من در این مورد هم بیخیال انجام وظیفه بشم، بیخیال اثبات چیزی به کسی، حتی به خودم بشم، بعدش مطمئنا احساس نیاز به ارتباط خواهد بود و تلاش در جهتش.

 

+یکی از اون کتاب هایی که امروز چندین صفحه ازش خوندم، فلسفه ی تنهایی بود، هر چی پیش تر میرم با این کتاب، بیشتر گم میکنم دلیلی که به خاطرش دارم این کتاب را میخونم، و الان کاملا برام مبهمه، من چی میخوام از این کتاب و از جون خودم؟ میخوام که این کتاب بهم چی بگه؟ میخوام که سبک زندگیم را توجیه کنه؟ و بگه ایراد نداره تنها موندن؟ نمیدونم، شاید. ولی امروز هر زمان که تنهایی فشار میورد (معلوم نیست چجور فشاری دقیقا) چند صفحه از این کتاب را میخوندم، دنبال کمک بودم احتمالا، دنبال اینکه این لقمه (همون تنهایی) هضم شه.

الهه :) ۰ نظر

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم

حقیقتا همینطوره، بوی بهبود میاد، با وجود تمام کمبودهایی که تو زندگیم هست، ولی این روزها (فرض کن یک هفته ست) که تحولی در وجود من در حال رخداد بوده، کاش میتونستم بگم دقیقا چه کاری و چه دلیلی این تحول را باعث شده، ولی هیچ توضیجی براش ندارم، فقط عمیقا و واقعا میتونم حس کنم که سه گانه ی شومِ ترس، تردید و تعویق جول و پلاسشون را جمع کرده و رفته اند، و به جاش شهامت، ایمان و اشتیاق مونده.

انگار کن که یک دفعه تبدیل شده ام به تمام شعارهایی که خونده و خودم داده ام، شده ام تجلی تمام چیزهای خوبی که خونده بودم و حق بودنشون را باور داشتم، عمیقا لمسشون کرده ام و باهاشون یکی شده ام.

این چند روز همش داشتم به این فکر میکردم که، میدونی؟ وقتش که برسه اتفاق میفته، هر چیزی. باید صبورانه و مشتاق منتظر موند و البته تمام لحظات انتظار را هم دریافت و زندگی کرد.

 

+چند روز پیش فهمیدم که کتابِ Now habit جناب نیل فیورِی که برای اهمال کارهاست، بالاخره به فارسی ترجمه شده. این کتاب را من از سال ها پیش میشناختمش و پی دی اف انگلیشش را گیر اورده بودم و میخواسته ام که بخونمش و هیچ زمان فراموش نکرده بودم که این کتاب خوبه و من نیاز دارم که بخونمش! طبیعیه که بی فوت وقت رفتم و خریدمش و شروعش کردم.

همچنان که پیش میرم، میدونم که دیگه به این کتاب نیاز ندارم، محتویات این کتاب را از قبل میدونم :) ولی همچنان میخونمش، خوندنش برام شبیه مرور خاطرات و تاملات و کشفیاتم هست. دوستش دارم.

الهه :) ۰ نظر

00-03-16

+"فلسفه ی تنهایی" لارس اسوندسن را میخونم، فارغ از اینکه قراره چه تاثیری روم بذاره و اینکه آیا بعد از خوندنش تنهاییم برطرف خواهد شد یا نه؟ خوشحالم از اینکه کسی همینقدر جدی و کاربردی، تنهایی را کالبدشکافی کرده. حس میکنم با نویسنده ش در حال گفتگو هستم و او کاملا به روم بازه، بهم فضای بی نهایتی داده و سرکوبم نمی کنه به خاطر تمام ضعف و احساساتی shity ای که حس کرده ام و می کنم.

میدونی فکر میکنم خیلی وقتا صرف اینکه بتونی دردت را، علل احتمالی و نشونه هاش را تشریح شده در ذهن داشته باشی، کفایت میکنه و نیازی نیست که اون درد کاملا برطرف بشه. تو اون درد را کاملا مشاهده کرده ای، شناخته ای و باهاش آشنا هستی، و به عبارت کلی تر پذیرفته ایش. پس بودنش تهدیدی برات نیست، باهاش رفیقی.

به این فکر میکنم که نویسنده ی این کتاب هم چقدر میتونه تنها باشه. کلا آدم وقتی دغدغه ای داشته باشه که دغدغه ی کسی نیست، خیلی خیلی تنهاست، و او کسیست که میتونه به بقیه کمک کنه در حالی که بقیه نتونسته اند و نمی تونن بهش کمک کنن.

علاوه بر این، این روزها طعم تنهایی ای را چشیده ام که فکر میکنم خیلی شبیه تنهایی پدرم هست، و اگرچه تا پیش از این نمیتونستم خودم را متقاعد کنم برای ارتباط گرفتن باهاش و توجه کردن بهش، الان مطمئنم که دلم نمیخواد خودم باعث همچون رنجی برای کسی بشم. عمیقا دلم میخواد پدرم رو از تنهایی دربیارم، ای کاش که انرژی و انگیزه ش بمونه برام، برای مدت طولانی.

 

++کمبود شفقت و همدلی تو زندگیم بسیار احساس میشه، هیچ کسی نیست که در جبهه ی مقابل زندگی، طرفِ من باشه، و همه ی اینا از جایی شروع شده که خودم طرفِ خودم نیستم در حالی که میدونسته ام I am my home. خونه ی خوبی برای خودم نبوده ام و الان از همه ی خونه ها، از همه ی آدم ها فراریم.

دلم میخواد یکی مهر تایید بذاره پای سخت بودنِ روزهایی که گذرونده ام و بهم افتخار کنه بابت اینکه قدرتمند ظاهر شده ام. خیلی عجیبه و داشتن این خواسته همیشه برام کسر شأن بوده ولی الان واقعا دلم میخواد کسی برام دل بسوزونه، کسی درکم کنه. ولی با کی طرفم؟ با ننه ی گرام! و من در چشمش کیم؟ اون دختر ناتوانِ تنبل سر به هوایی که نمیتونه گلیم خودش را از آب بکشه و حتی قادر نیست نیازهای خودش را بفهمه، و تشخیص نمیده چی درسته چی غلط! و خب قضیه زمانی جالب تر میشه که همین دخترِ ناتوان مسبب تمام بدبختی و غم ننه ی گرام هست، ینی ناتوانیِ من نه ترحم برانگیز که خصم برانگیزه. با من به خاطر ناتوانیم جنگ میشه! و این تناقض منو دیوانه می کنه. او قدرتمند دانایی ست که قربانی ناتوانِ نادانی چون منه! و آیا باز هم عجیبه اینکه من مدام تصاویر کُشتنش را تو ذهنم مرور کنم؟

 

دارم فکر میکنم به اینکه فلسفه ی تنهایی، نازِ منو میکشه، کاری که نه خودم در حق خودم انجام داده ام و نه هیچ کس دیگری. حس ناخوبِ دردناکی رو که دارم به رسمیت میشناسه و بهم حق میده که داشته باشمش و در عین حال داشتن اون حسِ ناخوب را تحقیر کننده نمی بینه. از دیدِ او من با وجود تمام احساسات ناخوبی که میتونم داشته باشم، همچنان ارزشمند و قدرتمند و دانا و محترمم، و اون احساسات ناخوب فقط می تونن همدلی و مهربونیش را بربیانگیزن، از دید او اون احساسات ناخوب حتی میتونن منو تبدیل به موجود دوست داشتنی تری کنند.

خنده م میگیره به تمام توصیفاتم از موضعی که این کتاب داره، آیا واقعا تمام اینا هست؟ فکر نکنم دقیقا اینطور باشه برای همه :)) فعلا احتمالا اصرار دارم تمام ایده آل هام را به این کتاب، تحمیل کنم.

الهه :) ۰ نظر

99-5-13

حس میکنم امروز نیروی گرانش روم چندین برابر بوده و دارم توی زمین مکیده میشم، همینجور پخش زمینم و فقط دارم کتاب میخونم، برباد رفته رو. تموم بشو هم نیست به این زودیا. به محدودیتی که برای خودم گذاشته بودم که از 8 شب به بعد حق رفتن به پیامرسان ها و شبکه های اجتماعی را داشته باشم، پایبندم ولی میشه به جرئت گفت که غیر از کتاب خوندن غلط خاصی نمی کنم، فکرشو بکن، این روزها توی این سن! این روزها باید روزهایی باشند که فعالانه میگذرند، نه مثل بازنشسته ها یا شاید بچه ها. آره کتاب خوندن های این مدلی مال بچگی هاست، نه الان. و من خب عقبم از زندگی، شایدم برهه های مختلف زندگیم به هم ریخته ست.

 

از اینکه پدرِ گرام موجود قدرتمندی نبوده تو زندگیش و یه سری آدم وقیح همیشه تونسته اند بهش زور بگن، بدم میاد.

 

اینکه یه احمق که هیچی حسابش نمیکنم، به خاطر تواضع من فکر کرده میتونه به زندگی و کارهای من جهت بده، در عین خنده دار بودن مشمئزم میکنه. طرف فقط به این خاطر که مهاجرت کرده احساس میکنه در این موضع قرار گرفته که فرهنگ را یادِ همچون منی بده. مدعی بودن در عین نفهمی، واقعا بلای بدی ست. واقعا دلم میخواد این حقیقت را که هیچی، مطلقا هیچی حسابش نمی کنم را یک بار اقلا بهش یادآوری کنم و بنشونمش سر جاش.

تواضع واقعا در برابر هر کسی جایز نیست، اینو باید یادم باشه و حتی الامکان تواضع را بیخیال شم.

 

از بربادرفته چیزهای خیلی خیلی خوبی یاد می گیرم، چیزایی که احتمالا هیچ کس بهشون توجه نمیکنه و اصلا به اون منظور داستان نمی خونه. و حقیقتا قربون خودم برم که اینقدر می فهمم و باهوش و جیگرم :)) با وجود تنبلی خودم رو بی نهایت دوست دارم و هیچیِ خودم و زندگیم را با هیچ احدی عوض نمی کنم.

اینا شاید در ظاهر خنده دار باشن ولی حقیقت محضن، و من تا به حالش هم اشتباه کرده ام که به اندازه ی کافی قربون صدقه ی خودم نرفته ام و از خودم تعریف نکرده ام، باید جبرانش کنم.

دیگه از این به بعد هیچ چیزی باعث نمیشه به خودم شک کنم، خودمو سرزنش کنم یا شکسته نفسی کنم، هیچ چیزی.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3-4

"بعضی وقتا فکر می کنم شرینک ها (همون روان درمانگر ها) زیادی به ارتباط ها اهمیت می دن. چیزای دیگه ای هم توی دنیا هست. من دوست ندارم با آدمای دیگه ملاقات کنم. من به خوبی اونا را مدیریت می کنم. بعضی از مردم تنهایی را ترجیح میدن."

"حق با توئه. فرض من اینه که ارتباط ها در مرکز همه چیز قرار دارن. به نظر من، ما در درون ارتباط ها قرار گرفتیم و با وجود ارتباط خصوصی خوب، بهتر عمل می کنیم. مثل ارتباط خوب، طولانی و عاشقانه ای که با همسرت داشتی."

 

 

+یه دیالوگ دیگه از کتاب مخلوقات یک روز، از اوناییش که بد رو مخم رفتند. باعث میشه فکر کنم نبود یه رابطه ی خوب تو زندگیم، الان، منو از خیلی چیزا عقب نگه داشته.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3

"حساس نشو"، "سخت نگیر" و "گیر نده" و جملاتی مثل این را خیلی زیاد از همه شنیده ام و حتی از خودم، و البته که خیلی تلاش کرده ام نسبت به چیزای زیادی بی تفاوت باشم و نبینمشون و بهشون گیر ندم، ولی از بعد رفاقت با نرگس و الان موقع خوندن داستانای اروین یالوم (اگرچه این نکته م خیلی به داستان هاش مربوط نیست ولی) میفهمم که هر چقدر بیشتر حساس باشی و بیشتر گیر بدی به همون اندازه زندگیت عمیق تر خواهد بود.

میشه مثل Pou (همین بازی پو) زندگی کرد، به هیچی گیر نداد، حساس نشد و در نادیده گرفتن هر چیزِ مثلا غیر مهمی استاد شد، یه سری نیاز های اساسی داشت و برآورده شون کرد و خوشحال بود، و بالاخره مُرد، ولی اینجوری هیچ وقت با زندگی درگیر نبوده ای، هر چقدر در ایگنور کردن توانا بشی، داری امکان ریشه دادن را از خودت میگیری، امکان اینکه این نیازهای اساسیت بر پایه ی مفاهیم عمیق و زیبا ساخته شده باشن را از خودت می گیری.

یه مثالِ حالا ملموس تر شاید میتونه این باشه که بشخصه با دیدن خیلی از پورن ها، تمام حسم از بین میره و به جای اینکه داغ بشم کلا یخ می کنم، چون بسیااار طبیعی و حیوونیه، هیچ زیربنایی نداره، هیچ چیزی که ذهن آدمو درگیر کنه و برش بیانگیزه، کاملا فیلمه، یه فیلم سطحی، خیلی خیلی سطحی، هیچ احساسی درگیر نیست.

و میدونی من نمیفهمم چرا اصرار بر اینه که چون زندگی کوتاهه، بهتره که به خوشحالی بگذره، آره زندگی کوتاهه، و خیلی خیلی کوتاه تر خواهد بود اگر عمیق نباشه، عمق، میتونه از یه لحظه یه ابدیت بسازه و این عمق جز با حساس بودن، جز با درگیر شدن با زندگی (همه ی زندگی، همه ی احساس ها) با تمام وجود و تمام سنسورهات به دست نمیاد.

حساس باش، به خاطر این حساسیت درد های غیرقابل وصف را متحمل شو ولی ازش دست نکش، این حساسیت خودِ زندگیست.

 

+خیلی جاها وقتی خودم را میذارم جای اروین (یالوم)، از اینکه حتی جزئت اینو به خودم دادم که بگم این بشر الگوی منه، خجالت می کشم، به این دلیل که اگه من درمانگر بیمارهای اروین یالوم بودم خیلی چیزها، خیلی احساس ها و رفتارهاشون برام بسیاااار غیرقابل درک و تعجب برانگیز می بود و هیچی نداشتم که بگم، چرا؟ چون اون موارد چیزهایی هستند که من تلاش کردم ایگنورشون کنم، تلاش کردم سخت نگیرم و پی نون باشم که خربزه آبه.

حساسیتم را خودخواسته از بین برده ام و سرکوب کرده ام، و طفلی من :) که از خودم یه موجود بیشعورِ عاقلِ مثلا قدرتمند ساخته ام. قدرتمندی شبیه یک روبات، بهرحال احساس های آدمیزادن که آدمو آسیب پذیر می کنن.

الهه :) ۰ نظر

99-3-31

داستان کوتاه های کتاب "مخلوقاتِ یک روز" اروین یالوم را ادامه میدم و بعد از هر داستان، اروین یالوم برام عزیزتر، دوست داشتنی تر و دلخواه تر میشه و دلم میخواد بیشتر و بیشتر ازش بخونم و شک م برای اینکه الگوم این بشر، و رویام درمانگر و نویسنده شدن (نویسنده ای دقیقا شبیه ایشون) باشه، کمرنگ تر میشه. آره فکر میکنم اقلا در زمینه ی روانکاوی مستعد هم هستم، و کشف این روابط علت و معلولی انگیزه ها و رفتارهای آدم ها بسیار برام لذت بخش است و خواهد بود.

داستان هاش البته خیلی هم به اینکه خودم را بشناسم کمک می کنه.

و یه چیزی که خیلی برام جالب بود، اهمیتیست که به رویاهایی که آدم تو خواب می بینه، میده.

 

+پستی که در مورد شادی نوشتم، در نظرم خزعبل محض بیشتر نیست.

نمیدونم واقعا تعریف شادی چیه و فکر نمی کنم واقعا آدم ناشادی باشم، اگه به حال خودم گذاشته بشم، درد فقط اینه که من از ارتباط با آدم ها، اکثریتشون، خوشحال نمیشم و قاعدتا نمیتونم حس خوشحالی نداشته را منعکس کنم، چون آدم ها همیشه در چشمم تهدید بودند، مسئولیتِ اضافه، مسئولیتی که معمولا بهم تحمیل میشه و خودم نمیخوامش.

الهه :) ۰ نظر

مخلوقات یک روز

بعد نامه هایی دیدم که باعث شد مکثی کنم: "پُل! تجلیل بسیار تو از تجربه ی محض به مسیر خطرناکی افتاده است. یک بار دیگر باید سرزنش سقراط را به تو یادآوری کنم که زندگیِ تجربه نشده، ارزش زیستن ندارد."

در دل گفتم آفرین کلود! منم دقیقا همین نظرو دارم. من با اصرار تو به پل برای تجربه کردنِ زندگی ش کاملا موافقم.

ولی پل در نامه بعدی پاسخ تندی داده بود: "اگر میان امتحان کردن و زندگی کردن، یکی را باید انتخاب کرد، من همیشه زندگی کردن را انتخاب می کنم. من از بیماری توضیح اجتناب می کنم و به تو هم اصرار می کنم که چنین کنی. رفتن به سوی توضیح بیماری مسری اندیشه مدرن است و ناقل این بیماری هم درمانگران معاصرند؛ هر درمانگری که تا به حال دیده ام، به این بیماری مبتلا بوده است؛ و این بیماری اعتیاد آور و واگیردار است. توضیح یک توهم است، یک سراب، یک سازه، یک لالایی آرام بخش، توضیح از وجود بی بهره است. بگذار آن را با نامی که لایقش است بخوانیم: مدافع بزدلی در برابر وحشت ناپایداری، بی تفاوتی و هوسبازی تجربه ی محض".

 

+چند پاراگراف از داستان کوتاهِ درمان نادرست از کتابِ "مخلوقات یک روز" ِ اروین یالوم.

موقع خوندن چندین بار از روی این چند پاراگراف خوندم، و همش حس کردم پیامی برای من داره، ولی حقیقتش درست نمیفهمم پیامش چیه، چون انگار هم پُل و هم کلود در حال گفتنِ یک چیز بوده اند.

 

++کسی که داره روایت میکنه خودِ اروین یالوم هست، پُل مراجعش هست، مثلا به قصد درمان مراجعه کرده ولی اروین یالوم را مجبور کرده که نامه هایی که بین خودش و کلود رد و بدل شده را بخونه.

 

+++ تو داستان های بعدی اروین یالوم چندین بار غیرمستقیم به این نکته اشاره می کنه که از اینکه پایان زندگیش هست میترسه، و من همش با خودم فکر میکنم آخه کسی مثل اروین یالوم که اینقدر تمام و کمال زندگی کرده هم؟ چه ترسی براش هست؟ دقیقا کدوم روز و لحظه از عمرش را هدر داده که الان ترسی براش باشه؟

الهه :) ۱ نظر

راضی کردنش سخته!

شل سیلوراستاین عزیزم در وصف حال من اینطور میفرماد:

 

(یه نفس گفته بشه)

الین اذیتم می کنه،

جیل حالم رو بد می کنه،

وینی احمقه،

اُرین حوصله ی منو سر می بره،

 

میلی خنگه،

رُزی فضوله،

جونی پرته،

گاسی ایراد گیره،

 

جکی گیجه،

تامی خودشو می گیره،

ماری آدمو می ترسونه،

تمی بی حاله،

 

اَبی قاطی داره،

پَتی یه کمی عوضیه،

میزی تنبله،

تینی غرغر می کنه

 

میسی خیلی وسواسیه،

نیکی خیلی عجیب و غریبه،

ریکی کلکه،

تقریبا همه

حال منو به هم میزنن.

(اَه!)

 

+شعر "راضی کردنش سخته" از کتاب کثیف ترین مرد جهان.

الهه :) ۰ نظر

99-1-29

نوشتن توی این وبلاگ انگار دیگه خیلی برام سخت و دور از دسترس شده، برای نوشتن یا باید عزمم را جزم کنم و اراده را راسخ، یا اینکه از شدت یک هیجان در وجودم دیوونه شده باشم که دیگه منتقد درونم خفه باشه و هی ایراد نگیره تا یه نفس بنویسم و انتشار را بزنم و تا یه مدت به چیزی که نوشتم و اینکه آیا لازم بود منتشر شه و بهتر نبود در خلوت خودم بمونه فکر نکنم. آره میدونم. این سخت گیریا واقعا احمقانه ست. ولی از اونجایی که اینجا تنها امکان برای نوشتنم نیست، نمیتونم خودمو درست و حسابی متقاعد کنم که همینجا (و نه هیچ جای دیگه) بنویسم. شاید بهتر باشه بقیه ی امکان ها را از خودم بگیرم تا مجبور شم همینجا بنویسم، ولی طفل درونم گناه داره، نمیتونم اینکارو باهاش بکنم. یه روزی آره به این نتیجه رسیده بودم که نوشتن پابلیک باید باشه چون یه نتیجه ی خوب داره و اون اینه که چون حرفاتو برای کسِ دیگری داری میزنی، مجبوری از خودت و دنیای خودت بیرون بیای و تمام پیش فرض ها را هم بریزی رو دایره و از دید یک ناظر نگاهشون کنی و بعضا متوجه شی که احمقانه و اشتباه و خنده دار هستند شاید.

اووووکی، شات آپ الی، برو سر اصل مطلب، چیزی که لازمه ازش حرف بزنی.

آره بذار بگم، امروز سپر ماشین را کوبوندم به در پارکینگ (سپر خراشیده شد)، چند روز پیش هم آینه ی ماشین را کندم بازم در مسیر رفتن توی پارکینگ، و اینها در حالی هستن که خیر سرم دو سه ماهه مثلا یاد گرفتم رانندگی بکنم! غمینم از این بابت، نه به خاطر خراب شدن ماشین یا تجربه ی شکست احیانا، به این خاطر که این شکست ها مزخرفن، ناشی از یک حواس پرتی احمقانه، اشتباهی که به راحتی میشد مرتکبش نشد.

دیشب با برادر زاده ی هفت ساله م بی حوصله برخورد کردم، و به خاطرش عذاب وجدان دارم.

دلم میخواست میتونستم با همه، همیشه مهربون باشم، ولی همیشه از همه دست کشیده ام، خسته ام و عصبیم و تو ذهنم دارم لت و پارشون می کنم.

ولی این روزها تلاش می کنم آگاه تر باشم در طی روز، تلاش می کنم بیدار باشم، غرق نشم، هر لحظه به خودم یادآوری کنم کجا میخواستم برم و الان کجای راهم و به این خاطر به خودم مفتخرم.

میتونم مدعی باشم که کافکا در ساحل یه تاثیر مثبت روم داشت و اون اینه که مصمم تر شدم از این به بعد آهنگ های ارزنده را با تمرکز گوش کنم (وقت براشون خالی کنم) و تلاش کنم بفهمم آهنگسازش دقیقا در پی نواختن کدوم احساسش بوده و میخواسته که چی من از این آهنگ دریابم. و البته رفتم سه نوازی آرشیدوک (کنسرتو پیانو شماره 5) بتهوون را دانلود کردم و قرار است که تلاشِ ذکر شده را با این آهنگ شروع کنم، این آهنگ هم توی همین کافکا در ساحل، غیرمستقیم بهم معرفی شد.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان