99-6-9

زندگی کلی قشنگی داره و کلی نعمت هر روز تو زندگیم جاریه و میدونم که اگه گِلم به اندازه ی کافی مشت و لگد خورده بود و تربیت شده بود، الان متوجه حجم خوشبختیم می بودم و دهنمو می بستم و به اون نقاط سیاه کوچولو گیر نمی دادم، ولی چه کنم که گِلم هنوز نیاز به مشت و لگد داره.

خواهرم میفرماد که فردا اگه میرم ملی (یعنی دخترشون) را هم بردارم با خودم ببرم چون خواهرم دیگه نمیتونه تحمل کنه که ملی بیکار و بیعار هی تو خونه باشه، و من واقعا متاسفم که با وجود تمام تلاش هام برای اینکه آدم ها بخصوص عزیزانم را ناراحت نکنم و بسیار قدردانشون (عزیزانم) باشم، نمیتونم در جواب این جمله روی خوشی به خواهرم نشون بدم، متاسفم که نمیتونم خوشحال شم از این بابت، نمیتونم مشتاق حضور ملی باشم، و بی نهایت تر متاسفم که اینو خودشون هم میدونن، آه من خیلی بدم :( حتی با وجود اینکه میدونم اومدن ملی نمی تونه اونقدرها هم که فکر می کردم بد باشه، و مطمئنا خوبیای زیادی داره (چون ملی و مری(خواهرزاده ی دیگه م) هفته ی پیش چند روز اومده بودن پیشم و خب خوب بود)، ولی بازم تنها فکری که تو سرم جولان میده اینه که وقتی من میخواستم برم و مستقل باشم خیر سرم، هیچ کدومشون هیچگونه حمایتی ازم نکردن و من رو با مقاومت های بی حد و اعصاب خورد کنِ ننه ی گرام که هنوز هم ادامه داره تنها گذاشتن، و هیچ کمکی بهم نشد، هیچ راهنمایی ای، هیچ تلاشی برای حرف زدن، هیچی هیچی، و الان به سادگی دارن مسئولیت بچه هاشون را بی اینکه ازم بپرسن که میخوام این کار را براشون انجام بدم یا نه، میسپرن بهم.

هنوزم که هنوزه ترجیحشون برای من، اینه که منم تلاشمو کرده بودم و یه جایی کارمند شده بودم و احیانا شوهر کرده بودم و داشتم بچه هامو زفت میکردم و مثل خودشون داشتم سر کوچیکتر از خودم ها را با نصیحت های صد من یه غاز میخوردم، و کلی انتظار ازشون داشتم بی اینکه حمایتشون بکنم. هنوزم که هنوزه اعتقاد دارن که من اشتباه کردم و چرا راهی را که ننه ی گرام بی سواد و تجربه جلوی پام گذاشته بود را نرفتم، هنوزم فکر میکنن سعادت من در رفتن همچون راهی بود و نمیفهمن اگه منم اون راه را رفته بودم الان کی بود که مسئولیت ها را بندازن رو دوشش.

یه همچین گستاخی بی حدی را از عزیزان خودم، حقیقتا نمی تونم هضم کنم، فکر میکردم اونها هم مثل خودم هستند و نمیتونن پررو باشند و توقع های بی جا داشته باشند ولی مثل اینکه اشتباه کرده بودم.

خسته و کوفته و بیان نشده ام. مثلا مقصود از نوشتن این حرف ها این بود که بیان بشم ولی نشدم.

چیزی که بیشتر از همه عصبانیم می کنه اینه که مامان احمقم، که هنوزم که هنوزه استقلال منو به رسمیت نشناخته و هر بار که من میخوام برم خونه ی خودم باید فلسفه ی رفتنم را براش توضیح بدم، الان با اومدن ملی پیش من هیچ مشکلی نداره، و حتی او را مسئولیت پذیرتر و بافکر تر از من میدونه، او آماده ی جدا زندگی کردن از خونواده هست و من نه! و اونقدر احمقه که نمی فهمه اوشون دارن میان پیش من، همین منِ بی مسئولیت بستر را برای جدا زندگی کردنِ اوشونِ با مسئولیت فراهم کرده ام.

الهه :) ۰ نظر

مثلِ اینکه من اجتماعی بشو نیستم!

اتفاقی که افتاد (یا بهتره بگم اون چیزی که من دریافتم و خاطرم موند) این بود، که نیمه ی روز بود و داشتیم با هم چت می کردیم، و این راستش آنچنان خوشایند من نبود، چون وقتی شروع کرد حرف زدن دیگه ول کن نیست، و انگار که نه خودش کار و زندگی دیگری داره و نه من، ولی چیزی نگفتم، و همچنان بهش اجازه دادم خودش را بیان کنه و البته در انتها که دیدم واقعا تموم شدنی نیست و اصلا چیزی هم نیست که منم توش دخالتی داشته باشم، بیشتر مونولوگ هست، گفتم تو بنویس و من بعدش میام میخونم، و این "بعدش" شد شبِ اون روز (از این جهت اینو میگم چون این فاصله برای من تا قبل از آشنایی و چت های طولااانی فرسایشی با این بشر، واقعا زیاااد بود، ولی این بار حتی شب هم دلم نمیخواست برگردم، حقیقتا بعد از آشنایی با این بشر از رفتن به پیامرسان ها، بخصوص واتساپ که با اون دو تا تیک مسخره ش لو میده که آدم آنلاینه، فراریم.)، و بالاخره انتهای حرف هاش را هم خوندم و جواب دادم، و به سرعت سین کرد و فرمود: "چه بی ذوق" و همین کلام کافی بود تا مخِ من سوت بکشه و از گوشام دود بزنه بیرون. آخه این بشر چرا سیر بشو نیست، دیگه چی از جون من میخواد، همین که ساعت ها به حرف هاش گوش میدم کافی نیست، باید هیجان اضافه هم از جایی قرض بگیرم و نشون بدم مبادا حسِ بدی داشته باشه، مبادا فکر کنه حرفاش به اندازه ی کافی برای من جذاب نیست، خب نیست، چون میدونم آی کیوش، سطح مطالعه ش و اطلاعاتش از من خیلی پایین تره، و خب خیلی چیزایی که از نظرش جذابن، و باعث میشن فکر کنه خیلی خاصه، برای من خیلی تکراری اند، و اساسا حالم به هم میخوره وقتی یکی ابتدایی ترین چیزها را فهمیده و به زبون میاره و فکر میکنه با همین ها یعنی که خیلی جلوئه و خیلی خاص! آه، شات آپ. بعدشم چه معنی داره آدم اینقدر از خودش تعریف کنه، که چی؟ نمیفهمم. میدونی، اینکه حس خوبی به خودت داشته باشی خیلی خوبه، ولی اینکه اصرار کنی توی هر جمع و بحثی نقل و نبات اون بحث تو باشی، واقعا به طرز احمقانه ای خودپسندانه و خودخواهانه ست.

و بهش گفتم که هر چیزی که از نظر تو جذابه قرار نیست از نظر من هم جذاب باشه و احتمالا یه چیزای دیگه ای هم گفتم که خب از نظر خودم خیلی مهم نبوده و جزئیاتش دقیقا در خاطرم نمونده، ولی بعد فهمیدم اون چیزی که او در کمال خودپسندی دریافت این بوده که نه اون حرفاش ردخور نداره که جذاب بوده باشند، فقط من از چیزای دیگه ناراحت بوده ام و نه بهش گفته ام که ازش کمک بخوام، و نه اونقدر روراست بوده ام که ازش بخوام چون حالم خوب نیست خیلی حرف نزنه.

و کلا فکر کرد من آدم چند رویی هستم، روراست نیستم، ناراحتی ها را ذره ذره جمع میکنم بی اینکه چیزی بگم و بعد یه دفعه موقع عصبانیت می ترکم. فکر کرد من انتظار دارم خودش بفهمه چمه.

نمیدونم این تا چه حد در موردم صادقه، آره من خیلی وقتا حس واقعیمو نمیگم، چون نمیخوام احساسات کسی آسیب ببینه، نمیخوام نامهربون باشم، ولی این انتخاب خودمه، سرِ کسی به خاطرش منت نذاشته ام، و واقعا اینکه به کسی فضا بدم حرفاشو بزنه به خودی خود ناراحتم نمیکنه، یا اصلا مشکلی ندارم با اینکه وقتی از جای دیگه دلم پره، با کسی در مورد چیز دیگه ای حرف بزنم، تنها مشکل من زیاده خواهی آدم هاست، اینکه تمام تلاش های من براشون کافی نباشه، و ازم هیجان و انرژی بیشتری بخوان، و خودم را همونطور که هستم نپذیرن. هیجان و اشتیاق و انرژی بیشتر، این چیزیه که همیشه مامانم ازم خواسته، به خاطر نداشتنشون، یا به خاطر درونگرا بودنم بهم کلی حس بد داده و باعث اضطراب اجتماعیم شده، اینکه کسی دوباره ازم اینا را بخواد و به خاطر نداشتنشون بهم حس ناکافی بودن بوده، این تنها چیزیه که موجب ناراحتی و عصبانیت من میشه.

آره، البته برای خودم هم بهتره که اینقدر احساساتم را سرکوب نکنم و هر جا لازم بود بگم فلانی در دهنتو گل بگیر، من نمیخوام گوش بدم، من اهمیتی نمیدم به چیزی که داری میگی، ولی اینکه نگم به هیچ وجه بدی ای در حق بقیه نبوده و نیست، من هیچ جا به خاطر سرکوب کردن چیزی که واقعا خواسته م بوده، از کسی متوقع نبوده ام و به خاطرش سرِ کسی منتی نذاشته ام و قرار نیست به خاطرش بهم شکایت کنن، و بگن چرا نمیگی من دهنمو ببندم، خب احمق جان، نمیخوام ناراحتت کنم، نمیخوام بهت بگم حرفات تماما مفت و مزخرفن.

ولی اوشون از شکایتش کوتاه نیومد، اصلا نخواست گوش بده که من دارم چی میگم، و خب البته که به هیچ وجه من الوجوه نخواست سهم مسئولیت خودش در بحثی که داشتیم را بر عهده بگیره، و حتی صراحتا بهم چیزی گفت با این مضمون که هیچ کدوم از دوستاش اینجوری (اینقدر بد مثلا) نیستن، و اینم گفت که من یکی از اونایی بودم که باهاش زیاد حرف میزده و خب این اشتباه بوده و نباید با من زیاد حرف میزده و بالاخره اون بحث تموم شد و بعد از اون هم با هم حرف زدیم، ولی معلومه که سردیم هر دو.

تا به حال (قبل از این بحثمون هم) از باحال بودنِ دوستانش برام گفته، از این گفته که فلانی مثلا سطح انرژیش دقیقا مثل خودمه و این خیلی خوبه، و نمیدونم اون یکی خیلی رفیقه و مثلش تو دنیا نیست، و بعضا فکر میکنم اینا را داره به من میگه تا منم یاد بگیرم و مثل اون ها باشم، هیجانزده و باحال. و انگار پیش خودش فکر میکنه من باید هر جوری شده این بشر را حفظ کنم، حتی خودم را عوض کنم، و من نمی فهمم چرا، چون من راستش غیر از این الزام که فکر می کنم باید تلاش کنم اجتماعی تر باشم و روابط بیشتری داشته باشم و این برام بهتره حتی اگه بهتر بودنش را حس نکنم، و این ترس که مبادا منزوی منزوی بمونم برای همیشه، بهش کلا نیازی ندارم، و خیلی وقتا حتی رابطه م باهاش از سرِ دلسوزی بوده.

حالا صبح بهم پیام داده، و من هنوز مثلا سین نکرده ام، وقتی بهش فکر میکنم انگار یه چاقو فرو می کنن تو قلبم و مضطرب میشم، دلم نمیخواد دیگه باهاش حرف بزنم، و با وجود اینکه به طرز مسخره ای دلم میسوزه براش و میدونم که بهم احتیاج داره، به اینکه ارتباطش باهام مثل قبلنا بشه، نمیخوام پیش دست باشم برای برگردوندن گرما به ارتباطمون، و حتی بهتره بگم، برای برگردوندن ارتباطمون، من همون شب تلاشمو کردم، همون شب مسئولیتمو پذیرفتم، سهم قصورم را پذیرفتم، اوست که معلوم نیست چه فکری با خودش می کنه، و چی باعث شده اینقددددررر خودپسند باشه که فکر کنه صرفِ حضورِ وراجِ وقت گیرش، چیزیست که همه میخوان و باید برای به دست اوردنش تلاش کنن.

 

+تمام این روده درازی ها را کردم به امید اینکه یه چیزی در وجودم حل شه، و قلبم از این قفل بودن دربیاد، ولی این اتفاق نیفتاد فعلا. شاید فقط زمانی میفته که بهش پیام بدم و بگم که چقدر از رفتارش منزجر بوده ام و چه فکری با خودش کرده که اینقدر خود گُه پنداره.

الهه :) ۱ نظر

من و کوشولوی کثافتم

دیشب به توصیه ی مامانم، در راه آب را تو حموم برداشتم، و مرگ موش گذاشتم رو یه برگه همونجا تا اون کوچولوی کثیف ترسناک بیاد بخوردش و دار فانی را وداع بگه و من دیگه نترسم و خیالم راحت بشه که دیگه نیست (اگرچه خیالم راحت نخواهد بود چون همون یه دونه موش که اون زیر نیست، مطمئنا تعدادشون زیاد تر از این حرفاست)، و تا صبح یا خواب دیدم که در حموم را باز کردم و موش از تو حموم در رفته اومده یه جایی تو خونه قایم شده، و یا خواب دیدم که میرم و با یه موشِ نیمه مرده مواجه میشم که باید بقیه ی جونش را خودم بگیرم و هیچ ایده ای ندارم که چطور.

ولی امروز صبح که باز در رو با ترس و لرز باز کردم، اثری از موش زنده یا نیمه مرده یا مرده ندیدم، و نمی تونم بگم کاملا خیالم راحت شد، ولی خب بهتر از سناریوهای توی خوابم بود.

 

+احوال روحیم خوبه و مثل اینکه خدا بازم یه دم انگیزه تو وجودم فوت کرده، و موتوشکرم ازش. اگرچه یه ندای خبیثی بهم میگه این بار خوب بودن احوال جسمم دیری نمی پایه و یا سرماخوردگی یا کرونا در انتظارمه! نوچ، نمی پذیرمش.

الهه :) ۰ نظر

99-5-26

+امروز با صابخونه رفتم طبقه ی بالاشون تو انباری تا کولری که برای واحد من هست را خودم بیارمش پایین، چون به قول خودشون، خودشون پیر شدند و بی عرضه و هیچ غلطی ازشون برنمیاد. بعد یه تیکه پیرزن صابخونه میگه دیدی هیچ کی هم نیومد برامون این کارا را انجام بده و من فکر میکنم منظورش به بچه هاشه و میگم خب به من میگفتین اگه کمکی نیاز داشتین و بعد متوجه میشم منظور اوشون یه کارگری کلفتی چیزی بوده و اگرچه منظورم را بعدش براش تشریح میکنم ولیکن بازم هنوز حالم از خودم به هم میخوره که چرا همچون حرفی می زنم و خودم را میارم پایین، چرا اصلا وقتی دلم ازشون صاف نیست و آنچنان هم خوشم نمیاد ازشون اینقدر تلاش می کنم خوب جلوه کنم. شبیه آدم های چاپلوس مزخرف، اونایی که به قول فروغ همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دارت را می بافند. واقعا برام عجیبه دیدن همچین رفتارهایی از خودم، همچین اتفاق هایی که میفته تازه می فهمم اصلا خودم را نمی شناسم و واقعا امکانش نیست که آدم در خلوت خودش، دور از بقیه بتونه خودش را بشناسه و در صدد اصلاح خودش باشه، میتونی در خلوت یک روشنفکرِ قدرتمندِ تمام عیار باشی و بعدش پای عمل که میرسه یه متملق بدبخت.

 

++هر بار درِ حموم و دستشویی را با ترس و لرز و آروم آروم باز می کنم و تو همون تاریکی نگاه می کنم ببینم پی پی موش نباشه، اگرچه یه چیز گنده ی سنگین گذاشتم در راه آب، ولیکن هنوز می ترسم. آره، هفته ی پیش بعد از اینکه بعد از دو هفته که خونه ی پدری مونده بودم (چون مامانم حالش خوب نبود)، وقتی اومدم متوجه اون پی پی ها شدم و هر چی بیشتر گذشت بیشتر متوجه عمق فاجعه شدم و از الان به بعد حتی اگه هیچ وقت دیگه سر و کله ی هیچ موشی اینجا ها پیدا نشه بازم اون ترس همراه من میمونه. باورم نمیشه با همچین مسئله ی کثیفی درگیر باشم و ازش حرف بزنم.

تازه از دستاوردهایی که از هفته ی پیش داشتم کشتن دو تا مارمولک هم بوده، و اینجور که پیش میره بالاخره تو همین سوئیت با اژدها هم درگیر خواهم شد. اولین مارمولک را، با دمپایی کشتم، ضربه ی اولم فقط باعث شد فرار کنه، ولی برای ضربه ی دوم اونقدر عصبانی بودم و اونقدر نمی دونستم چی داره به سرم میاد و اینا یعنی چی، که دستم قدرت شگفت آوری پیدا کرد و با یک حرکت ناک اوتش کردم، بعدش هم هیچ عذاب وجدانی نبود و بیشتر دلم میخواست بشینم به حال خودم زار بزنم که چه طفلی هستم و چه عذاب هایی را که متحمل نمیشم، ولی دومی را دیروز با اسپری حشره (و مارمولک) کشی که خریده بودم کشتم، البته فکر میکنم این اتفاق افتاده باشه چون بعد از اینکه من مثل یه جلادِ وحشی با تمام سرعت دنبالش افتاده بودم و همینجور سم را روش اسپری میکردم و یه دوش کامل اسپری گرفت، رفت و پشت یه سری موزاییک (زیر پایه ی روشویی) تو همون حموم قایم شد و فکر کنم همونجا در غربت خودش در حالی که در سم غرق شده بود آروم آروم چشماشو بست و جان به جان آفرین تسلیم کرد، و این بار بعد از مرور اون ماجرا، و به خاطر اوردن ظاهر باهوش و خواستنی و اون چشماش، از خودم خجالت کشیدم که با این هیکلم پیروزمندانه یه موجود کوچولوی بانمک باهوش را با اونقدر با سم شستشو داده ام تا بمیره. 

نمیخوام دیگه بیشتر از این خون بریزم! ای کاش تموم این کوشولو ها بدونن که اینجا حریم منه و نمیتونم باهاشون زندگی مسالمت آمیزی داشته باشم، پس مزاحمم نشن و منو با این احساس گناه تنها نذارن.

 

+++رابطه م با نرگس شکرآبه و از پریشب بعد از دعوامون (به اصطلاح) با هم حرف نزده ایم، با وجود اینکه در طی کل این مدت همش یه صدایی تو وجودم بهم میگه نمیتونی اجازه بدی یه دعوای ساده همه چیو خراب و اون رابطه ی رنگی رنگی را یدفعه ای خاکستری کنه جوری که بود و نبودش تفاوتی نداشته باشه، روابطت نباید اینقدر صفر و یکی باشند، که یا با تمام وجود بهشون اهمیت میدی و بعد یدفعه خاموش خاموش میشه.

دلیل اولیه ی ناراحتی اینجور که من فهمیدم این بوده که چرا موقعی که به موضوعی علاقمند نبودم اجازه دادم که نرگس کلی حرف در موردش بزنه، در حالی که واقعا به خاطر این باید ازم تقدیر بشه نه اینکه ازم ناراحت بشن. آره من از خودگذشتگی کردم که در حالی که علاقمند نبودم به موضوعی بازم پذیرای حرفای طرف بوده ام، این کجاش بده؟ نمیدونم واقعا. ولی وقتی فکر میکنم به اینکه من نمیتونم در حالی که دارم در حق خودم بد میکنم که احساساتمو بروز نمیدم، با بقیه خوب باشم. آرههه، من خوب انجام وظیفه می کنم، ولی کسی از من انجام وظیفه نمیخواد، از من میخوان که دوستشون داشته باشم و راستش خیلی وقتا برای من جز بار اضافه چیزی نیستند.

ولی اینکه الان دست و دلم نمیره به اینکه بخوام بهش پیامی بدم و من آغازگر باشم، به این خاطره که از نظرم نابالغانه خواهد بود رفتارش، همچنون که رفتارش را دیده ام، اون واقعا شاکی و طلبکاره و به هیچ وجه نمیخواد خودشو بذاره جای من، و حتی اگرم من قبول کنم که من اشتباه کرده ام نمیخواد بگه که چی درست میکنه، فقط داره میگه من اشتباه کرده ام.

اشتباه کردم که کردم، دلم میخواد اصلا، و بیزارم از اینکه مورد شکایت باشم یا پذیرفته نشم همونجوری که هستم.

بعدشم من اونی نبودم که بعد از اینکه حرفاشو زده یه موقع دیگه بهش بگم که ریده بودی با حرفات، دلیل اینکه این مسئله رو شد به این خاطر بود که در جواب واکنشم به حرفاش گفت چه بی ذوق! و من از این بیزارم واقعا که کسی ازم بخواد هیجانزده تر از اونی بشم که هستم، هر چیزی منو هیجانزده نمی کنه و من نمیخوام چیزی را فِیک کنم، اقلا دیگه نمیخوام، میخوام کمِش کنم، میخوام همونی باشم واقعا که هستم، نه یه عروسک، که بهش بگن بخنده، اون بخنده و بهش بگن گریه کن و در نتیجه گریه کنه.

نرگس نمیخواد سهمی از تقصیر را بپذیره و اینجوری نمیشه با کسی کنار اومد و مشکلی را حل کرد، من اصلا چاره را نمی دونم، چون همون موقع هم تلاش کردم که بگم اوکی میفهممت و سعی میکنم از این به بعد رو تر باشم برات، ولی اون بازم شکایت کرد، حالم بهم میخوره از اینکه کسی فکر کنه من ناز می کشم، ناز بکشم برای چی؟ که بازم برم انجام وظیفه کنم، نه من اونیم که باید نازم کشیده بشه، چون منم که مسئولانه، فارغ از حقیقت احساساتم، عشق می ورزم.

 

++++ دلم میخواست بی هوا بودم، هیچ حواسم به خودم نبود که دارم با رفتارهام یا حرفام چی را به نمایش میذارم، صرفا همونی بودم که بودم. و میدونی فکر میکنم بعضیا همینجوری هستن، خصوصا آدمایی که خیلی باهوش نیستن، کاملا خودشونن و اصلا نیازی به فکر کردن به معنی ای که ممکنه رفتارها یا حرکاتشون داشته باشه نمی بینن.

الهه :) ۰ نظر

99-5-3

دیروز و پریروز با خواهرم دنبال خونه گشتیم، اینجوری شروع شده بود که تا خواهرم بیاد، من تو دیوار، خونه ها را پیدا کرده بودم و تو دفترچه یادداشتم نوشته بودم و به چند تایی زنگ زده بودم و قرار گذاشته بودم که بریم ببینیمشون و قاعدتا بعدش، وقتی خواهرم هم اومد برای هماهنگی های بعدی، من داشتم به املاکی ها زنگ میزدم (پیش خواهرم)، و خودم هم رو نقشه جاشون را پیدا میکردم و با هم میرفتیم، آدرس ها را بهرحال بهتر بلد بودم.

تا اینکه بالاخره اونایی که من نوشته بودم تموم شدن و رفتیم دوباره سراغ دیوار و خونه های جدید و شماره تماس های جدید، یکیشون را به خواهرم نشون دادم تا زنگ بزنه، و اوشون با جمله ای که در جواب گفت باعث شد من وارد دنیای دیگه ای بشم و زندگی ای کاملا متفاوت را در اون لحظه تجربه کنم، زندگی ای که تا به حال تجربه ش نکرده بودم، اون جمله اصلا چیز خارق العاده ای نبوده، فقط گفت: "خودت زنگ بزن، خودت بهتر حرف میزنی :)" تا اون لحظه پیش فرضم این بود که هنوز او بزرگتره، او تواناتره، و هر کاری را بهتر از من انجام میده، اگه هم اون چند تا را من زنگ زدم مجبوری بود، من یک عمر با این فرض زندگی کرده ام، من ته تغاریم و ناتوان. من اونی نیستم که میتونه نقش تکیه گاه را داشته باشه، من اونی نیستم که میتونه مسئول باشه، من خودِ اون مسئولیته هستم که بقیه باید بپذیرنم. ولی اون لحظه تازه متوجه شدم که خواهر بزرگترم، که تا به حال در چشم من لیدر بوده و باید منتظر تصمیمش میموندم و دنبالش میرفتم الان منتظره که من تصمیم بگیرم و دنبالم بیاد، فکرشو بکن، خواهر بزرگترم (که خب در چشم من میتونه خدا باشه) در برابر من احساس ناتوانی میکرد و بهم تکیه داده بود و ایمان داشت و به میل خودش داشت دنبالم میومد، و یه حس مسئولیت دلخواهی بهم میداد، حس اینکه دلم میخواد بهترین باشم و خوشحالش کنم.

شب ش هم بهم گفت که تو، توی آدرس پیدا کردن واقعا زرنگی و حرف زدنت هم خیلی باکلاس و با اعتماد به نفسه و هیچ مشکلی نداری، و من عرش را سیر می کردم، بالاخره داشتم می فهمیدم که بزرگتر بودن، مسئول بودن چه شکلیه.

و تمام اون پروسه ی احیانا طاقت فرسا و بی نتیجه ی دنبال خونه گشتن، برای من به یکی از لذت بخش ترین تجربه ها تبدیل شد. علاوه بر اون در طی این دو روز کلیییی با هم حرف زدیم، با نگاهی فیس تو فیس و دوستانه، نه بالا به پایین یا پایین به بالا. و احساس کردم بهترین دوستی بوده که میتونستم داشته باشم و از وجودش غافل بودم .

البته علاوه بر اون این روزا حس می کنم رفاقت دوباره ای داره بین من و خواهرزاده ی دو سال از خودم کوچیکتر که تمام بچگیمون با هم بوده شکل می گیره، و بسیاااار دوستش دارم، بسیااار دلم برای در ارتباط بودن با اعضای خونواده م تنگه. دلم میخواد صمیمانه با هم همکاری کنیم، دلم میخواد یه تیم باشیم، پشتِ هم. جوری که تا به حال نبودیم. به همدیگه کمک کنیم، اعتماد به نفس بدیم، فرکانس مثبت بدیم به جای اینکه مدام از هم توقع پرفکت بودن داشته باشیم.

الهه :) ۰ نظر

99-4-23

برگشته ام به سوئیت کوچولوی بوگندوی خودم، که البته الان دیگه بوگندو نیست، ولی پر از سوسکه، جوری که من شب ها همش توهم اینو دارم که الان سوسک داره رو هیکلم راه میره، ولی بازم هزاران مرتبه ترجیح داره به خونه ی پدری، خونه ای که اگرچه مساحتش پونزده تا بیست برابر اینجاست ولی دیوارهاشو چسبیده به قفسه ی سینه م حس میکنم، و نمیتونم درست و حسابی توش نفس بکشم، کسی البته برای حس من مقصر نیست، این حس من نتیجه ی قرار گرفتن هزاران اشتباه کنار هم هست. که بولدترینشون ازدواج دو نفریست که به هیچ وجه من الوجوه برای همدیگه ساخته نشده اند و همدیگه را دوست نداشته اند. (ننه بابای گرام را میگم)، نه بابای گرام اون مردی بوده که ننه م خوشش میومده و نه الان بچه هاش بچه های دلخواهی براش هستن، ما همدیگه رو بلد نیستیم، و انگار نمی تونیم و نمیخواییم خودمون را به همدیگه یاد بدیم.

حالا بگذریم از جنبه های دراماتیک ماجرا، من حالم خوبه، خودا رو شکر، خیلی خوبم، عالیم، از حس این آزادی، از اینکه ذهنم میتونه اینجا نفس بکشه و به هر جایی که دلش خواست بره و جوابی به کسی بدهکار نباشه. و البته از اینکه میتونم اینجا لختی جلوی آینه برقصم، و کلا هر غلطی را لختی انجام بدم :)) جاست کیدینگ

دلم میخواست اینجا ابراز وجود کنم، برای همین نوشتم و شاید بازم بنویسم چون سوژه هایی هست برای خالی نبودن عریضه، ولی میدونم در انتها چون نیاز درست و حسابیِ حیاتی، پشتِ این نوشتن نبوده، نوشته هام جوری خواهند بود که انگار دارم تکلیف انجام میدم.

خیلی وقت ها هست که واقعا تشنه ی نوشتنم و اونموقع اصلا زمانِ فکر کردن به اینکه آیا سوژه ای هست و خوبه برای نوشتن، ندارم، اونموقع فقط باید بنویسم و خودمو بیرون بریزم. نوشته های اونموقع هام را بیشتر دوست دارم، جوری از نوشتن و نوشته حرف میزنم انگار که دارم اکت یک نویسنده را انجام میدم، نوچ، در حقیقت من به جای فعل نوشتن، باید حرف زدن را جایگزین کنم، چون از حرف زدن کسی انتظار خاصی نداره ولی نوشتن خیلی متفاوته. خلاصه که من آگاهم به اینکه لفظ "نوشته" برای حرف های من به کار نمیره، ولی خب چون دارم تایپ میکنم از فعل نوشتن و نوشته استفاده می کنم، که امیدوارم بر من ببخشایید.

 

+همش فکر میکنم به دلایلی (که خودم خبر دارم ازشون)، باید شرمنده و عذاب وجدانی باشم، و سرمو بندازم زیر و حرف نزنم و حتی اظهار نکنم که حالم خوبه، آخه مگه آدم میتونه اینقدر بد و بیرحم باشه، به سادگی دل بشکنه و بعدش هم اصلا ناراحت و پشیمون نباشه، البته آدمیزاد در حالت کلی کلمه ش میتونه، ولی آخه من؟ من با این چهره ی معصوم و رفتارِ معمولا مظلومانه؟ مرا چه شده؟

 

++اروین یالوم تو حرفاش و داستان هاش اصرار داره به درمانگر جماعت یاد بده که تو روندِ درمان، هم برای بیمار و هم برای درمانگر اینجا و اکنون خیلی مهم و حاوی اطلاعات بسیار باارزشیست که اصلا نباید ازشون غافل شد.

و من با خوندن حرفاش و فهمیدنشون، تازه دارم میفهمم اکهارت تله تو کتاب نیروی حال ش که سال ها پیش خوندمش چی میگفته. وقتی میگه اینجا و اکنون تنها چیزیست که ارزش داره و حاوی تمام اطلاعات گذشته و آینده ست. وقتی میگه اطلاعات موجود در حافظه ی آدمیزاد اطلاعات مرده ای هستند، نمیشه خلاقیت و زنده بودنی را درونشون حس کرد، ولی چیزی که این لحظه، اینجا داره اتفاق میفته، احساسی که الان داری، فکری که الان تو ذهنت هست، هیچ وقت شبیه به هیچ لحظه ی دیگه نخواهد بود و این یعنی خلاقیت، این یعنی زنده بودن.

اینکه میگه لحظه، ابدیته، تازه داره برام قابل درک میشه. برای فهمیدنش این مقایسه را انجام بده، مقایسه کن کسی را که تو وبلاگش صرفا اطلاعاتی که از قبل داره را به اشتراک میذاره، با کسی که تو وبلاگش از این لحظه ش می نویسه، اون کسی که از این لحظه ش می نویسه، هیچ زمان حرفاش شبیه به هم و تکراری نخواهند بود و میتونه تا آخر عمرش اطلاعات تازه تو وبلاگش بذاره، ولی اونی که اطلاعات مرده ش را به اشتراک میذاره بالاخره روزی میرسه که همه ی حرفاشو زده و تموم شده و مجبوره تکرار کنه.

الهه :) ۱ نظر

99-4-3-3

الان که اینجا دیگه بوی گه تقریبا نیست یا خیلی کمه، و سر و صدا هم قابل پذیرش تره برام و بالاخره بازم به صابخونه گفته ام که صداشو ببُره، و با این حساب چیزی برای مشغولیت فکری و گیر دادن نیست :) تنهایی را بیشتر حس می کنم، نه اینکه بخوام ازش فرار کنم یا به اندازه ی کافی ازش لذت نبرم، ولی لزوم وجود ارتباطات صمیمانه را بیش از پیش می چشم، و در ارتباطاتم قدم ها جلو میرم، ولی انگار این روزا همه بی نیازن از ارتباط باهام، و وقتی تو ذهنم تصمیم میگیرم که منم مثل خودشون خواهم بود، منم قفل خواهم بود، می بینم در این صورت فقط با خودم لج کرده ام.

خلاصه که این روزا به تلافی تمام روزهایی که من ناز کردم و روابطم را ناکافی ارزیابی کردم، حالا همه دارن در رابطه با من ناز می کنن، و منم که برای همه ناکافیم! پووووففف، غلط کرده اند.

الهه :) ۰ نظر

99-3-6

+با وجود اینکه این آرامشی که الان تو خونه حکم فرماست را عمیقا میخوام، ولی همش فکر میکنم مبادا صابخونه صدای منو دیشب در حالی که داشتم با دوستم از چیزایی که اینجا اذیتم میکنه، حرف میزدم، شنیده و الان ترتیب اثر داده. دلم نمیخواد اونی باشم که به هر طریقی کسی را محدود می کنه (فکر کن که این اتفاق تو خونه ی خودش بیفته)، دلم میخواد آدم ها خودشون حدودشون را تشخیص بدن و بهش پایبند بمونن.

 

++ اخیرا متوجه شده ام، سال هاست، تلاشم برای برآورده کردن نیاز های اولیه ی زندگیم و البته پیدا کردن اون چیزی که رفتن به دنبالش ارزش داشته باشه، زندگی را از خاطرم برده. داستان "گِل" از دیوید آلموند را شروع کرده ام و حس کردم چقدر دلم یک دوست میخواست که با هم ماجراجویی می کردیم، آزاد و رها از تمام فکرها و نگرانی ها و اینکه چی ارزششو داره، و در عین حال بی خبر از آینده ی ماجرایی که شروعش کرده ایم. حس میکنم این حسی بود که تو بچگی موقع بازی هامون داشتیم.

و من الان سال هاست دست رد به سینه ی هر حرکت جدیدی میزنم، و حس میکنم چقدر افتضاح بوده این ویژگیم برای اطرافیانم، و تصمیم دارم از این به بعد، بیشتر "آره" بگم.

 

+++دیشب با نرگس ویدئو کال صحبت کردیم، صحبت باهاش زنده م میکنه، اینقدر که این بشر و تمام داستان هایی که تو زندگیش تجربه کرده، و اطلاعاتی که داره، متفاوته. عالیه اصلا، و همینجور در حال تعریف کردن از هم و قربون صدقه ی هم رفتنیم و اینم عالیه :)) از نظر اون من آدم بزرگی هستم، یک انسان تمام عیار :)) و اون در نظر من یه کپه ی استعداد و جاه طلبی و هیجان و اشتیاقه. بعضی از رفتارهام در برابرش را که می بینم حس میکنم راسی راسی پیر شده ام (البته به معنای خوبش)، جاه طلبی های خودم را بیخیال شده ام (به این معنی که خودم را تو این دنیا خیلی خیلی کوچیک تر از اون می بینم که دنیا را زیر و رو کنم در حالی که حس می کنم نرگس هنوز همچین دیدی داره)، و میتونم حامی باشم، میتونم بزرگتر و خیرخواه ترِ ماجرا باشم، آره همینجوری خالی خالی دارم تبدیل به مامان میشم :))

الهه :) ۰ نظر

99-2-26

+باید موافقت کنم با این اصل که ماها (یی که وبلاگ می نویسیم) در بیشترین حالت ممکن شاید در مورد یک دهم از زندگیمون می نویسیم و در شفاف ترین حالت ممکن هم همون یک دهم را نشون میدیم.

 

++باید بگم که در مورد دختر دوست خواهرم اشتباه کرده بودم و به هیچ وجه من الوجوه وقیح نیست، عالیه این دختر، 8 سال از من کوچیکتره، و شاید اطلاعاتش از من کمتر باشه، خیلی کمتر از من فکر کرده باشه و فلسفه بافته باشه، خیلی کمتر از من برای داشتن یه تعریف ساده و ریاضی وار از زندگی تلاش کرده باشه، ولی اصلا بدم نمیاد مغزمون را با هم عوض کنیم. در عین کم سن و سالی، دختریست فهیم و باهوش، و ذهنیتش بسیاار تازه و سرزنده ست، بسیار بااحساسه، بسیار شوخه، و از هم صحبتی باهاش سیر نمیشم، میتونه یکی از عوامل بیرونی شادی باشه تو زندگی آدم، اگه پسر بودم تا به حال بهش پیشنهاد ازدواج داده بودم. بهش حسادت می کنم، به تمام آدم هایی که شوخ هستند و میتونن به همه چی بخندن و بخندونن.

در رابطه باهاش همش فکر میکنم منم یه روزگاری اینجوری بودم، ساده و طناز، ولی اینقدر سرسختانه و جدی و دراماتیک فکر و تجزیه تحلیل کردم و اینقدر در رویای پخته شدن بودم که سوختم.

 

+++لازمه در برابر کسی اعترافاتی بکنم، بگم که همیشه درست میگفتی (و من اشتباه کردم که به نصیحتت گوش ندادم)، بگم که حرفام بهت صرفا over react بودن و لازم نبوده اونقدر عوضی باشم. آیا لازمه معذرت خواهی هم بکنم؟ معلومه که نوچ، او نیازی به عذرخواهی من نداره چون هر چی گفته برای خودم بوده، اعترافاتی هم که میکنم به خاطر خودمه، که به خودم نشون بدم که ببین، فهمیده ام و مسئولیتش را هم پذیرفته ام و آماده ام که عبور کنم.

 

++++فردا یا پس فردا، بعد از دو هفته پیشِ ننه بودن، میرم خونه ی خودم. دفعه ی قبلی که مدت طولانی نرفته بودم دختر صابخونه بهم پیام داده بود و ابراز دلتنگی کرده بود، منم متقابلا "دلم تنگ شده"ای گذاشته بودم تو کَتِش، ولی وقتی که بالاخره رفتم اونجا، نه من رفتم که ببینمش و نه او تلاشی کرد، و اینجوری غیر مستقیم به هم فهموندیم که تمام حرفامون فقط حرف بوده و هیچ دلتنگی ای در کار نبوده. این واقعیت حالمو بد می کنه.

کلا این اتفاقیست که برای من در برابر آدم هایی که سریع میخوان صمیمی بشن، و سریع بهم میگن عزیزم و دلم تنگ شده و فلان، میفته، و باعث میشه ارتباطم با این آدما خیلی زود تموم بشه و ناراحتم کنه، من موقع ابراز علاقه (در برابر هر کسی که باشه) نمیتونم جوابی درخور و متقابل ندم، ولی حقیقتش اینه که به این سادگی ها نمیتونم کسی را دوست بدارم و دلم براش تنگ شه، ولی البته این به این معنی نیست که به ارتباط با طرف نیازی ندارم، فقط اول کار لازمه اوشون، طرفِ پیگیرِ ماجرا باشه.

حالا فارغ از این، فکرِ رفتن به اونجا، همچنان مضطربم میکنه، چون اونجا جاییست که من با قصد خریدن آزادی، قدرت و استقلالم دارم پول میدم، ولی نه تنها هیچ کدوم از اینا را به دست نمیارم که وصله ام به خونواده ای که باهاشون رودربایسی دارم، و با توجه به اینکه من خودم تنهام و اونا یه خونواده ی بزرگ، مجبورم تایید و عشقشون را جلب کنم ولی حتی از این هم ناتوانم (حتی اگر تلاش هم بکنم، چون از یه گروه خونی نیستیم، به هم نمیخوریم)

 پریشب خواب می دیدم رفتم و پذیرفتم که همخونه داشته باشم، چه همخونه هایی!: یه خانم جادوگر با شوهر چاقال تن لَشش، و در عجب بودم از خودم که چرا قبول کردم و بعد، فهمیدم جادوگره جادوم کرده بوده، خودش بهم گفت و یه قهقهه ی شیطانی هم سر داد و من از اون لحظه فهمیدم، روزهایی در انتظارمه که باید بمونم و ظلم را بپذیرم.

الهه :) ۰ نظر

99-2-15

قابلیت اینو دارم که تا وقتی که صراحتا نظرم خواسته نشده، نظری ندم و صرفا گوش بدم و سعی کنم که از زاویه دید طرف صحبتم به مسئله نگاه کنم، و بعضا حتی متوجه بشم که با توجه به استدلال و زاویه دیدش، نتیجه ای که گرفته نتیجه ی درستیه پس تاییدش کنم. بعد بعضا حس میکنم با این قابلیت، تبدیل به یک موجود کانفورمیست شده ام. کسی که همه رو تایید می کنه و موضع مشخصی از خودش نداره.

این را در حین صحبت ها با پیرزن پیرمرد صابخونه متوجه شدم، داشتیم مثلا با هم حرف میزدیم ولی در حقیقت اونها حرف میزدن و من گوش میدادم و هر دو را تایید میکردم تا وقتی که موضوع رسید به جایی که آقا یه چیزی فرمودن و من شنیدم و با تایید هام بهش این حس را دادم که آره میفهممت و بعد دیدم حاج خانوم بسیاااار عصبانی شده و موضع گرفتند و به آقا توپیدند. اگرچه اونموقع اوضاع بسی عجیب و غریب و ناخوشایند شد و من نفهمیدم واکنش مناسب الان چیه، ولی سعی کردم در دفاع از تاییدم دو سه جمله به خانوم بگم در حالی که داشتم می دیدم از گوشاش داره دود بلند میشه، ولی بعدش فکر کردم موضع گرفتن حاج خانوم چقددددر احمقانه بود، به نظر من که خودش هم نفهمیده بود چرا عصبانی شده، فقط شرطی شده بود که فلان کلمه یا جمله که بر زبون کسی اومد تو باید عصبانی بشی. اصلا متوجه محتوای حرف حج آقا نشد، که مطمئنم اگه میشد میفهمید که که حرف حج آقا حتی تعارضی با حرفش (حرف خانم) نداره چه برسه به اینکه تعارضی با خودش (خود خانم) داشته باشه، چون عصبانی شدن از نظرم فقط زمانی اندیکاسیون داره که کسی داره وجودِ تو را میبره زیر سوال، نه صرفا نظری که داری، و قرار نیست با مخالفت های بقیه عوضش کنی را.

 

این روزا جاه طلبی های ملت را که با خواسته های خودم مقایسه می کنم، جاش هست که بشینم برای خودم یه دل سیر گریه کنم :)) (kidding)، ولی جدی تمام چیزی که من میخوام اینه که یک مدت حتی کوتاه قبل از اینکه بمیرم، زندگیم مال خودم باشه، اطرافیانم حد و حدود خودشون را بدونن و مزاحمم نباشن، و مسئولیت احوالِ کسی رو دوشم سنگینی نکنه. ولی از وقتی خودمو شناختم مسئول حالِ ناخوب مامانم بودم و مدام شاهد تجاوز ملت به حریمم. دلم یه زندگیِ دربست میخواد، تماما مال خودم و در کنترل خودم، و البته بی هیچ اتصالی، بی هیچ حقی به گردنم، بی هیچ عذاب وجدانی.

فکر میکردم رفتن از پیش ننه بابا، اینو برام فراهم میکنه، ولی ریده ام با این سوئیت اجاره کردنم، در حقیقت سوئیت به من اجاره نداده اند، منو به فرزندی قبول کرده اند. ضمن اینکه حتی اگه این سوئیت همون جای آروم بی مزاحمی بود که خواسته بودم، بازم من نمیتونم هر کاری دلم خواست با زندگیم بکنم، و این واقعا بی انصافیه، من نمیخوام خوب باشم چون تو دخترِ این ننه بابا هستم و ممکنه خیلی ناراحت بشن از اینکه من اونی نیستم که میخوان، که البته الانش هم با وجود تمام تلاش های من، بازم اونی نیستم که میخوان.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان