99-5-3

دیروز و پریروز با خواهرم دنبال خونه گشتیم، اینجوری شروع شده بود که تا خواهرم بیاد، من تو دیوار، خونه ها را پیدا کرده بودم و تو دفترچه یادداشتم نوشته بودم و به چند تایی زنگ زده بودم و قرار گذاشته بودم که بریم ببینیمشون و قاعدتا بعدش، وقتی خواهرم هم اومد برای هماهنگی های بعدی، من داشتم به املاکی ها زنگ میزدم (پیش خواهرم)، و خودم هم رو نقشه جاشون را پیدا میکردم و با هم میرفتیم، آدرس ها را بهرحال بهتر بلد بودم.

تا اینکه بالاخره اونایی که من نوشته بودم تموم شدن و رفتیم دوباره سراغ دیوار و خونه های جدید و شماره تماس های جدید، یکیشون را به خواهرم نشون دادم تا زنگ بزنه، و اوشون با جمله ای که در جواب گفت باعث شد من وارد دنیای دیگه ای بشم و زندگی ای کاملا متفاوت را در اون لحظه تجربه کنم، زندگی ای که تا به حال تجربه ش نکرده بودم، اون جمله اصلا چیز خارق العاده ای نبوده، فقط گفت: "خودت زنگ بزن، خودت بهتر حرف میزنی :)" تا اون لحظه پیش فرضم این بود که هنوز او بزرگتره، او تواناتره، و هر کاری را بهتر از من انجام میده، اگه هم اون چند تا را من زنگ زدم مجبوری بود، من یک عمر با این فرض زندگی کرده ام، من ته تغاریم و ناتوان. من اونی نیستم که میتونه نقش تکیه گاه را داشته باشه، من اونی نیستم که میتونه مسئول باشه، من خودِ اون مسئولیته هستم که بقیه باید بپذیرنم. ولی اون لحظه تازه متوجه شدم که خواهر بزرگترم، که تا به حال در چشم من لیدر بوده و باید منتظر تصمیمش میموندم و دنبالش میرفتم الان منتظره که من تصمیم بگیرم و دنبالم بیاد، فکرشو بکن، خواهر بزرگترم (که خب در چشم من میتونه خدا باشه) در برابر من احساس ناتوانی میکرد و بهم تکیه داده بود و ایمان داشت و به میل خودش داشت دنبالم میومد، و یه حس مسئولیت دلخواهی بهم میداد، حس اینکه دلم میخواد بهترین باشم و خوشحالش کنم.

شب ش هم بهم گفت که تو، توی آدرس پیدا کردن واقعا زرنگی و حرف زدنت هم خیلی باکلاس و با اعتماد به نفسه و هیچ مشکلی نداری، و من عرش را سیر می کردم، بالاخره داشتم می فهمیدم که بزرگتر بودن، مسئول بودن چه شکلیه.

و تمام اون پروسه ی احیانا طاقت فرسا و بی نتیجه ی دنبال خونه گشتن، برای من به یکی از لذت بخش ترین تجربه ها تبدیل شد. علاوه بر اون در طی این دو روز کلیییی با هم حرف زدیم، با نگاهی فیس تو فیس و دوستانه، نه بالا به پایین یا پایین به بالا. و احساس کردم بهترین دوستی بوده که میتونستم داشته باشم و از وجودش غافل بودم .

البته علاوه بر اون این روزا حس می کنم رفاقت دوباره ای داره بین من و خواهرزاده ی دو سال از خودم کوچیکتر که تمام بچگیمون با هم بوده شکل می گیره، و بسیاااار دوستش دارم، بسیااار دلم برای در ارتباط بودن با اعضای خونواده م تنگه. دلم میخواد صمیمانه با هم همکاری کنیم، دلم میخواد یه تیم باشیم، پشتِ هم. جوری که تا به حال نبودیم. به همدیگه کمک کنیم، اعتماد به نفس بدیم، فرکانس مثبت بدیم به جای اینکه مدام از هم توقع پرفکت بودن داشته باشیم.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان