99-3-14 (از بلاگفا)

دو تا از چیزهایی که تو خونه م آزارم میدادن حل شدن، 1) بوی گه و 2) اهمیت دادن من به اینکه آیا دوستم دارند یا نه (که حقیقتا دیگه برام اهمیتی نداره).

مشکلات باقیمونده سر و صداهای صابخونه و رفت و آمد های زیاد به این خونه ست، که نمیدونم راه حلشون اینه که با صابخونه حرف بزنم و هی بهش تذکر بدم یا اینکه صرفا سعی کنم خودم را نسبت بهشون بی تفاوت کنم، انگار که وجود ندارند، یا حتی اینکه خودم هم قاطیشون جزئی از سر و صدا بشم، البته یه راه چهارمی هم هست، فرار! اینکه کمتر و کمتر تو خونه بمونم تا کمتر این سر و صداها آزارم بده. در طی هفته ی گذشته راه آخر را انتخاب کردم، زیاد رفتم بیرون و از دیروز هم اومدم خونه ی ننه م. ولی از انتخابم راضی نیستم و میدونم چاره ی مشکل نیست.

الهه :) ۰ نظر

99-3-14

در عجب میمونم از کسایی که هنوز در تلاشن اثبات کنن مسیری که خودشون انتخاب کرده اند درست مطلقه و بقیه ی مسیر ها فاسد و تباهن، البته آزادن که زندگیشون را به این تلاش عبث بگذرونن، ولی واقعا کی اهمیت میده؟ و چی عوض میشه؟ جز اینکه ذهن خودشون بسته میمونه.

چراییِ وجود تفاوت های ما آدم ها در سبک زندگی و نگرش و انتخاب هامون، این نیست که ما را به قضاوت بنشونه که چی درست و چی غلطه، چی فاسد و چی متعالیه، چون هدف از آفرینش ماها تعیین درست و غلط نبوده، آفریننده ی ما قاعدتا خودش در این مورد استادتره و نیازی به کمک ما نداره و گذشته از اون این تفاوت ها وجود خواهند داشت حتی اگه ما باهاشون مخالف یا بر ضدشون باشیم، تنها فایده ای که این تفاوت ها میتونن برای ما داشته باشن اینه که تلاش کنیم نگاه های مختلف را درک کنیم، تلاش کنیم از زاویه دید هر کسی به دنیا نگاه کنیم و اینجوری افق نگاهمون را گسترده تر کنیم. فقط همین. و گر نه که هر کسی میتونه تا زمانی که در پیِ آزار نیست هر غلطی دلش میخواد بکنه و این به هیچ احدی ربطی نداره.

 

+علاوه بر تمام اینا ظاهر رفتار هیچ بنی بشری (تا زمانی که کاری به تو نداره) نمیتونه تعیین کنه که اون رفتار درسته یا غلط. مهم درونمایه و محتوا و چرایی اون کاره، و از نظر من تا زمانی که هدف از یک حرکت رشد و آگاهی باشه، و البته به هیچ کسی آزاری نرسونه، اون کار فارغ از ظاهرش درست ترین کارِ ممکنه.

الهه :) ۰ نظر

99-3-8-2 (از بلاگفا)

از دیروز دارم به این فکر می کنم که، در برابر مامانم همیشه تو ذهنم خودم را تبرئه کردم و گفتم که نه من آدم خوبه ی ماجرام، مامانم هست که نمی فهمه، من اگه شرایط برام مهیا باشه، فعال ترینِ آدم هام و به همه چی زندگیم میرسم، من واقعا میدونم از خودم و زندگی چی میخوام و برای رسیدن بهش تلاش خواهم کرد.

ولی خیلی وقته گوشیم را نمیذارم رو زنگ که صبح زود بیدار شم، خیلی وقته الزامی حس نمی کنم برای اینکه کارهامو سرِ وقت انجام بدم، الزامی نمی بینم برنامه داشته باشم، الزامی نمی بینم به همه ی کارهام برسم و در کل الزامی نمی بینم هدف هام و پلن م برای رسیدن بهشون مشخص باشه.

و خب تمام اینا به هیچ وجه منطبق بر اون تصویری که من خودم را شبیهش می بینم، نیست.

شاید فقط دوست دارم اون تصویر را از دور ستایشش کنم، اینکه کسی چیزی را از دور ستایش میکنه دلیل بر این نیست که واقعا میخواد شبیهش باشه، من میدونم چیا خوبن و میتونم تشخیص بدم کیا دارن بر اساسشون عمل می کنن و دمشون گرمه، ولی خودم؟ انگار همین دونستن فقط برام کافیه، انگار واقعا نمیخوام، واقعا نمیخوام شبیه اون تصویر باشم.

الان که بیشتر فکر می کنم حقیقتش اینه که من همین جایی که هستم را باحال تر و باکلاس تر می بینم، نمیخوام ماهیت درام زندگیم، زمان های زیادی که میتونم با خودم خلوت کنم و overthinking هام را از دست بدم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-8 (از بلاگفا)

یک ساعت پیش بیدار شدم ولی الان از رخت خواب اومدم بیرون، در حالی که شکمم داره غار و غور می کنه و هیچی ندارم که صداشو بندازم. دیشب هم دیر خوابیده بودم و صبح باز با صدای صابخونه بیدار شدم. تففف به این بشر، چرا نمیفهمه بابا تو مستاجر داری خیر سرت، نمیتونی هر موقع که دلت خواست صدای نکره تو باز کنی تو حیاط.

واقعا من باید بهش بگم؟ باید بدیهیات را براش توضیح بدم؟ در حالی که میتونم مطمئن باشم حتی با توضیح دادن nباره ی بدیهیات نمیتونم تغییری در طرز رفتارش بدم، ولی آیا صرف گفتنشون، صرفِ تلاش من برای دفاع از حق و مشخص کردن حریمم، من رو آروم خواهد کرد؟ عبور خواهد داد؟ باعث میشه که بپذیرم فعلا اینه که هست و من کاری ازم برای تغییر این شرایط برنمیاد؟ نمیدونم. شایدم صرفا باعث بشه برای یه مدت عذاب وجدان بگیرم که چرا تو خونه شون دارم محدودشون میکنم، آره من برای خواستنِ همچین چیزهایی یا چیزهای مشابهش که حق مسلمم هستند هم عذاب وجدان می گیرم و حالم بد میشه، چون خواستنشون خیلی بد جا افتاده تو ذهنم، کلا خواستن هر چیزی از آدم ها، زمانی که خلاف روند معمولشونه، در نظرم گستاخی و جنایت بسیار بزرگیست و حس می کنم باعث میشه خیلی ناراحت بشن و ازم برنجن و باهام قهر کنن و دیگه باهام صحبت نکنن یا نزدیکم نیان. آه، من یه طفلی کوچولوی ظلم پذیرم.

و خب میدونی علاوه بر این چیز دیگری هم عذابم میده و اون اینه که فکر نمیکنم با ظلم پذیر بودنم، با هیچی نگفتنم، و پر کشیدنم از آدما، و مشخص نکردن موضعم در برابرشون و نشناسوندن خودم بهشون دارم کار خوبی برای اونها اقلا انجام میدم، فکر میکنم تازه این هم باعث بشه از بودنِ باهام لذتی نبرن.

آدم های خواستنی اونایی هستن که در عین اینکه بلدن از حریمشون محافظت کنن، با آدما هم قاطین.

الهه :) ۰ نظر

99-3-7-2 (از بلاگفا)

از جمله چیزهایی که الان داره اذیتم میکنه: بوی گهی که اینجا میاد، رادیوی صابخونه، رفت و آمد های فراوان به این خونه، لهجه ی صابخونه و عهد و عیالش، صدای بلند صابخونه که هر آن ممکنه بازش کنه، و از همه مهمتر گشنگی، و این واقعیت که هیچی درست نکردم واسه شام و باید تخم بخورم و البته این واقعیت که حموم نرفته ام.

دخترشون (صابخونه) اومده بود خونه شون و تو حیاط نشسته بودن و صداهاشون واضح تو سوئیت من هم بود، گفتم برم یه احوالی بپرسم و احیانا با دخترشون آشنا شم و کلا با همه شون آشنا تر باشم که از این به بعد درخواستی خواستم بکنم یا چیزی، راحت تر باشم. خلاصه که رفتیم و نشستیم و صحبت های مزخرف کردیم و من تمام تلاشمو کردم که خوب گوش بدم و سوال فراوون داشته باشم برای پرسیدن مبادا سکوت ناخوشایندی پیش بیاد! پوووفف

ولی فکر نکنم ازم خوششون بیاد و از ارتباط باهام لذتی برده باشن، چرا که من ازشون خوشم نیومد و لذتی نبردم و این احساسات متقابله. ولی چرا ازم خوششون نمیاد لعنتی ها؟

دلایلی که میتونم برشمرم، اینه که راحت نیستم، دارم انجام وظیفه می کنم و از سر بازشون می کنم، چیزی ازشون نمیخوام، بلد نیستم ازشون در جهت اهدافم استفاده کنم، و اینکه با وجود تمام تلاشم برای متواضع بودن ناخواسته این حس را دارم و میدم که خیلی ازشون بیشتر میفهمم چرا که موضوع هاشون برای حرف زدن یه مشت موضوع سطحی بیخوده :|)

 

+اوهوم، بلاگفا عزیز تره، میشه باهاش راحت بود، در هر صورتی براش کافی هستی، و دوست ترش میدارم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-7 (از بلاگفا)

بیگ بنگ تئوری را برای بار nام می بینم و یه لحظه با دیدن یه حرکت از "پنی" یاد یه خری میفتم، همونی که باهاش رفتم سر قرار، و خب اون اول به خاطر گستاخی ها و بیشعوری هاش ازش خوشم اومده بود، چرا که شبیه یه خر دیگه ای بود که اصرار داشتم بگم عاشقش هستم، خلاصه که در طی حرف زدن با این بشر، گفت که بیگ بنگ تئوری را به عشق پنی می دیده، و از امثال پنی که اینقدر آزاد و بی قید هستند، خوشش میاد و همش در لفافه بهم میفهموند که دنبال رابطه ی جدی نیست و لطفا منم دنبال رابطه ی جدی نباشم و از اینجور خزئبلات، و من همون شب باهاش تموم کردم ولی تا روزها حالم بسیار بد بود، چرا؟ آه آره، درست حدس زدی، I was desperately in love!

واقعا باور کردی؟ باور نکن جانم. کسی که عاشق شده باشه نمیخواد معشوقشو با دستای خودش خفه کنه. تا روزها من عصبانی بودم از این بشر، از تمام عوضی هایی که خوب بلدن غرورت را هدف بگیرن و تو را تو این تله بندازن که بدجور تو کفِشون هستی، بدجور میخواییشون و وابسته شونی و اونا مجبورن که ازت فرار کنن. احمقانه ست که تو قرار اول بی اینکه شناختی از طرفت داشته باشی یا طرفت شناختی ازت داشته باشه، و بی اینکه کاری کرده باشه که دلت را به دست بیاره یا باعث بشه که تو روش حساب کنی، توهم میزنه که تو وابسته ش هستی و میخوای خِرِش را بچسبی و بنشونیش سرِ سفره ی عقد، آخه سرِ سفره ی عقد با هر خری که واسه آدم نریدن که.

آره خلاصه من خیلی عصبانی بودم اون روزها، و دلم میخواست همه ی این جماعت عوضی را در حالی که به پام افتاده اند ببینم، دلم میخواست کفِ کفشمو بذارم رو گلوی تک تکشون و تا میتونم فشار بدم، ولی الان، به هیچ وجه ازشون عصبانی نیستم، اصلا دیگه به حسابشون نمیارم که بتونن احساساتمو تحت تاثیر قرار بدن، گذشته از تمام تغییرات مثبت تفکرم در طی این مدت، و گذشته از پروسه ای که به این تغییرات دست یافته ام، فکر کردن به کل این ماجرا، به اینکه آگاهیم الان در سطح بالاتریست نسبت به اونموقع، و الان مشرفم به تمام اون مسائل، حس خیلی خوبی بهم میده، حس اینکه یه روزی هم به تمام چیزهایی که الان اذیتم می کنند خواهم خندید.

الهه :) ۰ نظر

خدا جون، لطفا یه وعده غذای خوشمزه بفرست پایین (از بلاگفا)

وقتی خونه ی ننه م هستم، و مدام غر میزنه که عرضه داشته باش پاشو یه چیزی واسه خودت درست کن بخور، تو ذهنم همش خودم را تبرئه میکنم و با خودم میگم، مشکل اصلی اینه که اینجام، و غذا خوردن تکلیفه برام و کلا حال نمیده، و گر نه اگه خونه ی خودم باشم معلومه که اینکارو میکنم و خوبم میکنم. و حالا که اینجام، می بینم واقعا حوصله ی درست کردنشو ندارم، دلم میخواد غذا برام آماده باشه، شکمم پر باشه و من به بقیه کارام برسم.

ولی جالب اینجاست که من کلا آدمِ اهل شکسته نفسی و مدام ایراد گرفتن از خودمم، ولی در برابر مامانم اصرار دارم از خودم دفاع کنم، در حقیقت فکر میکنم اوشون منو تو این تله میندازه، و گر نه من مشکلی با اینکه به بی عرضگی اعتراف بکنم ندارم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-7-3

گفتم قبلا هم که جدیدا بعد از خوندن صفحاتی از داستانِ "گِل" از دیوید آلموند، خاطراتی از بچگی برام تداعی شد و وقتی مزه شون دوباره زیر زبونم رفت حس کردم که خیلی وقته زندگی نکرده ام. چرا؟ چون تو ذهنم کاملا مشخصه که چیا میخوام توی زندگی، و حتی میتونم خودم را در اون شرایطی که میخوام تصور کنم، و این یعنی زندگی من (توی ذهنم) کاملا پیش بینی شده ست، و تصوراتم تکراری و مرده ست. چیزی که در حقیقت تو زندگی کم دارم، ماجراجوییه، اکتشاف و جستجو زمانی که واقعا نمیدونی چی در انتظارته، این ندونستنه که هیجان انگیزه و زنده می کنه.

شاید باور پیدا کردنِ به اینها باعث بشه آدمیزاد کم کم از همه ی توقعاتش و چیزایی که میخواد دست بکشه، چون اشتیاق و حسِ زنده بودن در به دست اوردنِ اونها نیست. در اینه که وارد ماجرایی بشی که انتهاشو نمیدونی. :)

 

 

+زیاد نوشتنم را دوست میدارم، خیلی وقته یُبس بودم :) یُبس بودن خوب نیست، طبیعی نیست، چیزی که طبیعیه، جاری بودنه.

الهه :) ۱ نظر

99-3-7-2

+فکر میکنم آره، باید قبول کنم که "فکر کردنِ" خالی نه میتونه تو را رشد یا عبور بده و نه میتونه تو را به خودت بشناسونه، اساسا "انجام دادن یه کاری" و "فکر کردنِ در موردش" دو تا امر کاملا جدا و کاملا بی ربط هستن، و پیش رفتن در هیچ کدومشون نمیتونه پیشرفتی توی اون یکی حساب بشه. و این بیهوده بودنِ سال های متمادی از زندگی من رو نتیجه میده، سال هایی که فکر کرده ام در حال خودشناسی ام، البته میتونم مدعی باشم که داشتم یه کاری را انجام میدادم و اون کار "فکر کردن" بوده، فکر کردن با هدفِ فکر کردن، نه با هدفِ خودشناسی.

البته میدونی، انجام دادن هم نمیتونه آنچنان باارزش باشه زمانی که موقع انجام دادن، حاضر و آگاه نیستی، و در کل اول و آخر نتیجه ای که میشه گرفت اینه که مهم نیست داری چه غلطی می کنی، مهم اینه که حاضر باشی در اینجا و این لحظه.

 

++چند روزه از آغازگر نبودنم شاکیم. این آغازگر نبودن روایتگر یک ترس جدیه، ترسی که باید بهش فائق بیام با گوش ندادن بهش.

شنبه به حالت قهر از خونه بیرون اومدم، حرف های ناخوبی به مامانم زده بودم (نه بی ادبانه وا، هدفم این بود که از اون زاویه دید محدودش خارج بشه و جور دیگری به قضیه نگاه کنه که البته فکر نکنم خیلی موثر بوده باشم ولی بهرحال حرف هام محبت آمیز نبودند)، باهاش خداحافظی نکردم و وقتی اومدم اینجا و از اون فضا فاصله گرفتم، تمام اون عصبانیت و ناراحتی تبدیل به دلسوزی برای مامانم شد، و بهش حق دادم وقتی تو اون فضا زندونیست، نتونه اخلاقی از اون بهتر داشته باشه. الهه ی ایده آل و باشهامت توی ذهنم از اون روز هزار بار بهش زنگ زده و گفته که متاسفم به خاطر حرفا و رفتارم، درک می کنم تو را و نگرانی هات را، و بی اندازه دوستت دارم، میدونم که خیلی وقت ها اشتباه می کنم، ولی قول میدم تلاش کنم که بهتر شم، قول میدم و امیدوارم تو هم بهم وقت بدی و ایمان داشته باشی و صبور باشی. ولی الهه ی ترسوی الان، حتی یک بار هم شماره ی خونه را تو گوشی تایپ نکرده.

الهه :) ۰ نظر

دو جمله از ملت عشق

خیلی وقته که تصمیم داشتم دو تا جمله از الیف شافاک تو کتاب ملت عشقش، که البته من تو یه وبلاگی خوندمشون، را بذارم اینجا و در موردشون حرف بزنم ولی همچنون که گفتم روزها تند و تند میگذرن و من به هیچ غلطی نمیرسم، حالا مهم نیست، تو این پُست فاینلی این کار رو می کنم.

 

- "اگر در این دنیا در انزوا بمانی، انعکاس صدای خودت را خواهی شنید و حقیقت را نمی‌توانی کشف کنی. خودت را فقط در آینه انسانی دیگر می‌توانی کامل کنی."

 

کامنت من: آدمیزاد نه وقتی که خودش داره حرف میزنه و نه زمانی که داره به صدای ضبط شده ش گوش میده نمیتونه صدای خودش (ینی صدایی که دیگران میشنون) را بشنوه، و میدونی بعضی وقت ها فکر می کنم پروسه ی شناخت خودت هم به همین صورته، تو در خلوت یک شناختی از خودت به دست خواهی آورد، ولی نمیدونم تا چه حد بشه بهش تکیه کرد، و فکر میکنم علاوه بر اون شناخت، واقعا لازمه بتونی از چشم یک ناظر بیرونی هم به خودت نگاه کنی و تصویری که در ذهن او خواهی داشت را ببینی تا بتونی مدعی خودشناسی باشی و این خودشناسی بهت اعتماد به نفس و قدرت و حس تسلط روی خودت را بده.

علاوه بر این، بارها به این نکته دقت کردم، ارتباط داشتن با بقیه و حرف زدن باهاشون، باعث میشه درصد زیادی از مشکلاتی که در خلوت خودت میتونن به پیچیده ترین و لاینحل ترین مسائل تبدیل بشن و سوژه ی overthinkت برای روزها و چه بسا هفته ها و ماه ها، باشن، محو و ناپدید بشن، به سادگی.

در حال حاضر و بعد از سال ها، مهم ترین و اساسی ترین استفاده ی وبلاگ برای من همین بوده، که حرف بزنم جوری که انگار برای دیگری دارم حرف میزنم و اونموقع متوجه حماقت ها یا over reactهام بشم، ولی باید اعتراف کنم وبلاگ بدون مخاطب (البته نه هر مخاطبی، مخاطبی که اهمیت بده و بهت واکنش نشون بده)، اگرچه بازم خیلی خوبه و شاید نصف این مسیر را بره ولی بازم کاملا تو را از خلوتت بیرون نمیاره.

 

-"به هر طرف که می‌روی؛ شمال، جنوب، شرق و غرب؛ به هر راهی که می‌روی، بدان سفری را در درون خودت آغاز کرده‌ای. کسی که درون خودش را می‌کاود، درنهایت روی زمین گردش می‌کند."

 

کامنت من: در مورد این تنها حرفی که دارم یک سواله، اینکه بدون سفر کردن در ابعاد فیزیکی و جغرافیایی هم میشه قاعدتا در درون سفر کرد، هوم؟ اگه جواب، نه باشه، سرخورده خواهم شد :(

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان