99-3-30-3

ستایش کردنِ هر چیزی ما را از اون دور می کنه.

از جملات قصار اینجانب و چیزی که باید هر بار به خودم تذکرش بدم.

الهه :) ۰ نظر

99-3-30-2

خودِ من شخصا تا به حال در پی شادی نبوده ام، و از یه زمانی به بعد انگار تنها هدفم، تنها ارزشم توی زندگی رشد کردن و گسترده شدن و قدرتمند شدن بوده، و خودِ مفهومِ شادی برام اهمیتی نداشته، شاید چون به این نتیجه رسیده بودم که شادی خواه ناخواه در پی رشد و قدرت خواهد اومد و لزومی به اینکه مستقیما جستجوش کنم وجود نداره. تا چند روز پیشا که کشف کردم برای رسیدن به یک مقصد خاصی، شاد بودن یکی از وسیله های مهمه (بهتره بگم خوشحال بودن)، مجبور شدم به شادی فکر کنم و برای خودم دل بسوزونم که چطور در طی تمام این مدت، شاد نبوده ام و حتی به شاد بودن فکر هم نکرده ام، و شادی اصلا چی هست؟ آخرین تجربه ای که باعث شده حس و حالم برچسب شادی (خوشحالی در حقیقت) داشته باشه کدوم بوده؟

هومم، با جستجو در حافظه م به این نتیجه رسیدم از تجربه های اخیر که موجب خوشحالیم شده باشه، زمان هایی بوده که احساس کردم مورد عشق هستم، برای یه نفر حتی موجودی هستم خواستنی.

نشونه های خوشحالی در تعریفی که من ازش دارم عبارتند از: خندیدن، خوش اخلاق و مهربون بودن حتی با آدمایی که رو اعصابت میرن، دنیا و زندگی را به چشم طنز و شوخی دیدن، پرانرژی بودن و تلاش برای اینکه بقیه رو هم به طریقی در شادی خودت شریک کنی، در حالت کلی لذت بردن از ارتباط گرفتنِ با آدم ها.

اوه پسر، فراموش کردم به چه قصدی داشتم اینا را میگفتم.

در هر حال فکر میکنم بد نباشه به خوشحال بودن هم بها بدم از این به بعد، و شاید تلاش برای شاد بودن کلید مشکلی باشه که تو پُست قبل ازش گفتم، اینکه به طرز درام طوری بزنی به در و دیوار و شادی را جستجو کنی، باعث میشه انگیزه ت در خیلی از موارد درونی باشه، تو دیگه یه کاری را برای خوب و ارزشمند بودنش انجام نمیدی، برای اینکه شادت کنه انجامش میدی. ییییکس :))

الهه :) ۱ نظر

99-3-30

+تو تمام فیلم ها و داستان ها، داشتن اعتماد به نفس و اراده (و احیانا پول) برای تمام شخصیت های داستان یک امر بدیهیست، و من به این اعتراض دارم آقا، اعتراض دارم. اگه راست میگید چالش های زندگی شخصیتی فاقد اینها را نشون بدین، اون داستان مطمئنا الهام بخش ترین خواهد بود. :)

 

++ به دوستم می گفتم دیدی بعضی از ملت یه کتابی که شروع می کنن را تا تموم نکنن ولش نمی کنن، من جز در دوران طفولیت برای کتاب های هری پاتر هیچ زمان دیگه این حس را نداشتم، اوشون هم تایید کرد و حس منو داشت و کتاب ها را مقصر دونست، و در انتها من به نتیجه ای که میخواستم نرسیدم، چون میدونم اون بیرون کسایی هستند که تند و تند کتاب می خونن، کتاب خوندن براشون مثل خوردن یه چیز خوشمزه ست، که تا زمانی که نزنن رو دستشون یا شاید تو گوششون و کتابو ازشون نگیرن، ول کنِ ماجرا نیستن، و این میل سیر ناپذیرشون برای یه کتاب خاص نیست، برای دسته ی بزرگی از کتاب هاست.

و کتاب خوندن فقط یه مثاله. میدونم آدم هایی هستند که تو یه سری کارها غرق میشن و از این غرق شدن لذت می برن و تا مجبور نباشن ازش بیرون نمیان.

و سوال من اینه که چرا من اینجوری نیستم؟ در مورد هییییچ کاری. هر کاری را به زور انجام میدم، و همش منتظرم تا تموم بشه و شرش کنده بشه.

من واااقعااا دلم اون انگیزه ی درونی را محض رضای خدا برای یه کار، حتی همون کتاب خوندن میخواد.

شاید به این خاطره که ناآروم و نگرانم همش، و طبق باوری که مامانم میخش را تو وجودم کوبیده، هیچ کدوم از کارای من کار نیستن، کار اصلی یه چیز دیگه ست، و من هنوز پیداش نکردم. برای همین هیچ کدوم از این کارای فرعی را نمیتونم بی عذاب وجدان و با خیال راحت انجام بدم.

 

شاید هم به این خاطره که من یک عمر گشتم ببینم ارزشمندترین هدفی که آدمیزاد میتونه داشته باشه چیه و الان همه ی کارها را طبق ارزششون مرتب کردم و حسابگرانه طبق ارزششون دارم انجامشون میدم، نه جوری که دلم میخواد.

نمیدونم چی دلم میخواد و حتی اگه بدونم نمیتونم با خیال راحت انجامش بدم.

الهه :) ۰ نظر

مخلوقات یک روز

بعد نامه هایی دیدم که باعث شد مکثی کنم: "پُل! تجلیل بسیار تو از تجربه ی محض به مسیر خطرناکی افتاده است. یک بار دیگر باید سرزنش سقراط را به تو یادآوری کنم که زندگیِ تجربه نشده، ارزش زیستن ندارد."

در دل گفتم آفرین کلود! منم دقیقا همین نظرو دارم. من با اصرار تو به پل برای تجربه کردنِ زندگی ش کاملا موافقم.

ولی پل در نامه بعدی پاسخ تندی داده بود: "اگر میان امتحان کردن و زندگی کردن، یکی را باید انتخاب کرد، من همیشه زندگی کردن را انتخاب می کنم. من از بیماری توضیح اجتناب می کنم و به تو هم اصرار می کنم که چنین کنی. رفتن به سوی توضیح بیماری مسری اندیشه مدرن است و ناقل این بیماری هم درمانگران معاصرند؛ هر درمانگری که تا به حال دیده ام، به این بیماری مبتلا بوده است؛ و این بیماری اعتیاد آور و واگیردار است. توضیح یک توهم است، یک سراب، یک سازه، یک لالایی آرام بخش، توضیح از وجود بی بهره است. بگذار آن را با نامی که لایقش است بخوانیم: مدافع بزدلی در برابر وحشت ناپایداری، بی تفاوتی و هوسبازی تجربه ی محض".

 

+چند پاراگراف از داستان کوتاهِ درمان نادرست از کتابِ "مخلوقات یک روز" ِ اروین یالوم.

موقع خوندن چندین بار از روی این چند پاراگراف خوندم، و همش حس کردم پیامی برای من داره، ولی حقیقتش درست نمیفهمم پیامش چیه، چون انگار هم پُل و هم کلود در حال گفتنِ یک چیز بوده اند.

 

++کسی که داره روایت میکنه خودِ اروین یالوم هست، پُل مراجعش هست، مثلا به قصد درمان مراجعه کرده ولی اروین یالوم را مجبور کرده که نامه هایی که بین خودش و کلود رد و بدل شده را بخونه.

 

+++ تو داستان های بعدی اروین یالوم چندین بار غیرمستقیم به این نکته اشاره می کنه که از اینکه پایان زندگیش هست میترسه، و من همش با خودم فکر میکنم آخه کسی مثل اروین یالوم که اینقدر تمام و کمال زندگی کرده هم؟ چه ترسی براش هست؟ دقیقا کدوم روز و لحظه از عمرش را هدر داده که الان ترسی براش باشه؟

الهه :) ۱ نظر

99-3-28-2

همه شاکی و طلبکارند از دولت ها و حکومت ها و به کل جامعه، بابت آزادی ای که ازشون سلب شده، ولی من فکر میکنم ای کاش، تنها آزادی سلب شده از ما همون آزادی هایی بود که جامعه ازمون گرفته، ای کاش در درون مطمئن بودیم که اگه فرصت بهمون داده بشه خودمون را تمام و کمال بی هیچ ترسی ابراز خواهیم کرد، ای کاش مطمئن بودیم در محدوده ی همون آزادی هایی که بهمون داده شده داریم تمام و کمال خودمون را بیان می کنیم، ولی اینطور نیست.

اون آزادی ای که توسط حکومت و جامعه از ماها سلب میشه، در برابر محدودیت هایی که خودمون به خودمون اعمال می کنیم ذره ایست قابل اغماض.

اقلا برای من که اینطوره. وقتی دقت میکنم می بینم همیشه منتظر بودم بسترش برام فراهم شه، اطرافیان و عزیزانم این اجازه را بهم بدن، تا بعدش آیا خودم هم به خودم اجازه بدم که خودم را بیان کنم یا نه. مثلا توجه کردم که در استایل لباس پوشیدنم باید مطمئن باشم که موجب ناراحتی یا شرمساری احدی از اطرافیانم نمیشم، وقتِ حرف زدن هیچ زمان خودم سُکان گفتگو را به دست نگرفته ام و در مورد چیزهایی که دلم خواسته حرف نزده ام مگر مطمئن بوده باشم که طرفم کاملا علاقمند و راضیه، در عین حال هیچ زمان به رضایت و علاقمندی خودم در گفتگو ها اهمیت نداده ام، تلاش کرده ام شنونده ی خوبی باشم برای تمام چرت و پرت های مخاطبانم، یک شخصیت ثابت بروز نداده ام تا ببینم بعدش کی سمتم میاد، معمولا تلاش کردم شبیه اونی بشم که سمتم اومده. و حتی جدیدا با این فکر که هر کسی خودش باید بخواد تا تغییر کنه، دیگه اصراری ندارم که اشتباهات ملت را بهشون گوشزد کنم یا مثلا ازشون بخوام که پیش من فلان رفتار را نداشته باشن یا فلان حرف را نزنن.

میدونم آگاهی پیدا کردن به تمام اینا یعنی ابتدای تغییر و از این بابت خوشحالم.

بی اندازه دلم میخواد خودِ منحصر به فردمو بشناسم و با تمام قوا بیانش کنم، دلم میخواد امضامو رو جهان هستی بزنم، دلم میخواد فارغ از محدودیت های مرزهای جغرافیایی عمیقا بدونم که خودم در برابر خودم بی سانسورترین و لخت ترین و آزادترینم، دلم میخواد قدرتمندانه اونی باشم که هستم فارغ از اینکه کی ازم خوشش میاد و کی نه، فارغ از اینکه چه تصویری تو ذهن بقیه دارم، و اینقدر رو خودم بودن مصر باشم که بالاخره دیگه همه به اینکه کی هستم عادت کنن و اونجوری بشناسنم.

 

داشتن اون آزادی درونی اصلا یه چیز دیگه ست، وقتی در درون آزاد هستی و صرفا جغرافیا و جامعه محدودت کرده باشه مثل خورشیدی هستی پشتِ ابر، نور را داری، اینکه بهت اجازه بدن بتابی یا نه، چه اهمیتی داره آخه؟

الهه :) ۰ نظر

99-3-28

دقت کردم که مقاومم در برابر انجام کاری که از قبل بهش فکر نکرده و براش برنامه و زمان دقیقی مشخص نکرده ام. برای به انجام رسوندن کارها از این به بعد اینو هم باید مدنظر قرار بدم.

الهه :) ۰ نظر

یه نظریه ای دارم (چه بسا در حالت کلی وجود داره و فقط مختص من نیست) که وقتی شاد باشی دیگه لزومی نداره برای داشتن یه نطق غرا، مجذوب کردن آدما، اینکه ازت حساب ببرن و آدم با اعتماد به نفسی به نظر برسی تلاش کنی، خواه ناخواه دلت خواهد خواست که بقیه را هم در شادی خودت شریک کنی و اونها از این استقبال خواهند کرد و لذت خواهند برد، وقتی شاد باشی بی هیچ تلاشی، بی هیچگونه دخالت اراده، بی اینکه بخوای چیزی را تقلید کنی، قدرتمند و با اعتماد به نفس نیز خواهی بود. وقتی شاد باشی ناخواسته، کلماتت، بادی لنگوییجت، تمام پیام هایی که به بیرون میدی نشون از شهامتت خواهند داشت.

البته امثال من تا به حال، شادی را نتیجه ی اعتماد به نفس دونسته ایم، نتیجه ی قدرت، نتیجه ی موفقیت و نمیدونم، شاید بهتره تجدید نظر کنیم. و همچنون که عمریست همه دارن این توصیه را تکرار میکنن و اونقدر تکرار شده که معنیشو از دست داده، بی دلیل شاد باشیم. حالا اصلا شاد بودن یعنی چی؟ چیزی که تا به حال برای من جا افتاده اینه که نشونه ی شاد بودن آدم ها، پرهیاهو و برونگرا بودنشونه، برام جا افتاده که کسایی که شاد هستند سر و صدا و انرژیشون زیاده و معمولا اون بیرونن در حال حرف زدن و خندیدن با صدای بلند و چه بسا تحرکات فراوان هستند، واسه همین تا به حال در برابر توصیه ی ملت به شادی، مقاومت داشته ام، چون شخصیت من اصلا اینجوری نیست، من رو برای تمام این اکت ها نیافریده اند حقیقتا.

با این حال لحظاتی بوده که شادی را هرچند کمرنگ حسش کرده باشم و تنها چیزی که میتونم بگم اینه که شاد بودن یعنی high بودن، یعنی اونقدر از عشق لبریز باشی که تمام دنیا تو چشمت فارغ از اینکه جبهه گیری آدمای دنیا (که بسیار حقیرن) در برابرت چه شکلیه، پر از رنگ و لعاب و زیبایی باشه، اونقدر زیبایی ها چشمت را پر کرده باشن که لحظه ای نتونی به کمبود، محدودیت یا مشکل کم ارزشی، فکر کنی.

 

 

الهه :) ۰ نظر

99-3-23 (از بلاگفا)

یکی هست که حس می کنم هر بار (به فاصله ی یکی دو ماه) تمام شهامت و قدرت و اطلاعاتش (در مورد زن جماعت) را جمع می کنه و یه تیری به سمتم پرتاب می کنه (بهم پیام میده)، با این امید که این بار تیرش در قلبم فرو خواهد رفت و قلبمو مال خودش خواهد کرد، ولی در دم ناک اوت میشه و از پا میفته و میره که یه بار دیگه بعد از دوران نقاهت برگرده :| این البته فقط حس منه و معلوم نیست چه درصدی ازش صحیح باشه شاید 180 درجه با واقعیت فرق کنه ولی فعلا این حسیه که دارم و از یه طرف خوشحالم میکنه که دیگه تو یه سری از تله ها نمی افتم و حالا منم کسی که به سکان قدرتش تکیه زده و میتونه به رفت و آمد آدما تو زندگیش، مگر زمانی که توانایی شق القمر داشته باشن، بی تفاوت باشه، و از یه طرف دیگه باعث میشه کلی به خودم فحش بدم که چه بد که نمیتونم به این بشر احساس دوست داشته شدن و کافی بودن بدم.

الهه :) ۰ نظر

یه سری از آدم ها هم کلا آفریده شده اند که به بقیه فشار بیارن تا تبدیل به موجوداتی بشن یا کارهایی را انجام بدن که این جماعت خودشون نتونسته اند یا نخواسته اند بشن یا انجام بدن. و جالبه که بسیار هم احساس محق بودن می کنند و درصدی به این فکر نمی کنن که اگه بلدی چرا خودت نیستی

​​​

الهه :) ۰ نظر

به این نتیجه رسیده ام که تا زمانی که یه چیزی را مثل تکلیف انجامش میدی و دلت میخواد زودتر شرِش از سرت کم شه، کم نمیشه بلکه زیاد و زیادتر خواهد شد تو زندگیت. خودِ من در موراد متعددی این رویکرد را داشته ام، مثلا در رابطه با بچه ها، خیلی تلاش می کنم که به عنوان یه بزرگتر وظایفم را به خوبی در قبالشون انجام بدم و اینکارو می کنم، و هر چقدر در این مسیر پیش تر میرم، بیشتر خسته میشم و بیشتر دلم میخواد یه جوری سرشون را گرم کنم که دست از سرم بردارن و خب برنمیدارن، من بزرگتر خوبیم اگرچه 

 

پیانوی وسط خونه

 

عشق دادن به آدم ها

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان