to be a child again

"یک مجموعه کتاب نارنیا که به طبقه ی بالا بردم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و غرق داستان شدم. دوستش داشتم، بهرحال کتاب ها از آدم ها مطمئن تر بودند."

 

"اولین روز تعطیلات بهاری بود، مدرسه ها سه هفته تعطیل بود. من زود از خواب بیدار می شدم و از فکر اینکه میتوانم آن روزهای بلند را هر طور که خواستم پر کنم هیجان زده بودم. میتوانستم کتاب بخوانم. بگردم"

 

"آدم بزرگ ها راه ها را دنبال می کنند، بچه ها آن ها را کشف می کنند. آدم بزرگ ها دوست دارند صدها و هزاران بار همان راه همیشگی را بروند؛ شاید هرگز به ذهنشان نمی رسد از راه خارج شوند و به زیر بته های گل صدتومانی بخزند و فضای بین حصار ها را کشف کنند. من بچه بودم، که یعنی ده ها راه مختلف برای خروج از ملکمان و رفتن به جاده بلد بودم، راه هایی که به مسیر ماشینرو منتهی نمی شد."

 

"بزرگ که می شدم خیلی چیزها از توی کتاب ها یاد می گرفتم. بیشتر اطلاعاتی که در مورد رفتار آدم ها داشتم در کتاب ها خوانده بودم، و اینکه چطور رفتار کنم. کتاب معلم و مشاور من بود. در کتاب ها پسرها از درخت بالا می رفتند، پس من هم از درخت بالا رفتم، بعضی وقت ها از درخت هایی بسیار بلند، و همیشه از افتادن می ترسیدم."

 

"با خوشحالی به هر دوی ما لبخند زد. به عنوان یک بزرگسال واقعا زیبا بود. اما وقتی هفت ساله باشی زیبایی فقط امری انتزاعی است. نه یک ضرورت. نمی دانم اگر همین حالا چنین لبخندی به من می زد چه می کردم، شاید اگر ذهن، قلب یا هویتم را طلب می کرد آن را به او می دادم، مثل کاری که پدرم کرد."

 

" -نمیدونم. چرا فکر می کنی اون از چیزی می ترسه؟ اون آدم بزرگه، نیست؟ آدم بزرگا و هیولاها از چیزی نمی ترسن.

لتی گفت: اوه هیولاها هم میترسن. برای همین هیولان، و در مورد آدم بزرگا باید بگم...

ساکت شد، دماغ کک مکی اش را خاراند بعد ادامه داد: می خوام چیز مهمی را بهت بگم. آدم بزرگا در درون اصلا شبیه آدم بزرگا نیستن. در ظاهر بزرگ و خودبین هستن و همیشه می دونن دارن چیکار می کنن. در درون همونی هستن که همیشه بوده ن. مثل وقتی که همسن تو بودن. واقعیت اینه که اصلا آدم بزرگی وجود نداره. حتی یه نفر تو این دنیای بزرگ."

 

"حالا زده بود زیر گریه و من احساس ناراحتی می کردم. وقتی آدم بزرگ ها گریه می کردند نمی دانستم چه باید بکنم. چیزی بود که قبلا فقط دو بار در زندگی دیده بودم: وقتی خاله ام در بیمارستان مرده بود گریه ی پدربزرگ و مادربزرگم را دیده بودم و گریه ی مادرم را. می دانستم که آدم بزرگ ها نباید هق هق گریه کنند. مادری نداشتند تا به آن ها دلداری بدهد."

 

+چند تا پاراگراف دلخواه از داستان "اقیانوس انتهای جاده"ی نیل گیمن عزیزم.

پیدا کردنِ همچین کتابی که توش تیکه هایی از سبک زندگی و زاویه دید یه بچه رو داره، برام مثل پیدا کردن رگه های طلا توی سنگ معدنه. حقیقتا مقصد من در زندگی، دوباره کودک بودن و دوباره مثل کودک زندگی کردنه، و همچین کتاب هایی واقعا از نظرم ارزشمندند، چون بهم دوباره کودک بودن رو یاد میدن.

الهه :) ۰ نظر

درد دل های غیرواقعی

من آدمیم باب درد و دل، با دل و جون گوش میدم و خودمو در موقعیت طرف قرار میدم، سعی می کنم درکش کنم و برای بهتر کردنِ احوالش تلاش کنم و راهکار بدم، دوستانم اینو خوب میدونن، و خوب هم ازش استفاده می کنن، تا حدی که بعضا حس میکنم دیگه فقط بحثِ استفاده نیست، بلکه دارن سوء استفاده می کنن، اوضاع و احوال خودشون را بدتر از اونی که هست جلوه میدن بی توجه به اینکه من دارم تمام اینا را باور میکنم و اینا روم اثر میذارن و انرژیمو تخلیه می کنن.

دیشب با رفیقم که حرف زدم، متوجه شدم کاملا باانگیزه ست، در حالی که شب قبلش داشت مینالید و من کلی انرژی خرجش کرده بودم، راستش خیلی از باانگیزگیش خوشحال نشدم (حتی با فکر به اینکه شاید من واقعا تاثیرگذار بوده ام)، فقط حس کردم بهم دروغ گفته شده و ازم سوء استفاده شده.

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که بهتره اینو پسِ ذهنم داشته باشم که شاید طرفم وسواسی در به کار بردنِ دقیق کلمات و توصیف دقیق اوضاع و احوال نداره و ناخواسته داره سیاهنمایی می کنه، و بهتره کاملا به توصیفی که میشنوم تکیه نکنم، ضمن اینکه برای همدلی لزومی هم نیست به اینکه دقیقا در موقعیت طرف باشی و احساسش را درک کنی، و اصلا شاید لزومی هم به دادن راهکار نباشه، همین که طرفم بدونه حرفاشو گوش میدم مطمئنا براش کافی خواهد بود و اینجوری انرژی منم هرز نمیره.

الهه :) ۱ نظر

سرآغاز

خب این وبلاگ من قبلا هم در آدرس (to-pass.ir) بوده (احتمالا در آینده ی نه چندان دور بازم برش گردونم به همون آدرس)، از این به بعد هم در ادامه ی اون خواهم نوشت، دلیل حذفش این بود که میخواستم آمار بازدید و عمر وبلاگم ریسِت بشه و واقعی باشه، ضمن اینکه شروعِ دوباره از صفر همیشه برام دلخواه بوده.

با این اوصاف واقعا نیازی به داشتن و نوشتنِ یک پُست به عنوان سرآغاز (یا توضیحات کلی) وجود نداره، ولی اگه بخوام جمله ای به این منظور بنویسم، این خواهد بود که اینجا من از تفکرات، دغدغه ها، فرضیه ها، نظریه ها، اعتقادات، باورها، کشفیات، تجربه ها، احساسات، دلخواه ها، ایده آل ها، ارتباطات و روزمره م و به کل هر حرفی که داشته باشم و شنونده ش را دور و برم پیدا نکنم می نویسم، دلایل اصلیم برای نوشتن 1)یاد گرفتن از زندگی و گذشته 2) سلف اکسپرشن، 3) پیشرفت در امرِ نوشتن و وبلاگنویسی و 4) ثبت خاطرات و حرف هام هست. قاعدتا از پیدا کردنِ دوست یا هم فکر توی این فضا خوشحال میشم ولی این هدفِ اصلیم از نوشتن نیست، پس نه از کسی دعوت و نه کسی را مجبور کرده ام و می کنم که این صفحه را بخونه، حتی به این خاطر لینک نظرات هم بسته ست، در نتیجه ی تمام اینا این بدیهیه و لزومی به گفتنش نیست که خواهشا اگه حرفای منو دوست ندارید، اوقات خودتون و نه من رو تلخ نکنید و صفحه را ببندید، ولی اگه حرفی داشتین که گفتنش از نگفتنش بهتره، یا حس می کنید طرز فکرمون شبیه به هم هست، با کمال میل توی لینک تماس با من حرف هاتون را می شنوم. متشکرم.

و سلام :) (برای بار nام)

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان