98-7-21

از دیشب نیاز داشتم و لازم بود در چند مورد بنویسم، چند لحظه ای با خودم کلنجار رفتم که اینجا بنویسم یا تو وبلاگ شخصیم و در نهایت اینجا را باز کرده ام و میخوام که بنویسم، امیدوارم از دیشب درست و حسابی یادم مونده باشن.

 

بدم میاد از اینکه کسی با ویژگی قربانی بودن، هویت بگیره و هر بار در حالی که به ظاهر از این قربانی بودن نالان و شاکیست، در ناخودآگاهش (در باطن)، به این قربانی بودن نیازمند و حتی مفتخره، قربانی بودن براش تنها راهیست که دیده بشه، که زنده بمونه (این هویت ساختگیش).

بدم میاد از اینکه کسی منتظر ناجی بمونه، و با خودش فکر کنه دوست یا شریک عاطفی ایده آل کسیست که نجاتش میده (حالا در هر جنبه ای از زندگیش)، در حالی که خودش با حماقت خودش تو روز روشن به خودش بد کرده و میکنه و هیچ زمان به بیدار شدن یا تغییر رویه ش فکر نکرده چون اینجوری براش راحت تر بوده.

بعد این شرایط یه حالت افتضاح تر دیگه هم میتونه داشته باشه، اونم اینکه این شخص در عین بدبختی و ناتوانی، (ناتوانی ای که خودش داره جار میزندش،) متواضع هم نباشه. نخواد بفهمه که وقتی از دید خودش هم ناتوانه اصلا مستحق یک ارتباط خوب هم نیست چه برسه به کسی که میاد و نجاتش میده. به عبارت دیگه، اینطوری بگم که ببین طرف خودش ناتوانه، ولی اونقدر هم پررو هست که بقیه را برای خودش ناکافی ببینه! نمیدونم واقعا چرا اینجور آدما از خودشون نمیپرسن من برای بقیه چیکار کردم که در ارتباط باهاشون همش فیل م یاد هندستون میکنه؟

بعد نمیدونم در عالم دوستی، وقتی این عیوب را در طرفم می بینم، باید روشنش کنم، یا نه؟

تا به حال در این موارد، حماقت طرفم (رفیقم) را به روش نیورده و تلاش کرده ام کسی باشم که درکش میکنه و قبولش داره چون فکر میکردم اگه غیر این باشم دردی میشم بر درد، ولی دیشب داشتم فکر می کردم این خیانت محضه، و یک همچین دوستی ای بوی گوه میده، توی دوستی آدمیزاد باید صادق و روراست باشه و نظرش را آزادانه و صادقانه بیان کنه، فارغ از اینکه حماقتِ طرف درمون بشه یا نه، وقتی پسِ ذهن فکر میکنی که طرف احمقه، دو رویی ست که بهش نگی.

 

از یه چیز دیگه هم بدم میاد اینه که آدما برای شرایط بهتر و ایده آل تری که صرفا شانسی نصیبشون شده، به بقیه فخر بفروشن و اون شرایط خوبِ شانسکی را جزء دستاوردها و افتخارات خودشون حساب کنن و اینو به رخ بکشن.

مثلا طرف، ازدواج سنتی و کسایی که تن بهش میدن را نکوهش میکنه و به خودش افتخار میکنه که اینکارو نکرده و نمیکنه، در حالی که اوشون اصلا کاره ای نیست، صرفا در یک جامعه (مثلا خانواده) ی روشنفکرتر داره زندگی میکنه و این آزادی بهش داده شده، و گر نه کیه که از این آزادی رو برگردونه، کیه که آزادی را نخواد، کیه که نخواد با اطلاعات و شناخت کامل و جامع و با چشم باز در مورد ازدواجش تصمیم بگیره و امنیت بیشتری را در تصمیم گیری تجربه کنه.

این اصلا درست نیست تویی که در شرایط بهتری بزرگ شدی و زندگی میکنی خودت را با کسی که زندگیش همیشه هزاران محدودیت داشته و نتونسته به ایده آل هاش برسه، مقایسه کنی و احساس برتری کنی.

حتی اگه فرض کنیم این آدم برای رسیدن به یک شرایط بهتر تلاش کرده باشه، بازم تا زمانی که تلاشش فقط و فقط به بهتر شدن شرایطِ خودِ تنهاش منجر شده باشه، و ارزشی نیافریده، و زندگی را برای بقیه بهتر نکرده، دلیلی برای مفتخر بودن نمیمونه، این کاریه که همه در صددش هستند، کار شاقی نیست.

بعضیا هم خیلی جالبن، تلاش هاشون برای خوب شدن زندگیشون نه تنها مایه فخر و مباهات و احساس برتری و خود خاص پنداریشون هست، که از بقیه که تلاش نمی کنن شاکی و متنفر و طلبکارن، و من نمی فهمم چرا؟ تو برای بقیه کاری نکرده ای که ازشون طلبکار باشی، هر کاری بوده برای خودت بوده.

مثلا کتاب خوندن حالِ منو بهتر میکنه (یعنی باید بکنه، من فکر میکنم فلسفه و مقصود کتاب خوندن همینه)، یک لذت توی زندگی منه، و من فکر میکنم برای همه قراره همینطور باشه، ولی وقتی می بینم این جماعت کتابخون اینقدر احساس برتری میکنن، اینقدر شاکی و طلبکارن از کسایی که کتاب نمیخونن، واقعا تعجب میکنم. حسِ تو به جماعتِ کتاب نخون قراره ترحم باشه، نه اینکه فکر کنی اینکه تو کتاب میخونی و کسایی نمیخونن، اجحافه در حق تو.

 

 

خب این پُست را از این طولانی تر نکنم و بقیه ی موارد رو تو پُست بعد بنویسم.

الهه :) ۰ نظر

98-7-19

خیلی وقتا میرم و مکالمه را با رفیقی شروع میکنم و منتظر موقعیتی میمونم که بهم رو داده بشه برای اینکه از چیزی که میخوام و خب شخصیه حرف بزنم، خیلی وقتا این موقعیت بهم داده نمیشه، خیلی وقتا خیلی محدوده، و خیلی وقتا (در رابطه با کسایی که پذیرای تمامم نیستند و دلشون میخواد هر چه زودتر حرفای من تموم بشه تا نوبت به خودشون برسه) ترجیح میدم که اصلا نخوامش... اینجا قراره بوده جایی باشه که اون موقعیت را بی منت به من میده، میتونم هر زمان که خواستم شروع کنم به حرف زدن و تا هر زمانی که خواستم ادامه ش بدم و مطمئن باشم کسی را به زور، فقط برای به قولی استفاده ی شخصی خسته نکرده ام. ولی نمیدونم چرا اونجور که دلم میخواد نمیتونم اینجا حرف بزنم، اونقدر که دلم میخواد نمیتونم فرض کنم اینجا مثل دوستیست با گوش های شنوا...

البته که این حرف الان فایده نداره و نمیخوام به چرایی نتونستنم فکر کنم، فقط میخواستم یادم بمونه اینجا برای من چه نقشی داره و تلاش کنم که از این نقش، بهره ی کامل را ببرم.

خیلی وقته که وبلاگ و جدیدا کانال های روزمره نویسی ملت، بیشتر اوناییشون که برام الهام بخش هستند را دنبال می کنم، و این کلا باعث شده به مدل ذهنی یک آدم موفق علاقمند باشم، و موفقیت یکی از دغدغه ها و دلخواه هام بشه (حقیقتا که دلخواهه)، و جدیدا این دغدغه م پررنگ تر شده.

و میدونی چند لحظه پیش داشتم به این فکر میکردم که واقعا چقدر دلم میخواد موفق باشم، و میدونم یکی از فاکتور های اساسی موفق شدن، چیزی که تو وجود من لنگ میزنه، پشتکاره، و اینکه سریع ناامید نشی، نمیتونم یک کار را برای یک مدت خیلی طولانی انجامش بدم و باز هم انجامش بدم تا روزی که بالاخره به ثمر میشینه. مثلا چند وقت پیش ها تصمیم گرفتم خودمو از این لحاظ برای یه کار خیلی خیلی کوچیک که انجام دادنش سخت هم نیست، مونیتور کنم و ببینم انتهای حوصله م چقدره، اون کار خیلی کوچیکم، 10 دقیقه کار با اپلیکیشن دولینگو برای یاد گرفتن زبان فرانسه بود، و انتهای حوصله م فکر کنم 25 روز بود و بعد از این 25 روز اصلا دیگه ذره ای تمایل برای انجام کار 10 دقیقه ای برام نمونده.

دیروز داشتم فکر میکردم که خب من باید این جنبه از وجودم را بپذیرم، آره من زود ناامید میشم، من نتیجه ی سریع میخوام، نمیتونم صبور باشم، و با این اوصاف بهتره به روشی فکر کنم که این ناامید شدن سریع هم توش گنجونده شده باشه، شایده بهتره هر بار بعد از چند روز انجام دادن یه کار،  یه استراحت گُنده برای خودم در نظر بگیرم و بعد باز دوباره شروع کنم، آره شاید این خوب باشه.

الهه :) ۰ نظر

98-7-17

به این نتیجه رسیده ام که فارغ از اینکه آیا از نظرت، والدینت، رفتارها و حرف هاشون شایسته ی احترام و تکریم هست، آیا احترام را ازت خواسته اند و حق انتخابی در این زمینه داری یا نه، تو خودت عمیقا و قویا نیاز داری که بهشون احترام بذاری، گرامیشون بداری و بزرگشون بپنداری، جوری به حرف ها و نصیحت هاشون توجه کنی انگار که ارزشمند ترین رمز زندگی را دارن بهت میگن، جوری بهشون خدمت کنی و جلوشون خم و راست بشی انگار به مرشدت خدمت میکنی، و جوری بهشون محبت کنی انگار که شریک روحیت هستند. تمام اینها به استحکام یک ستون اساسی در وجودت منجر میشن، و مستحکم بودن این ستون هم ارز خوشبختیه.

الهه :) ۰ نظر

98-7-16

پدر تنها شام میخوره، به من تعارف کرد، و گفتم فعلا نه (با وجود اینکه برام فرقی نمی کرد)، مامی هم که خونه نیست.

فرکانس این تنها بودن کم نبوده و نیست، و از اون روزی که من تک فرزند خونه بوده ام مطمئنا بیشتر شده. هم تنهایی پدرم و هم مادرم.

با وجود اینکه وقتی فکر میکنم از خیلی لحاظ ها بهترین پدر و مادری بوده اند که میشد داشت، ولی در مقابل من نامهربون ترین و بی تفاوت ترین و درک نکن ترین فرزندی هستم که یه پدر و مادر می تونن داشته باشن.

وقتی به این فکر میکنم که همیشه با عزیزانم نامهربون بوده ام و با غریبه ها بالاجبار مهربون، حالم از خودم بهم میخوره و دلم خیلی می گیره.

میدونی مثل اون بچه هایی هستم که تو خونه شیرن و بیرون موش :( در تمام لحظاتی که اون بیرون موش هستم یا به موش بودنم فکر میکنم، بی اندازه غمگینم و دلم میخواد عوض میشد این روند، ولی همه ش انگار دست من نیست.

الهه :) ۰ نظر

98-7-1

+وقتی نگاهت به افق های دوردست تر باشه، وقتی نگاهت به اهداف بلند مدتت باشه، دیگه به اتفاقات ریز و جزئی و شاید سنگریزه هایی که تو مسیر رسیدنت به اون اهداف هست، اهمیت نمیدی و به سادگی نادیده شون می گیری. 

بعد بقیه تو را با مناعت طبع و با اعتماد به نفس می بینن و ستایشت می کنن.

بشخصه اعتماد به نفس همیشه از دغدغه هام بوده و همیشه به فکر تقویتش بوده ام، ولی می بینی بعضی وقتا ریشه ی اعتماد به نفس در سبک نگاه توئه، اون چیزی که تو تقویتش کردی اعتماد به نفست نبوده، صرفا زاویه دید و طرز تفکرت را عوض کرده ای.

 

++ چند روزی هست که خیلی مشتاق و نیازمند نوشتنم، ولی تنبلی کرده ام. دلم میخواد الان همه ی چیزایی که بهشون فکر کرده بودم و حرف داشتم در موردشون را در خاطر داشتم و میتونستم بنویسمشون، ولی متاسفانه خاطرم نیستند.

 

+++بعضی وقتا ناخودآگاهم متوجه هست که به لحاظ جسمی اذیتم و جاییم درد می کنه ولی آنچنان مشغول فکر کردن به چیزهای دیگه ام و ذهنم مشغولم داشته که نمیفهمم چرا اذیتم، نمیدونم کجام درد می کنه. امروز از قبل از ناهار سرم درد می کرد ولی بالاخره در انتهای ناهار که شدتش انگار بیشتر بود، به خودم اومدم و فهمیدم که ای بابا، این چیزی که منو اذیت میکنه سرم هست که داره درد می کنه.

 

++++ نوشتن عشق منه :) همین اندازه غلیظ و شاید عمیق، نمیتونی بفهمی چقدر لذت می برم از نوشتن، حتی از نگاه کردن به کسایی که مشغول نوشتن هستند، از نظرم آدمایی که مینویسن خوشبختن، اونها پناهی دارند که فقط خودشون ازش خبر دارن، در اعماق وجودشون بهش تکیه دارند و میدونن که تکیه گاهی از این محکم تر پیدا نخواهند کرد.

 

+++++ در حال حاضر خوشحال و مشتاق و پر از انگیزه ام، و به این خاطر خدا را شاکرم.

الهه :) ۰ نظر

98-6-13-2

رمان ها میتونن تو را به لحاظ ذهنی و احساسی برای اون هدف خاص خودشون، اون ضربه ای که میخوان بزنن، آماده کنن، کاری که فیلم ها نمیتونن به هیچ وجه.

میدونی، فکر میکنم نویسنده های رمان های شناخته شده و معروف، آدم هایی هستن که واقعا در لحظه زندگی میکنن و هر لحظه را عمیقا می چشن، برای همینه که می تونن رُمان بنویسن. گاهی واقعا فکر میکنم اون ها از بقیه ی آدم ها برترن.

امثال کسی مثل من، از اونجایی که زیاد به مفید یا مهم یا هدفمند بودن فکر کرده اند، از درک ارزش تمام اون لحظاتِ به اصطلاح بی اهمیت عاجزن. ولی نویسنده ها، و به کل هنرمند ها، به خوبی میدونن که هیچ لحظه ای/کاری/شخصیتی/رسالتی از لحظه/کار/شخصیت/رسالت دیگه، مهم تر نیست.

 

 

+بعضی از این کانال نویس ها(وبلاگ نویس ها)، اوناییشون که به اندازه ی کافی دوست داشتنی یا تلاشگر یا شاید خوش شانس بوده اند که تعداد مخاطب هاشون از تعداد انگشتان دست تجاوز بکنه، گاهی چالشی برای خودشون تعریف میکنن با نام صندلی داغ و از مخاطبین میخوان که هر چی سوال دارن ازشون بپرسن و اونها جواب بدن.

من که مخاطب ندارم ولی دوست دارم همچین حرکتی را خودم احیانا انجام بدم از این به بعد، هم طراح سوال خودم باشم و هم جواب دهنده ی بهش، چون بعضا می بینم که برای بعضی از سوال های پرسیده شده جواب های خوبی دارم که دوست دارم بگم.

الهه :) ۰ نظر

98-6-13

+ گاهی فکر میکنم یکی از مصداق های بارز این تیکه از شعر فروغ فرخزاد گرانقدر هستم که میگه: " این جهان پر از صدای حرکت پای مردمانیست که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند"

آره میدونی کم پیش میاد با کسی حرف بزنم و پس ذهنم مدام بهش نگم، تو یه احمق بی اتیکتِ تمام عیاری پس خفه شو. یا اینکه خفه شو و چسناله را بس کن، حماقت رو کنار بذار و با واقعیت روبرو شو.

به قول چندلر: "I'm a horrible horrible horrible person"

یه مدت مدید تمام این جملات را همون پسِ ذهن و برای خودم نگه میداشتم، یا مثلا تو وبلاگ مینوشتم، و میدونستم که در حقیقت دارم غیبت میکنم، بعد فکر کردم غیبت کردن کار آدمای ضعیف دو روست و من نمیخوام شبیهشون باشم، و جدیدا تلاش کرده ام همون چیزی که پسِ ذهنم هست را یه جوری برای مخاطبم تشریحش کنم، ولی فکر می کنم حتی از اونی که بودم هم وحشی تر و وحشتناک تر شده ام.

گاهی میترسم از اینکه نتونم احدی را توی این دنیا دوست بدارم (دوست داشتن در معنای کلی کلمه ش نه جوری که مختص شریک عاطفیست (از این یه قلم که مطمئنا عاجز خواهم بود) )

 

++ دلم میخواست اینجا شخصیت مثبتی داشته باشم و از خوبیا بگم، ولی انگار امکانش نیست.

 

+++ برام شرح میده و در حقیقت داره برای خودش شرح میده که: ببین شرایط بیرونی حاکی از اینه که تو یک موجود خوشبخت هستی.

ولی حتی صدها بار هم که اینو میگه باور نمیکنه که خوشبخته. شاید اصلا اون چیزی که از دید بقیه خوشبختی بوده را نمیخواسته و به زور بهش رسیده، شاید اصلا شرایط بیرونی قادر نیستن ضامن خوشبختی کسی باشن.

 

++++ گاهی فکر میکنم پوچِ پوچم، هیچی نیستم، چون توی هیچی حرفه ای نیستم. توی هیچی آخرِ خط نیستم.

و گاهی فکر میکنم شاید اصلا لازم نیست کسی باشم و اصلا اونایی که در تلاشن کسی باشن ترحم برانگیزن، شاید همین که بتونم خوب و مهربون باشم کافیه.

امید دارم بعد از این وحشتناک و وحشی بودن ها بتونم خوب باشم. :)

 

+++++ گاهی به مرگ فکر میکنم، و میترسم از اینکه قبل از زندگی کردن بمیرم، کلی برنامه ها دارم برای اینکه بهم ثابت بشه به اندازه ی کافی زندگی کرده ام، ولی این زندگی کردن را همش به یک آینده ی دور موکول می کنم.

 

++++++ گاهی فکر به اینکه مبادا من اصلا برای رسیدن به هدف های رنگارنگی که تو ذهنم هست، ساخته نشده باشم، واقعا ناراحتم میکنه. من اصلا اصراری ندارم در هیچ زمینه ای شناخته شده باشم، برام همین کافیه که توی اون زمینه از خودم راضی باشم و سلف اکسپرشن و امضای خودمو توی اون موضوع پیدا کرده باشم.

الهه :) ۰ نظر

98-6-6

از دیدن موفقیت آدم ها و خوندن شرح حالشون لذت میبرم. خوندن کسایی که در هر شرایطی بلدن رنگی بمونن، مثبت بمونن و نیمه ی پر لیوان را ببینن و به همون بپردازن و همون را نشون بدن، واقعا خوشحالم میکنه و برام الهام بخشه. و دوست دارم شبیهشون باشم و عمیقا میدونم این رنگی بودنشون به این معنی نیست که همه چیز به کامشون هست، نه، مطمئنا غم هایی پشتِ پرده هست و این آدمای رنگی ترجیح دادن این غم ها همون پُشت پرده بمونن، و در عین دونستن و پذیرفتن اون غم ها به شادی ها بپردازن.

این علاقه ی من به اینجور آدما، در حالیست که خود من کسی بوده ام که مدت ها به نقاط ضعف شخصیت و زندگیم پرداخته و تحلیلشون کرده و در خودم فرو رفته بودم، و البته از این ناراضی نیستم به هیچ وجه، و حس میکنم اون فرو رفتن ها کاملا لازم بوده برای اینکه من الان اینجا باشم و دلم بخواد از این به بعد دیگه از خوبیا بگم. ولی راستش هنوزم اون ته مها یه سوالی برام باقی مونده، 

آخه من همیشه فکر کرده ام که یه مقدار بدبین بودن، منتقد بودن، ناراضی بودن شاید و دراوردن نقطه ضعف ها و پرداختن بهشون، باعث رشدِ آدمیزاد میشه. و هنوزم گاهی فکر میکنم مبادا اونقدر خوشبین بشم و اونقدر به نیمه ی پر لیوان خیره بشم که یادم بره نیمه ی خالی ای هم وجود داره و باید پُرش کرد؟ واقعا اینطوره آیا؟ باید پُر کرد و این پُر کردن موجب رشده، یا این فقط یه فکر احمقانه ست؟ نمیدونم.

یه مدت مدیدی اون روزهایی که در خودم فرو رفته بودم و با انتقادهام از خودم اوقات خودمو تلخ می کردم، یه صدایی درونم مدام بهم میگفت، مهم نیست از چی ناراضی هستی، روتو برگردون و برو به سمت چیزی که دلت میخواد و الان که این تبدیل به منش و روشم شده، میترسم که مبادا خوبی ای در روش قبلیم باشه و ازش غافل بمونم. :)

ولی اقلا در این لحظه میتونم مدعی باشم که کاملا باور دارم به اینکه به غم نباید زیاد مجال داد، نه اینکه ازش فرار کرد، نه لازمه که عمیقا حسش کنی، ولی اجازه ندی غم افسار زندگی و تصمیماتت را در درست بگیره. فکر کردن به اینکه چی اشتباه و کم بوده و هست، واقعا باعث نمیشه  که اون چیز در آینده درست یا فراوون بشه. شاید اگه برای رُشد هم لازم باشه که نقاط ضعف و ایراد ها را ببینی، این دیدنِ نقاط ضعف باید یک درصد (و حتی کمتر) از زمانت را بگیره، بقیه ی زمانت باید صرفِ رفتن به سمت چیزی بشه که میخوای.

الهه :) ۰ نظر

دلخواه ترین

این روزا به لطف باریتعالی، (واقعا جز این نمیدونم دلیلش چی هست) که از انگیزه لبریزم. انگیزه دغدغه ی همیشگی و به خصوص (چند ماه اخیر)م بوده، و الان به لطف خداوند بهش رسیده ام، خدا را شکر، ولی ای کاش دقیقا میدونستم دلیلش چیه تا اینجا به اشتراکش میذاشتم. البته فکر نمی کنم فقط یک دلیل داشته باشه، مطمئنا عوامل مختلفی دست به دست هم دادند تا منو با انگیزه کنن ولی احتمالا مهم ترینش خواستن و دغدغه مند بودنه و اینکه عاقبت جوینده یابنده ست، یا هر چیزی که در جُستن آنی، آنی :)) (میدونم این دومی خیلی مربوط نبود)

در طی دو هفته ی اخیر فکر کنم 10، 20 تایی کتاب خریدم که البته فقط 4 تاشون غیرالکترونیکی هستن، و همین 4 تا را امروز پُستچی اورد، و از صبح به خاطرشون ذوق زده ام :) فهرستشون را تا به حال n بار مرور کرده ام، و اگه مطمئن بودم از اینکه امروز بچه مچه اینجا تردد نخواهد داشت و تو دست و پام نخواهند بود، حتما جلدشون میگرفتم و همین امروز اقلا یه فصل از هر کدومشون میخوندم، با وجود اینکه کتاب هایی هستند مربوط به بورس و معامله گری، و در حقیقت آنچنان در زمینه های علاقمندیم نیستند، ولی بازم همین که کتاب هستند برام دلخواهه و از هر چیزی بیشتر خوشحالم می کنند.

الهه :) ۰ نظر

ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد

"نخستین ملاقات ما را به خاطر می آوری؟ در آن روز، داستانی را برای تو تعریف کردم تا گفته باشم که دنیا، دقیقا به همان گونه ای است که آن را می بینیم. همه پادشاه را دیوانه می انگاشتند، زیرا او میخواست چنان نظمی برقرار کند که پذیرای ذهن مردم نبود. ولی مواردی وجود دارد که از هر طرف بنگریم همواره یکسان و برای همگان ارزشمند هستند که عشق یکی از همان موارد است."

زدکا در نگاه ورونیکا، تفاوتی (درخششی دیگر)  مشاهده کرد، ادامه داد:

"می گفتم. اگر زنی با اندک زمانی که از عمرش باقی مانده بخواهد وقت  خود را در مقابل یک تخت به نگاه کردن مردی خفته بگذراند، در آن احساسی، به جز احساس عشق نمی توان دید.

روشن تر بگویم اگر در آن میان، آن زن دچار یک حمله ی قلبی شود و سکوت اختیار کند تنها به این سبب که نباید از آن مرد دور شود برای این است که عشق وی باز هم دامنه ی وسیعتری به خود گرفته است."

...

اگر بیش از این در این جا بمانم به مرحله ای می رسم که از بیرون رفتن منصرف می شوم. افسردگی ام درمان شد ولی، در این مکان، من به نوعی دیگر از دیوانگی رسیدم. میل دارم آن را به همراه خود به بیرون برم و زندگانی را از دید خود بنگرم.

هنگامی که به این مکان وارد شدم، افسردگی داشتم ولی اکنون دیوانه ام و مغرور از آن.

در بیرون به همان راهی می روم که دیگران می روند. به فروشگاه های زنجیره ای می روم، با دوستان سخنان بی مورد در میان می نهم،. وقت گرانبهایی را به تماشای تلویزیون تلف می کنم. ولی، می دانم که روحم آزاد است و میتوانم در تخیلات خود غوطه ور شوم، و با دنیایی متفاوت که پیش از آمدنم، حتی در تصور نمی گنجید، رابطه برقرار کنم به خود اجازه می دهم کمی دیوانگی کنم تا مردم بگویند: "او تازه از ویلت* بیرون آمده" ولی می دانم، روحم چیزی کم ندارد زیرا زندگیم به مفهومی رسیده است. می توانم غروب خورشید را تماشا کنم و باور کنم که عامل آن پروردگار است. اگر کسی آزارم دهد، پاسخی دندان شکن خواهم داد و چگونگی فکرشان را به باد تمسخر می گیرم. چه همه خواهند گفت: "او تازه از ویلت بیرون آمده است!"

در خیابان به چشمان مرد ها خیره می شوم و از تمایلات خود شرمنده نمی شوم. ولی بلافاصله، به درون یک مغازه، "وارد کننده بهترین شراب ها" می روم و باندازه وسع خود، چند بطری شراب می خرم و با شوهرم آن ها را می نوشم، چون میخواهم با او که این همه دوستش دارم، بخندم [خوش باشم] او، به خنده خواهد گفت: "تو دیوانه ای" جواب می دهم، "حتما" مدتی را در ویلت به سر آوردم. در آن جا دیوانگی مرا آزاد ساخت، اکنون شوهر عزیز! تو باید هر سال مرخصی بگیری و به من فرصت دهی تا خطرات کوه را بشناسم چه برای زنده ماندن نیاز دارم به دنبال خطر بروم. مردم خواهند گفت: " به زحمت از ویلت خارج شد و شوهر خود را هم دیوانه خواهد کرد". آن ها می دانند که راست می گویند. چه به لطف خداوندی، دیوانگی به زندگانی مشترک، تر و تازگی جوانی می بخشد و ما دیوانه می شویم همانند تمام دیوانه هایی که "عشق" را آفریده اند.

 

*ویلت اسم همون آسایشگاه روانی ست که ورونیکا و این دوستش [زدکا] که داره براش حرف میزنه، توش بستری بوده اند.

 

+چند پاراگراف از کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیردِ" پائولو کوئیلو. که اخیرا خوندمش و دوستش داشتم، ولی حس می کنم هنوز وظیفه م را در قبالش انجام نداده ام و هنوز به همه ی جملات و مفاهیمی که موقع خوندنشون با خودم گفتم به تامل بیشتر نیاز دارند و باید در مورد این جملات سنگامو با خودم وا بکنم، نپرداخته ام، و از اونجایی که کتاب های زیادی هست که باید بخونم فکر نمیکنم در آینده (اقلا آینده ی نزدیک) بتونم دوباره این کتاب را مرور کنم و بهشون بپردازم. 

این روزا هر بار چند دفعه با خودم میگم، ای کااااش راهی بود که من میتونستم کتاب ها را با سرعت زیااااد (در حد هر روز یه کتاب) بخونم. البته فکر کنم امکانش باشه اگر که بقیه ی جوانب زندگی را بیخیال شی و فقط کتاب بخونی ولی این دلخواهم نیست. چقدر دلم میخواد یه ساعت برنارد داشتم، که یک ساعت را به اندازه ی سال ها متوقف میکردم تا یه روزی برسه که همه ی کتابایی که الان دارم و نخوندم را خونده باشم.

 

++در مورد چند پاراگراف ابتدایی که در حقیقت جزء پاراگراف های دلخواهم نبود و نوشتنشون اینجا تصادفی اتفاق افتاد (بلافاصله بعد نوشتنشون فهمیدم که اینا نبودن اون چیزی که تو این صفحات مجذوبم کرده بود ولی پاکشون نکردم)، فقط میتونم بگم، من هنوز این تعریف عامیانه ی عشق (به یک نفر خاص) را نمیفهمم و دوست ندارم و در مقابل اینکه کسی بخواد تقدیسش کنه یا از ارزشمندیش بگه، مقاومم و حرصم میگیره. :)

 

+++ ولی اون پاراگراف های بعدی، همون جایی که داره از دیوانگی آزاد شده حرف میزنه، بسیار دلخواهمن، و حس میکنم می فهممشون، حس میکنم هر کسی دیوانگی ای در درونش داره که میتونه به بودنش دلخوش باشه ولی در عین حال به بقیه نشونش نده، به کسایی که نمی فهمنش.

مثل کسی که یه جواهر بسیار گرانقیمت و گران بها تو گاوصندوقش داره و بهش دلخوشه (و البته جوری نیست که کسی بتونه ازش بگیره)، بهش تکیه داره، فارغ از اینکه اون بیرون چه اتفاقی بیفته یادآوری اون جواهر همیشه لبخند به لب هاش میاره و امنیتش را تضمین می کنه. میدونی از نظر من مثلا قدرت تصور و خیالبافی میتونه در حکم اون جواهر باشه، هر چقدر هم تو را محدود و زندونی کنن و همه چیزت را ازت بگیرن ولی خیالپردازی را نمی تونن ازت بگیرن و با وجودش تو قدرتمند و آزادی، میتونی بهش تکیه کنی و از بودنِ همیشه ش مست باشی و احساس امنیت کنی.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان