00-05-22

+جدیدا با چالش مزخرفی گلاویزم. گلوم گرفته ست. وقتی چیزی قورت میدم درد یا سوزش نداره، یه چیزی شبیه بغضه. شروعش کم و بیش از زمانی بود که با شخصیتی در ارتباط بودم که در چشمم بسیار خواستنی بود و همش فکر میکردم اکسی توسین و شوق و هیجانه که راه گلومو گرفته، و اون اوایل اونقدرا حواسم بهش نبود و آزار دهنده نبود برام، و خب البته معنی ای هم که برام داشت شوق بود، کاریش نداشتم، تا باشه از این گرفتگی های نتیجه ی اشتیاق. ولی وقتی الان بعد از یک ماه تموم شدن ارتباط این گرفتگی هنوز هست، کم کم به این نتیجه رسیده ام که شاید از شوق نباشه و از اضطراب باشه (نتیجه ی سرچ هام، و البته چیزیست که خواهرم بهم گفته، که عصبیه)، و کم کم آزار دهنده شده. چیزی که خنده داره اینه که هیچ غلطی نمی تونم براش بکنم، حتی نمیتونم قبول کنم که مضطرب یا عصبیم، فکر میکنم همه چیز تحت کنترلمه، و خب کار خاص دیگه ای در جهت کاهش اضطرابِ نداشته سراغ ندارم، به نظر میرسه بدنم میخواد بهم نشون بده که رئیس کیه. اوکی عزیزم، من تماما تسلیم قدرت توام، چجوری اینو بهت نشون بدم که بکشی بیرون؟

 

++رفیق گرام یک متنی را فرستاده برام و ازش نتیجه ی اشتباهی را گرفته که میخواسته (در حالی که متن واضحا داره چیز دیگه ای میگه)، و بعد وقتی من در کمال فروتنی فقط از چیزی که خودم از اون متن دریافته ام براش گفتم و نگفتم که ریدی و داری اشتباه میکنی، اوشون هم خیلی تلاش کرده روشنفکر بمونه و فرموده: "این هم میشه!" کام آن بچه، فقط همینیه که من میگم، برداشت تو کاملا متناقض است با متن جان من.

کلا اینطور که به نظر میاد دلش میخواد خودش را در تنفر و خشم غرق کنه، و با خودش فکر کنه این نتیجه ی هشیاریست و داره به خدا میرسه. :)

 

+++از صبح n بار در ذهن خودم به خواهرم گفته ام: sorry for being an ass! چون دیشب وقتی داشت درد و دل میکرد (داشت از بچه هاش شکایت میکرد) من نتونستم دهنمو ببندم و نتونستم (به جای همدلی احیانا؟) بهش این حسو ندم که چقدر فکرش احمقانه و اشتباهه که نتیجه ش میشه رفتاری که با بچه هاش داره و چیزی که ازشون انتظار داره. لعنت به من. ابلهی بودم که رفته بود رو منبر و با احمق شمردن اطرافیانش میخواست خودشو ثابت کنه! برای اینم متاسفانه غلطی ازم برنمیاد. :(

 

++++ نامه ای از سال پیش، از خودم دریافت کرده ام، امروز! پسسر! و دارم فکر میکنم چه تفکر خیالبافانه ی غیرواقع گرایانه ی مزخرفی پشت اون نامه بوده، دقیقا با خودم چی فکر میکرده ام؟ عجیب نیست که به هیچ کدوم از چیزایی که تو اون نامه از خودم میخواسته ام و برای خودم تصور کرده بوده ام نرسیده ام (به طرز تراژیکی) :)) ولی فقط برام خنده داره، فقط میتونم دلمو بگیرم و به الهه ی سال پیش و ذهنیتش بخندم.

 

+++++ خسته م میکنن آدم هایی که فقط شکایت میکنن بی اینکه واقعا بدونن چی میخوان یا چجوری مسئله شون حل میشه، یا اصلا حتی به فکر کمک گرفتن هم نیستند، فقط بلدند شکایت کنند.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان