99-12-25

این روزها به صورت فشرده ای خونه می تکونیم، همراه با باقی اعضای مزدوج شده و از این خونه رفته ی خونواده، و من به طرز هیجان انگیزی در انتهای روزها اصلا خسته نیستم، تو فرض کن یک صدم روزهایی که کار فیزیکی انجام نمیدم خسته ام. پسسر، من واقعا تمام انرژی و توانم را با فکر کردن میمکم. حالم خوبه از بودن و مشغول کار فیزیکی بودن کنار اعضای قدیمی این خونه :) دوستشون دارم، خیلی زیاد. هر چقدر هم هر زمان عصبانی باشم ازشون، هیچ احدی بیرون این خونه نمیتونه جایگاهی حتی نزدیک به این جماعت تو قلبم داشته باشه.

 

+از اون جناب خارجی مذکور نامه داشتم و تو نامه ش همچنان از جنون جوانی ای گفته بود که در رابطه با من تجربه ش میکنه، منتها تمام این حرفا باعث نمیشه خودمو (اون خودی که با این بشر در ارتباطه) را دوست داشته باشم، و در نتیجه دیگه حوصله شو ندارم و همون بهتر که بره.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان