an enlightened sucker
اون روز یه لحظه از این واقعیتِ عادی شده ی "دیدن" برام آشنایی زدایی شد و با خودم فکر کردم، پسسر "من می بینم"، "من هر چیزی که اون بیرون هست را می بینم"، "من (بدون کمک آینه البته) هر چیزی غیر از خودم را می بینم و این باعث میشه حس کنم من هستم و از هر چیزی که اون بیرون هست جدایم" و خب جدی عجیبه این پدیده، اینطور نیست؟
و چیزی که عجیب تره اینه که ما به صرف داشتن یه سری سنسور و یه پردازشگر و یه سری خروجی، احساس میکنم که هستیم و از بقیه جداییم. ما خودمون را با این agentِ پیشرفته تر از روبات یکی می بینیم و در نتیجه جدای از بقیه ی هستی، در حالی که این agent فقط در اختیار ماست و ما واقعا او نیستیم.
هاهااا به اشراق رسیدم رفت!
در حالی که الان از چیزی که هستم و تلاش میکنم باشم شرمگینم.
+به نظر میرسه من با همه خوبم و از همه خوشم میاد و همه را دوست دارم، الا ننه بابای خودم، و چه بسا خودم!
++دریافته ام که دغدغه های ما اون چیزهایی نیستن که خودآگاه بیانشون میکنیم، چیزهایی هستند که بیشتر ظرفیت ذهن ما را به خودشون اختصاص میدن. اینو روزی دریافتم که رفته بودم بیرون قدم بزنم و یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم که کل مدتِ قدم زدن داشته ام با خودم فکر میکردم که چطور دارم به نظر میرسم! نه اینکه فقط بخوام خوب به نظر برسما، بحث اینه که ترس هایی هم هست از یه لحاظ هایی.