happy my birthday to you
خونواده برام تولد گرفته اند و قرار بوده که سورپرایز باشه و منم دارم میرم که غافلگیر و خوشحال بشم، ولی پسسسر، اگه بگی ذره ای خوشحالم، در حقیقت میتونم بگم ناراحت هم هستم اصلا، چون حوصله شو ندارم. دارم میرم که انجام وظیفه کنم و بهشون این حس رو بدم که wow دمتون گرم، چقدر توانایین در خوشحال کردن من.
روزهای آغازین ۳۲ سالگی را دارم به شخمی ترین صورت ممکن میگذرونم، زنده نیستم در حقیقت، در این دنیایی که هست و حقیقت داره زندگی نمیکنم در دنیای ذهنی خودم هستم، دنیایی که هیچ کسی جز خودم به رسمیت نخواهد شناختش. دنیایی که من توش قهرمانم! آره یه همچین دنیایی هم وجود داره، suck it.
هلن داره با ملو ترین ملودی ممکن تو گوشم میگه، تو هر جایی دلم اونجاست.
دل من هیچ زمان جایی غیر از پیش خودم نبوده،البته اگه دلی موجود باشه!
بعدا نوشت: کلاس کار را زیادی برده ام بالا انگار، شبیه نازپرورد های تنعمی هستم که چسناله می کنن، ولی حقیقتش اینه که خونواده ای که برام تولد گرفته اند در حقیقت خواهرزاده ها بوده اند، چون خب من هم به تولدشون اهمیت داده بودم، کسی هم واقعا به فکر خوشحال کردنِ من نبوده، چون اصلا این چیزها جا نیفتاده، انجام وظیفه بوده همش، وظیفه ای هم که من میباس انجام میدادم ابراز هیجانات نداشته بود که خب این از سخت ترین وظیفه ها بوده و هست همیشه.