99-8-12
یادمه اون قبلنا زمانی که داشتم یکی یکی، آدم هایی که تو زندگیم بوده اند را خط می زدم و بیخیال دوستی و ارتباط باهاشون می شدم، نگرانی ای ته دلم بود که مبادا روزی برسه که تنها بمونم در حالی که لازمه کسایی دور و برم باشند، در طی چند وقت اخیر حس میکردم همون روزی که ازش می ترسیدم رسیده و چرا اینقدر دوستانم محدودن و چرا عده ی بیشتری را برای خودم نگه نداشتم، چرا اینقدر راحت حذفشون می کردم، و الان امروز باز دوباره یه اتفاقی پیش اومد، و یه چیزایی از ذهنم گذشتن که فهمیدم هنوزم عوض نشدم، هنوز همون الهه ی دیوانه ام، که به سادگی آبِ خوردن، لیست دوستانش را کوتاه و کوتاه تر می کنه.
یک دلیلش میتونه این باشه که بلد نیستم از کسی چیزی بخوام، و به این طریق درگیر نگهش دارم، فقط خودم را موظف میدونم که برای طرفم انرژی بذارم و وقتی که خسته شدم از این یکطرفه بودن، تمومش می کنم.
+چه بد که این روزها کم می نویسم، در حالی که هر روز کشفیات و نتایج متفاوتی در مورد خیلی چیزا تو ذهن دارم، باید اینا را نوشت، و یک روزی بهشون خندید.